انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122513" data-attributes="member: 2071"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">« داستان دوم »</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">« خوابی که برای دیدن رویا نیست! »</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبهی پالتوی مشکی رنگم را به هم دیگر نزدیک و سپس به قدمهایم سرعت بخشیدم. تا ظهر وقت زیادی نداشتم و هر یک ثانیه دیرتر رسیدنم، روز را برایم سختتر به اتمام میرساند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آب دهانم را فرو فرستادم و بدون اینکه از سرعت قدمهایم بکاهم، از خیابانی که در آن مگس هم پر نمیزد، رد شدم تا به داروخانهی کوچکی که روبهرویم قرار داشت برسم. نگاهم را به شیشههای داروخانه سوق دادم و بعد از اینکه از خلوت بودن آن مطمئن شدم، لبهایم را محکم بر روی هم فشار دادم و از سه پلهی روبهرویم بالا رفتم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">یک سال پیش وقتی از جلوی داروخانهای رد میشدم، نفسم را عمیق درون سینهام حبس میکردم چرا که، بوی آنجا را دوست داشتم! اما حال، هرچه که میگذشت بیشتر به این پی میبردم که مزخرفترین بوی دنیا، بوی اینجاست!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">کف دستم را که بر اثر سرما کرخ شده بود، به شیشهی در چسباندم و سپس درب را گشودم. دخترکی ریز نقش که دکتر این داروخانه بود، با دیدنم از روی صندلی مشکی رنگ، برخاست و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- سلام، همون همیشگی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخندی محو بر روی لبهای خشکیدهام نشاندم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دختر کمی با دقت نگاهم کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و به سمت قفسهی داروها رفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من هم دستم را درون جیب پالتویم فرو کردم و بعد از بیرون آوردن چند اسکانس کهنه، فاصلهی پنج قدمی خودم را با میز دختر پُر کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دختر بعد از اینکه شیشهی شربت را بر روی میز گذاشت، با مکث گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- نکنه داری دارو احتکار میکنی؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهم را به او دوختم و با لبخند مسخرهای، حین این که یک چشمک چاشنی صورت بیروحم میکردم، گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- شاید!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس اسکانسها را به سمتش گرفتم و او، بدون این که آنها را بشمارد مستقیم روانهی کشوی زیر میزش کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- حداقل داروی بهتری رو برای احتکار انتخاب میکردی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستم را جلو برده و شیشه را از روی میز برداشتم. مردمک چشمهایم را به بالا سوق دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- وسعمون در همین حده!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سپس بدون خداحافظی، بر روی پاشنهی پا چرخیدم و از فضای کذایی داروخانه بیرون آمدم. بوی غذای رستورانی که کمی آن طرفتر قرار داشت زیر بینیام پیچید و صدای قار و قور شکمم را بلند کرد؛ اما خیلی وقت بود که من، نسبت به این صدا توجهای نشان نمیدادم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">شیشه را درون جیب پالتویم مخفی کردم و با سرعت بیشتری به سمت خانه پا تند کردم.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هرچه که به خانه نزدیکتر میشدم، غم نشسته در قلبم افزوده میشد و چشمهایم، لبریز از اشک میشدند. اشکی که خبر از بیچارگی میداد، نه دلتنگی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بوی غذاهای مختلف از خانهها بلند میشد و سهم من از این بو، خانهای بود که ظهرها در خواب فرو میرفت به گونهای که انگار، صاحبان این خانه، روزه گرفتهاند و به قصد بلند شدن صدای اذان برای افطار، عمیق خوابیدهاند!</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122513, member: 2071"] [FONT=Parastoo]« داستان دوم » « خوابی که برای دیدن رویا نیست! » لبهی پالتوی مشکی رنگم را به هم دیگر نزدیک و سپس به قدمهایم سرعت بخشیدم. تا ظهر وقت زیادی نداشتم و هر یک ثانیه دیرتر رسیدنم، روز را برایم سختتر به اتمام میرساند. آب دهانم را فرو فرستادم و بدون اینکه از سرعت قدمهایم بکاهم، از خیابانی که در آن مگس هم پر نمیزد، رد شدم تا به داروخانهی کوچکی که روبهرویم قرار داشت برسم. نگاهم را به شیشههای داروخانه سوق دادم و بعد از اینکه از خلوت بودن آن مطمئن شدم، لبهایم را محکم بر روی هم فشار دادم و از سه پلهی روبهرویم بالا رفتم. یک سال پیش وقتی از جلوی داروخانهای رد میشدم، نفسم را عمیق درون سینهام حبس میکردم چرا که، بوی آنجا را دوست داشتم! اما حال، هرچه که میگذشت بیشتر به این پی میبردم که مزخرفترین بوی دنیا، بوی اینجاست! کف دستم را که بر اثر سرما کرخ شده بود، به شیشهی در چسباندم و سپس درب را گشودم. دخترکی ریز نقش که دکتر این داروخانه بود، با دیدنم از روی صندلی مشکی رنگ، برخاست و گفت: - سلام، همون همیشگی؟ لبخندی محو بر روی لبهای خشکیدهام نشاندم و گفتم: - آره. دختر کمی با دقت نگاهم کرد و سپس، گامی به عقب برداشت و به سمت قفسهی داروها رفت. من هم دستم را درون جیب پالتویم فرو کردم و بعد از بیرون آوردن چند اسکانس کهنه، فاصلهی پنج قدمی خودم را با میز دختر پُر کردم. دختر بعد از اینکه شیشهی شربت را بر روی میز گذاشت، با مکث گفت: - نکنه داری دارو احتکار میکنی؟ نگاهم را به او دوختم و با لبخند مسخرهای، حین این که یک چشمک چاشنی صورت بیروحم میکردم، گفتم: - شاید! سپس اسکانسها را به سمتش گرفتم و او، بدون این که آنها را بشمارد مستقیم روانهی کشوی زیر میزش کرد. - حداقل داروی بهتری رو برای احتکار انتخاب میکردی! دستم را جلو برده و شیشه را از روی میز برداشتم. مردمک چشمهایم را به بالا سوق دادم و گفتم: - وسعمون در همین حده! سپس بدون خداحافظی، بر روی پاشنهی پا چرخیدم و از فضای کذایی داروخانه بیرون آمدم. بوی غذای رستورانی که کمی آن طرفتر قرار داشت زیر بینیام پیچید و صدای قار و قور شکمم را بلند کرد؛ اما خیلی وقت بود که من، نسبت به این صدا توجهای نشان نمیدادم. شیشه را درون جیب پالتویم مخفی کردم و با سرعت بیشتری به سمت خانه پا تند کردم. هرچه که به خانه نزدیکتر میشدم، غم نشسته در قلبم افزوده میشد و چشمهایم، لبریز از اشک میشدند. اشکی که خبر از بیچارگی میداد، نه دلتنگی! بوی غذاهای مختلف از خانهها بلند میشد و سهم من از این بو، خانهای بود که ظهرها در خواب فرو میرفت به گونهای که انگار، صاحبان این خانه، روزه گرفتهاند و به قصد بلند شدن صدای اذان برای افطار، عمیق خوابیدهاند![/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین