انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122465" data-attributes="member: 2071"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">فکر اینکه یک هفته دیگر هم میبایست درد بکشد قلباش را مچاله کرد. شاید هم بیشتر از یک هفته میشد و زندگیاش بند به تار موهایش نبود اما به امتحان کردنش میارزید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست لرزانش را بر سرش کشید و موهای سرش را دانه به دانه جدا کرد. هر تار مویی که از سرش جدا میشد هزاران آرزو را با خودش به یغما میبرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آخرین تار مو را از سرش جدا کرد و داخل پلاستیک انداخت. حال او مانده بود و زندگی که منتظر بود هر چه زودتر تمام شود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمه اشکاش خشک نمیشد؛ سخت بود دل کندن از زندگی و امید به فنا داشتن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پشت دستش را به بینیاش کشید؛ بینیاش خون شد و در یک ثانیه پشت دستش قرمز شد. لبخندی بر روی لباش نشست. تلاشی برای بند آمدن خون نکرد؛ حتی دستمالی هم برنداشت تا خونهای روی صورتش را پاک کند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قطرههای خون بر روی لباس صورتیاش میریخت و دانههای اشکش به وسعت قطرههای خون اضافه میکرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمهای بیفروغش را بست تا نبیند که چگونه جان از بدنش بیرون میرود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قلبش تیر کشید و از شدت درد صورتش درهم شد؛ حتی مُردنش هم درد داشت. بوی خون آخرین بویی بود که به مشامش میرسید و دیوار سفید رنگ بیمارستان آخرین چیزی بود که میدید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای تپش قلبش را به وضوح احساس میکرد. خون بینیاش قصد بند آمدن نداشت و لحظه به لحظه بیشتر میشد. انگار کندن موها کار خودش را کرده و لحظات آخر عمرش بود. چشمهایش را گشود و به آسمان آبی دوخت؛ این زندگی به او روی خوش نشان نداده بود، زندگی را زندگی نکرده بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای هق هقاش فضای اتاق را شکست و ناگهان از مرگ ترسید. دست لرزانش را بالا آورد و زنگ پرستار را فشار داد؛ صدایی از زنگ بلند نشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تمام توانش را در سر انگشتهایش جمع کرد و دوباره زنگ را فشار داد؛ انگار زنگ هم قصد سازگاری با او را نداشت. صدایی از زنگ نمیشنوید اما صدای آواز پرندهها به خوبی پرده گوشش را نوازش میداد. انگشتهای خونیاش را از زنگ فاصله داد و برای آخرین باری که خودش نمیدانست آخرین بار است نفس عمیقی کشید و ریههایش را از هوای اسفندماه پر کرد و در آخر، بیآنکه فرصت کند هوا را از ریههاش بیرون بفرستد با همان هوای خوش اسفندماه به آغو*ش مرگ فرو رفت و صدای دویدن پرستارها هم او را از خواب بیدار نکرد!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پایان داستان اول!</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122465, member: 2071"] [FONT=Parastoo]فکر اینکه یک هفته دیگر هم میبایست درد بکشد قلباش را مچاله کرد. شاید هم بیشتر از یک هفته میشد و زندگیاش بند به تار موهایش نبود اما به امتحان کردنش میارزید. دست لرزانش را بر سرش کشید و موهای سرش را دانه به دانه جدا کرد. هر تار مویی که از سرش جدا میشد هزاران آرزو را با خودش به یغما میبرد. آخرین تار مو را از سرش جدا کرد و داخل پلاستیک انداخت. حال او مانده بود و زندگی که منتظر بود هر چه زودتر تمام شود. چشمه اشکاش خشک نمیشد؛ سخت بود دل کندن از زندگی و امید به فنا داشتن. پشت دستش را به بینیاش کشید؛ بینیاش خون شد و در یک ثانیه پشت دستش قرمز شد. لبخندی بر روی لباش نشست. تلاشی برای بند آمدن خون نکرد؛ حتی دستمالی هم برنداشت تا خونهای روی صورتش را پاک کند. قطرههای خون بر روی لباس صورتیاش میریخت و دانههای اشکش به وسعت قطرههای خون اضافه میکرد. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمهای بیفروغش را بست تا نبیند که چگونه جان از بدنش بیرون میرود. قلبش تیر کشید و از شدت درد صورتش درهم شد؛ حتی مُردنش هم درد داشت. بوی خون آخرین بویی بود که به مشامش میرسید و دیوار سفید رنگ بیمارستان آخرین چیزی بود که میدید. صدای تپش قلبش را به وضوح احساس میکرد. خون بینیاش قصد بند آمدن نداشت و لحظه به لحظه بیشتر میشد. انگار کندن موها کار خودش را کرده و لحظات آخر عمرش بود. چشمهایش را گشود و به آسمان آبی دوخت؛ این زندگی به او روی خوش نشان نداده بود، زندگی را زندگی نکرده بود. صدای هق هقاش فضای اتاق را شکست و ناگهان از مرگ ترسید. دست لرزانش را بالا آورد و زنگ پرستار را فشار داد؛ صدایی از زنگ بلند نشد. تمام توانش را در سر انگشتهایش جمع کرد و دوباره زنگ را فشار داد؛ انگار زنگ هم قصد سازگاری با او را نداشت. صدایی از زنگ نمیشنوید اما صدای آواز پرندهها به خوبی پرده گوشش را نوازش میداد. انگشتهای خونیاش را از زنگ فاصله داد و برای آخرین باری که خودش نمیدانست آخرین بار است نفس عمیقی کشید و ریههایش را از هوای اسفندماه پر کرد و در آخر، بیآنکه فرصت کند هوا را از ریههاش بیرون بفرستد با همان هوای خوش اسفندماه به آغو*ش مرگ فرو رفت و صدای دویدن پرستارها هم او را از خواب بیدار نکرد! *** پایان داستان اول![/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین