انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122463" data-attributes="member: 2071"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حال تنها دلخوشیاش هم از او گرفته شده بود. با دیدگانی که تار میدیدند به پنجره نگریست؛ آرزوی دوباره ایستادن پشت آن پنجره را میبایست به گور ببرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش را از پنجره گرفت و دستش را به سمت کشوی میز دراز کرد. کتابی را که پدرش برایش خریده بود را بیرون آورد، دستی به برگههای سفید کتاب کشید، آن را به بینیاش نزدیک کرد و از ته دل بو کشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبخند بیجانی بر روی لبهای خستهاش نقش بست. کتاب را باز کرد؛ پشت دستش را به چشمهای بیفروغش کشید و اشکهایی که لجوجانه روی گونهاش نشسته بودند را پاک کرد. صفحهای از آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من به اقرارهایم نگاه کردم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سالِ بد رفت و من زنده شدم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تو لبخند زدی و من برخاستم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلم میخواهد خوب باشم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاه کن؛</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با من بمان!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«احمد شاملو»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پتو را از روی پاهای بیجانش کنار زد؛ آیینهی کوچکی را از زیر پتو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به سرش کشید و لبخندی تلخ بر روی لبهایش ظاهر شد. موهای سرش روز به روز کمتر میشدند و تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که آنها را درون پلاستیکی جمع کند و شبها با بوی موهایش بخوابد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای پدرش پرده گوشش را نوازش داد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-موهات دوباره در میان و بلندتر از قبل میشن.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اشک در چشمهایش حلقه زد. لرزش صدای پدرش غیرقابل انکار بود. همه آنها میدانستند برگشتی در کار نیست ولی قصد باور کردنش را نداشتند. آیینهی داخل دستش را رها کرد و روی سرامیکهای سفید اتاق افتاد. صدای شکستناش در فضای سرد اتاق پیچید و ترسیده «هین» بلندی کشید.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهای لرزان پدرش جلو آمد و تکههای آیینه را برداشت و داخل سطل زباله زرد رنگ انداخت. چشمهای خستهاش از روی خرده آیینهها برداشته نمیشد. چهرهاش در آیینه شکسته شده خستهتر و درماندهتر از قبل بود.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستاش را به سمت پتویش برد و ناباور به صحنه رو به رویش خیره شد. انگار این روزها روی دور تند افتاده بودند و همه سختیها بیوقفه بر سرش آوار میشدند. صدای بغض آلودش توجه پدرش را به خودش جلب کرد</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-بابا، دستام دیگه تکون نمیخوره!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">"***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">احساسمیکنم</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در هر کنار و گوشهی اين شورهزار ياس</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چندين هزار جنگل شاداب ناگهان</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">میرويد از زمين</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آه ای يقين گمشده، ای ماهی گريز</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">در برکههای آيینه لغزيده تو به تو</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">من آبگيرِ صافیام</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اينک به سِحرِ عشق</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">از برکههای آينه راهی به من بجو!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">«احمد شاملو»</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با دست راستش که هنوز سالم بود کتاب را بست و پلکهای خستهاش را روی هم گذاشت. از همهچیز خسته شده بود، دلش میخواست نباشد و درد نکشد؛ نباشد و نبیند پاهایی را که تکان نمیخورند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آهی از ته دلی کشید و نگاه خستهاش را به آسمان آبی دوخت. صدای جیک، جیک پرندهها خبر از نزدیکی بهار داشت؛ بهاری که امیدی به دیدنش نداشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اگر او مانند بچههای عادی بود الان دست در دست پدرش گذاشته بود و در خیابانها میچرخید و لباسهای عیدش را میخرید اما الان نه او بچه عادی بود و نه پدرش توان خرید لباس داشت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چهارده سال بیشتر نداشت اما خوب میفهمید هزینههای شیمی درمان چه بر سر پدرش آورده است. مثل همیشه قطره اشکی لجوجانه از چشمش سرازیر شد. کاری جز گریه کردن از دستش بر نمیآمد. روزهایی که مادر و پدرش سخت مشغول کار کردن بودند با خیال راحت در دنیای خاکستریاش غرق میشد و اشک میریخت. هنگامیکه والدینش پا به اتاق میگذاشتند لبهایش به سمت بالا انحنا پیدا میکردند و از روزهای خوب حرف میزد؛ روزهایی که شبیه یک رویا تا یک واقعیت بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به روسری صورتی سرش کشید و کمی آن را عقبتر برد. خبری از موهای بلندش نبود و تنها چند تار از آنها در گوشه و کنار سرش باقی مانده بود. حساب آن چند تار مو را به خوبی داشت؛ ده تار باقی مانده بود و ده روز فرصت برای زندگی!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گره زیر روسریاش را با یک دستش باز کرد. دلش میخواست ده دانه مو را هم از سرش بکند و این زندگیرا تمام کند اما عقلش او را از مرگ میترساند. چیزی از مرگ نمیدانست اما هرچه که بود از ذره ذره آب شدنش بهتر بود</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122463, member: 2071"] [FONT=Parastoo]حال تنها دلخوشیاش هم از او گرفته شده بود. با دیدگانی که تار میدیدند به پنجره نگریست؛ آرزوی دوباره ایستادن پشت آن پنجره را میبایست به گور ببرد. نگاهش را از پنجره گرفت و دستش را به سمت کشوی میز دراز کرد. کتابی را که پدرش برایش خریده بود را بیرون آورد، دستی به برگههای سفید کتاب کشید، آن را به بینیاش نزدیک کرد و از ته دل بو کشید. لبخند بیجانی بر روی لبهای خستهاش نقش بست. کتاب را باز کرد؛ پشت دستش را به چشمهای بیفروغش کشید و اشکهایی که لجوجانه روی گونهاش نشسته بودند را پاک کرد. صفحهای از آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد. من به اقرارهایم نگاه کردم سالِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدی و من برخاستم دلم میخواهد خوب باشم دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم نگاه کن؛ با من بمان! «احمد شاملو» *** پتو را از روی پاهای بیجانش کنار زد؛ آیینهی کوچکی را از زیر پتو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. دستی به سرش کشید و لبخندی تلخ بر روی لبهایش ظاهر شد. موهای سرش روز به روز کمتر میشدند و تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که آنها را درون پلاستیکی جمع کند و شبها با بوی موهایش بخوابد. صدای پدرش پرده گوشش را نوازش داد. -موهات دوباره در میان و بلندتر از قبل میشن. اشک در چشمهایش حلقه زد. لرزش صدای پدرش غیرقابل انکار بود. همه آنها میدانستند برگشتی در کار نیست ولی قصد باور کردنش را نداشتند. آیینهی داخل دستش را رها کرد و روی سرامیکهای سفید اتاق افتاد. صدای شکستناش در فضای سرد اتاق پیچید و ترسیده «هین» بلندی کشید. دستهای لرزان پدرش جلو آمد و تکههای آیینه را برداشت و داخل سطل زباله زرد رنگ انداخت. چشمهای خستهاش از روی خرده آیینهها برداشته نمیشد. چهرهاش در آیینه شکسته شده خستهتر و درماندهتر از قبل بود. دستاش را به سمت پتویش برد و ناباور به صحنه رو به رویش خیره شد. انگار این روزها روی دور تند افتاده بودند و همه سختیها بیوقفه بر سرش آوار میشدند. صدای بغض آلودش توجه پدرش را به خودش جلب کرد -بابا، دستام دیگه تکون نمیخوره! "*** احساسمیکنم در هر کنار و گوشهی اين شورهزار ياس چندين هزار جنگل شاداب ناگهان میرويد از زمين آه ای يقين گمشده، ای ماهی گريز در برکههای آيینه لغزيده تو به تو من آبگيرِ صافیام اينک به سِحرِ عشق از برکههای آينه راهی به من بجو! «احمد شاملو» با دست راستش که هنوز سالم بود کتاب را بست و پلکهای خستهاش را روی هم گذاشت. از همهچیز خسته شده بود، دلش میخواست نباشد و درد نکشد؛ نباشد و نبیند پاهایی را که تکان نمیخورند. آهی از ته دلی کشید و نگاه خستهاش را به آسمان آبی دوخت. صدای جیک، جیک پرندهها خبر از نزدیکی بهار داشت؛ بهاری که امیدی به دیدنش نداشت. اگر او مانند بچههای عادی بود الان دست در دست پدرش گذاشته بود و در خیابانها میچرخید و لباسهای عیدش را میخرید اما الان نه او بچه عادی بود و نه پدرش توان خرید لباس داشت. چهارده سال بیشتر نداشت اما خوب میفهمید هزینههای شیمی درمان چه بر سر پدرش آورده است. مثل همیشه قطره اشکی لجوجانه از چشمش سرازیر شد. کاری جز گریه کردن از دستش بر نمیآمد. روزهایی که مادر و پدرش سخت مشغول کار کردن بودند با خیال راحت در دنیای خاکستریاش غرق میشد و اشک میریخت. هنگامیکه والدینش پا به اتاق میگذاشتند لبهایش به سمت بالا انحنا پیدا میکردند و از روزهای خوب حرف میزد؛ روزهایی که شبیه یک رویا تا یک واقعیت بودند. دستی به روسری صورتی سرش کشید و کمی آن را عقبتر برد. خبری از موهای بلندش نبود و تنها چند تار از آنها در گوشه و کنار سرش باقی مانده بود. حساب آن چند تار مو را به خوبی داشت؛ ده تار باقی مانده بود و ده روز فرصت برای زندگی! گره زیر روسریاش را با یک دستش باز کرد. دلش میخواست ده دانه مو را هم از سرش بکند و این زندگیرا تمام کند اما عقلش او را از مرگ میترساند. چیزی از مرگ نمیدانست اما هرچه که بود از ذره ذره آب شدنش بهتر بود[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین