انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122459" data-attributes="member: 2071"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشم از سرم بالای سرش گرفت و مادرش که روی صندلی روبهرویاش، خوابیده بود نگریست. موهای سفیدی که از زیر روسری مادرش بیرون آمده بودند، اول از همه چشماش را گرفت. بغض درون گلویش جاخوش کرد و تنها چیزی که به ذهنش رسید، این بود که کاش نبود و موهای مادرش سفید نمیشد. انگشت اشارهاش را زیر چشمهای خستهاش کشید و اشکهایی که خودسرانه روی صورتش نشسته بودند را پاک کرد. طبق عادت همیشگیاش دستش را داخل موهایش کشید و لب پایینش را گاز گرفت تا دوباره سیل اشکهایش جاری نشود. با تردید دستش را از بین موهایش جدا کرد، و بعد جلوی چشمهایش گرفت. موهای کف دستش، لبخندی تلخ بر روی لبهایش آورد و مثل همیشه شروع به شمردن موهایش کرد. دستش را به میز کنارش رساند و بعد از اینکه خودکارش را پیدا کرد روی کاغذی که حدس میزد همانجا باشد عدد بیست را نوشت. موهایش را کنار خودکار گذاشت و بعد نگاهش را دوباره به مادرش دوخت. مانتوی کاربنی رنگی که به تن مادرش بود؛ یک هفته بود که از تنش بیرون نیامده بود. سکوت اتاق را تنها صدای نفس کشیدن مادرش میشکست و به او آرامش تزریق میکرد. دستش را به پتویش رساند و روی خودش انداخت. با حس اینکه پتو روی پاهایش قرار نگرفته است سرش را کمی بلند کرد و با تعجب به پاهایی نگاه کرد که زیر پتو قرار گرفته بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-چی شده گیسو؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">هالهای از اشک جلوی چشمهایش را گرفت و بعد لب زد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-پاهام... .</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مادرش کنارش آمد و دستهایش را روی پاهایش قرار داد، صدایش را بالاتر برد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا دستهات رو حس نمیکنم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قدمهای لرزان مادرش به سمت در اتاق رفت و از همانجا فریاد کشید:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-پرستار!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">به مادرش که بیرون از اتاق ایستاده بود خیره شد؛ تسبیح زمردی رنگی در دستهای مادرش مدام تکان میخورد. چشم از مادرش گرفت و به دکتر میانسالی خیره شد که بالای سرش ایستاده بود و دستهایش را روی پاهایش میکشید. چینی میان ابروهایش داد و سعی کرد کمی پایش را تکان دهد اما نتوانست؛ بغضی که در گلویش نشسته بود را ترکاند و صدای هق_ هقاش فضای اتاق را پر کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">صدای کفشهای مادرش را، به خوبی میشناخت و متوجه شد که مادرش پشت در اتاق ایستاده است؛ سرش را به سمت در چرخاند و نگاهش در نگاه نگران مادرش قفل شد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-لطفاً در رو ببندین!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پرستار به سمت در کرمی رنگ اتاق رفت و بدون اینکه به مادرش توجه کند در را بست. اشکهایش با سرعت بیشتری روی گونهاش نشستند و جلوی چشمهایش را تار کردند.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-هیچی حس نمیکنی دخترم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با پشت دستش، اشکهایی که جلوی چشمهایش را گرفته بودند را پاک کرد. به دستهای گندمی دکتر که روی پاهایش بودند خیره شد و سرش را به اطراف تکان داد. دکتر عینک روی چشماش را کمی تکان داد و بعد به سمت پرستار ریز نقشی که گوشه تخت ایستاده بود چرخید و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-همین امروز ازش آزمایش خون بگیرین.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست بزرگ دکتر روی سرش نشست و کمی موهایش را تکان داد و بعد با لبخند مردونهای به او خیره شد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-نترس دخترم چیزی نیست!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بعد به سمت در رفت و آن را باز کرد. با باز شدن در نگاهش به مادرش افتاد که به دیوار تکیه داده بود و همچنان زیر لب ذکر میگفت.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گوشه پتویی که رویش انداخته بود را میان دستهایش مشت کرد. دلش میخواست داد بزند تا از بغضی که در وجودش رخنه کرده بود کاسته شود؛ اما نگاه نگران مادری که بیرون از اتاق او را نظاره میکرد اجازه داد زدن را از او سلب میکرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را به پشتی تخت تکیه داد و چشمهایش را بست و بیصداتر از همیشه اشک ریخت.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122459, member: 2071"] [FONT=Parastoo]*** چشم از سرم بالای سرش گرفت و مادرش که روی صندلی روبهرویاش، خوابیده بود نگریست. موهای سفیدی که از زیر روسری مادرش بیرون آمده بودند، اول از همه چشماش را گرفت. بغض درون گلویش جاخوش کرد و تنها چیزی که به ذهنش رسید، این بود که کاش نبود و موهای مادرش سفید نمیشد. انگشت اشارهاش را زیر چشمهای خستهاش کشید و اشکهایی که خودسرانه روی صورتش نشسته بودند را پاک کرد. طبق عادت همیشگیاش دستش را داخل موهایش کشید و لب پایینش را گاز گرفت تا دوباره سیل اشکهایش جاری نشود. با تردید دستش را از بین موهایش جدا کرد، و بعد جلوی چشمهایش گرفت. موهای کف دستش، لبخندی تلخ بر روی لبهایش آورد و مثل همیشه شروع به شمردن موهایش کرد. دستش را به میز کنارش رساند و بعد از اینکه خودکارش را پیدا کرد روی کاغذی که حدس میزد همانجا باشد عدد بیست را نوشت. موهایش را کنار خودکار گذاشت و بعد نگاهش را دوباره به مادرش دوخت. مانتوی کاربنی رنگی که به تن مادرش بود؛ یک هفته بود که از تنش بیرون نیامده بود. سکوت اتاق را تنها صدای نفس کشیدن مادرش میشکست و به او آرامش تزریق میکرد. دستش را به پتویش رساند و روی خودش انداخت. با حس اینکه پتو روی پاهایش قرار نگرفته است سرش را کمی بلند کرد و با تعجب به پاهایی نگاه کرد که زیر پتو قرار گرفته بودند. -چی شده گیسو؟ هالهای از اشک جلوی چشمهایش را گرفت و بعد لب زد: -پاهام... . مادرش کنارش آمد و دستهایش را روی پاهایش قرار داد، صدایش را بالاتر برد و گفت: - چرا دستهات رو حس نمیکنم؟ قدمهای لرزان مادرش به سمت در اتاق رفت و از همانجا فریاد کشید: -پرستار! به مادرش که بیرون از اتاق ایستاده بود خیره شد؛ تسبیح زمردی رنگی در دستهای مادرش مدام تکان میخورد. چشم از مادرش گرفت و به دکتر میانسالی خیره شد که بالای سرش ایستاده بود و دستهایش را روی پاهایش میکشید. چینی میان ابروهایش داد و سعی کرد کمی پایش را تکان دهد اما نتوانست؛ بغضی که در گلویش نشسته بود را ترکاند و صدای هق_ هقاش فضای اتاق را پر کرد. صدای کفشهای مادرش را، به خوبی میشناخت و متوجه شد که مادرش پشت در اتاق ایستاده است؛ سرش را به سمت در چرخاند و نگاهش در نگاه نگران مادرش قفل شد. -لطفاً در رو ببندین! پرستار به سمت در کرمی رنگ اتاق رفت و بدون اینکه به مادرش توجه کند در را بست. اشکهایش با سرعت بیشتری روی گونهاش نشستند و جلوی چشمهایش را تار کردند. -هیچی حس نمیکنی دخترم؟ با پشت دستش، اشکهایی که جلوی چشمهایش را گرفته بودند را پاک کرد. به دستهای گندمی دکتر که روی پاهایش بودند خیره شد و سرش را به اطراف تکان داد. دکتر عینک روی چشماش را کمی تکان داد و بعد به سمت پرستار ریز نقشی که گوشه تخت ایستاده بود چرخید و گفت: -همین امروز ازش آزمایش خون بگیرین. دست بزرگ دکتر روی سرش نشست و کمی موهایش را تکان داد و بعد با لبخند مردونهای به او خیره شد و گفت: -نترس دخترم چیزی نیست! بعد به سمت در رفت و آن را باز کرد. با باز شدن در نگاهش به مادرش افتاد که به دیوار تکیه داده بود و همچنان زیر لب ذکر میگفت. گوشه پتویی که رویش انداخته بود را میان دستهایش مشت کرد. دلش میخواست داد بزند تا از بغضی که در وجودش رخنه کرده بود کاسته شود؛ اما نگاه نگران مادری که بیرون از اتاق او را نظاره میکرد اجازه داد زدن را از او سلب میکرد. سرش را به پشتی تخت تکیه داد و چشمهایش را بست و بیصداتر از همیشه اشک ریخت.[/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین