انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~مَهوا ~" data-source="post: 122281" data-attributes="member: 2071"><p>داستان اول: ابریشم موهایت</p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهش، محو انعکاس چهرهی دختری شد که در شیشه رو به رویش نقش بسته بود. لباس صورتی رنگ بیمارستان برایش گشاد بود و او را شلختهتر از همیشه نشان میداد. چشمهای سبزش، بیروحتر از همیشه بودند و خشکی لبهای کوچکش اجازه خندیدن به او نمیداد. چشم از دختر روی شیشه گرفت و به دستهایش نگاه کرد. کبودیهای روی دستاش هر روز بیشتر و بیشتر روی پوست گندمیاش ظاهر میشدند و راهی برای رهایی از این کبودیها نداشت. دستی به داخل موهای مشکی رنگش کشید و طبق عادتی که این یک ماه پیدا کرده بود، به کف دستش نگاه کرد. تارهای مویی که از سرش جدا شده بودند، کف دستش خودنمایی میکردند. دست دیگرش را جلو آورد و شروع به شمردن تارهای مو کرد.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-یک، دو، سه، چهار.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-چی رو داری میشماری دختر قشنگم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست از شمردن برداشت و به پشت سرش چشم دوخت. پرستار جوانی با لباس سفید پشت سرش ایستاده بود. روزی پوشیدن لباس سفید آرزویش بود و حال از هر چه که سفید رنگ بود حالش بهم میخورد. دستش را جلوی صورتش آورد و به پرستار نشان داد و گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-موهام رو!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">لبهای رژ خورده پرستار تکان خوردند بی آن که حرفی بزند. خودکار داخل دستش را جا به جا کرد و کنار تخت دختر آمد و با تردید گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-چرا، چرا موهات رو میشماری قشنگم؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دست دختر مُشت شد و موهایش در دستش فشرده شدند. حجم سنگینی از بغض، در گلوی دختر جا خوش کرد و بعد آرام لب زد:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-میگن هر تار مویی که از سرتون جدا میشه یک روز از عمرتون کم میشه؛ دارم موهام رو میشمارم تا ببینم چند روز از عمرم رفته!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهای حیران پرستار میان لبهای دختر و موهایش در نوسان بود. دستش را به دست دختر رساند و بی آن که حرفی بزند تنها پشت دست دختر را نوازش کرد. حرفی برای گفتن نداشت؛ اصلاً کلمهای وجود داشت تا بتواند با آن دخترک را تسکین بدهد و او را به روزهای باقی مانده امیدوار کند؟</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">با رفتن پرستار، نگاهش را به تختهی وایتبرد بالای سرش دوخت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-گیسو مولایی، چهارده ساله، پزشک معالج دکتر یعقوبی.</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">پاهایش را از تخت آویزان کرد؛ دمپاییهای سرمهای رنگ بیمارستان را پوشید و به سمت پنجره رفت. دستش را به شیشه سرد چسباند و با دلتنگی نگاه به دویدن پسر بچهای کرد که روی چمنهای بیمارستان میدوید. یک ماه بود که دیگر بچه نبود و بچگی نمیکرد. در بیمارستان حبس شده بود و تنها برای انجام دادن آزمایشهایش، از بیمارستان بیرون میرفت و زیر آسمان خدا میایستاد. دستش را به زیر چشمهایش کشید و اشکهایی که خودسر روی گونههای بیرنگش جا گرفته بودند را کنار زد. از شیشه فاصله گرفت؛ پرده را کشید تا دیگر چشمش به آبی آسمان نیوفتد و دلش هوایی نشود. روی تختش نشست، پتوی سبزرنگ بیمارستان را روی خودش کشید و به سقف زل زد. دستش را میان موهایش برد و با حسرت به آنها نگاه کرد. پدرش همیشه او را گیسو کمند صدا میزد و حال رفته، رفته کمندهایش بر باد میرفتند. انگشت اشارهاش را بر روی ابرو راستش کشید و با دیدن خالی بودن قسمتهایی از ابرویش به اشکهایش اجازه داد تا ببارند. صدای خندهی دختری در سالن میپیچید و به شدت اشکهایش اضافه میکرد و در دل از خودش پرسید چرا نمیتواند بخندد؟ اشکهایش را با پشت دستش پس زد و بعد به سمت دستشویی رفت و به لبهای خشکش در آیینه خیره شد. انگشت اشارهاش را بر روی لبش کشید و کمی به لبهایش انحنا داد تا شکل خنده به خود بگیرد. سوزشی که روی لبش ایجاد شد باعث شد لبهایش را جمع کند و بعد به قطره خونی که روی لبش جاخوش کرده بود خیره شود. از دستشویی بیرون آمد، به سمت میز کنار تختش رفت و دستمالی برداشت و روی لبش قرار داد و آرام گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">-خندیدن هم به ما نیومده!</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دمپاییهایش را از پا در آورد و بعد دوباره روی تخت دراز کشید و به صدای خندهی دختری گوش داد که ظاهراً لب چاک خورده و خشک نداشت!</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~مَهوا ~, post: 122281, member: 2071"] داستان اول: ابریشم موهایت [FONT=Parastoo]نگاهش، محو انعکاس چهرهی دختری شد که در شیشه رو به رویش نقش بسته بود. لباس صورتی رنگ بیمارستان برایش گشاد بود و او را شلختهتر از همیشه نشان میداد. چشمهای سبزش، بیروحتر از همیشه بودند و خشکی لبهای کوچکش اجازه خندیدن به او نمیداد. چشم از دختر روی شیشه گرفت و به دستهایش نگاه کرد. کبودیهای روی دستاش هر روز بیشتر و بیشتر روی پوست گندمیاش ظاهر میشدند و راهی برای رهایی از این کبودیها نداشت. دستی به داخل موهای مشکی رنگش کشید و طبق عادتی که این یک ماه پیدا کرده بود، به کف دستش نگاه کرد. تارهای مویی که از سرش جدا شده بودند، کف دستش خودنمایی میکردند. دست دیگرش را جلو آورد و شروع به شمردن تارهای مو کرد. -یک، دو، سه، چهار. -چی رو داری میشماری دختر قشنگم؟ دست از شمردن برداشت و به پشت سرش چشم دوخت. پرستار جوانی با لباس سفید پشت سرش ایستاده بود. روزی پوشیدن لباس سفید آرزویش بود و حال از هر چه که سفید رنگ بود حالش بهم میخورد. دستش را جلوی صورتش آورد و به پرستار نشان داد و گفت: -موهام رو! لبهای رژ خورده پرستار تکان خوردند بی آن که حرفی بزند. خودکار داخل دستش را جا به جا کرد و کنار تخت دختر آمد و با تردید گفت: -چرا، چرا موهات رو میشماری قشنگم؟ دست دختر مُشت شد و موهایش در دستش فشرده شدند. حجم سنگینی از بغض، در گلوی دختر جا خوش کرد و بعد آرام لب زد: -میگن هر تار مویی که از سرتون جدا میشه یک روز از عمرتون کم میشه؛ دارم موهام رو میشمارم تا ببینم چند روز از عمرم رفته! چشمهای حیران پرستار میان لبهای دختر و موهایش در نوسان بود. دستش را به دست دختر رساند و بی آن که حرفی بزند تنها پشت دست دختر را نوازش کرد. حرفی برای گفتن نداشت؛ اصلاً کلمهای وجود داشت تا بتواند با آن دخترک را تسکین بدهد و او را به روزهای باقی مانده امیدوار کند؟ با رفتن پرستار، نگاهش را به تختهی وایتبرد بالای سرش دوخت: -گیسو مولایی، چهارده ساله، پزشک معالج دکتر یعقوبی. پاهایش را از تخت آویزان کرد؛ دمپاییهای سرمهای رنگ بیمارستان را پوشید و به سمت پنجره رفت. دستش را به شیشه سرد چسباند و با دلتنگی نگاه به دویدن پسر بچهای کرد که روی چمنهای بیمارستان میدوید. یک ماه بود که دیگر بچه نبود و بچگی نمیکرد. در بیمارستان حبس شده بود و تنها برای انجام دادن آزمایشهایش، از بیمارستان بیرون میرفت و زیر آسمان خدا میایستاد. دستش را به زیر چشمهایش کشید و اشکهایی که خودسر روی گونههای بیرنگش جا گرفته بودند را کنار زد. از شیشه فاصله گرفت؛ پرده را کشید تا دیگر چشمش به آبی آسمان نیوفتد و دلش هوایی نشود. روی تختش نشست، پتوی سبزرنگ بیمارستان را روی خودش کشید و به سقف زل زد. دستش را میان موهایش برد و با حسرت به آنها نگاه کرد. پدرش همیشه او را گیسو کمند صدا میزد و حال رفته، رفته کمندهایش بر باد میرفتند. انگشت اشارهاش را بر روی ابرو راستش کشید و با دیدن خالی بودن قسمتهایی از ابرویش به اشکهایش اجازه داد تا ببارند. صدای خندهی دختری در سالن میپیچید و به شدت اشکهایش اضافه میکرد و در دل از خودش پرسید چرا نمیتواند بخندد؟ اشکهایش را با پشت دستش پس زد و بعد به سمت دستشویی رفت و به لبهای خشکش در آیینه خیره شد. انگشت اشارهاش را بر روی لبش کشید و کمی به لبهایش انحنا داد تا شکل خنده به خود بگیرد. سوزشی که روی لبش ایجاد شد باعث شد لبهایش را جمع کند و بعد به قطره خونی که روی لبش جاخوش کرده بود خیره شود. از دستشویی بیرون آمد، به سمت میز کنار تختش رفت و دستمالی برداشت و روی لبش قرار داد و آرام گفت: -خندیدن هم به ما نیومده! دمپاییهایش را از پا در آورد و بعد دوباره روی تخت دراز کشید و به صدای خندهی دختری گوش داد که ظاهراً لب چاک خورده و خشک نداشت![/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان آنچه ندیدهایم | میم.ز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین