انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
امور فرهنگی
دین و مذهب
داستانهای پیامبران و امامان
تولد زمزم
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="شاهزاده آبی مرداد" data-source="post: 101812" data-attributes="member: 1221"><p>ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخوارهاش اسماعیل را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریهها و زاری هاجر به سوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت.</p><p></p><p></p><p></p><p></p><p></p><p></p><p>آه هاجر و فغان اسماعیل از یک سو، تشنگی و گرسنگی از یک سو و غربت درد آور و تنهایی اندوهبار نیز از سویی دیگر، هاجر را احاطه کرده بود، در نزدیکی هاجر کوهی بود که در روزهای واپسین صفا نام گرفت، بسوی کوه صفا شتابان رفت تا که چیزی یابد اما دریغ! و چون چیزی نیافت با چشمانی گریان بازگشت، در راه بازگشت در آن سوی وادی، کوه دیگری بود که آن را نیز مروه نام نهادند، سرابی در دامنه آن کوه پدیدار گشت و تا سراب را دید به گمان اینکه آب است، شتابان بسوی آن سراب دوید و به کوه مروه رسید، اما آبی ندید، لاجرم بسوی صفا شتافت و دوباره گمان برد که در کوه مروه چشمه آبی است، سراسیمه می دوید تا شاید جرعه ای آب یافته و فرزند شیر خوارهاش را از تشنگی و مرگ نجات بخشد، اما دریغ از قطره آبی.</p><p></p><p>هفت بار این راه طولانی هزار زراعی را پیمود و "در بین صفا و مروه سعی فراوان فرمود" و همواره از خدای بزرگ طلب یاری مینمود، گاهی هروله می کرد و گاهی از فرط خستگی گامهایش بر زمین می افتاد و توان راه رفتن نداشت، ناگزیر به سوی فرزند آمد تا شاید؟</p><p></p><p>اسماعیل شیرخواره نیز از سوز تشنگی نقش زمین بود و گامهای مبارکش را بر زمین می کشید و شاید که دیگر هیچ!</p><p></p><p>بحران به اوج خود رسیده بود.</p><p></p><p>ناگاه با لطف و مرحمت خدای مهرورز بخشایگر زندگی بخش، در زیر پای آن کودک پاک سرشت چشمه آبی نمایان شد و مادر از بسیاری خوشحالی و شعف از دریای غم و اندوه رها گردید، کودکش را در آغوش کشید و لبهای خشکیدهاش را از همان آب ترساخت و کم کم سینه های محبتش را به کام فرزند مبارکش اسماعیل نهاد.</p><p></p><p>ابراهیم گفت: بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای دادهام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند(ابراهیم 37).</p><p></p><p></p><p>چون آب در آن درّه دور دست از زمین جوشید، شمیم آب، پرندگان را به سوی خود کشاند و آنان با شمّ ویژه آبیابی که دارند از فرسنگ های دور پی به وجود آن بردند و به طرف آن درّه، روی آوردند، بر اثر آمد و شد پرندگان قوم جُرْهُم كه از عربهای یمن بودند و از سالها پیش در گوشه ای از سرزمین حجاز به سر می بردند و کاستی آب همیشه آزارشان میداد، به سوی نقطهای كه پرندگان آمد و شد داشتند روی آوردند و چون از پیدایش آب زمزم اطلاع حاصل کردند با خوشحالی به سوی کوه صفا کوچ کردند و با اجازه هاجر در همان دره دور دست و در نزدیکی آن چشمه رحل اقامت افكندند و سکنی گزیدند و بدینسان هاجر و اسماعیل از غربت، تنهایی و وحشت نجات یافتند و بدینگونه شهر مكه پی ریزی شد و دعای ابراهیم به اجابت آراسته شد.</p><p></p><p>بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای دادهام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند(ابراهیم 37).</p><p></p><p>تا آن زمان تنها فرزند ابراهیم، اسماعیل بود و دلبند پدر و ابراهیم همواره دل به او خوش میداشت، لیک برای اجرای فرمان الهی دوری فرزند دلبند خویش را به جان می خرید و شکیبایی می نمود، روزها از پی شبها میگذشت و اسماعیل در وادی حرام بزرگ و برمندتر می شد، تا آنکه جوانی دلیر و سترگ گردید.</p><p></p><p>و اینک زمان آزمایش بزرگ الهی فرارسیده، تاریخ مانند ابراهیم را بخود ندیده، پیامبری که سراسر عمر پر برکتش به نبرد با نادانی و دو گانه پرستی و آزمون های بزرگ الهی گذشت و اکنون، آزمایشی بزرگ، در زمانی که بیش از هر زمان نیازمند اسماعیل است، کهولت سن بر وجودش مستولی گشته، آثار پیری بر چهرهاش نقش بسته و تنها فرزندش اسماعیل را باید به قربانگاه ببرد.</p><p></p><p>ابراهیم شبی در خواب دید که خدای بزرگ او را فرمان می دهد تا اسماعیل یگانه فرزند و میوه دلبندش را قربانی نماید، حال پیر شده و باید به چنین آزمونی بزرگ تن در دهد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="شاهزاده آبی مرداد, post: 101812, member: 1221"] ابراهیم به فرمان خدای بزرگ، هاجر و فرزند شیرخوارهاش اسماعیل را با اندک قوت و نانی تنها گذاشت و در مقابل گریهها و زاری هاجر به سوی فلسطین و به نزد ساره بازگشت. آه هاجر و فغان اسماعیل از یک سو، تشنگی و گرسنگی از یک سو و غربت درد آور و تنهایی اندوهبار نیز از سویی دیگر، هاجر را احاطه کرده بود، در نزدیکی هاجر کوهی بود که در روزهای واپسین صفا نام گرفت، بسوی کوه صفا شتابان رفت تا که چیزی یابد اما دریغ! و چون چیزی نیافت با چشمانی گریان بازگشت، در راه بازگشت در آن سوی وادی، کوه دیگری بود که آن را نیز مروه نام نهادند، سرابی در دامنه آن کوه پدیدار گشت و تا سراب را دید به گمان اینکه آب است، شتابان بسوی آن سراب دوید و به کوه مروه رسید، اما آبی ندید، لاجرم بسوی صفا شتافت و دوباره گمان برد که در کوه مروه چشمه آبی است، سراسیمه می دوید تا شاید جرعه ای آب یافته و فرزند شیر خوارهاش را از تشنگی و مرگ نجات بخشد، اما دریغ از قطره آبی. هفت بار این راه طولانی هزار زراعی را پیمود و "در بین صفا و مروه سعی فراوان فرمود" و همواره از خدای بزرگ طلب یاری مینمود، گاهی هروله می کرد و گاهی از فرط خستگی گامهایش بر زمین می افتاد و توان راه رفتن نداشت، ناگزیر به سوی فرزند آمد تا شاید؟ اسماعیل شیرخواره نیز از سوز تشنگی نقش زمین بود و گامهای مبارکش را بر زمین می کشید و شاید که دیگر هیچ! بحران به اوج خود رسیده بود. ناگاه با لطف و مرحمت خدای مهرورز بخشایگر زندگی بخش، در زیر پای آن کودک پاک سرشت چشمه آبی نمایان شد و مادر از بسیاری خوشحالی و شعف از دریای غم و اندوه رها گردید، کودکش را در آغوش کشید و لبهای خشکیدهاش را از همان آب ترساخت و کم کم سینه های محبتش را به کام فرزند مبارکش اسماعیل نهاد. ابراهیم گفت: بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای دادهام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند(ابراهیم 37). چون آب در آن درّه دور دست از زمین جوشید، شمیم آب، پرندگان را به سوی خود کشاند و آنان با شمّ ویژه آبیابی که دارند از فرسنگ های دور پی به وجود آن بردند و به طرف آن درّه، روی آوردند، بر اثر آمد و شد پرندگان قوم جُرْهُم كه از عربهای یمن بودند و از سالها پیش در گوشه ای از سرزمین حجاز به سر می بردند و کاستی آب همیشه آزارشان میداد، به سوی نقطهای كه پرندگان آمد و شد داشتند روی آوردند و چون از پیدایش آب زمزم اطلاع حاصل کردند با خوشحالی به سوی کوه صفا کوچ کردند و با اجازه هاجر در همان دره دور دست و در نزدیکی آن چشمه رحل اقامت افكندند و سکنی گزیدند و بدینسان هاجر و اسماعیل از غربت، تنهایی و وحشت نجات یافتند و بدینگونه شهر مكه پی ریزی شد و دعای ابراهیم به اجابت آراسته شد. بار پروردگارا؛ گروهی از فرزندانم را در وادی خشک و بدون زراعت مکه نزد خانه محترم تو، جای دادهام، بار پروردگارا تا نماز را به پای دارند، پس دلهای مردمان را بسوی آنان گرایش ده و آنان را از میوه هایت روزی گردان، شاید که سپاس تو گویند(ابراهیم 37). تا آن زمان تنها فرزند ابراهیم، اسماعیل بود و دلبند پدر و ابراهیم همواره دل به او خوش میداشت، لیک برای اجرای فرمان الهی دوری فرزند دلبند خویش را به جان می خرید و شکیبایی می نمود، روزها از پی شبها میگذشت و اسماعیل در وادی حرام بزرگ و برمندتر می شد، تا آنکه جوانی دلیر و سترگ گردید. و اینک زمان آزمایش بزرگ الهی فرارسیده، تاریخ مانند ابراهیم را بخود ندیده، پیامبری که سراسر عمر پر برکتش به نبرد با نادانی و دو گانه پرستی و آزمون های بزرگ الهی گذشت و اکنون، آزمایشی بزرگ، در زمانی که بیش از هر زمان نیازمند اسماعیل است، کهولت سن بر وجودش مستولی گشته، آثار پیری بر چهرهاش نقش بسته و تنها فرزندش اسماعیل را باید به قربانگاه ببرد. ابراهیم شبی در خواب دید که خدای بزرگ او را فرمان می دهد تا اسماعیل یگانه فرزند و میوه دلبندش را قربانی نماید، حال پیر شده و باید به چنین آزمونی بزرگ تن در دهد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
امور فرهنگی
دین و مذهب
داستانهای پیامبران و امامان
تولد زمزم
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین