انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
تعقیب ماه | آیدا علی خانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="آیداا" data-source="post: 129222" data-attributes="member: 7809"><p>به آسمان تیره نگاه کرد، هوا ابری بود؛ هر لحظه ممکن بود باران ببارد... . همه خوش حال بودند!</p><p>به چه دلیل؟ برای زندگی؟ برای باران؟ چرا من نمیتوانم خوشحال باشم؟</p><p>پوزخندی کنج لبش نشست، جواب این سوال را می دانست... .</p><p>باران شدت گرفته بود و با بیرحمی تمام صورت دخترک را به شلاق، گرفته بود... .</p><p>وقت کافی نداشت، باید تا دیر نشده بود، کاری می کرد... .</p><p>جلوی اولین مغازه ایستاد، به پولهایی که در دستش مچاله شده بودند نگاه کرد؛ کم بود. اما همین که لبخند مادرش را می دید، کافی بود... .</p><p>چهرهی خندان پدرش و لبخند زیبای مادرش برای او یک آرزو بود، ماهها بود که در انتظار این آرزوی کوچک بود... .</p><p>صدای مغازهدار او را به خود آورد... .</p><p>_ چیزی می خواستین؟</p><p>حواسش را جمع کرد و اشاره کرد.</p><p>_ لطفاً اون روسری رو برام بیارید.</p><p>_ چشم ولی قیمتش یکم بالا هست، البته قیمتهای پایینتر هم داریم.</p><p>سعی کرد بغضش را پنهان کند، مگر میشد؟ فایده نداشت؛ صاحب مغازه هم فقیری و بیچارگی او را دیده بود .با صدای لرزان پر بغض گفت:</p><p>_ همونها رو بیارید لطفا، اون شاخه گل قرمز رو هم بیارید.</p><p>اما باید نسبت به همه چیز بیتفاوت بود حداقل او اینگونه فکر می کرد... .</p><p> چشمان او می خندیدند، اولین کادوی بود که به مادرش هدیه می داد؛ حس عجیبی داشت حسی که تا به حال تجربه نکرده بود... .</p><p>هیچ چیز نمی توانست روز او را خراب کند... گرچه دلش پیش آن روسری مانده بود، گرچه ارزش مادر او بیشتر بود، اما همین کافی بود... .</p><p>لبخند غمگینی زد و چشمانش را به روی همهی دردها بست... .</p><p>تنها کاری بود که میتوانست، انجام دهد.</p><p></p><p>***</p><p>مامان جونم! کجایی؟ ببین چی آوردم برات.</p><p>امروز همه،ی مغازهها رو واسهی تو زیر و رو کردم، خسته شدما ولی ارزش داشت... .</p><p>حتما باز میخواد بهم بگه چرا پولات رو خرج کردی! ریز ریز تو دلم خندیدم.</p><p>مامان! بابا! کجایین شما آخه. چرا جواب من رو نمیدین؟</p><p> تیک تاک ساعت سکوت خانه را شکسته بود، آزار دهنده بود.</p><p>با دیدن خانه جیغ زد باورش نمی شد.</p><p>انگار زلزله آمده بود، وسایل خانه هر کدام، یک جا بودند... .</p><p>یا خدا! مامان، بابا! از اینکه جوابی نمیگرفت، دلش شور میزد دلش گواه اتفاق بد را میداد... .</p><p>مادرش را دید، با عجله به سوی مادرش رفت، با تنی بیجان روبه رو شد... .</p><p> مادرش را در آغوش کشید، هق هق دخترانهاش فضای غمگین خانه را چند برابر کرده بود... .</p><p>_ مامان بلند شو، جون من بلند شو. مگه نمی دونی امروز تولدته. آخه آدم مگه روز تولدش میخوابه اینم اینجوری.</p><p>بلند شو کادوی تولدت رو بگیر، قول میدم سال دیگه بهترش رو بگیرم... .</p><p>قهر نکن ! اصلا بهت نمیاد. چ... چرا سرت خونیه مامان! مامان نفس بکش. .چرا نفس نمی کشی. چرا من رو تنها گذاشتی. من بدون تو میمیرم.</p><p>اما دریغ یک جواب از سوی مادر... .</p><p>صدای نالهی پدرش را شنید آرام صدایش میزد</p><p>تبسم! تبسم!</p><p>این صدا برایش آشنا بود و شیرین... .</p><p>نمیدانست چرا متوجه حضور پدرش نشده بود. شاید به خاطر بیمهری پدرش نسبت به او بود؟ شاید از تهمتی که به او زده بود؟</p><p>شایدهایی که ایکاش این شایدها نبودند... .</p><p>فضای خانه با شیونها و التماس.های او پر شده بود... .</p><p>برای زنده موندنشون برای لبخنشدون، التماس میکرد.</p><p>با این حرفها خودش را گول میزد... .</p><p>امیدش به پدرش بود.</p><p>_ بابا! بابا بگو که حال مامان خوب میشه، بگو الان بلند میشه و تولدش رو جشن میگیره... . بگو الان میاد میگه چرا پولات رو خرج کردی. بگو میاد که غر میزنه، میگه چرا تا الان خواب بودی... .</p><p>یه چیزی بگو... مگه خودت قول ندادی، همیشه مراقبمونی. صدای شکستن قلب پدرش به گوش دختر هم رسید بود.</p><p>فقط صدای ضعیفی شنید. ناامید شد آخرین امید او از بین رفت... .</p><p>- دخترم گوش کن.</p><p>صدای سرفهی مکرر پدرش را میشنید.</p><p>- باید قول بدی قوی باشی ، مثل مادرت.</p><p>همراه با سرفه خون بالا میآورد... .</p><p>گفتن صدای دخترم! اون هم از زبان پدرش، برایش لذت بخش بود... .</p><p>سالها بود که این صدای شیرین را نشنیده بود سالها... .</p><p>_ من همیشه تو رو دوست داشتم. همیشه دختر خودمم میدونستم اما دیر فهمیدم... .</p><p>کاسهی چشمانش از اشک خالی شده بود... .</p><p>_ منم دوست داشتم اما تو من منو دخت... .</p><p>_ می دونم منو ببخش!</p><p>نا امیدی، ترس، دلتنگی به خوبی در چهرهی دخترش نقش بسته بود او شرمنده بود... .</p><p>دخترک خودش را مچاله کرد و از جواب این سوال می ترسید.</p><p>_ بابا چی شده؟</p><p>_ چیزی نشده فقط فرارکن برو اگه میخوای من رو ناامید نکنی برو.</p><p> با صدای بغض آلود گفت:</p><p>- بابا آخه چطور برم من شماها رو تنها نمیزارم.</p><p>- ناامیدم نکن برو این آخرین در خواستمه.</p><p>- کی این کار رو کرده؟</p><p>- رادفر، سینا راد فر.</p><p>- آخه چرا؟به چه جرمی؟</p><p>اما دیگر صدای نفسهای پر مهر پدرش را نشنید.</p><p>- نه خدایا نه!</p><p>اینا همش یه کابوسه، منو از خواب بیدار کنید... .</p><p>این شوخی خوبی نیست. من باید تولد مامانم رو جشن بگیرم. من هنوز لبخند مامانم رو ندیدم... .</p><p>حالش بد بود درست، امروز به خودش قول داده بود که هیچ چیز حالش را خراب نمی کند؛ اما با مرگشون غافلگیرم کردن... .</p><p>قلبش درد میکرد و او را آزار می داد. بغضها، دلتنگی.ها در گلویش جا خوش کرده بودند... .</p><p>هضم این اتفاق برای او دشوار بود. خسته بود یک تنهای خسته!</p><p>به همین زودی جا زده بود... .</p><p>به یک خواب عمیق نیاز داشت، خوابی که بعد از این بیدار شدن همهی اتفاقات همش یک کابوس بوده باشه... .</p><p>صدایی مزاحم خواب شیرین او شد.</p><p>- کارو تموم کردین؟</p><p>- بله قربان.</p><p>- دخترش چی؟ پیداش کردین؟</p><p>- نه قربان ، خونه نبود.</p><p>- بیعرضهها زود باشین بگردین پیداش... .</p><p>هنوز جمله ی سرد و خشک مرد تمام نشده بود باید کاری می کرد... .</p><p>باید به حرف پدرش گوش میداد و فرار میکرد؟ یا میماند و میمرد؟ کدام بهتر بود؟</p><p>چارهای نداشت، باید فرار کرد نباید پدرش را نا امید میکرد... .</p><p>مقصدش مشخص نبود و فقط میخواست فرار کند از همه چیز! از دنیا، از زندگی و حتی از سرنوشت شوم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="آیداا, post: 129222, member: 7809"] به آسمان تیره نگاه کرد، هوا ابری بود؛ هر لحظه ممکن بود باران ببارد... . همه خوش حال بودند! به چه دلیل؟ برای زندگی؟ برای باران؟ چرا من نمیتوانم خوشحال باشم؟ پوزخندی کنج لبش نشست، جواب این سوال را می دانست... . باران شدت گرفته بود و با بیرحمی تمام صورت دخترک را به شلاق، گرفته بود... . وقت کافی نداشت، باید تا دیر نشده بود، کاری می کرد... . جلوی اولین مغازه ایستاد، به پولهایی که در دستش مچاله شده بودند نگاه کرد؛ کم بود. اما همین که لبخند مادرش را می دید، کافی بود... . چهرهی خندان پدرش و لبخند زیبای مادرش برای او یک آرزو بود، ماهها بود که در انتظار این آرزوی کوچک بود... . صدای مغازهدار او را به خود آورد... . _ چیزی می خواستین؟ حواسش را جمع کرد و اشاره کرد. _ لطفاً اون روسری رو برام بیارید. _ چشم ولی قیمتش یکم بالا هست، البته قیمتهای پایینتر هم داریم. سعی کرد بغضش را پنهان کند، مگر میشد؟ فایده نداشت؛ صاحب مغازه هم فقیری و بیچارگی او را دیده بود .با صدای لرزان پر بغض گفت: _ همونها رو بیارید لطفا، اون شاخه گل قرمز رو هم بیارید. اما باید نسبت به همه چیز بیتفاوت بود حداقل او اینگونه فکر می کرد... . چشمان او می خندیدند، اولین کادوی بود که به مادرش هدیه می داد؛ حس عجیبی داشت حسی که تا به حال تجربه نکرده بود... . هیچ چیز نمی توانست روز او را خراب کند... گرچه دلش پیش آن روسری مانده بود، گرچه ارزش مادر او بیشتر بود، اما همین کافی بود... . لبخند غمگینی زد و چشمانش را به روی همهی دردها بست... . تنها کاری بود که میتوانست، انجام دهد. *** مامان جونم! کجایی؟ ببین چی آوردم برات. امروز همه،ی مغازهها رو واسهی تو زیر و رو کردم، خسته شدما ولی ارزش داشت... . حتما باز میخواد بهم بگه چرا پولات رو خرج کردی! ریز ریز تو دلم خندیدم. مامان! بابا! کجایین شما آخه. چرا جواب من رو نمیدین؟ تیک تاک ساعت سکوت خانه را شکسته بود، آزار دهنده بود. با دیدن خانه جیغ زد باورش نمی شد. انگار زلزله آمده بود، وسایل خانه هر کدام، یک جا بودند... . یا خدا! مامان، بابا! از اینکه جوابی نمیگرفت، دلش شور میزد دلش گواه اتفاق بد را میداد... . مادرش را دید، با عجله به سوی مادرش رفت، با تنی بیجان روبه رو شد... . مادرش را در آغوش کشید، هق هق دخترانهاش فضای غمگین خانه را چند برابر کرده بود... . _ مامان بلند شو، جون من بلند شو. مگه نمی دونی امروز تولدته. آخه آدم مگه روز تولدش میخوابه اینم اینجوری. بلند شو کادوی تولدت رو بگیر، قول میدم سال دیگه بهترش رو بگیرم... . قهر نکن ! اصلا بهت نمیاد. چ... چرا سرت خونیه مامان! مامان نفس بکش. .چرا نفس نمی کشی. چرا من رو تنها گذاشتی. من بدون تو میمیرم. اما دریغ یک جواب از سوی مادر... . صدای نالهی پدرش را شنید آرام صدایش میزد تبسم! تبسم! این صدا برایش آشنا بود و شیرین... . نمیدانست چرا متوجه حضور پدرش نشده بود. شاید به خاطر بیمهری پدرش نسبت به او بود؟ شاید از تهمتی که به او زده بود؟ شایدهایی که ایکاش این شایدها نبودند... . فضای خانه با شیونها و التماس.های او پر شده بود... . برای زنده موندنشون برای لبخنشدون، التماس میکرد. با این حرفها خودش را گول میزد... . امیدش به پدرش بود. _ بابا! بابا بگو که حال مامان خوب میشه، بگو الان بلند میشه و تولدش رو جشن میگیره... . بگو الان میاد میگه چرا پولات رو خرج کردی. بگو میاد که غر میزنه، میگه چرا تا الان خواب بودی... . یه چیزی بگو... مگه خودت قول ندادی، همیشه مراقبمونی. صدای شکستن قلب پدرش به گوش دختر هم رسید بود. فقط صدای ضعیفی شنید. ناامید شد آخرین امید او از بین رفت... . - دخترم گوش کن. صدای سرفهی مکرر پدرش را میشنید. - باید قول بدی قوی باشی ، مثل مادرت. همراه با سرفه خون بالا میآورد... . گفتن صدای دخترم! اون هم از زبان پدرش، برایش لذت بخش بود... . سالها بود که این صدای شیرین را نشنیده بود سالها... . _ من همیشه تو رو دوست داشتم. همیشه دختر خودمم میدونستم اما دیر فهمیدم... . کاسهی چشمانش از اشک خالی شده بود... . _ منم دوست داشتم اما تو من منو دخت... . _ می دونم منو ببخش! نا امیدی، ترس، دلتنگی به خوبی در چهرهی دخترش نقش بسته بود او شرمنده بود... . دخترک خودش را مچاله کرد و از جواب این سوال می ترسید. _ بابا چی شده؟ _ چیزی نشده فقط فرارکن برو اگه میخوای من رو ناامید نکنی برو. با صدای بغض آلود گفت: - بابا آخه چطور برم من شماها رو تنها نمیزارم. - ناامیدم نکن برو این آخرین در خواستمه. - کی این کار رو کرده؟ - رادفر، سینا راد فر. - آخه چرا؟به چه جرمی؟ اما دیگر صدای نفسهای پر مهر پدرش را نشنید. - نه خدایا نه! اینا همش یه کابوسه، منو از خواب بیدار کنید... . این شوخی خوبی نیست. من باید تولد مامانم رو جشن بگیرم. من هنوز لبخند مامانم رو ندیدم... . حالش بد بود درست، امروز به خودش قول داده بود که هیچ چیز حالش را خراب نمی کند؛ اما با مرگشون غافلگیرم کردن... . قلبش درد میکرد و او را آزار می داد. بغضها، دلتنگی.ها در گلویش جا خوش کرده بودند... . هضم این اتفاق برای او دشوار بود. خسته بود یک تنهای خسته! به همین زودی جا زده بود... . به یک خواب عمیق نیاز داشت، خوابی که بعد از این بیدار شدن همهی اتفاقات همش یک کابوس بوده باشه... . صدایی مزاحم خواب شیرین او شد. - کارو تموم کردین؟ - بله قربان. - دخترش چی؟ پیداش کردین؟ - نه قربان ، خونه نبود. - بیعرضهها زود باشین بگردین پیداش... . هنوز جمله ی سرد و خشک مرد تمام نشده بود باید کاری می کرد... . باید به حرف پدرش گوش میداد و فرار میکرد؟ یا میماند و میمرد؟ کدام بهتر بود؟ چارهای نداشت، باید فرار کرد نباید پدرش را نا امید میکرد... . مقصدش مشخص نبود و فقط میخواست فرار کند از همه چیز! از دنیا، از زندگی و حتی از سرنوشت شوم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
تعقیب ماه | آیدا علی خانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین