انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان ملکه نور و خاکستر | سودا محمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ستاره سودا" data-source="post: 108135" data-attributes="member: 3794"><p>پارت دوازدهم </p><p>رایدن: «چه ازدواج عجیبی. از نظر فنی حتی یک ازدواج کامل هم نبوده با توصیف شما، نامیدن آنانیا به شوهرت عادت به حفظ ظاهر شد.»</p><p>میاب:« "اینطور نبود. ما یک ترتیب سیاسی بودیم که به نفع هر دو طرف بود. من داشتم ترتیب مراسم برای یک نمایش میدیدم اما هیچ کاغذی وجود نداشت و آنانیا دوم می خواست قدرت را در پادشاهی او حفظ کنم، و من نمی خواستم از پادشاهی خود دست بکشم، بنابراین ما رابطه خود را قطع کردیم» رایدن:«و بسیاری از گوشه ها و پادشاهان دیگر با این ترتیب موافق بودند؟"»</p><p> عقب نشست و دستانش را روی زانوهایش انداخت. چشمانش از این ازدواج جنجالی گشاد شد.</p><p>میاب:«آنها نمی دانستند. اگر هر دوی اینها ثابت کنند متاهل هستند الزامی نیست طرفین توافق می کنند علاوه بر این، آنها مراسم را دیدند و دلیلی برای تردید وجود نداشت آنچهما به آنها گفتیم.»</p><p>رایدن:« "به نظر پیچیده است."»</p><p> توضیحی مبهم برای آنچه بین این دو اتفاق افتاد پیچیده بود</p><p> میاب:« آنانیا دوم از همان ابتدا محکوم به شکست بود، اما من به کمک نیاز داشتم وادار کردن پادشاهان دیگر برای گوش دادن به ایده های من، به نظر می رسیدبا ازدواج کردن من همهی مشکلات حل میشود.»</p><p>رایدن:«چه از جادویی که پادشاهی شما را نابود کرد میدانید؟ من فقط یک ابر سیاه دیدم وقتی به مرزهایمان میرسند ناپدید می شوند.»</p><p> او نفسش را بیرون داد و مشت هایش را گره کرد که خاطرات فرار او چشمک زد.</p><p> میاب گفت:« شعبده بازی تاریکی یک قدرت ذهنی ضد زندگی است که مرا چندین سال به خاطر آن آزار دادند شوهرم سه ماه پیش، دیگر قادر به تغذیه از من نبود داشتم برای فرار برنامه ریزی می کردم و بالاخره دیروز این فرصت را داشتم. من خود را به اصطبل رساندم و پیش از این سوار بر اسب در نیمه راه پادشاهیام بودم آنانیا کنترل تاریکی را به دست گرفت و آن را برای کشتن من فرستاد اما میتوانم از قدرت سرعت نور خود برای رسیدن به مرز ایر استفاده کنم. من نمی دانم که آیا آنانیا از تاریکی جان سالم به در برد یا نه؟»</p><p> رایدن چنگال خود را برداشت، علامتی مبنی بر اینکه او پرس و جو خود را به پایان رساند.</p><p>رایدن:«"من فکر می کنم ما اگر به آن نپردازیم، ممکن است شام سرد شود. چرا غذا را تمام نمی کنیم و در باغ قدم بزنیم؟ شما می توانید در مورد تاریکی بیشتر به من بگویید."»</p><p> میاب از توضیحاتش خسته شده بود، اما رایدن به او جواب نداده بود دلیلی برای این باور که او در خطر است.</p><p>میاب:« "پیاده روی خوب خواهد بود. متشکرم."»</p><p> او غذای خود را تمام کرد و سپس از او خواست تا از دستشویی استفاده کند.</p><p> رایدن از یک سیستم زنگ استفاده کرد تا به او کمک کند تا در کتابخانه دنج به کمک نیاز داشته باشد.</p><p> میاب به دنبال متصدی سالنی باریک رفت و از امکانات استفاده کرد. او به کتابخانه بازگشت، جایی که یاور هول کرد و رفت.</p><p> میاب رایدن را در حالی که به فضای دایره ای آن قدم گذاشت، ندید</p><p>دور اتاق نگاهی به پنجره های بالکن انداخت و شبح او را تشخیص داد قاب توسط یک نرده مرمری زیر نظر ماه، ظاهر شد</p><p> گویی از همان نیروی باستانی جادویی،متولد شده است که در رگ های او می تابید.</p><p> چیزی در درون او شعله ور شد که فریاد زد او راه نجات او بود. جایی که صدای عجیبی از آن می آمد، او نمی دانست، اما ملودی قابل اعتمادی از آن بیرون آمد او را به سمت رایدن کشاند. او جلوتر رفت و صدای پاشنههای چوبی اش به صدا درآمد پاشنه های روی سکوی مرمری باعث آگاهی او از رویکرد او شد.</p><p>رایدن پرسید:« "میایی؟"» و از جایش روی نرده راست شد.</p><p> رایدن دستش را در پیشکشی ملایم مانند گلبرگ آویزان دراز کرد</p><p> انگشتانش کف دستش را نوازش کردند و نسیم دستش را در خمیدگی بازویش فرو برد</p><p> میاب چشمانش را رو به جلو نگه داشت، از اینکه آسیب پذیری او را چشمانش نشان ندهد. آخرین مردی که او لمس کرد آنانیا بود، اما این احساس جدید و قابل قبول بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ستاره سودا, post: 108135, member: 3794"] پارت دوازدهم رایدن: «چه ازدواج عجیبی. از نظر فنی حتی یک ازدواج کامل هم نبوده با توصیف شما، نامیدن آنانیا به شوهرت عادت به حفظ ظاهر شد.» میاب:« "اینطور نبود. ما یک ترتیب سیاسی بودیم که به نفع هر دو طرف بود. من داشتم ترتیب مراسم برای یک نمایش میدیدم اما هیچ کاغذی وجود نداشت و آنانیا دوم می خواست قدرت را در پادشاهی او حفظ کنم، و من نمی خواستم از پادشاهی خود دست بکشم، بنابراین ما رابطه خود را قطع کردیم» رایدن:«و بسیاری از گوشه ها و پادشاهان دیگر با این ترتیب موافق بودند؟"» عقب نشست و دستانش را روی زانوهایش انداخت. چشمانش از این ازدواج جنجالی گشاد شد. میاب:«آنها نمی دانستند. اگر هر دوی اینها ثابت کنند متاهل هستند الزامی نیست طرفین توافق می کنند علاوه بر این، آنها مراسم را دیدند و دلیلی برای تردید وجود نداشت آنچهما به آنها گفتیم.» رایدن:« "به نظر پیچیده است."» توضیحی مبهم برای آنچه بین این دو اتفاق افتاد پیچیده بود میاب:« آنانیا دوم از همان ابتدا محکوم به شکست بود، اما من به کمک نیاز داشتم وادار کردن پادشاهان دیگر برای گوش دادن به ایده های من، به نظر می رسیدبا ازدواج کردن من همهی مشکلات حل میشود.» رایدن:«چه از جادویی که پادشاهی شما را نابود کرد میدانید؟ من فقط یک ابر سیاه دیدم وقتی به مرزهایمان میرسند ناپدید می شوند.» او نفسش را بیرون داد و مشت هایش را گره کرد که خاطرات فرار او چشمک زد. میاب گفت:« شعبده بازی تاریکی یک قدرت ذهنی ضد زندگی است که مرا چندین سال به خاطر آن آزار دادند شوهرم سه ماه پیش، دیگر قادر به تغذیه از من نبود داشتم برای فرار برنامه ریزی می کردم و بالاخره دیروز این فرصت را داشتم. من خود را به اصطبل رساندم و پیش از این سوار بر اسب در نیمه راه پادشاهیام بودم آنانیا کنترل تاریکی را به دست گرفت و آن را برای کشتن من فرستاد اما میتوانم از قدرت سرعت نور خود برای رسیدن به مرز ایر استفاده کنم. من نمی دانم که آیا آنانیا از تاریکی جان سالم به در برد یا نه؟» رایدن چنگال خود را برداشت، علامتی مبنی بر اینکه او پرس و جو خود را به پایان رساند. رایدن:«"من فکر می کنم ما اگر به آن نپردازیم، ممکن است شام سرد شود. چرا غذا را تمام نمی کنیم و در باغ قدم بزنیم؟ شما می توانید در مورد تاریکی بیشتر به من بگویید."» میاب از توضیحاتش خسته شده بود، اما رایدن به او جواب نداده بود دلیلی برای این باور که او در خطر است. میاب:« "پیاده روی خوب خواهد بود. متشکرم."» او غذای خود را تمام کرد و سپس از او خواست تا از دستشویی استفاده کند. رایدن از یک سیستم زنگ استفاده کرد تا به او کمک کند تا در کتابخانه دنج به کمک نیاز داشته باشد. میاب به دنبال متصدی سالنی باریک رفت و از امکانات استفاده کرد. او به کتابخانه بازگشت، جایی که یاور هول کرد و رفت. میاب رایدن را در حالی که به فضای دایره ای آن قدم گذاشت، ندید دور اتاق نگاهی به پنجره های بالکن انداخت و شبح او را تشخیص داد قاب توسط یک نرده مرمری زیر نظر ماه، ظاهر شد گویی از همان نیروی باستانی جادویی،متولد شده است که در رگ های او می تابید. چیزی در درون او شعله ور شد که فریاد زد او راه نجات او بود. جایی که صدای عجیبی از آن می آمد، او نمی دانست، اما ملودی قابل اعتمادی از آن بیرون آمد او را به سمت رایدن کشاند. او جلوتر رفت و صدای پاشنههای چوبی اش به صدا درآمد پاشنه های روی سکوی مرمری باعث آگاهی او از رویکرد او شد. رایدن پرسید:« "میایی؟"» و از جایش روی نرده راست شد. رایدن دستش را در پیشکشی ملایم مانند گلبرگ آویزان دراز کرد انگشتانش کف دستش را نوازش کردند و نسیم دستش را در خمیدگی بازویش فرو برد میاب چشمانش را رو به جلو نگه داشت، از اینکه آسیب پذیری او را چشمانش نشان ندهد. آخرین مردی که او لمس کرد آنانیا بود، اما این احساس جدید و قابل قبول بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان ملکه نور و خاکستر | سودا محمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین