تصویر نویسی موضوع 10 اردیبهشت
🏆🎖️متون برتر:
به نام خدا
< چرا؟ >
چرا فقط من به فکر دیگران باشم؟
کل جوانی ام گذشت.
چرا هیچکس با من عمومی نیست؟
من که فرقی ندارم.
چرا باید جور ۱۱۱۱ نفر شهر را من بکشم؟
تنهایم.
چرا؟چرا؟چرا؟
دیگر طاقتم طاق شد.
دیگر بس است.
دستانم و گوش هایم....آه...هردو از صدای به میز زدن و جیغ کشیدنم دردشان گرفت.
دفترچه را با همان برگ های سیاه و آلوده اش بر میدارم.
خودکاری را هم که از سر شکسته و جوهر آن روی برگ های نازک دفترچه ریخته،بر میدارم.
۱۱۱۲ آدم کوچک می کشم.
اسامی تمام آن ها را رویش نوشتم.
همه را خط زدم جز
آدمی چروکیده؛
خمیده؛
خسته؛
که تنها بود و قدم هایی کوچک داشت.
روی آدم نوشته بودم(ادوارد)
خواستم آخرین آدمک را که در آخرین برگ دفترچه بود را هم خط بزنم که
دیدم دختری
زیبا؛
نرم؛
مهربان و گیسو بلند بود.
رویش نوشته بودم(آنا).
جالب بود.
با آن که بی حوصله و زشت آدم هایی کشیده بودم و بد خط نامشان را نوشته بودم
آن آدم زیبا شده بود
و با خطی زیبا نامش نوشته شده بود.
آن بود عشق من.
خطش نزدم.
همه را جز او از آن به بعد تار دیدم.
از او خجالت می کشیدم.
هیچ وقت نتوانستم با آن صحبت کنم.
برگه ای دیگر.....
حدود ۱۰۰ سال از آن موقع میگذرد.
دوست جوان من،این نامه را برای تو نوشتم تا تو اشتباهات مرا تکرار نکنی.
درست است.... برگه دیگر را از دفتر خاطرات جوانیام بریده ام.
دوست دار تو
ادوارد
#حلما🍭
«شکاف تاریک»
سالها است دنیا را با چشمهای بسته میبینم. میترسم چشمهایم باز شود و آنها را ببینم. سایههای پراکندهای که هیچ کدام را نمیشناسم و ببینم آنها هنوز انتظار مرا میکشند. میدانم که روحم هنوز درد دارد، او در آغوشم جمع میشود، مینالد و گاهی پلکهای متورمش مرطوب میشود و من حتی نفس نمیکشم که مبادا جراحات روی تنش آزار ببیند یا خواب عمیقش بهم بخورد. تنش آنقدر شفاف است که میتوانم کابوس نقش بسته پشت پلک های لرزانش که هر ثانیه تکرار میشوند، ببینم. شاید روزی چشمهایمان باز شود، روزی که روحم؛ مانند یک تکه گوشت بی جان در آغوشم از درد به خود نپیچد و سایهها دیگر غریبه نباشند.
#سارا
«به نام خالق سبحان که جانان، جان است »
« دنیایدلگیر »
نفرت داشتم از همه کس، ازهمه چیز.
خسته شده بودم از شکستن غرورم.
فرسوده شده بودم از لجول بودنم.
کسل شده بودم از انباشته شدن خشم در وجودم.
بیزار شده بودم از اکثر انسان های بیارزش، از انسان هایی که فقط اسم انسان را به یدک میکشیدند. درحالی که انسانیت نداشتند!
آزرده شده بودم از گریههای شبانه!
مجروح شده بودم از بازی با احساساتم!
عاجز شده بودم از محبتهای اشتباه!
رنجور شده بودم از کینههای پر بار وجودم!
فگار شده بودم از دنیا!
تصمیمی گرفتم. قصد کردم روحم را بی جان کنم. و جسم خود را متحرک کنم. خیال خود را عملی کردم. طوری شدم که دیگر کسی نتواند احساسات درون من را از رخسارم بخواند؛ شدم همانی که میخواستم. انسانها را از خود دور کردم. آن قدر تنها ماندم که توانستم زبان تنهایی را بفهمم، فهمیدم که تنهایی چیز بدی نیست که دیگران میگویند. من تنهایی را درک کردم. دانستم که گاهی تنهایی بهتر از این است که وقت خود را صرف انسانهای ناشایست کنم. در تنهایی خود را یافتم. من اسرار سعادتی زندگی را پیدا کردم. آن یک صندوقچه بود. پس با کلید صندقچهی مصاص را باز کردم. کاغذی بود که در آن نوشته شده بود:« سعی کن همیشه لبخند بزنی!
حتی به تحقیرها، حتی موقعی که سعی دارند آتش دلت را غوغا کنند، حتی موقعی که قصد دارند با احساسات تو بازی کنند. شاید حالا بدانی خوشبختی در چیست! »
پاسخ این راز نهفته بیتفاوتی بود. من دیگر تغییر کردم، اجازه ندادم که بیشتر از این در زندگی به من صدمه بزنند. دیگر کسی نمیتواند احساست وجود من را بخواند. چون من نسبت به چیزهای خوب هم بیتفاوت شدهام؛ و هیچ حسی ندارم. سخت بود ولی چشمهایم را برای همیشه بستم و سعی کردم احساسهای احاطه شدهی وجودم را دفن کنم. موفق هم شدم!
#ژیکان