. . .

مهم °قلم‌طلایی‌رمانیک 1403°

تالار تایپ اثر

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #1
به نام خالق هستی

درود به تمام رمانیکی‌های عزیزم

این تاپیک ویترینی از آثار برجسته و بسیار زیبای نویسندگان رمانیک است.
با عنوان قلم‌طلایی‌رمانیک، شاهد متون بی‌نظیر ثمره‌ی قلم‌های متنوع در موضوعات مختلف خواهید بود.

برترین‌های نویسندگی 👑

اشتراک رو فعال کنید تا از جدیدترین پست‌ها مطلع بشید.

دوست‌دار شما
آیدن
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #2
#چالش جدیدمون و موضوع شنبه ۸ اردیبهشت

چالش #قلمت_چی_میشنوه؟ ✍🎼

یه آهنگ براتون می‌فرستم + چهارتا کلمه
با توجه به اون آهنگ و کلمه‌ها برام یه متن خلق کن که دارای:
ژانر: تراژدی
کلمه‌ها: خزان، خطا، خاطرات، متروکه
آرایه‌: واج‌آرایی حرف" خ، ب، ر"

طرحی از: آیدن


🎖️متن برتر:
متعلق به نویسندمون: مرضیه
«نبودنت»

خزان شد، تو نیامدی و من به تنهایی روی برگ ها راه رفتم . خاطرات را مرور کردم، در تصوراتم دستانت را گرفتم؛ چرخیدم و موهایم را برایت پریشان کردم به آغوشت پناه آوردم و غرق در لذت شدم. اما حیف، تمامش تصورات ذهن بیمارم بود.
دوست دارم در تمام دوران نبودنت خودم را در کلبه ی متروکه ای حبس کنم، فقط به آمدنت به بودنت و دیدنت فکر کنم چرا که تو تمام خواسته های من از تمام این دنیایی… .
دوست دارم بیایی و این قلب مخروبه را بازسازی کنی.
نمی‌گویم خطا نکردم، اما مجازات سنگینی در مقابل خطایم متحمل شدم.
عزیزکم برگرد قول میدهم دیگر هیچ‌وقت از نبودنت پیش خدا شکوه نکنم.
از این‌که چه بی‌رحمانه تو را از من گرفت… .
بیا تا به جای بهشت زهرا هم‌دیگر را جاهای بهتری ملاقات کنیم؛ مثلاً بهترین کافه ی این شهر… .
میدانم برای آمدنت دیر است، خیلی دیر… .
#مرضیه
#قلمت_چی_میشنوه

👑شعر برتر:

متعلق به شاعرمون: نرگس احمدی
(به نام رب تنها...)


"فلسفه‌ی نبودنت"


خبرت هست معشوقه‌ی فصل خزان، بهار آمده است؟
تو که رفتی به سفر خاطراتت این‌جا، چکار آمده است؟
من که زخمیِ ترک‌خورده و شوریده سیه‌بخت قدم شورم
به چه دل‌خوش کرده دلت که چنین به شکار آمده است؟
خانه‌ام در ته متروکه‌ی آن کوچه‌ی بن‌بستِ خیابانِ خطا
خواب دیده‌ام که در این محزون‌کده‌ام نگار آمده است!
دل من می‌فهمد که تو رفتی تا به ابد،تا به ابد، تا به ابد...
کم کم عاقل شده با رفتن غمناک تو انگار، کنار آمده است
غربت است هر شهر و مکان، هر ساعت و هر وقت و زمان
پس دگر چیست فرق، که نرگست به این دیار آمده است؟
راستش دل من قصد نداشت شاعر شود از غصه‌ی تو
این دل بیمار در کوی شعر فقط از برای فرار آمده است!

#نرگس_احمدی
#شعر
#قلمت_چی_میشنوه

👑شعر برتر:

متعلق به شاعرمون: امین گرین

صدایی می آید در من
آواز غم می آید بر من

صدا از تارهای غم چیده‌ی من است
خبر از گل نشکفته و برچیده‌ی من است

این صدای که میشنوی صدای خزان است
در این محزون کده دائم صدای احزان است

خطا ز مرور خاطرات متروکه آید همی
ای شکسته دلان بیایید بشینید با ما دمی

صدایی می آید در من
آواز غم می آید بر من

آری این صدای سوز سرما بر تن من عریان است
آن همه جگر سوختگی جگر من دگر بریان است

چه خوش آواز است صدای درون من
چه دلنشین است این احوال محزون من

این صدا می‌کشاند نوت بر تارو نخ به نخ
هوای شیرین کامان را می‌کند تلخ به تلخ

صدایی می آید در من
آواز غم می آید بر من

این صدا وقتی در من اوج بگیرد میکنم تب
چه حنجره ای می آید با نوای من باز کند لب

هرکه آمد با ما هم ندا شود سوخت‌و رفت
به یکباره لال گشتو زبان خود دوخت‌و رفت

دردم با چه زبانی بگویم ای ز درد بی خبر
مرا ز جنس خود قطع کرد نا کردار آن تبر

صدایی می آید در من
آواز غم می آید بر من

سر بی گنه عشق من بر دار رفت
سر زندگی چمن به تعفن مردار رفت

آری صدای که از من آید صدای مرگ است
این صدای درون من خزان برای برگ است

خدایا چه سیه بختی برایم رقم زدی
این چه سازی بود که تو بر غم زدی

صدایی می آید در من
آواز غم می آید بر من

#امین‌گرین
#قلمت_چی_میشنوه
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #3
ادامه‌ی چالش #قلمت_چی_میشنوه

یکشنبه ۹ اردیبهشت ☁️🌻

متن خودتون رو تحریف کنید.
کلماتی که گفتم رو حذف کنید.
ژانر تراژدی رو کسانی که همراه عاشقانه نوشتن به تنها ژانر عاشقانه تغییر بدن و کسانی که اجتماعی نوشتن تنها به ژانر اجتماعی تغییر بدن.
وقتی همه اینارو انجام دادید
این کلمه ایهام دار رو توی متنتون به کار ببرید.
- پروانه :
1. اجازه
2. نوعی حشره
و با یه کلمه تو متن، تناسبش بدید.


👑شعر برتر:
متعلق به شاعرمون: نرگس احمدی

(بسم رب تنهایی....)

"فلسفه‌ی حضورش"

با خبر مردم شهر از پس ظلمت تاریک، بهار آمده است
با وجود گل‌نرگس در حیرتم این‌جا غصه، چکار آمده است
شهر که زخمی و شوریده سیه‌‌ بخت قدم شور شده بود
مهدی اما چو برای زنده کردن این شهر و دیار آمده است
خانه جمع کن ز همان کوچه‌ی بن بست بیا وسط شهر
خواب ما تعبیر شده در کلبه‌ی احزان، نگار آمده است
دل من می‌فهمید که تو می‌آیی آخرش یک‌روز نه یک‌روز
شاد باشید اهل شهر که خدا با ظهورش کنار آمده است
در نبود تو ای یوسف زهرا، شهر ما پر شده بود از غربت
چو تو از راه رسیدی به تن بی‌تاب شهرم قرار آمده است
راستش دل من جرات از تو سرودن نداشت مهدی جان
تو پناهم بده این بنده در کوی تو از بهر فرار آمده است
من همان پروانه‌ی کور به امید ره تو افتاده دلِ تاریکی‌ها
مژه دادند به دلم که ز آن راه دراز نورِ یار آمده است.


#نرگس_احمدی
#شعر
#قلمت_چی_میشنوه
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #4
تصویر نویسی موضوع 10 اردیبهشت

🏆🎖️متون برتر:
به نام خدا
< چرا؟ >
چرا فقط من به فکر دیگران باشم؟
کل جوانی ام گذشت.
چرا هیچکس با من عمومی نیست؟
من که فرقی ندارم.
چرا باید جور ۱۱۱۱ نفر شهر را من بکشم؟
تنهایم.
چرا؟چرا؟چرا؟
دیگر طاقتم طاق شد.
دیگر بس است.
دستانم و گوش هایم....آه‌...هردو از صدای به میز زدن و جیغ کشیدنم دردشان گرفت.
دفترچه را با همان برگ های سیاه و آلوده اش بر میدارم.
خودکاری را هم که از سر شکسته و جوهر آن روی برگ های نازک دفترچه ریخته،بر میدارم.
۱۱۱۲ آدم کوچک می کشم.
اسامی تمام آن ها را رویش نوشتم.
همه را خط زدم جز
آدمی چروکیده؛
خمیده؛
خسته؛
که تنها بود و قدم هایی کوچک داشت.
روی آدم نوشته بودم(ادوارد)
خواستم آخرین آدمک را که در آخرین برگ دفترچه بود را هم خط بزنم که
دیدم دختری
زیبا؛
نرم؛
مهربان و گیسو بلند بود.
رویش نوشته بودم(آنا).
جالب بود‌.
با آن که بی حوصله و زشت آدم هایی کشیده بودم و بد خط نامشان را نوشته بودم
آن آدم زیبا شده بود
و با خطی زیبا نامش نوشته شده بود.
آن بود عشق من.
خطش نزدم.
همه را جز او از آن به بعد تار دیدم.
از او خجالت می کشیدم.
هیچ وقت نتوانستم با آن صحبت کنم.

برگه ای دیگر.....

حدود ۱۰۰ سال از آن موقع میگذرد‌.
دوست جوان من،این نامه را برای تو نوشتم تا تو اشتباهات مرا تکرار نکنی.

درست است.... برگه دیگر را از دفتر خاطرات جوانی‌ام بریده ام.

دوست دار تو
ادوارد
#حلما🍭



«شکاف تاریک»
سال‌ها است دنیا را با چشم‌های بسته می‌بینم. می‌ترسم چشم‌هایم باز شود و آن‌ها را ببینم. سایه‌های پراکنده‌ای که هیچ کدام را نمی‌شناسم و ببینم آن‌ها هنوز انتظار مرا می‌کشند. می‌دانم که روحم هنوز درد دارد، او در آغوشم جمع می‌شود، می‌نالد و گاهی پلک‌های متورمش مرطوب می‌شود و من حتی نفس نمی‌کشم که مبادا جراحات روی تنش آزار ببیند یا خواب عمیقش بهم بخورد. تنش آن‌قدر شفاف است که می‌توانم کابوس نقش بسته پشت پلک های لرزانش که هر ثانیه تکرار می‌شوند، ببینم. شاید روزی چشم‌هایمان باز شود، روزی که روحم؛ مانند یک تکه گوشت بی جان در آغوشم از درد به خود نپیچد و سایه‌ها دیگر غریبه نباشند.
#سارا


«به نام خالق سبحان که جانان، جان است »
« دنیای‌دل‌گیر »
نفرت داشتم از همه کس، ازهمه چیز.
خسته شده بودم از شکستن غرورم.
فرسوده شده بودم از لجول بودنم.
کسل شده بودم از انباشته شدن خشم در وجودم.
بی‌زار شده بودم از اکثر انسان های بی‌ارزش، از انسان هایی که فقط اسم انسان را به یدک می‌کشیدند. درحالی که انسانیت نداشتند!
آزرده شده بودم از گریه‌های شبانه!
مجروح شده بودم از بازی با احساساتم!
عاجز شده بودم از محبت‌های اشتباه!
رنجور شده بودم از کینه‌های پر بار وجودم!
فگار شده بودم از دنیا!
تصمیمی گرفتم. قصد کردم روحم را بی جان کنم. و جسم خود را متحرک کنم. خیال خود را عملی کردم. طوری شدم که دیگر کسی نتواند احساسات درون من را از رخسارم بخواند؛ شدم همانی که می‌خواستم. انسان‌ها را از خود دور کردم. آن قدر تنها ماندم که توانستم زبان تنهایی را بفهمم، فهمیدم که تنهایی چیز بدی نیست که دیگران می‌گویند. من تنهایی را درک کردم. دانستم که گاهی تنهایی بهتر از این است که وقت خود را صرف انسان‌های ناشایست کنم. در تنهایی خود را یافتم. من اسرار سعادتی زندگی را پیدا کردم. آن یک صندوقچه بود. پس با کلید صندقچه‌ی مصاص را باز کردم. کاغذی بود که در آن نوشته شده بود:« سعی کن همیشه لبخند بزنی!
حتی به تحقیرها، حتی موقعی که سعی دارند آتش دلت را غوغا کنند، حتی موقعی که قصد دارند با احساسات تو بازی کنند. شاید حالا بدانی خوشبختی در چیست! »
پاسخ این راز نهفته بی‌تفاوتی بود. من دیگر تغییر کردم، اجازه ندادم که بیشتر از این در زندگی به من صدمه بزنند. دیگر کسی نمی‌تواند احساست وجود من را بخواند. چون من نسبت به چیزهای خوب هم بی‌تفاوت شده‌ام؛ و هیچ حسی ندارم. سخت بود ولی چشم‌هایم را برای همیشه بستم و سعی کردم احساس‌های احاطه شده‌ی وجودم را دفن کنم. موفق هم شدم!
#ژیکان
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #5
نه موفقیت به معنای رسیدن به هدفه،
و نه شکست یعنی پایان مسیر،
این شجاعت ادامه دادنه که مهمه.🌱
موضوع امروز سه‌شنبه ۱۱ اردیبهشت
- دیالوگ‌نویسی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
نکته:
دیالوگ‌نویسی بدون مونولوگ می‌باشد.
#نقد و #اسمتون انتهای متن باشه☘


🏆🎖️دیالوگ‌های برتر:
(بسم رب تنهایی...)

"خودِ نور"


با نگاهی جستجوگرانه در مثلث صورتش، چشم‌های تشنه‌ام دوره می‌زد.
دو زاویه‌های مثلث، گودی سیاه زیر چشم‌‌های مرده‌اش و زاویه‌ی بعدی پوسیدگی لب‌هایش.
لب‌هایش تکان نمی‌خورد ولی پوزخندی با چشمان آرام به من داد:
- در جستجوی چه چنین دیده بر بستی به صورتم؟
بی‌درنگ گفتم:
- در پی زندگی آمده‌ام.
پوزخند چشم‌هایش پررنگ‌تر شد:
- از مرده، جان خواهانی؟
چنان کشته بودند او را که رد اشک‌هایش، رد لبخندش را قطع کرده بود،
بی‌صدا نجوا زدم:
- تو را هم؟
صبورانه گفت:
- مرا هم!
گذشته بود دوره‌ی گرگ‌های آدم‌خوار زمانِ یعقوب، در حوالی تاریخ ما هیولاها زاده می‌شدند، تشنه‌ی دریدن روح، گشنه‌ی لذت عذابت بودند.
کمی لب‌هایم را با امید خیس کردم:
- از ترک‌ها نور می‌تابد!
بلند خندید:
- کدام ترک مولانا، خواب خوش دیده بود!
کوتاه نمی‌آمدم:
-دیدم تو را کوبیدند، دیدم شکسته‌ای و در مقابل تماشای چشم‌های وحشیِ رقیبان، تکه‌های روحت را از زمین برمی‌داشتی؛ صحبت از ترک نیست، دوره دیگر دوره‌ی مولانا نیست!
تو خاکستر شدی ریختی، از نو ساختمت!
آری صحبت از ترک‌ها و نور نیست، آن‌چه روبروی من است خود نور است!
حلقه اشکی از چشمش فرو ریخت و قدمی نزدیک‌تر شد.
از آن روز بعد صحبت‌های مرا احدی باور نکرد؛ ولی دیدم کسی از آیینه بیرون شد و مرا در آغوش گرفت آن‌چنان که در من آمیخت...

حال خوش داری مولانا جان من
کار قلب ما از ترک‌ها هم گذشت
ما فرو ریختیم یک‌سر، از نو شدیم
ما خود نوریم دشت‌ها تا به دشت

#نرگس_احمدی
#چالش

«قتل شاعرانه»

- تو اونو کشتی؟
- آره.
- چطوری؟
- خفش کردم.
- با چی؟
- با گیساش.
- چرا اونو با موهاش خفه کردی؟
- با گیساش!
- دوتاش یکیه. چرا اصرار داری بگی گیساش؟
- گیس شاعرانه‌تره.
- خب چرا با گیساش خفش کردی؟
- برگه بده!
- چرا؟
- شعر جدید نوشتم.
- بگیر، بنویس.
- شروع می‌شود همه‌چیز از یک نه، یک رد قاطعانه.
این شب آرام و عارفانه،
برای من انتقام است و برای تو شروع عمری جاودانه.
گیس‌های بلند و زیبایت، بر گردنت که می‌پیچند،
زیباتر می‌شوی، ای عشق بی‌کرانه.
و چه دل‌نشین است شرح یک قتل عاشقانه.
#مقارض
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #6
متن برتر🎖️
نویسنده: سلنا اف زد

«عروسک کوکی»
- یادته بچه که بودیم چقدر عروسک کوکی دوست داشتی؟
- آره آره، عاشقشون بودم. وقتی کوکشون می‌کردم ترانه می‌خوندن کلی ذوق می‌کردم. ولی چطور؟
- میخوام دیدت رو نسبت بهشون عوض کنم.
- وای نه دوباره؟ شروع نکن.
- به هر حال هر چیزی یه نقطه‌ی مقابل داره که با خودمونه باورش کنیم یا نه.
- درسته، می‌خوام بشنوم.
- تا حالا به این فکر کردی که ما عروسک کوکی هستیم و تقدیر و سرنوشت همون بچه‌هایین که هر وقت دلشون بخواد ما رو کوک می‌کنن؟
- نه، تا حالا از این زاویه نگاهش نکرده بودم.
- تقدیر با ما مثل عروسک خودش برخورد می‌کنه و هر بلایی که دلش بخواد سرمون میاره ولی تهش این ماییم که باید به سازش برقصیم و با کوک شدنمون ترانه‌ی بدبختی سر بدیم.
- چقدر ترسناک. واقعا فکر نمی‌کردم یه عروسک کوکی بتونه اینجوری الهام بخش باشه که بتونی اینو راجبش بگی.
- آره. خودمم تو نگاه اول فکر نمی‌کردم که بتونم از عروسک کوکی یه همچین چیزی رو دریافت کنم ولی خب حالا می‌بینی که شد.
- چقدر خوب میشه اگه همه بخوان به همه چیز با دقت نگاه کنن و بیان از یه مدل دیگه بهش نگاه کنن. خب بهتره از بحث دور نشیم. ادامه بده.
- آره واقعا. به نظرم ما مثل یه عروسِ نگون‌بختیم که شب عروسیش به عزا تبدیل شد و لباس سفیدش به لباس سیاه بدل شد؛ و تا آخر عمر محکوم شد به بازیچه‌ی دست تقدیر بودن.
- ولی اگه بیایم از به سمت دیگه به عروسک کوکی نگاه کنیم چی؟ به نظرت دیگه مثل چیه؟ به نظرم ما می‌تونیم کسی باشم که اون عروسک کوکی رو کوک می‌کنه. اون عروسک کوکی می‌تونه شادی یا هر حس دیگه‌ای باشه که ما هر موقع دلمون بخواد اونو کوک می‌کنیم و با کوک کردنش نجوای خوشحالی رو به خودمون هدیه بدیم.
- آره موافقم. توام خوب بلدیا کلک.
- ما کوچیک شماییم خوشگل خانوم.
- خب بریم دیگه به کارمون برسیم که خیلی دیر شد.
- موافقم بریم.
#سلنا_اف_زد
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #7
#قلم‌برتر
نویسنده: ملیکا عظیمی
«واج‌های دلتنگی»
خواسته یا ناخواسته، غرق در سکوتی که فریادش انتها ندارد، می‌خواهم کلمات را هجی کرده و می‌خواهم برایتان از دردِ میان واژه‌های سرگردان و حیران در انزوایِ لحظات زندگی سخن به میان آورم.
می‌گویم از "طاء" و طالبِ آرامشی از جنس تفاهمی که جان را به یغما می‌برد، گفتم و دوباره و می‌گویم از "ر" و روزهایی که منت آمدنشان را بر سر شب‌هایی می‌گذارند که دیگر می‌گذرد و این‌بار جان را به اسارت می‌برد.
خشنود از گفتن‌های مکرر اینبار نیز می‌گویم از "دال" و دوری کسانی که دیگر نیستند و ما را در هیاهوی غم‌های خویش رها ساخته‌اند.
کلمات در کنار یکدیگر قرار گرفته و طرد را نمایان می‌کنند، اینبار به یاد دقایقی که ثانیه‌های تنهایی را رقم زدند و کلماتی که در بغضی سراسر گریه محبوس گشته‌اند، به جای گفتنِ حقایق، می‌نویسم.
با کدام بال می‌توان از زوال روزها و سوزها گریخت؟ با کدام کلمه می‌توان این حجم از دلتنگی را به زبان آورد؟
مدتی پیش با واژه‌ای برای بیان ناگفته‌های ذهنم، نزاع کردم، او نیز ریشخندی زد و یادآور دلتنگی‌های شبانه‌ام شد، آن کلمه از دورهمی کلمات و لو رفتن هر آنچه در مویرگ‌های قلبم پنهان گشته بود می‌گفت و من هر لحظه بر دلخوری‌ام از حروف دلتنگی و رازدار نبودن واج‌هایش، افزوده میشد. چه می‌توان کرد؟
فقط باید کمی چای تازه‌دم را چاشنی لحظات کرد و با مقداری بغض قورت داد، اگر هم بد مزه بود، من نیز نمی‌دانم.
همیشه همین است، زمانی‌که برای آدم‌ها از این تلخی‌ها می‌گویم، از شیرین شدنش می‌گویند، از همان قندِ روزهای تلخ!
عادت به گفتن کلیشه‌های تکراری ندارم اما آنقَدَر شیرین بود که دلم را زد. اما مگر تلخی زندگی هم دل را می‌زند؟ ما که هر چه دیدیم و شنیدیم همان جمله‌ی همیشگیِ درست می‌شود بود و از پسِ آن فقط درست نشدن دیدیم‌.
هر چقدر دویدیم و آسمان به ریسمان بافتیم باز هم روز‌هایمان ماه نداشت و شب‌هایمان خورشید. باز هم ما ماندیم و یک تکه دلتنگی که جان را به لب می‌رساند ولی جان نمی‌‌گرفت. چه میشد به یکباره جان داد و رفت. مثل همان کسی که هنوز صدایش در پس کوچه‌های ذهنم شنیده می‌شود، همانی که برایش می‌نویسم. اما مگر جان دادن به همین آسانی‌ست؟
باید تمام وجودت بشود درد و تمامِ دردت بشود او! اویی که بی‌خبر در خیال خویش به ساده‌لوح بودنمان می‌خندد و شاید هم گاهی سَری به خاطرات خاک خورده می‌زند، اما نه!
من هر روز با دستمالی از جنسِ جنون، خاک‌های مزاحمی که در دل خاطرات لانه کرده‌اند را دور می‌کنم، اما آن‌ها لجباز‌تر از خودم هستند؛ همان لحظه‌ای که می‌روم برای دلیلِ نوشته‌هایم چایی که سرد شده‌ را دوباره به عطش گرما آلوده سازم، فرصت را غنمیت شمرده و خاطرات را به یاد او می‌اندازند، آن‌ها نیز سرکش شده و به جان منِ دیوانه می‌افتند.
می‌گویند دوای دردم این است که خاطراتش را به دست خاک‌های فراموشی بسپارم و تمام کنم این دیوانگی را، من هم می‌دانم چه کنم.
همه‌ی آن‌هایی که این دوا را تجویز می‌کنند به سیاه‌چاله‌ی بی‌توجهی می‌فرستم، می‌نشینم و با خاطراتِ عزیز کرده‌اش مشاعره‌ می‌کنم.
اولین حرف چیست؟ ب مثلِ بغض، الف مثل اشک! حرف بعدی چه بود؟ یادم نمی‌آید.
مغزم بر اثر کهولت سن که نه، طولانی شدن زمان دلتنگی فرسوده شده‌ است. اما همین را خوب به یاد دارم که تا زمانی‌که خورشید دلیلی برای تابیدن داشته باشد و شاعر شعری برای گفتن، من امیدی برای دلتنگی او خواهم داشت.
#ملیکا‌عظیمی
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #8
#قلم‌برتر
نویسنده: محیا
« هیولایِ سفید»

بین جمعیت قدم بر می‌دارم. نگاه‌های خیره‌ای که تک تک چرخش‌هایشان را احساس می‌کنم، بر رویم می‌نشینند و طوری چشم می‌دوزند که انگار هیولایی دیده‌اند و از شوک، خشکیده‌اند.
تا حدِ توان، رشته‌های سفید موهایم را زیر کلاه پنهان کرده‌ام؛ اما آنها با سرکشی از میان سپری که همیشه دربرابر جامعه ساخته‌ام، می‌گریزند و عجیب بودنم را به رخ می‌کشند.
همیشه به عنوان یک فرد طرد شده زندگی کرده‌ام. چه در خانواده، میان دوستان، اجتماع و هرجایی که از ذهنتان گذر کند. من را یا نادیده می‌گرفتند و بخاطر بیماری‌ای که کنترلی روی آن نداشتم، چشم‌ها به من دوخته میشد و مورد تمسخر قرار می‌گرفتم.
هر زمان که می‌خواستم با این حس خواسته نشدن و طرد شدن از سوی بقیه، انس بگیرم و به آن عادت کنم کسی یا چیزی بوده که آن را خراب کند. در یک کلام این احساسی که باعث می‌شود رفته رفته بیشتر از روزهای قبل از خودم متنفر شوم، هر روز در قلبم چنبره می‌زند و طوری حالم را خراب می‌کند که دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد تا شاید این احساس منزجر کننده به اتمام برسد.
نگاهم به یکی از « دوستانی در نقاب دشمن» می‌افتد که سمتم می‌آید. اگر خواهرم نبود مطمئنا تصمیم بر آن داشتم که در خانه و در منطقه امن خودم بمانم. جایی که هیچ قضاوتی در مورد من نمی‌شود و می‌توانم به آسودگی و بدون احساس منزجر‌کننده و تخریب‌گرِ طرد‌شده یا بیمار بودن، زندگی‌ام را بکنم. نزدیک می‌شود و کلاه هودی‌ام را از سرم برمی‌دارد. چهره‌ام نمایان می‌شود و حالا دوباره نگاه‌هایی که چندی پیش از دستشان خلاص شده بودم، به سمتم می‌چرخد.
گاهی دلم می‌خواهد تمام اجتماع و قضاوت‌های بی‌موردشان را به آتش بکشم. طوری که از آن نگاه‌های پر از ترحم و گاهی تمسخر‌آمیز متنفرم که دلم می‌خواهد بروم و دعوا راه بی‌اندازم. هرچند که مادرم طوری تربیتم کرده است که نسبت به هر بحثی گارد دارم. محلم نمی‌گذارند و همیشه با من مثل یک انسان اضافی رفتار می‌کنند اما هروقت پا به جمعی بگذارم با همین بی‌توجهی و نگاه‌های نافذشان که از ضد و نقیض بودنشان سررشته می‌گیرد، آزرده‌ام می‌کنند و اگر قرص‌هایم نبود احتمالا تا الان هزاران بار این حملات عصبی کارم را ساخته بود.
با نیشخند نگاهم می‌کند. از جلب توجه کردن و دیدن آن چشم‌های شور، خوشش می‌آید؟ یا طوری که می‌داند احساس وحشتناکی به من دست می‌دهد، خوشحال می‌شود؟ مگر انسانیت منقرض شده است که مرا که بیماری کثافتم دست خودم نیست را مسخره می‌کند؟ به زور جلوی هوسم برای فرود آوردن مشتی روی صورتش، کنترل می‌کنم.
- چی می‌خوای؟
- به به، می‌بینم که از غارت بیرون اومدی! چی شد... از این که همه مثل تو سفید و رنگ پریده نیستن ناراحتی؟
می‌خواهد نقصم را به رویم بیاورد. چشم‌های خاکستری‌ام را به چشمان عسلی‌اش می‌دوزم و برای بار چندم خودم را لعنت می‌کنم که پا به این خراب شده گذاشته‌ام. در حینی که می‌دانستم این چنین خواهد شد.
- دهنت رو ببند.
اهمیتی نمی‌دهد و بجایش از عصبی شدنم خوشحال می‌شود و طوری با آغوش باز از آن پذیرایی می‌کند که گویا تک تک واکنش‌هایم را پیش‌بینی کرده بود.
- هیولای کوچیکمون عصبی شده؟ هی، خودت رو اذیت نکن همه ما از این که هیولایی مثل تو کنارمون باشه، خوشحال نیستیم و بهتره زحمت بکشی و از اینجا بری تا ماهم به کارامون برسیم. نظرت چیه؟
تمام کلماتش که بی‌رحمانه جای خودشان را در بخشی از ذهنم که مختص به تنفر از خودم است، می‌نشیند و به این حقیقت پی می‌برم که این جامعه قضاوت‌گر، از من و امثالم که هر نقصی داریم گریزان است. اینجا جایی است که باید برای کامل بودن، وانمود کنی. با توپیدن کلمات همیشگی‌ام که شامل « ولم کن و بهتره درست صحبت کنی» می شود، از آنجا می‌روم. فرار از دست یک شیطان همیشه کار بهتری بوده است. این شرایط باعث شده به راحتی بتوانم فرار کنم. مهم نیست اگر به عنوان یک ترسو شناخته شوم.
کلاهم را دوباره روی سرم می‌گذارم و انگشتانی که از سرِ استرس و جوییده شدنشان زخم شده‌اند را می‌فشارم. در حین رفتن متوجه حضور خواهرم می‌شوم که مطمئنا از اذیت شدنم مطلع است و بخاطر من از خوش گذرانی‌اش گذشته است. حداقل تنها کسی مرا طرد نمی‌کند، خواهرم است.
حرفی درمورد این که بهتر است بروی و با دوستانت باشی نمی‌زنم. ترجیح می‌دهم در خانه تنها نباشم. به هر حال به یک همراه در زندگی نیاز داشتم که این هیولای سفید را تحمل کند. کسی که من را با نقص‌هایم بپذیرد و برخلاف جامعه و اجتماعی که هربار بدتر از قبل شمشیر کلماتشان را بر قلبم می‌زنند، دوستم داشته باشد. این هیولای سفید هم نیاز به محبت دارد.

#محیا
#بداهه_نویسی
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #9
داستان کوتاه
#قلم‌برتر
نویسنده: فاطمه

«سوسن»
-‌‌ جلال... جلال... پسرم... بیدار شو، پسرم مگه امروز اولین روز کاریت نیست؟
مادر پتو رو از روی جلال کنار زد. جلال هومی زیر لب گفت و غلتی زد و پتو را روی خودش کشید. مادر برای بار دوم جلال را صدا کرد و گفت:
- این کار و با هزار بدبختی گیر‌آوردی پسرم، بهتره امروز زودتر سرکارت حاضر بشی.
مادر وقتی جوابی دریافت نکرد. از اتاق جلال بیرون آمد. پیرزن بیچاره جرات نداشت اصرار زیادی بکند چون می‌ترسید مورد خشم پسر جوانش قرار بگیرد. به آشپزخانه رفت و خودش را با آماده کردن صبحانه سرگرم کرد. دل در دلش نبود، آیا اینجا کار جلال را قبول می‌کردن؟ آیا جلال اصلا ماندگار می‌شد؟ یا اینکه دوباره پی کارهای بیهوده گذشته می‌رفت که پونزده سال زندگی پسرش را تباه کرد؟ کاش جلال سر عقل بی‌آید و دیگر دنبال مواد نرود.
جلال با این‌که خیلی خوابش می‌آمد و بدنش درد می‌کرد. از خواب بیدار شد. نشست و کش‌وقوسی به بدنش داد، بند بند وجودش درد گرفت. تازه یک هفته از کمپ ترک اعتیاد به خانه آمده بود، این دردها کاملا طبیعی بود، از جایش بلند و از اتاقش بیرون آمد.
سفره صبحانه آماده روی فرش چیده شده بود. بوی املت خوشمزه‌ای که مادرش درست کرده بود و نون سنگک تازه و ریحون، حسابی اشتهای کورش را باز کرد. سر سفره نشست و به مادرش گفت:
- ننه... دیگه صبحا نرو نونوایی، کبابی که کار می‌کنم نون تازه هم درست می‌کنه. میارم.
مادر سری تکون داد و گفت باشه پسرم، خدا خیرت بده.
جلال لباسش را پوشید و از خانه بیرون آمد و به حیاط رفت‌. مادر برای بدرقه پسر به حیاط آمد.
سوار موتورش شد که با هزار خواهش و التماس مادرش، برادرش برای خرید این موتور چک داد. موتور را روشن کرد. در حیاط را باز کرد با برادر بزرگ‌ترش بلال روبه‌رو شد که پشت در ایستاده بود. بلال نگاهی سرد به جلال انداخت و با لحنی تلخ گفت:
- سرکار بری؟ اونجا خواهشا آبروی ما رو حفظ کن، دیگه هم دور و ور اون رفیقای الدنگت نرو.
جلال کلافه و عصبی شد ولی احترام برادربزرگ‌تر را حفظ کرد و فقط باشه ای زیر لب گفت.
مادر با دیدن بلال سلام علیکی با او کرد و گفت:
- بیا بالا پسرم صبحونه آماده
بلال بدون توجه به جلال وارد حیاط شد. جلال هم سوار موتورش شد و به سمت کبابی که سمت توچال بود حرکت کرد.
مادر با نگاهی پر افسوس پسرش را بدرقه کرد. بلال که نگاه مادر را دید که پر از ترس و امید بود گفت:
- قربون اون نگاه قشنگت برم من، دلت رو به این ته‌تغاری خوش نکن دو روز دیگه یا اون دوستای حرومزاده‌ش میان پیشش یا خودش می‌ره پیششون.
مادرش قطره اشکی از چشمانش سر گرفت روی صورت چروکیده‌اش. دلش این‌بار گواه روشنی می‌داد چون پسرش دلش گرو بود و خودش برای ترک پیش قدم شده بود. اما چون به جلال قول داده بود. چیزی در این مورد به بلال نگفت.
مادر گفت:
- دلم روشنه که این‌دفعه دیگه جلال پی مواد نمی‌ره مادر. نذر سفره حضرت علی اکبر کردم بچم دیگه تو منجلاب اعتیاد فرو نره.
جلال به کبابی رسید و موتورش را پارک کرد. برگه ترک اعتیاد را از جیبش درآورد و به اتاق مدیریت رفت. اول در زد وقتی مدیر گفت بفرمایید وارد شد. مدیر مشغول کار کردن با گوشی‌اش بود بدون این‌که سرش را بالا بی‌آورد گفت:
- سلام آقای حسن‌زاده خیلی خوش اومدی. امیدوارم که همیشه همین‌طور زود بیای، برگه ترک اعتیادت رو بذار روی میز. همزمان اشاره‌‌ای به در کرد گفت:
- می‌تونی کارت رو شروع کنی، مشتری‌ها از ساعت ده یازده میان.
جلال برگه ترک اعتیاد را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون آمد. از برخورد بد صاحب‌کارش عصبانی شد، حیف به این کار نیاز داشت وگرنه جواب دندان‌شکنی به این مردک اورانگوتان می‌داد.
وارد آشپزخانه شد، دو سه نفر دیگر هم مشغول کار بودن. از چهره‌اش مشخص بود که با مواد سر و کار دارد. کسی زیاد با اون گرم نگرفت یه سلام گفت و بقیه هم سرد جوابش را دادن.
جلال سر وقت آماده کردن مواد کوبیده رفت. اون هم شش سال پیش کبابی داشت و بهترین کباب محله را پخت می‌کرد. تا این‌که بعضی شب‌ها تا دیر وقت در کبابی می‌ماند، سر و کله مگسان دور شیرینی پیدا شد، او را به دام اعتیاد کشاندن. ورشکست شد، دیگر نتوانست از پس کرایه مغازه بر‌آید، شش سال درگیر این جهنم بود تا این‌که چند ماه پیش در محله‌شان که مهد کودک داشت دلش را به یک مربی چشم ابرو مشکی باخت، آمار دختر را درآورد از همسایگان جدید بودن. از یک خانواده با کمالات و با شخصیت بودن ، اسمش سوسن بود.
به مادرش گفت، مادرش با مادر سوسن صحبت کرد، جلال قول داد اعتیاد را کنار بگذارد، خانواده سوسن و سوسن قبول کردن.
جلال تصمیم گرفت تا پاک شود کار آبرومندانه‌ای برای خودش پیدا کند و بعد برای به‌دست آوردن سوسن قدم بردارد.
هیچ‌کس او را باور نداشت حتی خواهرها و برادرانش، همه به چشم بد به اون نگاه می‌کردن، این کار را دامادش با هزار منت برای او پیدا کرده بود. موتور هم بلال با هزار اخم و تخم و غر برایش چک داد. مادر جلوی همه گیس گرو گذاشت از او قول گرفت که جلوی داماد شرمنده‌اش نکند.
ولی او تصمیمش را گرفته بود او به‌خاطر سوسن پاک می‌ماند، مادرش را شرمنده نمی‌کرد.
#فاطمه
 

IM AIDEN

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
دل‌نویس
تیم تبلیغات
گوینده
کاربر ثابت
نام هنری
شرقی‌ِ‌غمگین
مدیر
تبلیغات+گویندگی
شناسه کاربر
395
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-04
آخرین بازدید
موضوعات
215
نوشته‌ها
2,145
راه‌حل‌ها
39
پسندها
15,198
امتیازها
516
سن
19
محل سکونت
shz🏡

  • #10
#قلم‌برتر
نویسنده: مادریا

《دختری از تبار صبر》
چشمانت!
جالب نیست که برایت از چشمانی می‌گویم که صاحبش خودت هستی.
مالک چشمانی سحر آمیز، هنگامی که بر آن تیله‌ها خیره می‌شوم سرمای ناکافی بودن جریان خون را در رگ‌هایم متوقف می‌کند.
حسی از جنس آتش در درون اقیانوس منجمد شده قلبم، یخ‌های قلبم که آب شد، زنگ خطری که در روحم به صدا درآمد از وقوع سیلی با آب شدن یخ‌هایم خبر داد، ولی چه می‌شود کرد که حس درونم این سیل را به فال نیک می‌گرفت، سیلی که مصادف بود با ویران شدن، ویران شدن!
این‌بار از این واژه بگویم که ای کاش واژه بود ولی افسوس که قدرتش با اهریمنی شیطانی برابری می‌کند، اهریمنی که خود آن را ساختی به امید سرآغاز زیبایی، ولی روحت را به زشتی و پلیدی دچار ساخت...
از قدیم گفته‌اند گذر ثانیه‌ها خاطراتی که در بوی خاک باران خورده، صندلی چوبی کنار پارک و همگام شدن زیر نور مهتاب، همه ان‌ها فراموش خواهند شد، شاید هم می‌میرند، همانطور که ما مرده‌ایم؛ مردگانی در عالمی که توهم زنده بودن دارند مسخره نیست؟
کسی که لبخند می‌زند شاید دنیا را رنگی کند ولی موجب تیرگی روح خویش است.
هر چه جلوتر می‌رویم به امید مبهم شدن، همه چیز آشکار می‌شود.
ولی قلب من همه آن‌ها را انکار می کند، چهره دوروی تو را، عشق ناپاکت را منکر می‌شود. و در نهایت گناه تو سرکشی به گورستانی است که دختر سرد وجودم احساسات را در آن قتل عام کرده که حکم آن صبر است زیرا من دختری از تبار صبرم...
#مآدریا
 

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین