. . .

خانم مشکی

  1. Alex

    متن قصه خانم مشکی

    موهایش به رنگ سیاه بود. چشم هایش قهوه ای بود. گونه ها و لب هایش سرخ بود. دست و پایش حرکت می کرد. وقتی که آن را می خواباندند، چشم هایش بسته می شد. بزرگ و قشنگ بود. آن را عموی پوپک برای پوپک خریده بود. وقتی که عموی پوپک ان عروسک بزرگ و قشنگ را برای پوپک آورد، پوپک چهار سال داشت. او از همان لحظه از...
بالا پایین