. . .

قصه‌های آموزنده

  1. Alex

    متن قصه خانم مشکی

    موهایش به رنگ سیاه بود. چشم هایش قهوه ای بود. گونه ها و لب هایش سرخ بود. دست و پایش حرکت می کرد. وقتی که آن را می خواباندند، چشم هایش بسته می شد. بزرگ و قشنگ بود. آن را عموی پوپک برای پوپک خریده بود. وقتی که عموی پوپک ان عروسک بزرگ و قشنگ را برای پوپک آورد، پوپک چهار سال داشت. او از همان لحظه از...
  2. Alex

    متن قصه ترسونک

    در زمان‌ های قدیم مردی بود که بسیار ترسو بود. آن‌قدر ترسو بود که همه او را ترسونک صدایش می کردند. او هر جا می‌خواست برود به همراه زنش می‌رفت. شب که می‌شد از اتاق بیرون نمی‌ آمد و صبر می‌کرد تا دوباره هوا روشن شود. زنش که از دست او خسته شده بود. تصمیم گرفت کاری کند تا از دست او راحت شود. یک شب...
  3. Alex

    متن قصه شیر و پشه‌ها

    یک روز تابستان شیر خیلی تشنه شد، اما گرمای خورشید همه آب های نزدیک خانه شیر را خشک کرده بود و او مجبور شد برای پیدا کردن آب به جاهای دورتر برود. سرانجام یک چاه آب قدیمی پیدا کرد، اما آب چاه تازه نبود. شیر که خیلی تشنه بود فکر کرد اگر آب این چاه خیلی هم تازه نباشد باید آن را بنوشد. وقتی که شیر...
بالا پایین