. . .

قصه راپونزل

  1. Alex

    متن قصه راپونزل

    روزگاری زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی دلشان می خواست فرزندی داشته باشند. پنجره کلبه کوچک آنها به روی باغی زیبا، پر از گیاهان و گل های شاداب گشوده می شد. اما این باغ را دیوارهای بلندی پوشانده بود و هیچکس جرات نداشت پا به درون آن بگذارد. این باغ مال جادوگر بدجنسی بود که همه از او می ترسیدند...
بالا پایین