. . .

قصه بچه میمون و جوجه تیغی

  1. Alex

    متن قصه بچه میمون و جوجه تیغی

    خورشید کم کم پایین می رفت و جنگل تاریک میشد. جوجه تیغی دید که موقع برگشتن به خانه است. سر راهش اینجا و آنجا برگ سبزی پیدا می کرد. می جوید و می خورد و با خودش می گفت: «به ! به! چه روز خوبی بود. چه خوش گذشت. حالا هم راه زیادی تا خانه ام نمانده است. به زودی می رسم و در کنج لانه ام آسوده تا صبح...
بالا پایین