. . .

داستان کودکانه جنگجوهای شجاع

  1. فاطره

    متن داستان کودکانه جنگجوهای شجاع

    بچه‌ام به من گفته که خواب من رو دیده‌ که من یک مامان وایکینگ بودم… من سوار یک اژدهای طلایی بودم و یک تبر بزرگ رو توی دستم میگرفتم و یک لباس بلند میپوشیدم! بالای آسمان چرخ میزدم و بر سرکسانی که ممکن بود بچه‌هام رو اذیت کنن، خشمم رو رها میکردم! خشمم رو روی سر کسانی میریختم که نمیذاشتن...
بالا پایین