آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام .... کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند .آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی...