انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="آلباتروس" data-source="post: 106000" data-attributes="member: 716"><p>صدای زمزمهوارش فقط در گوشهایش منعکس شد.</p><p>در سکوت آنجا را ترک کرد.</p><p>یکی از سولهها در پشت دو ساختمان دیگر بود، به آن سمت رفت.</p><p>هیچ کس برای حفاظت از آنجا قرار نداشت.</p><p>تمام افراد جلو آمده و سد دفاعی خود را شکسته بودند تا این غافلگیری را مهار کنند.</p><p>باید رقیه را پیدا میکرد.</p><p>دو ساعت را بیوقفه طی نکرده بود که حال پا پس کشد.</p><p>وارد سوله شد، این یکی در داشت، چه خوب!</p><p>در فلزی را به جلو هل داد.</p><p>نور سیاهی که از تاریکی چشمش را زد، مردمکش را گشاد کرد.</p><p>غر زد.</p><p>- خیلی تاریکه.</p><p>فضا زیادی تاریک و خاموش بود چرا که هیچ پنجره و دریچهای نور را به داخل ساطع نمیکرد.</p><p>چند قدمی را جلو رفت.</p><p>صدای کفشهایش که به سنگریزهها و خاکها کشیده میشد، تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.</p><p>تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و چراغش را روشن کرد.</p><p>سالنی بزرگ و پوشیده از خاک.</p><p>کسی به چشمش نخورد.</p><p>کسی که او را از نگرانی خارج کند.</p><p>با اینکه چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود؛ اما سیاهی و خاموشی همچنان او را به سلطه گرفته بود.</p><p>جلوتر رفت.</p><p>نور را به این سمت و آن سمت پخش میکرد بلکه اثری از آن دختر پیدا شود.</p><p>باز هم قدم برداشت.</p><p>- رقیه؟</p><p>صدایش در فضا پیچید؛ ولی کسی پاسخگو نشد.</p><p>لبهایش را خیس کرد، گلویش خشک شده بود.</p><p>ممکن بود اشتباه برداشت کرده باشد که رقیه را به اینجا نیاوردهاند؟</p><p>سریع این افکار را با بستن چشمهایش ذوب کرد.</p><p>در کارش اشتباه نمیکرد، نه، هرگز.</p><p>رقیه همینجا بود.</p><p>عطرش را استشمام میکرد.</p><p>مطمئن بود که همینجاست.</p><p>تقریباً به انتهای سالن رسیده بود.</p><p>تازه متوجه جسمی جمع شده روی زمین شد.</p><p>خشکش زد.</p><p>رقیه بود؟</p><p>نور گوشیاش را روی جسم انداخت.</p><p>رقیه بود!</p><p>- هی!</p><p>صدایش حیرت زده بود.</p><p>بلافاصله به سمت دیوار خیز برداشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="آلباتروس, post: 106000, member: 716"] صدای زمزمهوارش فقط در گوشهایش منعکس شد. در سکوت آنجا را ترک کرد. یکی از سولهها در پشت دو ساختمان دیگر بود، به آن سمت رفت. هیچ کس برای حفاظت از آنجا قرار نداشت. تمام افراد جلو آمده و سد دفاعی خود را شکسته بودند تا این غافلگیری را مهار کنند. باید رقیه را پیدا میکرد. دو ساعت را بیوقفه طی نکرده بود که حال پا پس کشد. وارد سوله شد، این یکی در داشت، چه خوب! در فلزی را به جلو هل داد. نور سیاهی که از تاریکی چشمش را زد، مردمکش را گشاد کرد. غر زد. - خیلی تاریکه. فضا زیادی تاریک و خاموش بود چرا که هیچ پنجره و دریچهای نور را به داخل ساطع نمیکرد. چند قدمی را جلو رفت. صدای کفشهایش که به سنگریزهها و خاکها کشیده میشد، تنها صدایی بود که سکوت را میشکست. تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و چراغش را روشن کرد. سالنی بزرگ و پوشیده از خاک. کسی به چشمش نخورد. کسی که او را از نگرانی خارج کند. با اینکه چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود؛ اما سیاهی و خاموشی همچنان او را به سلطه گرفته بود. جلوتر رفت. نور را به این سمت و آن سمت پخش میکرد بلکه اثری از آن دختر پیدا شود. باز هم قدم برداشت. - رقیه؟ صدایش در فضا پیچید؛ ولی کسی پاسخگو نشد. لبهایش را خیس کرد، گلویش خشک شده بود. ممکن بود اشتباه برداشت کرده باشد که رقیه را به اینجا نیاوردهاند؟ سریع این افکار را با بستن چشمهایش ذوب کرد. در کارش اشتباه نمیکرد، نه، هرگز. رقیه همینجا بود. عطرش را استشمام میکرد. مطمئن بود که همینجاست. تقریباً به انتهای سالن رسیده بود. تازه متوجه جسمی جمع شده روی زمین شد. خشکش زد. رقیه بود؟ نور گوشیاش را روی جسم انداخت. رقیه بود! - هی! صدایش حیرت زده بود. بلافاصله به سمت دیوار خیز برداشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان در بند زلیخا(جلد اول) | آلباتروس
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین