انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان برفین| اولدوز
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="oldoz" data-source="post: 129417" data-attributes="member: 7590"><p>پارت 12</p><p>رخشنده زیر اجاق گاز را خاموش کرد، با دیدن جهانگیر که از اتاق خارج شد، گفت:</p><p>- نه از اهالی این روستا نیست.</p><p>سکوت کرد و با ورود جهانگیر به داخل آشپزخانه، برفین سلامی زیر لب داد، سر پایین انداخت.</p><p>جهانگیر از گوشهی چشم نگاهی به برفین انداخت، کنار سفره نشست.</p><p>- علیکسلام. مامان غذای من آمادهاست.</p><p>منظورش از غذا تخممرغی بود که رخشنده هر روز صبح آماده میکرد. رخشنده بشقاب را جلوی جهانگیر گذاشت، گفت:</p><p>- امروز میری سرکار؟</p><p>جهانگیر با اخم و تخم، با سر به برفین که هراسیده سرش را پایین انداخته بود، اشاره کرد.</p><p>مادرش منظورش را فهمید، ماجرای برفین بود.</p><p>- نه.</p><p>رخشنده کنار پسرش نشست، دست روی دست گذاشت کنار گوش جهانگیر زمزمه کرد:</p><p>- امشب خواستگار میاد.</p><p>برفین با شنیدن صدای پچپج مادرش و جهانیگر، بغض کرد. جهانگیر حتی حال او را نپرسیده بود، انگار نبود! رفتنش از ماندنش بهتر بود، وجود او برای اعضای خانواده اهمیتی نداشت، تنها مزیت او پولی بود که برایشان مهیا میکرد.</p><p>جهانگیر از ازدواج او مسرور بود، شاید با رها شدن از خانهی پدرش، میتوانست زندگی دگرگونی داشته باشد، دختر رفتنی بود، باید یک روزی میرفت و همیشه در خانهی پدرش ماندگار نبود!</p><p>او هم دختر بود، پس عار و عیب نبود. تنها دلخوریاش از پدر و دو برادر بیاحساسش بود که چندین سال مهر و محبتی برای او ادا نکردند. </p><p></p><p>*****</p><p></p><p>- باربد! باربد! باربد!</p><p>صدای جیغ دختران و سوت پسران، گوشهایش را آزار میدادند. داور دست راستش را بالا نگه داشته بود و با افتخار مدال توی دستش را در دست تکان میداد.</p><p>جاه و منزلتی که باربد در چند سال به دست آورده بود، چشمگیر بود! برگشت او به ایران، برای خود شگرف، برای طرفدارانش یک فرصت استثنایی بود.</p><p>میان دختران محبوب شده بود و پسران او را به عنوان رقیب در نظر گرفته بودند، اما او بوکسر سابقی نبود که با هر سازی که میزدند برقصند، مرد شده بود و پدر!</p><p>باربد دستش را از دست داور بیرون کشید، مدال را توی دستش گرفت و از پلهها پایین آمد که هوادارانش سد راه شدند.</p><p>- امضا میدین؟</p><p>- میشه عکس بگیریم.</p><p>- باز هم از ایران میرین؟</p><p>محافظهایش راه را برایش باز کردند و او را تا ما ماشین یاری کردند. با خروج از ساختمان، آب بینیاش را بالا کشید و دستکشهایش را از دست بیرون کشید. دستکش و مدالش را به سمت یکی از محافظها گرفت، گفت:</p><p>- مدال ماله تو، دستکشها روبنداز توی سطل زباله!</p><p>محافظ هاج و واج ماند، باورش نمیشد مدال به آن گرانقمیتی سهمش شده بود.</p><p>- متشکرم آقا!</p><p>باربد در ماشین را باز کرد و اعتنایی به حرف محافظ نکرد. </p><p>سوار ماشین شد، با شنیدن صدای گوشیاش و دیدن اسم مادرش روی صفحهی گوشی، رد تماس داد.</p><p>دستی به زیر دلش کشید که چهرهاش درهم شد، زخمش ورم کرده بود. سر روی فرمان گذاشت و با دست زخمش را فشرد تا بلکه از دردش کاسته شود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="oldoz, post: 129417, member: 7590"] پارت 12 رخشنده زیر اجاق گاز را خاموش کرد، با دیدن جهانگیر که از اتاق خارج شد، گفت: - نه از اهالی این روستا نیست. سکوت کرد و با ورود جهانگیر به داخل آشپزخانه، برفین سلامی زیر لب داد، سر پایین انداخت. جهانگیر از گوشهی چشم نگاهی به برفین انداخت، کنار سفره نشست. - علیکسلام. مامان غذای من آمادهاست. منظورش از غذا تخممرغی بود که رخشنده هر روز صبح آماده میکرد. رخشنده بشقاب را جلوی جهانگیر گذاشت، گفت: - امروز میری سرکار؟ جهانگیر با اخم و تخم، با سر به برفین که هراسیده سرش را پایین انداخته بود، اشاره کرد. مادرش منظورش را فهمید، ماجرای برفین بود. - نه. رخشنده کنار پسرش نشست، دست روی دست گذاشت کنار گوش جهانگیر زمزمه کرد: - امشب خواستگار میاد. برفین با شنیدن صدای پچپج مادرش و جهانیگر، بغض کرد. جهانگیر حتی حال او را نپرسیده بود، انگار نبود! رفتنش از ماندنش بهتر بود، وجود او برای اعضای خانواده اهمیتی نداشت، تنها مزیت او پولی بود که برایشان مهیا میکرد. جهانگیر از ازدواج او مسرور بود، شاید با رها شدن از خانهی پدرش، میتوانست زندگی دگرگونی داشته باشد، دختر رفتنی بود، باید یک روزی میرفت و همیشه در خانهی پدرش ماندگار نبود! او هم دختر بود، پس عار و عیب نبود. تنها دلخوریاش از پدر و دو برادر بیاحساسش بود که چندین سال مهر و محبتی برای او ادا نکردند. ***** - باربد! باربد! باربد! صدای جیغ دختران و سوت پسران، گوشهایش را آزار میدادند. داور دست راستش را بالا نگه داشته بود و با افتخار مدال توی دستش را در دست تکان میداد. جاه و منزلتی که باربد در چند سال به دست آورده بود، چشمگیر بود! برگشت او به ایران، برای خود شگرف، برای طرفدارانش یک فرصت استثنایی بود. میان دختران محبوب شده بود و پسران او را به عنوان رقیب در نظر گرفته بودند، اما او بوکسر سابقی نبود که با هر سازی که میزدند برقصند، مرد شده بود و پدر! باربد دستش را از دست داور بیرون کشید، مدال را توی دستش گرفت و از پلهها پایین آمد که هوادارانش سد راه شدند. - امضا میدین؟ - میشه عکس بگیریم. - باز هم از ایران میرین؟ محافظهایش راه را برایش باز کردند و او را تا ما ماشین یاری کردند. با خروج از ساختمان، آب بینیاش را بالا کشید و دستکشهایش را از دست بیرون کشید. دستکش و مدالش را به سمت یکی از محافظها گرفت، گفت: - مدال ماله تو، دستکشها روبنداز توی سطل زباله! محافظ هاج و واج ماند، باورش نمیشد مدال به آن گرانقمیتی سهمش شده بود. - متشکرم آقا! باربد در ماشین را باز کرد و اعتنایی به حرف محافظ نکرد. سوار ماشین شد، با شنیدن صدای گوشیاش و دیدن اسم مادرش روی صفحهی گوشی، رد تماس داد. دستی به زیر دلش کشید که چهرهاش درهم شد، زخمش ورم کرده بود. سر روی فرمان گذاشت و با دست زخمش را فشرد تا بلکه از دردش کاسته شود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان برفین| اولدوز
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین