کوچه پر از برف بود. بچهها توی کوچه برف بازی میکردند. امید و مینا و داوود هم مانند بقیه بچهها لباس گرم پوشیده بودند و بازی میکردند. آنها گلولههای برفی درست میکردند و به طرف هم پرتاب می کردند. امید یک گلوله برف را به سمت مینا پرت کرد. مینا هم گلولهای ساخت و آن رابه سرامید زد و خندید.
داود...