. . .

قصه یک تکه از آفتاب

  1. Alex

    متن قصه یک تکه آفتاب

    یکی بود، یکی نبود. یک حلزون و یک جوجه تیغی بودند که در گوشه باغ سرسبزی، زیر نور آفتاب نشسته بودند و با هم حرف می زدند. حلزون گفت:”چه آفتاب خوبی! کاش همیشه به ما می تابید!” جوجه تیغی گفت:”درست است. خیلی خوب می شد که آفتاب همیشه به ما می تابید!” حلزون گفت:” بیا تکه ای از آفتاب را برای خودمان...
بالا پایین