. . .

قصه قیچی مادربزرگ

  1. Alex

    متن قصه قیچی مادربزرگ

    روزگاری پسری بود به نام تیم که خیلی بازیگوشی می‌ کرد. این جور موقع‌ ها مادرش عادت داشت بگوید: “تیم!” و پدرش فریاد می‌ زد:”تیم” اما مادربزرگش همیشه می‌ گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است” تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می‌ رفت. آن‌وقت همیشه مادربزرگش هدیه‌ ای مخصوص به او می‌ داد...
بالا پایین