. . .

داستان مار

  1. Alex

    متن قصه مار

    یکی بود، یکی نبود. مار بزرگ و بدجنسی بود که گاوها و انسان ها را می خورد. روزی عده ای شکارچی دنبال مار کردند تا او را بگیرند و بکشند. مار به باغی فرار کرد. در آنجا باغبانی سرگرم کار بود. مار به باغبان گفت: «مرا پنهان کن! آنها می خواهند مرا بکشند!» باغبان که خیلی مهربان بود، دلش به حال مار سوخت و...
بالا پایین