نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش...