. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
بسمه تعالی
شروع فصل اول
کلید را درون قفل چرخاندم و آن با صدای تیکی باز شد. پایم را روی اولین موزائیک نصف نیمه گذاشته و میخ شدم. میخ هر آن‌ چه که روزی لحظه‌هایم را می‌ساخت.
این خانه یک زمانی عجیب خاطراتی برای من به ارمغان آورده بود. جایی در وا پسین روزهای سخت با خود عهد کرده بودم، برگردم و خاطرات را از سر بگیرم. خاطراتی که در پس کوچه باغ‌های شمرون تداعی شده بودند و همچنین نوای پدر و مادرِ مهربان و رنج کشیدم را سر می‌دادند.
نگاهم که به حوض وسط حیاط ‌خورد، بغض سر باز کرده و دانه‌های درشت اشک از تصور نگاه خیره و عاشق مادر به جای خالی پدرم روی گونه‌هایم غلتیدند.
چقدر دلم هوای آن رستم دست‌هایم را کرده بود. هوای پدرم را!
باید زمان را با نوشتن خاطرات می گذراندم. همه چیز را بیرون می‌آوردم تا از ذهنم پاک شود و نوشتن تمامِ آن خاطره‌ها دردناک بود.
حداقل برای من!
با تمام کلماتی که به من گفته بود و آن مدلی که به من با عشق نگاه می‌کرد، به حرف‌هایش گوش سپرده بودم. حال که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر خوب شد که گوش کردم، باعث شده بود جذب آن حال آشفته شوم و زندگیم را بسازم. ما آسیب دیده بودیم، خیلی وقت پیش آسیب دیده بودیم و من نیاز داشتم برای مرهم گذاشتن روی آن دردها، آن‌ها را یادداشت کنم.
***
- سروناز! سروناز! کجایی؟
چشم از ماهی سفید حوض کوچک گرفته و ایستادم‌. دامن گُل گلیم روی مچ‌هایم سر خورد و روی زمین نشست. سر چرخانده و رو به او گفتم:
- این‌جام سوگند! چرا هوار می‌زنی؟
در حالی که نفس‌ نفس میزد، در را به هم کوبید و دست روی سینه گذاشت و سپس ذره‌ای کت طوسیش را برای بلعیدن اکسیژن پایین فرستاد.
- عمو سلمان تو راهه، رسیدن تبریز، الان‌ها هست که به این‌جا برسه.
موهای فر و بلندم را جمع کرده و درون شاماخی و چپی فرو بردم.
- خیلی خب! باشه‌. اومدم.
به سمت ننه که از پله‌های ایوان جارو به دست پایین می‌آمد، قدم تند کردم و حرفی که می‌خواستم بزنم را در جا قورت دادم. ننه با عجله آلاچارشاب آبی را دور کمر بست که عصبی گفتم:
- بِده من ننه! عمو سلمان که بیشتر مواقع بعد سفرش این‌جاست، چی رو ازش پنهون می‌کنی؟
جارو را به دستم داد و ورودی همان پله آخر نشست. دم عمیقی کشید و با اخم لب زد:
- مادر این حرف رو نزن! خبر رسیده بدون این‌که آقا رو برسونند عمارت به این‌جا میان. صد در صد آقا هم همراهشون هست.
صدای سوگند از کنارم بلند شد.
- وای ننه! ناهار چی بار می‌ذاری؟
در آنی ننه بلند شد و به سرعت سمت مطبخ رفت.
- مادر، یه چیز آبرومند.
پوفی کشیده و با لودگی غریدم:
- آبرومند؟ هه! زن و بچش توی عمارت به اون گندگی چیزی ندارن بهش بدن؟ حتماً باید بیاد نون خشک و ماست محلی ما رو بخوره؟
ننه کلافه در دیگ را برداشت و در حالی که آلارچاب را جلوی دهانش گرفته بود تا از ورود داغی دیگ جلوگیری کند، جوابم را داد:
- اللّه اکبر بچه! عموت از تهران اومده! نمی‌خوای غذاشون خوب باشه؟
از روی دامن مشکی سوگند نیشگونی از پایش گرفتم و به نگاه متعجبش، چشم غره‌ای رفتم.
- حالیت نیست خودش چقدر حرص می‌خوره که بیشترش می کنی؟
خم شدم و جارو را با غیض روی زمین کشیدم و انگاری که خودم هستم و خودم، ناله‌وار گفتم:
- دیگه خسته شدم! اَه!
ننه که جملم را شنیده بود، سری برایم تکان داد و پله‌های مطبخ را پایین رفت. به حوض رسیده بودم که صدای عمو در فضای باز حیاط پیچید.
- یاللّه، با اجازه زن داداش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
با شنیدن صدایش که مثل همیشه با جمله "یا اللّه" وارد خانه میشد، جارو را به دیواره‌ی حوض تکیه دادم. دست‌های ترم را به دامن کشیده و خشک کردم. سوگند بغلم‌ ایستاد و ننه به همراه آقا جان از خانه خارج شدند. آقا را که همراه عمو ندیدم، لنگه ابرویی بالا انداخته و زمزمه‌وار لب زدم:
- سلام.
عمو نگاهی به سوگند و من انداخت و سرش را کمی تکان داد. ننه و آقا جان با احترام کامل احوال عمو را جویا شدند و او را روانه پله‌ها کردند.
آهی از عمق جانم برآمد و از سرم گذشت که چه اختلافی بین دو برادر هست. وقتی این چیزها را می‌دیدم، بیش از اندازه فرق خودمان و عمو را درک می‌کردم. از وقتی هم که پی به موضوع اختلاف طبقاتی بردم، همیشه دلم می‌خواست کاری انجام داده و به ننه و آقا جانم کمک کنم. کلافه سری تکان داده و پشت سر به دنبالشان راه افتادم.
پرده جلوی در را کنار زده و وارد خانه اجازه‌‌ایمان شدم. طبق معمول، آقا جانم برای مهمانش شاهکار کرده و سفره‌ای رنگین انداخته بود. اعصابم به شدت خط خطی بود، از حضور عمو ناراضی و ناراحتیم را سعی داشتم با فشردن دامنم تخلیه کنم.
با دیدن سینی مسی که ننه در دست گرفته بود و آرام‌ آرام به سمت ما می‌آمد، بلند شدم.
- ننه بده م... .
از تعجب میخ شدم. دلخوری تا عمق وجودم را سوزاند وقتی که مرغ را دیدم. مرغی که برای خانه ما حکم الماس را داشت. ننه که من را خشک شده دید، مانند همیشه چشم غره‌ای رفت و خم شد سینی را درون سفره گذاشت.
دستی به صورتم کشیدم و بی‌هیچ حرفی، سر سفره نشستم. عمو ران مرغی برداشت و با همان اخم همیشگیش گفت:
- آقا مدتی هست که ساکن تهران شده و تمام امورات مربوط به اراضی رو به من سپرده.
سپس مشغول کندن تکه‌ای از مرغ شد و جان من را هم تکه‌ تکه کرد.
- به نظرم سوگند و سروناز بیان عمارت و اون‌جا مشغول بشن‌، این طوری یک زخمی هم به زندگیت می‌زنی!
آقا جان که از این حرف عمو ناراحت شده بود، نگاهی با غم به ما انداخت؛ اما چه کسی می‌توانست با عمو مخالفت کند؟ من یا آقا جان؟ سوگند یا شیرین بانو؟
اما برای نخستین بار با عمو هم نظر بودم و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. زندگی در عمارت! حتی در خواب هم هیچ وقت همچین چیزی را نمی‌دیدم.
- سلمان، سروناز هنوز بچه هست و... .
عمو نگاهی به چهرش انداخت که آقا جان سکوت کرد و با غذایش مشغول بازی شد. عمو نگاهی به من انداخت و گفت:
- دختر! نظر تو چیه؟
سر بالا آورده و نگاهی به چهره سخت‌گیرانش انداختم. من این را می‌خواستم، با تمام وجود! هم برای زندگی در عمارت و هم برای کمک به آقا جانم.
- قبوله!
عمو لبخندی زد و همان‌طور که غذایش را می‌خورد، زیر لب خوبه‌ای زمزمه کرد. سنگینی نگاه آقا جان و ننه را به خوبی حس می‌کردم؛ اما من هم نیاز به تحول داشتم.
تصوری که از عمارت داشتم، باعث شد که از غذا هیچی نفهمم و با حالی دگرگون شده، مشغول جمع آوری سفره شوم. آقا جان رادیو را روشن کرد و با عمو مشغول گوش کردن به اوضاع کشور شدند و سروگل بشقاب‌ها را درون سطلی ریخته و به حیاط برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
چادر آبیم را دور کمر بسته و کمی بالا فرستادم. پرده را کنار زدم و از خانه خارج شدم. به سمت رودخانه روستا که زیر پلی بود، قدم برداشتم و کنار سوگند روی تکه سنگی نشستم.
- واقعاً می‌خوای بیای؟
نگاهی به سوگند انداختم و آستین‌های لباسم را بالا کشیدم.
- توی کل شهر تبریز بعد از حرف آقا، حرف عمو هست که برای خودش برو و بیا داره. حالا من چه بخوام و چه نخوام باید برم.
روی زمین نشستم. هوا کمی سرد بود و آب رودخانه سردتر؛ اما خب چاره‌ای نبود و باید ظرف‌ها را می‌شستیم.
- حالا تو بگو شاید اجازه دادن، لازم نبود ان‌قدر سریع موافقت کنی.
ظرف گلی را از دستش گرفتم و مشغول شست و شو شدم.
- خودت هم می‌دونی احترام و عزتی که کل شهر برای عمو قائل‌اند، اون رو به مردی خشن و سخت گیر تبدیل کرده که احدالناسی حق مخالفت باهاش رو نداره.
ظرف را درون سطل چیدم و قاشق و چنگال‌ها را با هم درون آب کردم.
- پس هیچ کس! از کارگرها و دامدارها و کشاورزها گرفته تا اهالی عمارت و قوم و خویشمون و حتی اهالی خانه، تابع اوامر عمو هستن. سوگند چه انتظاری داری؟
لیوانی شستم و قاشق و چنگال‌ها را درونش ریختم و درون سطل گذاشتم. ماهی‌های قرمز با وجود این‌که مردم در آن رود خانه ظرف می‌نشستند؛ اما روز به روز بزرگ‌تر و زیباتر می‌شدند. به خاطر خاک‌های خیسی که روی زمین بود، با احتیاط دامنم را بالا زدم. نگاهی به آفتابی که به فرق سرم می‌خورد، با غیض انداختم و کمی خودم را جلو کشیدم تا زیر سایه پل جا گیر شوم.
- یعنی نمی‌خوای مخالفت کنی؟
سرم را منفی تکان دادم.
- معلومه که نه! من دیگه فهمیدم وقتی خیلی از یک چیزی عصبانیم و می‌خوام جیغ بکشم، سکوت کنم. چون صدام به هیچ جا نمی‌رسه.
سروگل دور ما می‌چرخید، گاهی بالای پل می‌رفت و از بالا ما را نگاه می‌کرد و باز مجنون‌وار به سمت ما می‌آمد. مدام دامنش را به پرواز در می‌آورد و می‌خندید. گویا از بادی که لا به لای مو و دامنش می‌پیچید، لذت می‌برد.
- متاسفانه با حرف‌هات موافقم، اما دلم نمی‌خواد اصلاً بیای اون‌جا، بالام جان!
غرق در افکارم به سروگل زل زده بودم، اما حواسم آن‌جا نبود که سوگند با خنده پشتِ دستِ گِلیش را به شانه‌ام زد.
- کجایی عاشق؟ جمع کن بساطت رو! ظرف‌ها تموم شد.
لبخندی به حرفش زدم و خواستم پاسخ گوی کنایه‌اش باشم که عمو را بالای پل دیدم و خیره نگاهش کردم.
- سروناز، سوگند بیاین وسایلتون رو جمع کنین. دِ یالا دیگه!
عمو روی برگرداند و به طرف خانه رفت. متعجب و آرام گفتم:
- الان می‌ریم؟
سوگند شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور که دست‌های گِلیش را می‌شست، از جا برخاست و به سمت خانه حرکت کرد. من نیز به تبعیت از او، دست‌هایم را شستم، بلند شدم و یا علی گويان سطل را بلند کرده و به سمت خانه حرکت کردم.
- بیا شیرین بانو، این هم ظرف‌هات! من برم حاضر بشم.
ننه سطل را گرفت و من دست‌هایم را با چادر خیسم، خشک کردم.
- مرسی مادر. برو جانم، برو. خسته نباشی!
ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش زده و وارد اتاق شدم. سوگند چنان محو جمع کردن وسایلش بود که حتی حضور من را احساس هم نکرد.
- نگاه تو رو خدا! بعد به من میگه عاشق!
سریع نشستم و س×ا×ک سبز رنگم را از صندوق وسایلم در آوردم. خاک روی س×ا×ک را ابتدا فوت کردم و بعد با آستین لباسم مشغول تمیز کردن آن شدم. روی گلیم رنگا رنگ اتاق نشسته و لباس‌هایم را گوله‌گوله داخلش پرت کردم.
سوگند همان‌طور که در ساکش را می‌بست، نگاهی به من انداخت و آرام زمزمه کرد:
- مطمئنی می‌خوای بیای اون‌جا؟ درسته پدر موافقت کرد سروناز، ولی ما شبانه روز اون‌جاییم. این هم در نظر بگیر که برای خوش‌گذرونی نمی‌ریم، داریم می‌ریم که توی مطبخ و کارهای اون‌جا کمکشون کنیم.
از تکرار حرف‌هایش، کلافه شده بودم. انگار خر بودم و حرف‌های جلوی رودخانه را فراموش کردم که دوباره تکرار می‌کرد. پوفی کشیده و زیپ س×ا×ک را کشیدم.
- مستخدم!
- چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
س×ا×ک را گوشه‌ای هل داده، چهار زانو نشسته و حرفم را برایش بخش کردم:
- مُس... تَخ... دِم! لازم نیس بگی کمک، ما می‌ریم که مستخدم اون‌جا بشیم. هوم؟
خواست حرفی بزند، دستم را بالا آوردم.
- آبجی! بزرگ‌ترین آرزو من چیه؟
لب‌هایش را به هم فشرد و وقتی جوابم را نداد، سوالی سرم را تکان دادم.
- این‌که یک باری از روی دوش ننه و آقا جون برداری.
سرم را مثبت تکان دادم و برایش بشکنی زدم.
- می‌تونم کمک حالشون باشم. از طرفی کار کردن توی خونه ارباب، برای خودش افتخاریه!
سوگند لبخند ریزی زد و مشغول ضربه زدن به ساکش شد. غرق در افکارش بود و نمی‌دانستم که به چه فکر می کند.
و من فقط خوشحال بودم. با این‌که می‌دانستم چرا به آن‌جا می‌روم؛ ولی رویای قدم زدن در عمارت و خوشحالی و آسایش ننه و آقا جانم باعث میشد، سرپوش به تذکرات سوگند گذاشته، به خیال پردازی ادامه دهم.
اما غافل از سرنوشتی بودم که قرار بود، رنج‌ها را برایم رقم زنند!
س×ا×ک را برداشته یا علی گویان به سمت در قدم برداشته و گونه سروگل را بوسیدم.
- آبجی، خدا نگهدار!
لبخندی به لحن کودکانه‌اش زده و دوباره بوسیدمش.
- خدا نگهدار، عزیز دلم.
ننه کاسه سفالی را پر از آب کرده بود و همان‌طور که قرآن را درون سینی می‌گذاشت، گفت:
- بیا مادر، بیا قرآن محافظت باشه.
دامن قرمز ساده‌ام را در دست گرفته و به سمتش قدم برداشتم. قرآن را بوسیدم و از زیرش گذر کردم. دوباره و دوباره! برای بار آخر قرآن را بوسیدم و کنار رفتم. به محض این‌که سوگند هم از زیر قرآن رد شد، به سمت حیاط رفته و س×ا×ک‌ها را به دست آقا جان دادیم.
آقا جان همان‌طور که س×ا×ک من و سوگند را درون صندوق عقب می‌گذاشت، لبخندی زد و برای بار صدم گفت:
- مراقب خودتون باشید! زیاد با افراد عمارت نپلکید. لطفاً با وقار و خانم باشید!
کلمه با وقار را کشید و مشکوک به من خیره شد. لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
- آقا جون دیگه... . باشه حواسم هست.
سپس به طرفمان برگشت و با لبخندی که به شدت نوای غم را نجوا می‌کرد، بغلمان کرد.
- به سلامت برگردید.
لبخندی زده و گونه‌اش را بوسیدم. سپس با سوگند سوار ماشین شده و نگاه آخر را به آقا جان انداختم. تمام مسیر سوگند دستم را رها نکرد و من با اشتیاق به ماشین خیره شده بودم.
- یک جوری به ماشین نگاه می‌کنی انگار اولین باره می‌بینمش!
خنديدم و زبانم را برایش در آوردم.
- هَیْر خواهرم، هَیْر! اما اولین بار هست که سوار میشم و قراره باهاش دو ساعت توی راه باشم.
سری از روی تاسف تکان داد و به خانه‌های کاه گِلی روستاها خیره شد. هیچ چیز نبود، نه اتفاقی، نه حرفی، فقط شور و اشتیاقی بود که مدت‌ها طعمش را فراموش کرده بودم.
با تعجب به شهر تبریز نگاه کردم و مغازه‌هایش را دانه دانه و با دقت نگاه کردم. از همان فاصله دور عاشق مانتو‌های بلندش و کلاه‌های پهلوی، رنگا رنگش شدم.
فلکه را دور زدیم و از خیابانی که پر از درخت‌های کاج و مجنون بود، گذر کردیم. بعد از چندی جلوی عمارت آقا ماشین از حرکت ایستاد و پیاده شدیم.
با ورود به باغ عمارت، چنان محو تماشای زیبایی آن‌جا شدم که از خوشی در پوست خود نمی‌گنجیدم. احساس سرخوشیم به حدی بود که صدای خش‌ خش برگ‌ها، نوای تک‌ تک شاخه‌ها و آوای شر‌شر رود خانه باریکی که‌ از وسط حیاط رد میشد را حس می‌کردم.
- خدای من! این‌جا کجاست؟
سوگند لبخندی زد و مثل خودم با لودگی لب زد:
- عمارته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
زبانم را برایش بیرون آورده و با هم به طرف جلو حرکت کردیم. عمو دسته کلیدش را درون جیبش گذاشت و در را پشت سرش بست. تمام زمین با سنگ‌های ریز و درشت تزئین شده بود و آن‌ها با زیبایی خاصی می‌درخشیدند.
کمی که جلو رفتیم، پایم به زمین چسبید و از حرکت ایستادم. به شاخه‌های درختی که بالای پنجاه‌ سال سن داشت، حصیری کرمی رنگ وصل کرده بودند. بالشت رویش باعث شد تا طراری از لبخند بر روی لبم بنشیند. با ذوق دست سوگند را فشرده و نگاهم را به طناب محکمش دوختم. بالشت بنفشی که از تمیزی برق میزد، چشمم را گرفت.
- دختر کجایی؟ اون فقط یک تابه! چرا ان‌قدر محوش شدی؟
اما آن‌قدر چشم‌گیر بود که نرمی و لطافتش را احساس می‌کردم. نگاهی به درخت‌های سرسبز و زیبای عمارت انداخته و با لاقیدی نفس عمیقی کشیدم. صدای بل بل زرد رنگی که روی شاخه درخت توت نشسته بود، بیش از حد گوش نواز بود.
- بیاین دیگه!
با صدای عمو، از بهت در آمده پا تند کردم. سوگند لب روی هم فشرد که لبخند دندان نمایی زده و روی سنگ‌ها پا تند کردیم. درخت‌های توت و پرتقالش به حدی بزرگ بود که سایه‌هایشان تا وسط حیاط خانه آمده بود. از پله‌ها بالا رفتیم و کفش‌هایمان را جلوی در در آوردیم. مستخدمی با لباس سفید و پیش‌بند سیاهی جلوی در ایستاده بود که با دیدن ما، در را باز کرد و منتظر ماند تا وارد شویم.
- ببخشید؟
روی برگردانده به دختر جوان نگاهی انداختم. با دست به پشت سرمان اشاره کرد.
- اول دمپایی بپوشید.
اصلاً! اصلاً! به هیچ وجه از این سوسول بازی‌ها خوشم نمی‌آمد؛ اما خب چاره‌ای نبود. با قیافه‌ای درهم آن‌ها را پوشیدم و با سوگند وارد عمارت شدیم.
ناباور به اطرافم نگاه می‌کردم. نه می‌توانستم جلو بروم و نه می‌توانستم بی‌حرکت بمانم.
دلیل حرکت نکردنم زیبایی و جلال آن خانه بود و دلیل حرکت کردنم زن‌ عمویی بود که در کنار سودا و با اخمی که بر چهره داشت، کمی با فاصله از ما ایستاده بودند. با دیدنش تازه فهمیدم که زندگی در این عمارت آن‌چنان که فکر می‌کردم هم جالب نبود! نگاه از میز بزرگی که وسط سالن بود گرفته و روی زمین سردش قدم زدم.
- سلام زن‌ عمو!
زن‌ عمو با آن آرایش غليظش و دخترش سودا فخر فروشانه جواب سلاممان را با تکان دادن سرشان، دادند و سپس رو به طرف همان خدمتکاری که در را برایمان گشود، کرد و باد بزن سیاه رنگش را به طرف او گرفت.
- اتاق کنار مطبخ رو براشون آماده کن و کارهاشون رو توضیح بده!
باد بزن پر دارش را باز کرد و خودش را باد زد و همان‌طور که به طرف پله‌های انتهای خانه می‌رفت، پوزخندی زد و گفت:
- سودا بیا.
سودا پشت چشمی نازک کرد و با لحن چندش آوری بلند گفت:
- اومدم مامان!
سپس دامن خوش‌ رنگ و تمیزش را در دست گرفت و همراه زن عمو از ما دور شدند. با این کارش قشنگ مرز‌ها را مشخص کرد! حرفی با ما نزد؛ اما با زبان بی‌زبانی فهماند که برای خورد و خوراک و مهمانی نیامده‌ایم، بلکه باید پا به پای دیگران کار کنیم! آن‌قدر غرق افکار زن عمو و دخترش شده بودم که حتی مجال دید زدن عمارت را هم پیدا نکردم.
- چقدر از زن‌ عمو متنفرم!
سرم را با تایید تکان دادم که پسر بزرگ خاندان آریایی، از همان پله‌هایی که مادرش بالا رفته بود، پایین آمد. نزدیک شد و نگاهش بین من و سوگند چرخید.
- سلام دختر عمو‌ها، چه خبرها؟ چه عجب از ما هم یادی کردید! قدم رنجه به خونه‌امون فرمودید.
لبخندی به حساب خودش زد که حتی گاو هم می‌فهمید این لبخند، لبخند نیست. وسیله‌ای برای عذاب دادن دیگران است.
- البته برای من خونه‌ هست، برای شما قصره! قصر!
سپس خودش خندید. جوری که سرش به عقب پرتاب شد. دهن کجی کردم که سوگند با خجالت سرش را پایین انداخت و محجوبانه لپ‌هایش گل انداخت.
دهن کجی کردم، دست به کمر زدم و با لودگی لب زدم:
- نمکدون، کو سوراخ‌هات؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
کم نیاورد و شرورانه نگاهم کرد. به هیج وجه به نیشکون‌های سوگند، توجهی نکردم و در عوض پوزخندم را بیشتر کردم.
- خندوندن دیگران توی خونمه!
دست به سینه ایستادم و سر تا پایش را نگاه کردم.
- به چی خیره شدی؟
بدون فوت وقت لب باز کردم.
- دارم دنبال گرد و خاک می‌گردم.
- چرا اون‌وقت؟
- چون حس می‌کنم دیشب تو کمد خوابیدی!
گیج شده بود و از حرف‌هایم هیچ چیز نمی‌فهمید.
- پسر عمو، آخه حس کمدی بودن بهت دست داده!
سوگند با خرناسه خنده کوتاهی کرد و سپس با سرفه‌ای سعی داشت تا آن را کنترل کند. او حرص می‌خورد از حرف‌های دیگران و به رویشان نمی‌آورد. من حرص می‌خوردم؛ اما تیکه هم می‌انداختم.
از کت و کول افتاده بود. با قیافه‌ای درهم دستش را جلو آورد و رو به روی خواهرم نگه داشت. سوگند بزاق دهانش را پر درد قورت داد و خواست از کنارش بگذرد که الماس ادامه داد:
- دستم خشک شدها.
دوباره نگاه درمانده او و ذهنیتی که نمی‌خواست توسط کارکنان به هم بریزد و در آخر شغلی که نمی‌خواست از دست دهد.
- متاسفانه، سوگند دست نمیده.
دست الماس مشت شد و بعد به آرامی عقب رفت. دست‌هایش را پشت کمرش گره کرد و سوگند لبخندش را تجدید کرد. دستم را در دستش فشرد، نگاه آخر را حواله الماس کرد و با ببخشیدی آن‌جا را ترک کردیم.
وقتی از پله‌ها به سمت مطبخ پایین می‌رفتم، با دیدن الیاس ایستادیم. نگاه خیره‌اش باعث شد تا سوگند سر پایین انداخته و من چموش نگاهش کنم.
سوئیشرت مشکی به تن داشت. کلاهی را روی سرش کشید بود و خیره نگاهم می‌کرد. وقتی نگاه سرکشم را دید و فهمید که قصد کم آوردن ندارم، مثل همیشه خندید. دست از راستش را درون جیبش کرد و مقابلمان قرار گرفت.
- سلام، خوش اومدید! از پدر در مادرم شنیده بودم که قراره بیاید. خوب هستید؟ عمو و زن‌ عمو چطوراً؟
این ذهن... . این جسم مفلوک فقط به یک چیز فکر می‌کرد" او هم از خاندان آریایی هست؟ "
گشتی زده و سراغ مغزم را گرفتم. کجا قرارش داده بودم؟
مهم‌ترین قسمت مغز، قسمت تحلیل شناخت آدم‌ها بود، کجا گذاشته بودم؟ یافتمش!
مغزم را از انبارِ رنج‌هایم برداشته و در دست گرفتم. خاکی شده بود!
دست روی سرش کشیده، گرد و غبار از رویش برداشته و بعد داخل جمجمه‌ام قرار دادم. تازه قدرت پردازش پیدا کرده و توانستم با محیط اطرافم ارتباط بگیرم.
- ممنونم. بله خوبن! سلام رسوندن.
صدای آرام و پر خجالت سوگند باعث شد، نگاه از چشم‌های خاکستری الیاس گرفته و سرم را پایین بی‌اندازم؛ اما با دیدن کتاب در دست چپش، نگاهم قفل شد. قفل دو جسم کوچیکی که درون دست چپ و تکیه به پهلویش نگه داشته بود. نمی‌دانم چقدر گذشت یا چقدر ضایع بازی در آورده بودم که کتاب‌ها را جلو آورد و یکی از آن‌ها را مقابلم نگه داشت.
- می‌خوای بخونیش؟
نگاه ذوق زده‌ای نثارش کرده و بی‌توجه به نگاه‌های وحشتناک خدمتکارها که مثل خار به چشمم می‌رفت، به کتاب خیره شدم. سوگند هیچی نمی‌گفت، شاید هم حق انتخاب را به خودم داده بود.
- نمی‌دونم چی بگم!
واقعاً هم نمی‌دانستم چه بگویم که بعد‌ها باعث پشیمانی خودم نشود؛ اما الیاس لبخندش را تجدید کرد و کتاب را بیشتر به طرفم گرفت.
- بیا من این رو برای این هفته لازم ندارم، تا هفته دیگه تمو... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که کتاب را از لای انگشت‌هایش در آورده و با تمام قدرت به قفسه سینه‌ام فشردم و به مغزم که در حال لود شدن بود، هشدار دادم که اگر اختلاف طبقاتی و زشت بودن سخن گفتن با او را یاد آوری کند، باز به آن انبار ریپورتش می‌کنم. سوگند دستی به پیشانیش کشید و مطمئن بودم که در ذهن من را لعنت می‌فرستد. چسب محکمی که بر دهان قلبم زده بودند را کنده و اجازه خروج آ‌وایی به آن بینوا دادم.
- ممنونم.
دست روی کتاب قرار داده و جلدش را نوازش کردم. نفس بلندی کشیده و بعد بی‌توجه به چشم‌های درشت شدش گریختم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
لحظه آخر، صدای مش قربون را شنیدم که بی‌محابا صدایش میزد و دنبالش می‌گشت. صدای قدم‌هایش را شنیدم که با عجله به سمت او حرکت کرد و بعد از تیر راس نگاهم دور شد. به سمت مطبخ رفتیم. گرمای قابلمه‌ها و دودهایی که از در آن‌ها بلند میشد، به حدی بود که مطبخ را مانند حمام گرم و سوزناک کرده بود. ناخدآگاه چشم‌هایم ریز شد و کتاب را در آغوش فشردم.
- از این طرف!
سمت کنج دیوار رفت و در چوبی را باز کرد. از جلوی در کنار رفت و با گفتن" با اجازه" ما را ترک کرد. دست سردم را روی دست‌گیره سردتر از دستم گذاشتم و در با صدای جیغ مانندی بسته شد.
با دیدن ارتفاع پله‌ها، سوگند با تعجب لب زد:
- ارتفاعش چقدر زیاده!
سری تکان داده و به اتاق نگاه کردم. لبخندم با دیدن اتاق، از هم گسسته شد و ضربه‌ای به تصوراتم زد. اتاقی که با پنج پله بلندی که به سوی پایین بود، خود را از مطبخ‌خانه جدا کرده بود. پایم را روی پله‌های خاک گرفته و از جنس آجرش گذاشته و به آرامی پله‌ها را پایین رفتم. نگاه از سوگند گرفته و مات و مبهوت شدم. سوگند نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به طرف سکوی کنار پنجره رفت و ساکش را روی آن گذاشت.
من مثل او نبودم! او تن به سرنوشتی که دیگران برایش رقم می‌زدند، می‌داد اما من نه! من دوست داشتم بخندم، شادی کنم و لبخندم را با دیگران تقسیم کنم؛ اما الان فرق همه چیز را حتی فاصله طبقاتی را درک کردم!
من فکر آزادگی داشتم؛ ولی حیف که آن زمان اجازه تحقق یافتن این هدف را به هیچ دختری نمیاد!
کلاه سفیدم را روی میز، کتم را روی تک صندلی گوشه اتاق و قلبم را در تار و پود کتاب انداختم.
به سمت پنجره رفته، پرده‌های سفیدش را کنار زده و اجازه دادم تا آفتاب در اتاق خود نمایی کند و نگاه کردم به اویی که بی‌هیچ منتی این کتاب را به دست‌هایم سپرده بود. پنجره را باز کرده و پرده سفید و بی‌رنگ و رویش را بیشتر کنار زدم، تا دیدم نسبت به او افزون گردد. صدای مش قربون که دلخور صدایش میزد را شنیدم و در کم‌ترین زمان در خلأ فرو رفتم.
- پسر جان کجایی؟ مدرسه‌ات دیر شد!
لب‌هایم به هم فشرده شد.
- خوش به حالش!
سوگند کلاهش را در آورد و سوالی نگاهم کرد.
- چرا؟
کنار پنجره نشستم و از آن‌جا به حیاط خیره شدم.
- می‌تونه بره مدرسه، درس بخونه و در آینده برای خودش کسی بشه.
کنارم قرار گرفت و نفس عمیقی کشید.
- من هم دلم می‌خواست بیشتر از تحصیلات مکتبی درس بخونم؛ اما آقا جون رو که می‌شناسی؟ دوست نداره!
سری تکان دادم با ضرب از کنار پنجره بلند شدم، ولی نگاهم هنوز به الیاس بود.
- مشکل همین‌جاست! فکر می‌کنند در همین حد که بنویسیم و بخونیم کافیه.
اما خوب می‌دانستم که این طرز تفکر فقط برای آقا جان نبود، بلکه بیشتر مردها همین نظر را داشتند و ما پاسوز تفکرات آن‌ها می‌شدیم.
ان‌قدر نگاهش کردم که در نهایت، صدای بستن در ماشین و فریاد جیغ لاستیک ماشین را از میان پنجره شنیدم.
کتاب را از روی سکو برداشته و صفحه اولش را بو کشیدم. پاهایم را به دیوار چسبانده و مشغول خواندن صفحه اول کتاب شدم. سوگند نگاهی به لبخند روی لبم انداخت و سری تکان داد. کاش همان روز، در همان لحظه زمان می‌ایستاد و من با فکر این‌که چقدر خوش شانسم کتاب را می‌خواندم. کاش زمان همان روزی که با دیدن کتاب فکر می‌کردم، چقدر خوشبخت هستم، می‌ایستاد و یادآور سختی‌های زندگی نمیشد.
کاش... .
اما هر کاشی بالاخره به افسوس تبدیل می‌شود و نمی‌گذارد زیاد در توهمات خیالت سیر کنی!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
- خدای من! جای فوق‌العاده‌ای به نظر می‌رسه!
خان زاده نگاه از من گرفته و سری تکان داد.
- آره خب! به عنوان اولین دبیرستانی که توی تبریز افتتاح شده، واقعاً عالیه!
با پیش‌بند مشکیم، ع×ر×ق دست‌هایم را خشک کردم که خان زاده نگاهی به من انداخت و گفت:
- خب بگذریم! امروز چی‌کار کردی؟
لنگه ابرویی از سوال مزخرفش بالا انداخته و نگاهم را به چشم‌های خاکستریش دوختم. واقعاً چه کاری از دستم بر می‌آمد؟ همان کارهای همیشگی!
- مثل همیشه!
خان زاده که فهمید نمی‌خواهم درباره این موضوع حرف بزنم، خنده مصلحتی کرد و از جایش بلند شد.
- خوشحال شدم از دیدنت! با اجازه‌ات من برم، یه خورده کار دارم.
تنها کسی که در عمارت تا حدی با انسانیت و مهربانی و تواضع با تمامی اهالی خانه حرف میزد، فقط او بود.
سری تکان داده و او خواست روی برگرداند که سریع صدایش کردم.
- خان زاده؟
با اخم به طرفم برگشت و سرش را سوالی تکان داد، سپس دستی به پیراهن مدرسه‌اش کشید و منتظر ماند تا حرفم را بزنم.
- میشه حداقل وقتی تنهاییم دیگه با این اسم مزخرف صدام نزنی؟
ابرویی بالا انداختم و آوایی مخالف گفتارش از دهانم خارج شد.
- نه! می‌خوای مامانت من رو بخوره؟
دوباره کنارم نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
- مگه لولو خورخوره هست؟
با خنده دست‌هایم را به عقب هدایت کردم و به آن‌ها تکیه زدم.
- واللّه چه عرض کنم؟ هنوز یادم نرفته چجوری زد توی گوشم، وقتی اسمت رو گفتم.
انگار کلافه بود و ناراحت! بارها عذرخواهی کرده بود و من بارها وقتی که زن‌ عمو در گوشم زده بود را برایش یادآوری کردم. همان روزی که با دیدن کتاب الیاس در دستم، خشمگین شد و وقتی در جواب حرفش گفتم" این رو خود الیاس داده‌" خشمش فوران کرد و نتیجه‌اش قرمزی گونم شد.
چند باری دست درون موهایش کشید و از جا بلند شد.
- چی می‌خواستی بگی؟
نگاهش کردم، آن‌قدر حواسم پرت حرف‌هايش شد که قدر لحظه‌ای یادم رفت چه می‌خواستم بگویم و وقتی یادم آمد، فهمیدم که چه خوب شد که الیاس آن روز را یادآوری کرد. می‌خواستم درباره اشتیاقم بابت خواندن و نوشتن حرف بزنم و از او بخواهم که یک کتاب خواندنی به من بدهد؛ اما وقتی به عاقبتش درست فکر کردم، سر پایین انداخته و بزاق دهانم را قورت دادم.
- هیچی! مهم نیست.
این‌بار خان زاده بود که ابرو و شانه‌ای بالا انداخت و از کنارم گذشت. از جایم بلند شده و جارو را برداشتم و مشغول تمیز کردن حیاط شدم. صدای خش‌ خش برگ‌های خشک، نشان از گذر زمان بود. روزی که این‌جا آمدیم، خان زاده برای امتحان‌های آخر ترم می‌رفت و حالا آغاز سال تحصیلی جدیدی برای او بود.
گذری که در همین مکان پر مدعا سپری شد! گذر زمانی که در سایه زن‌ عمو و سودا و تحقیرهایشان گذشت. تحقیری که وقتی کتاب خان زاده را در دستم دید، نثارم شد و ضربه‌ای به پیکره رویاهایم زد. رویاهایی که در پستوهای صفحه‌های آن کتاب جا گذاشتم. از همه بدتر، نگاه‌های ناپاک الماس بود که خنجری بر قلب پر دردم وارد می‌کرد.
- آهای دختر! کجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
سر چرخانده و نگاهم را به ربابه دوختم. آلارچاب آبیش را که فقط قسمتی از هیکل بزرگش را در خود جای داده بود را باز کرده و همان‌طور که خودش را با آن باد میزد، تا ع×ر×ق‌های صورتش خشک شود، مغرورانه نگاهم کرد.
- بله، خانم جان؟
پوفی کشیده و دست به سینه زد:
- یک ساعته دارم صدات می‌کنم! کجایی تو؟
سر پایین انداخته و عذرخواهی کوتاهی بر لب آوردم.
- این‌جا کافیه! بیا برو اتاق سودا خانم رو جمع و جور کن.
چشمی زیر لب گفته، به سمت اتاق سودا قدم برداشتم. واقعاً تکلیف کارهای من در این‌جا چه بود؟ همه یا باغبان بودند، یا آشپز یا کارگر تمیز کردن خانه یا شست و شوی لباس اهالی خانه بودند!
اما من چی؟ سوگند چی؟ انگار بیگار گیر آورده بودند که هر کاری را از ما می‌خواستند. پوفی کشیده و بی‌خیالی زیر لب زمزمه کردم. پله‌ها را یکی یکی بالا رفتم و آرام روی فرش‌های دست سازش قدم زدم. هر وقت این‌جا می‌آمدم، غرور خاصی در سلول به سلول تنم جاری میشد. محکم قدم برمی‌داشتم و پر ابهت! نگاهی به تابلو چهار قل انداختم و تا اتاق سودا مشغول خواندن چهار قل شدم. در اتاق را به آرامی باز کرده و وارد اتاقش شدم.
- کسی نیست؟
دست به چارچوب در گذاشته و نگاهی به کل اتاق انداختم. پرده‌های اتاق را کشیده بودند و اول چیزی که به چشم می‌خورد نور آفتاب بود.
- سودا جان نیستی؟
شانه‌ای بالا انداخته و به درکی زیر لب زمزمه کردم. حوصله کنکاش نداشتم، برای همین دستمال را از گوشه پیش‌بندم برداشته و مشغول گردگیری شدم.
میز تحریرش را تمیز کرده و دستمال را لوله کرده و دورانی روی صندلی کشیدم. به کتابخانه‌اش که رسیدم نگاهم به کتاب‌های رنگا رنگ و زیادش، گره خورد. ناخدآگاه لبخندی روی لبم نشست و نگاهم را به در دوختم. وقتی از نبود کسی مطمئن شدم، صندلی چوبی را بیرون کشیده، سریع روی آن نشسته و مشغول بررسی کتاب‌هایش شدم. با دیدن سعدی نامه جیغ خفه‌ای کشیدم و آن را باز کردم.
- تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا،
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا!
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر،
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا!
شربتی تلختر از زهر فراقت باید،
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا!
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین،
روزی از با تو نشد دست در آغوش مرا!
بی‌دهان تو اگر صد قدح نوش دهند،
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا!
سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید،
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا!
ان‌قدر از این شعر خوشم آمده بود که چندین بار خواندمش و وقتی که حس کردم بالاخره آن را حفظ کرده‌ام، صفحه را ورق زدم. با دیدن شعر بعدی، ان‌قدر ذوق زده شدم و سعی کردم حفظش کنم؛ اما هر چه کردم حفظ نشدم! مدام یک تکه از آن را یادم می‌رفت و نمی‌توانستم کامل به یاد آوردم.
نگاهی به قفسه‌ها کردم و با دیدن قلمی که در یکی از قفسه‌ها خودنمایی می‌کرد، از جا نیم خیز شدم و آن را برداشتم.
تکه‌ای کاغذ از گوشه دفترش کندم و بوستان را هم جلوی رویم گذاشتم.
- دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت،
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت!
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش،
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت!
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت،
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت!
راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد،
تا نباید که بشوراند خواب سحرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
385

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین