. . .

انتشاریافته داستان کوتاه اغتشاش | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-4c8d7439c83babd17_lbvm.png

نام داستان: اغتشاش
نویسنده: Ara (هستی همتی)
ژانر: تراژدی، اجتماعی

خلاصه:
یک اشتباه به ظاهر بی‌‌اهمیت و یک بی‌‌اهمیتی مطلقاً اشتباه! برتری‌‌ها و تزلزل‌‌های نابه‌جایی که آینده‌‌ی یک انسان را تحت‌الشعاع قرار می‌‌دهند و یک سر کوفتگی، چندین سال عذاب خواهد داشت. بی‌‌عرضگی شخصی، می‌‌تواند از یک بی‌‌توجهی منشأ بگیرد و جلب رضایت همگان، می‌‌تواند در راستای یک تبعیض جنسیتی باشد. لغزش نفس می‌‌تواند عواقب بد دور از انتظاری در پی بیاورد و جنس زن، بی‌‌گناه قصاص شود... .

مقدمه:
زاده به ناخواست بودم
و محکوم به طعنه شنیدن!
حتی در تصوراتم نیز نمی‌‌گنجید که یک مشت عقاید پوچ و کهنه
بانی خلق و خوی سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتی دگر را، نفس ضعیف من بدهد!

یازده اردیبهشت 1400
ساعت ده و ده دقیقه‌‌ی شب
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_پارت یک_*


متزلزل و درمانده، کنج خانه به دیوار تکیه داده بودم و مادام گوش سپردن به هرچه از دهان مادر شوهرم بیرون می‌‌آمد، دندان‌‌هایم ناخن‌‌هایم را به تاراج بردند. نگاهم بر ساعت دیواری خشکیده بود و می‌‌دانستم علی‌رغم آن‌که صبح تصمیم گرفته بودم دیگر آدم محکمی بشوم، باز هم نفسم می‌‌خواست کوتاه بیاید و جرئت بر زبان راندن واژه‌‌ی دو حرفی «نه» را نداشت. کمابیش دو ساعت به چهار و نیم عصر و نوبت دکترم مانده بود. مادر شوهرم هم از قضا، از پشت خط با وراجی‌‌هایش می‌‌گفت اگر وقت دارم، می‌‌خواهد یک ساعت دیگر بیاید و تا شام بماند. منطقی بود که قاطعانه و در اوج احترامی که برایش قائل بودم، مودبانه مطرح کنم تا دو ساعت دیگر باید در مطب پزشک حاضر شوم و تعارف بزنم مادر شوهرم فردا یا روزی دگر بیاید، اما این جرئت را در ضعف نفسی‌‌ام نمی‌‌دیدم.

- خوب المیرا، مادر، پس هستی من یکی-دو ساعت دیگه بیام؟ دلم برای پارمین و پوریا یه ذره شده!

انگشت سبابه‌‌ام را روی دو چشمانم فشردم و زیر لب لعنتی حواله‌‌ی خودم کردم. مغزم فرمان به رد محترمانه‌‌ی حرف طلوع خانم می‌‌داد و شکستگی نفسم، امر به پذیرفتن. از این حالت دوگانه‌‌ام بیزار بودم و حس تنفر منزجر کننده‌‌ای نسبت به این بی‌‌عرضگی ذاتی‌‌ام، در جایگاه یک مادر و همسر بیست و شش ساله داشتم.

به سختی، حینی که نفس کشیدنم منقطع میشد، کلمات مودبانه‌‌ای در ذهنم چیدم که رد درخواست کنم، اما در اوج سستی، صدایم لرزید و از حنجره‌‌ی خشک شده‌‌ام، کلماتی مثل «باشه» و «خواهش می‌‌کنم، مراحمید!» بیرون جستند و کماکان، تن صدایم تحلیل رفت. کاش توان روانی مستحکم‌‌تری داشتم!

خداحافظی و فشردن عصبی دکمه‌‌ی قطع تماس، با چرخیدن کلید در قفل و باز شدن درب خانه از سوی نیما همراه شد. از دیوار جدا شدم و با حرص تلفن را روانه‌‌ی کناره‌‌ی کاناپه‌‌ی شکلاتی کردم؛ در آن لحظه با اغتشاش ذهنی‌‌ای که مرا در بر گرفته بود، میان ست کرم و شکلاتی هال خانه، احساس خفگی می‌‌کردم. می‌‌دانستم گونه‌‌های برجسته‌‌ام از زور حرص سرخ شده‌‌اند و چشمان درشتم، رنگ خرمایی بی‌‌فروغی دارند. قطعاً اگر نیما ظاهرم را این گونه می‌‌دید، پی به احوال آشوبم می‌‌برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت دو_*


موهای آشفته‌‌ی پر کلاغی‌‌ام را پشت گوش راندم و عجولانه به آشپزخانه رفتم که کمی زمان بخرم. بلند شدن صدای نیما هم همگام با یادآوری این موضوع بود که دیروز عصر، طی تماس کوتاهم با نسترن، خواهر شوهرم، باز نفس خجولم خود را نمایاند و نتوانستم به روی درخواستش نه بیاورم که خواسته بود امروز عصر حوالی ساعت شش با او برای خرید بروم، در حالی که به نیما و دوقلوهای شش ساله‌‌ام قول داده بودم کیک بپزیم و دور هم خوش بگذرانیم! دلخوری شوهرم با شنیدن چنین بی‌‌دست و پا بودنی که واضح بود، عذاب‌‌آور بود!

- المیرا... الی؟ کجایی عزیزم؟ نمیای استقبال مرد خسته از راهت؟

مشتی آب به صورتم پاشیدم و با بستن شیر ظرف‌‌شویی، تته پته کنان جواب دست و پا شکسته‌‌ای دادم. لرزش صدایم از زور تنفر درونی‌‌ام نسبت به ضعف نفسانی‌‌ام منشأ می‌‌گرفت.

- اینجام نیما... میام الان!

با حوله‌‌ای که به روی میخ فرو رفته در دیوار آویخته شده بود، صورتم را خشک کردم و برگشتم به سمت خروجی آشپزخانه بروم که چهره‌‌ی نیما پشت اپن نمودار شد. بوی مطبوع قورمه سبزی را که در هوا پیچیده بود، به ریه می‌‌کشاند و در نگاهم، کاوش می‌‌کرد.

گویی گرفتگی ظاهرم از تیزی چشمانش دور نماند. کیسه‌‌ی خرید آرد و بساط کیک را روی میز ناهار خوری چهار نفره، کنج آشپزخانه گذاشت و موشکافانه، در نگاهم به دنبال پاسخ گشت.

- چیشده الی؟ خسته به نظر میای!

تک سرفه‌‎‌ای کردم و در امتداد صدای گرفته‌‌ام، پی بهانه گشتم. احساس شخص خرابکاری را داشتم که از همسرش، حقیقت تلخی را پنهان می‌‌کند.

نیما که دودلی مرا در جایگاه خستگی می‌‌دید، حین گام برداشتن سوی ظرف حاوی قورمه سبزی روی گاز، حدس زد.

- باز بچه‌‌ها خانوم من رو اذیت کردن؟ پخش شدگی اسباب بازی و دعوای پوریا با پارمین، یا این‌‌بار دسته گل جدید به آب دادن؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت سه_*


در دل آرزو کردم ای کاش پارمین ماشین اسباب‌‌بازی پوریا را می‌‌شکاند و پوریا، صورت عروسک پارمین را خط خطی می‌‌کرد؛ اما حقیقت به بحث همیشگی من و شوهرم بر می‌‌گشت! خجل و بی‌‌دست و پا بودن ذاتی‌‍‌ام و ضعف نفسم در نه آوردن.

به سختی صدای دورگه‌‌ام را به لفظ آوری وا داشتم؛ خطا کرده بودم و می‌‌بایست بهای این عادت غلطم را می‌‌پرداختم. منتها عذاب می‌‌کشیدم که توان تغییر رفتار اشتباهم را نداشتم! اعتراف کردن، واقعاً جان آدم را می‌‌بلعید!

- نه... نیما! نوبت دکتر عصر امروز...

نیما آدم عجولی بود؛ صبر برای این مرد بیست و هشت ساله معنا نمی‌‌داد و بی‌‌طاقتی، همواره در نگاه متلاطم عصبی‌‌اش هویدا بود. آن لحظه هم با در دهان گذاشتن قاشقی از خورشتِ در حال جوشیدن، سخنم را برید.

- استرس بیخودی؟ فقط یه چکاپ هست عزیزدلم.

لبانم را طوری روی یک‌‌دیگر فشردم که به سفیدی زدند و بند انگشتانم، لبه‌‌ی میز چوبی را از پی حرص به بازی گرفتند. احساس خستگی ناشی از تحمل وزنه‌‌ای سنگین داشتم و بی‌‌صبری نیما، بر میزان عصبی بودنم می‌‌افزود.

درمانده، در عمق عسلی‌‌هایش خیره شدم و مادام رد و بدل کردن نگاهم بین ابروان کمانی‌‌اش، وا رفتم.

- نه نیما! مادرت یک ساعت دیگه قراره بیاد خونه‌‌مون و تا شب پیش‌‌مون بمونه.

نیما، نگاه مبهوتش را از ظرف ناهار به سوی من سوق داد. گیج بود و مشخصاً، هنوز به عمق فاجعه و دلیل همیشگی‌‌اش، پی نبرده بود.

- مادرم؟ برای چی؟ بهش گفتی نوبت دکتر داری و خواسته بیاد بچه‌‌ها رو نگه داره تا من دست تنها نباشم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت چهار_*


در نگاهش شک را می‌‌دیدم. واقعاً نیما گاهی آن‌‌قدر ابله به نظر می‌‌آمد که جانم را در می‌‌آورد تا منظور غیر مستقیمم را درک کند! خودش هم می‌‌دانست آن‌‌قدر با همه تعارف دارم که اگر مادرش، خودش را می‌‌کشت هم نمی‌‌گذاشتم زحمت بچه‌‌ها به گردنش بیفتد. باز هم فکرها دارد برای خودش این مرد!

مشتم را آرام روی میز کوبیدم و ابرو درهم کشیدم. نیما حال روحی‌‌ام را بدتر کرده بود.

- نیما، آخر روانی میشم ها! اصلاً به مادرت نگفتم نوبت دارم. تلفن کرد و بعد از صحبت راجع به این‌‌که تنها موندن توی خونه آزارش میده، گفت می‌‌خواد حوالی سه و نیم بیاد تا با بودن پیش بچه‌‌ها دلش باز بشه. من هم روم نشد بگم نوبت دکتر دارم، دلم به حالش سوخت.

این‌‌بار نیما، پی به بی‌‌عرضگی همیشگی‌‌ام برد و عصبی، چشم غره رفت. حال و هوای خوبش که با دیدن غذای مورد علاقه‌‌اش به جانش رخنه کرده بود، ناگاه پر کشید و از او نیمای بدخلق اخم کرده برجای گذاشت. حتی آن قورمه سبزی هم به نوعی باج دهی محسوب میشد تا لااقل در ازای تنها ماندن چند ساعته نیما با بچه‌‌ها، لطفش را به نحوی جبران کرده باشم؛ اما قرار رفتنی در کار نبود. بماند که حرف از خرید دم غروب نسترن هم به میان نیاوردم و خدا به دادم برسد!

نیما، تکیه به کابینت زد و شقیقه‌‌هایش را فشرد. لحنش مثل مواقع دلخور شدنش، سرد و صدایش خفه بود.

- باز توی این رودربایستی لعنتی موندی که کل برنامه ریزی‌‌ات رو فقط برای مادرم به هم زدی؟ یک ماه منتظر موندی تا بتونی نوبت بگیری، پول ویزیت رو هم پیش پرداخت کردی، حالا به خاطر پیشنهاد مادر من کل زحمتت رو به باد می‌‌دی؟ المیرا! یه رد درخواست ساده‌‌است! این‌‌قدر این پا و اون پا کردن نداره که خودت رو بندازی توی هچل. بهش می‌‌گفتی فردا بیاد، قرار نبود سرت رو بذاره روی سینه‌‌ات به خاطر یه نه گفتن محترمانه که! الان مرخصی‌‌ای که من به خاطر نگه داشتن بچه‌‌ها گرفتم رو می‌‌خوای چیکار کنی؟ یا قولی که به بچه‌‌ها دادی از عصر تا آخر شب با جمع خونوادگی خودمون خوش باشیم و باهم کیک بپزیم؟ با این تعارف‌‌های الکی می‌‌خوای به کجا برسی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت پنج_*


گر گرفتم و از شرم، گونه‌‌هایم داغ شدند. از توبیخ شدن نزد شوهرم متنفر بودم و از قضا، خجل بودن ناخواسته‌‌ام که توان غالب شدن به رویش را هم در خود نمی‌‌دیدم، بانی مشاجره‌‌ی هر روزه‌‌مان بود! نیما نمی‌‌فهمید چه ساعات برای مهار کردن این عادت غلطم صرف کردم و خودم تا چه اندازه به علت این بی‌‌دست و پایی عذاب کشیدم؛ اما گویی دست من نبود! چیره شدن بر این ضعف نفسانی سخت‌‌تر از آن‌‌چه بود که از بیرون دیده میشد. بارها سعی کردم برای نیما توضیح بدهم تحت اراده‌‌ی من نیست؛ نمی‌‌توانم نه بیاورم. از آن‌‌که کسی را برنجانم هراس داشتم و ساعت‌‌ها ذهنم به رد یک درخواست کوچک، مشغول می‌‌ماند که عاصی‌‌ام می‌‌کرد و از سوی دیگر، تصور می‌‌کردم با پذیرش خواسته‌‌ی اشخاص، پیوند محبت سنگینی بین خودم و شخص ایجاد می‌‌کنم و بانی عزیزتر شدنم در نگاه سایرین می‌‎‌شوم؛ اما نیما درد دلم را نمی‌‌فهمید!

مغموم، بغضم را فرو خوردم و حین بازی با انگشتانم، زمزمه کردم.

- نمی‌‌فهمی نیما...

با کوبیدن درب ظرف محتوی قورمه سبزی، حرص و خواهشش را به سکوت، نشان داد. حق داشت؛ اما از درد وجود من هم چیزی نمی‌‌دانست! این ضعف درونی، بیش از همه خودم را می‌‌آزرد و من، متاسفانه راه گریزی نداشتم.

نیما، حین فشردن انگشت‌‌هایش برهم و چرخاندن حرصی گون چشمش در حدقه، با بی‌‌رحمی، سردی نگاهش را نثارم کرد و نشانم داد از رفتارهایم به ستوه آمده. در لحن صدایش منتی را می‌‌دیدم که در سرم زنگ می‌‌زد و گویی می‌‌خواست یادآوری کند همیشه اوست که مرا از مخمصه‌‌ی بی‌‌دست و پا بودنم، می‌‌رهاند و من، تنها سرباری بیش نیستم که برنامه ریزی‌‌های منظمش را برهم می‌‌ریزم.

- باشه الی، آبیه که ریختی و هیچ بنی-بشری نمی‌‌تونه جمعش کنه. نوبت دکترت که کنسله، بذار مامان بیاد من خودم دم غروب به یه بهونه‌‌ای برش می‌‌گردونم خونه که حداقل به قرار دورهمی خونوادگی شب‌‌مون برسیم. تو الان زودتر میز ناهار رو بچین و مواد کیک رو آماده کن تا مامان نرسیده!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت شش_*


اندوه، سراسر وجودم را غرق کرد. حالت لرزش بدی داشتم و احوال متناقض لعنتی‌‌ام برای خودم هم حتی، قابل درک نبودند. حرف نیما یادآوری کرده بود که قرار نسترن هم خطای دیگر من است و نیما، بی‌‌اطلاع از آن. احساس می‌‌کردم سلول به سلول بدنم خستگی را فریاد می‌‌زنند و تنفر محسوسی از ذات اصلاح نشدنی‌‌ام داشتم.

با روی گرداندن نیما برای بیرون آوردن دیس برنج از کابینت بالای سرش، مغموم و ماتم زده، بدن رنجورم را به تکیه گاه صندلی فشردم و باعجز، صدایش زدم.

- نیما...

کلافه سری تکاند و دستش را به کمرش زد. اخمی کرد و سرد، پاسخم را بدون حتی یک نیم نگاه داد.

- چیه؟

نیما، عاشقانه دوستم داشت و از جانش برایم مایه می‌‌گذاشت. حقیقتاً هم بارها این ضعف نفسم را نادیده گرفته بود و با اخلاق اعصاب خُرد کنم، کنار می‌‌آمد؛ اما امان از گاهی که دلخور و عصبی میشد. آنقدر عاشقش بودم که عصبی بودن و سردی بیانش، حالم را منقلب می‌‌کرد و بغض را، مهمان حنجره‌‌ام.

آرنجم را روی میز، تکیه‌‌گاه عضلات خسته‌‌ام کردم و چون کودکی خطاکار، لب زدم.

- دورهمی امشب کنسله...

نیما، با شنیدن لغاتی که از دهانم در آمدند، چنان تکان بدی خورد که کم نماند لیوان شیشه‌‌ای درون دستش روی سرامیک رها شود؛ اما تعادلش را حفظ کرد و به گونه‌‌ای خشونت‌‌بار سویم چرخید که آب دهانم به گلویم پرید و در پس نگاه عصبی‌‌اش، خستگی از بی‌‌عرضگی‌‌هایم را دیدم.

- این دیگه چرا المیرا؟ باز چه گندی زدی؟ باز کجا بچه بازی در آوردی و نتونستی جلوی مهربونی بیخودت رو بگیری آخه؟

صدایم لرزید و گونه‌‌هایم داغ شدند. همسرم توبیخم می‌‌کرد و چون کودک، ملامتم. زهر نیش و کنایه‌‌هایش مطلقاً حق من و ازای احمقانه‌‌هایم بود؛ اما دیوانه‌‌ام می‌‌کرد!

- نی... نیما! نسترن دیشب ازم خواست امروز عصر برای خرید همراهش برم و نظر بدم...

با بی‌‌حوصلگی از ناتوانی و دل نازک بودنم، موهایش را دور انگشتش پیچاند و حرفم را برید.

- از دیشب تا حالا، الان میگی؟

- نتونستم به تو و بچه‌‌ها بگم؛ طاقت عصبی شدن تو و گریه‌‌های پارمین رو نداشتم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت هفت_*


گویی حرفم جانش را آتش زده باشد، با دست به دیوار کوبید و تقریباً غرید.

- عه؟ نه بابا! ببین المیرا، تو نمی‌‌تونی هر آدمی رو از خودت راضی نگه داری، زندگی این‌‌طور نمیشه! باید بعضی‌‌ها رو برای رضایت بعضی‌‌های دیگه بذاری کنار و احساس نمی‌‌کنی اتفاقاً تو، من و بچه‌‌هامون رو گذاشتی توی اولویت آخر؟ کسانی که بهت نزدیک‌‌تر و عزیزتر هستن و بیشتر بهت علاقه دارن رو به خاطر یه مشت غریبه و اقوام درجه دومت پس می‌‌زنی! قبول نداری برای زندگی‌‌مون هیچ ارزشی قائل نیستی؟ سه هفته ست که به دلیل بی‌‌دلیل بچه‌‌هات رو از یه دورهمی کوچولو محروم می‌‌کنی، این انصافه خانم به ظاهر مهربون؟

بیانش چون خار تیزی، به قلبم فرو رفت و جانم را لرزاند؛ اما کاش خاری میشد بر چشمم و آگاهم می‌‌کرد چه اشتباه، عزیزانم را فدای رضایت مشتی غریبه می‌‌کنم! از نیما رنجیدم و بغض خفه کننده‌‌ی گلویم سنگین‌‌تر شد؛ اما می‌‌دانستم حق دارد. منتها عاشقش بودم و لحن تند زننده‌‌اش، قلبم را می‌‌فشرد. با یک تصمیم بیخود، محبتش را از خودم دریغ کردم!

لرزان نامش را خواندم؛ در پس لحنم محبت از دست رفته‌‌ی نگاهش را گدایی می‌‌کردم.

- نیما...

به سردی از من روی گرداند و حین بیرون رفتنش از آشپزخانه، با جدیت لب زد.

- لطفاً چیزی نگو! فقط میز رو بچین تا من بچه‌‌ها رو بیارم.

و درون راهروی کنار ورودی آشپزخانه پیچید؛ سراغ بچه‌‌ها رفت و مرا با بغض شکسته‌‌ام تنها گذاشت که به احوال آشوب خود، بگریم؛ اما آن گریه کجا و حال نزار بعدترش کجا؟!

***

حینی که فرز و ماهرانه بادمجان‌‌ها را پوست می‌‌کندم، تلفن را زیر گوشم جا به جا کردم که صدای کتایون، واضح‌‌تر به گوشم برسد. هر چه‌‌قدر در درس و تحصیل کند بودم، استعداد غیرقابل انکاری در کدبانوی خانه بودن داشتم.

پشت میز درون آشپزخانه نشسته بودم و بادمجان‌‌هایی را که نیما خریده بود، نگینی شکل ریز می‌‌کردم. در آن مادام هم با کتایون درگیر صحبت بودم؛ کتی، دخترخاله‌‌ی بیست و هفت ساله‌‌ی من بود که برعکس من، به جای ازدواج در سنین پایین، روانشناسی خوانده بود و در ترکیه، جایگاه خوبی داشت. همچنان مجرد و بی‌‌قید و بند.

- خوب الی، شوهرت هم حق داره. قبول کن عاصی شده از بس خودت و نزدیکانت رو به خاطر اولویت‌‌های بقیه، توی تنگنا گذاشتی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*_پارت هشت_*


به پارمین که کنار پوریا، کف هال دراز کشیده بود و نقاشی می‌‌کشید، اشاره کردم ظرف پلاستیکی‌‌ای از درون کابینت به من بدهد تا بادمجان‌‌های خرد شده را جا به جا کنم. گلویم را هم صاف کردم و خسته از یادآوری نزاع دیروز ظهرم با نیما، پاسخ کتی را دادم.

- آره کتی، درست میگی؛ ولی می‌‌دونی، دست خودم نیست. در توانم نیست درخواست اطرافیانم رو رد کنم. اگه قبول نکنم و به بهونه‌‌ای از زیر کار شونه خالی کنم، تا چند روز چنان ذهنم درگیر عذاب وجدان میشه که دیوونه‌‌ام می‌‌کنه. بحث همیشگی‌‌ام با نیما رو فاکترو بگیرم، حس می‌‌کنم با این کار، محبت بین خودم و شخص درخواست کننده رو مستحکم‌‌تر می‌‌کنم که خیلی برام خوشاینده ببینم همه از من راضی هستن.

کتایون مکثی کرد و من، حین ریز کردن سبزی‌‌های جعفری تازه، به سمت پوریایی چشم غره رفتم که می‌‌خواست موهای خواهر دوقلویش را بکشد و تصور می‌‌کرد من از بالای اپن، نگاهش نمی‌‌کنم.

- می‌‌دونی المیرا، از جانب روانشناسی، علت این ضعف نفسانیت در نه آوردن، برام واضحه. امیدوارم ازم خرده به دل نگیری ولی مشخصاً این حالتت از درون کودکی‌‌ات منشأ می‌‌گیره و به دنبال سرخوردگی‌‌های اون موقع، درونت ریشه دوونده. خوب یادمه چقدر خاله و شوهرخاله بین تو و دوتا برادرهات، فرق می‌‌گذاشتن. شاید هم مقصر نبودن؛ اما افکار و عقاید کاملاً غلطی که در رابطه با تفاوت جنسیتی دختر و پسر داشتن، باعث میشد تو رو نادیده بگیرن. مدام طعنه شنیدی و این مورد، اعتماد به نفست رو از همون کودکی، درونت از بین برد و این‌‌که هرگز مورد قبول نزدیکان پسر دوستت نبودی، خاطره‌‌ی بدی برات شد. از این رو، ناخواسته ضعف در رد هرچند احترام آمیز خواسته‌‌ی دیگران داری. چرا که از طرد شدن وحشت داری و از طرف دیگه، می‌‌خوای با مورد رضایتِ همه بودن، اون مقبولیتی رو که در دوران کودکی ازش محروم بودی، حالا ببینی. یعنی تنها دلیلی که ناخودآگاهت نمی‌‌ذاره نه بیاری، به این علت هست که برخلاف تبعیض جنسیتی دوران کودکی‌‌ات، این‌‌بار رضایت همه رو جلب خودت کنی. متوجه توضیحاتم هستی، الی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
*_پارت نه_*


توضیحات و بیان صریح کتایون، وجودم را تکاند و مرا بر جایم پشت میز، خشکاند. در حقیقت، کتی حقیقتی را مستقیماً به زبان آورده بود که من هشت سال تمام دورش می‌‌زدم و می‌‌پیچاندمش. راست می‌‌گفت، از زمانی که یادم می‌‌آمد، مورد توجه والدینم نبودم. علی‌‌رغم آن‌‌که کوچک‌‌ترین فرزند خانواده بودم، والدینم خصوصاً مادر سنگدلم، با آن عقاید کهنه‌‌شان، مرا ننگ پیشانی خود می‌‌دانستند و بارها، هرجایی گفتند من به ناخواست متولد شدم. سرکوفت‌‌هایی که می‌‌خوردم، واقعاً مرا خجول بار آورده بود و یادم نمی‌‌رود چه تلاش‌‌هایی برای جلب توجه مادر بی‌‌حوصله‌‌ام کردم؛ اما با وجود امیر و عرشیا، جایی برای توجه به من باقی نمی‌‌مانند! این‌‌ها برایم روشن بودند، اگرچه ترجیح می‌‌دادم تمامشان را خاطرات سیاه سال‌‌های پیش از ازدواجم با نیما بدانم؛ اما حتی سر سوزنی گمان نمی‌‌بردم یک سهل انگاری عقیدتی بچه‌‌گانه در دوران کودکی‌‌ام، چنین نتیجه‌‌ی فضاحت‌‌باری داشته باشد!

صدا زدن‌‌های مداوم کتی، مرا به وهله‌‌ی حال بازگرداند.

- هی الی، چیشدی؟ پشت خطی؟

خرد کردن سبزی‌‌ها را از سر گرفتم و حین سامان دادن به افکار پراکنده‌‌ام، کودکان لجبازم را از نظر گذراندم که بر سر لگوی قرمز رنگ، مشاجره می‌‌کردند. اغلب می‌‌گذاشتم خودشان کنار بیایند، مگر دعوایی جدی راه بیفتد. نمی‌‌خواستم آن دو چون مادرشان، بی‌‌دست و پا بار بیایند.

- آره کتی، شرمنده. حواسم چند لحظه پرت شد.

صدای نفس عمیقش را به دنبال جیر جیر تکیه گاه صندلی اداری، شنیدم. می‌‌توانستم تصور کنم زیر باد مستقیم کولر، پشت میز کارش نشسته و از پنجره‌‌ی تمام قد اتاقش در طبقه‌‌ی بیست و سوم، نظاره‌‌گر منظره‌‌‌‌ی زیبای استانبول، زیر پاهایش شده. باور نمی‌‌کردم تنها یک تفکر عقیدتی متفاوت از دو خواهر، دو سرنوشت متفاوت برای فرزندانشان رقم زده باشد. من و کتی، سطح درسی یکسان و متوسطی داشتیم، ولی مادر من معتقد بود دختر، مهمان چند ساله‌‌ای ست که عاقبت باید به خانه‌‌ی بخت برود و درس به کارش نمی‌‌آید! اما خاله، برای کتایون از جانش مایه گذاشت و هزینه‌‌ی تحصیلش را حتی در دانشگاه غیردولتی، متقبل شد. حال من کجا بودم و او کجا؟! همسر و فرزندانم را عاشقانه دوست داشتم؛ اما جایگاه کتی چیز دیگری بود!

- دیوونه، فکر کردم بچه‌‌ها چیزی‌‌شون شد که یک دفعه سکوت کردی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین