. . .

تمام شده مجموعه داستان‌های اخلاقی نگرش زندگی| مترجم AYSA_H

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #1
«به نام خداوند آفریننده زیبایی‌ها»
نام مجموعه: مجموعه داستان‌های کوتاه نگرش زندگی
مترجم: AYSA_H
ژانر: اجتماعی

***
داستان اول: مادر سال‌خورده

نویسنده: ماتسو باشو

خلاصه:


این داستان فولکلور ژاپنی که با نام داستان مادر سال‌خورده نیز شناخته می‌شود، داستان حاکمی نامهربان را روایت می‌کند که دستورات ظالمانه‌ای صادر می‌کند، از جمله درخواستی مبنی بر رها شدن همه افراد پیر و رها شدن برای مردن. باشو داستان تلخی در مورد مادر و پسرش و عشق آن‌ها به یک‌دیگر می‌گوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
***
خیلی وقت پیش در پای کوه، یک کشاورز فقیر و مادر پیر و بیوه‌اش زندگی می‌کردند. آن‌ها اندکی زمین داشتند که غذای آن‌ها را تامین می‌کرد و متواضع، صلح طلب و شاد بودند.
سرزمین درخشش توسط یک رهبر مستبد اداره می‌شد که اگرچه یک جنگجو بود، اما از هر چیزی که حکایت از ضعف سلامتی و قدرت داشت، به شدت و بزدلانه کنار می‌آمد. این باعث شد که او اعلامیه‌ای ظالمانه بفرستد. به کل استان دستور اکید داده شد تا فوراً همه افراد مسن را به قتل برسانند. آن روزها روزهای وحشیانه‌ای بود و رسم رها کردن افراد مسن برای مردن غیر معمول نبود. دهقان فقیر مادر پیرش را با احترام محبت‌آمیزی دوست داشت و این دستور قلبش را پر از اندوه کرد. اما هیچ‌کس دو بار به اطاعت از فرمان فرماندار فکر نکرد، بنابراین با آه‌های عمیق و ناامیدکننده فراوان، جوانان خود را برای آنچه در آن زمان مهربان‌ترین شیوه مرگ تلقی می‌شد، آماده کردند.
درست هنگام غروب آفتاب، زمانی که کارش تمام شد، مقداری برنج سفید نشده را که غذای اصلی فقرا بود، گرفت و پخت. خشک کرد و در پارچه‌ای مربعی بست و در بسته‌ای دور خود تاب داد. گردن همراه با کدو حلوایی پر از آب خنک و شیرین. سپس مادر پیر ناتوان خود را به پشت بلند کرد و سفر دردناک خود را به بالای کوه آغاز کرد. جاده طولانی و شیب‌دار بود. از راه باریکی که توسط شکارچیان و هیزم‌شکنان ساخته شده بود، عبور می‌کرد و دوباره از آن عبور می‌کرد. در جاهایی باختند و گیج شدند، اما او توجهی نکرد. این یا آن مسیر مهم نبود. او ادامه داد و کورکورانه به سمت بالا صعود کرد. (همیشه به سمت قله بـر×ه×ن×ه مرتفع، آنچه به نام اوباتسویاما شناخته می‌شود، کوه «رها شدن سالمندان».)
چشمان مادر پیر آن‌قدر تار نبود که متوجه شتاب بی‌پروا از راهی به راه دیگر می‌شد و دل پرمهرش مضطرب شد. پسرش مسیرهای زیاد کوه را نمی‌دانست و بازگشت او ممکن بود خطرناک باشد، بنابراین دستش را دراز کرد و شاخه‌ها را از روی برس‌ها جدا کرد و در هر چند قدمی راه، هر چند قدمی راه را بی‌صدا یک مشت رها کرد تا وقتی بالا می‌رفتند. مسیر باریک پشت آن‌ها در فواصل زمانی مکرر با انبوهی از شاخه‌های کوچک پر شده بود. بالاخره قله رسید. جوان خسته و بیماردل، به آرامی بار خود را رها کرد و در سکوت مکانی باآسایش را به عنوان آخرین وظیفه خود در قبال آن عزیز آماده کرد. او با جمع کردن سوزن‌های کاج افتاده، یک بالشتک نرم درست کرد و مادر پیرش را با مهربانی روی آن بلند کرد. او کت پرشده‌اش را با دقت بیشتری روی شانه‌های خمیده‌اش زد و با چشمانی اشک‌آلود و قلبی دردناک خداحافظی کرد.
صدای لرزان مادر که آخرین دستورش را می‌داد پر از عشق بی‌خود بود. پسرم چشمت کور نشود. او گفت. «جاده کوهستانی پر از خطر است. با دقت نگاه کنید و مسیری را دنبال کنید که انبوهی از شاخه‌ها را در خود جای داده است. آن‌ها شما را به مسیر آشنای دورتر راهنمایی می‌کنند.» چشم‌های متعجب پسر به مسیر برگشت، سپس به دست‌های پیر و چروکیده بیچاره نگاه کردند که همه از کار عشقشان خراشیده و خاک شده بودند. دلش شکست و با تعظیم به زمین، بلند فریاد زد: «ای مادر بزرگوار، مهربانی تو دلم را می‌شکند! من تو را ترک نخواهم کرد. ما با هم راه شاخه‌ها را دنبال خواهیم کرد و با هم خواهیم مرد!»
بار دیگر بار خود را بر دوش گرفت (الان چقدر سبک به نظر می‌رسید) و با عجله مسیر را از میان سایه‌ها و مهتاب، به سمت کلبه کوچک در دره پایین رفت. زیر کف آشپزخانه یک کمد دیواری برای غذا قرار داشت که پوشیده شده بود و از دید پنهان بود. پسر در آن‌جا مادرش را پنهان کرد و همه‌چیز مورد نیاز او را تامین کرد و مدام مراقب بود و می‌ترسید که او را کشف کنند. زمان گذشت و او شروع به احساس امنیت می‌کرد که دوباره فرماندار منادیانی را فرستاد که ظاهراً به عنوان فخرفروشی از قدرت او، دستوری غیرمنطقی صادر می‌کردند. خواسته او این بود که رعایا طنابی از خاکستر به او هدیه کنند.
تمام استان از ترس می‌لرزید. این دستور را باید اطاعت کرد، اما چه کسی با تمام درخشش توانست طنابی از خاکستر بسازد؟ یک شب، پسر با ناراحتی شدید، این خبر را با مادر پنهان خود زمزمه کرد. «صبر کن!» او گفت. «فکر خواهم کرد. من فکر خواهم کرد.» روز دوم به او گفت که چه باید بکند. او گفت: «از نی پیچ‌خورده، طناب درست کن. سپس آن را روی ردیفی از سنگ‌های مسطح دراز کنید و در شبی بدون باد بسوزانید.» او مردم را دور هم جمع کرد و همانطور که او گفت عمل کرد و هنگامی که شعله خاموش شد، روی سنگ‌ها، با هر پیچ و تاب و الیافی که به خوبی نشان می‌داد، طنابی از خاکستر گذاشته شد.
مامور از ذکاوت جوانان خشنود شد و بسیار تحسین کرد، اما خواست بداند که عقل خود را از کجا به دست آورده است. «افسوس! افسوس!» کشاورز فریاد زد: «حقیقت باید گفته شود!» و با تعظیم عمیق داستان خود را تعریف کرد. فرماندار گوش داد و سپس در سکوت مراقبه کرد. بالاخره سرش را بلند کرد. او با جدیت گفت: «درخشش بیش از نیروی جوانی نیاز دارد. آه، کاش این ضرب‌المثل معروف را فراموش می‌کردم که «با تاج برف، حکمت می‌آید!» درست در همان ساعت قانون ظالمانه لغو شد و رسم به گذشته‌ای دور رفت که فقط افسانه‌ها باقی مانده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #3
***
داستان دوم: انجام دهنده خیر
نویسنده: اسکار وایلد
خلاصه: (اشعار در نثر انجام دهنده خیر) شعر وایلد درباره چهار نفر است که رفتار به ظاهر گناه‌آلودشان ناشی از دخالت خداوند است. این کتاب به صورت مجموعه‌ای از شش شعر منثور در سال 1894 در مجله فورتنایتلی ریویو منتشر شد.


شب بود و او تنها بود.
دیوارهای شهری گرد را از دور دید و به سوی شهر رفت.
و چون نزدیک شد، در شهر صدای پاهای شادی و خنده دهان شادی و صدای بلند عودهای بسیار را شنید. دروازه را زد و برخی از دربانان به روی او گشودند.
خانه‌ای را دید که از مرمر بود و ستون‌های زیبای مرمر در جلوی آن بود. ستون‌ها را با گلدسته آویزان می‌کردند و داخل و خارج آن مشعل‌هایی از سرو بود. وارد خانه شد.
و چون از تالار کلسدونی و تالار یاس گذر کرد و به تالار طویل عید رسید، کسی را دید که روی کاناپه‌ای بنفش رنگ دراز کشیده بود که موهایش را با گل سرخ تزئین کرده بود.
پشت سرش رفت و بر شانه او دست زد و به او گفت:
- چرا این‌طور زندگی می‌کنی؟
آن جوان برگشت و او را شناخت، پاسخ داد و گفت:
- اما من یک بار جذامی بودم و تو مرا شفا دادی. دیگر چگونه باید زندگی کنم؟
و از خانه بیرون رفت و دوباره به خیابان رفت. پس از اندکى کسى را دید که صورت و جامه او رنگین و پاهایش با مروارید پوشیده شده بود. و پشت سر او، به آرامی به عنوان یک شکارچی، مرد جوانی آمد که خرقه‌ای دو رنگ به تن داشت. حال چهره زن مانند چهره زیبای بت بود و مرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت.
او به سرعت به دنبال آن جوان رفت، دست آن جوان را لمس کرد و به او گفت:
- چرا به این زن چنین عاقلانه نگاه می‌کنی؟
مرد جوان برگشت و او را شناخت و گفت:
- اما من یک بار نابینا بودم و تو به من بینایی دادی. به چه چیز دیگری باید نگاه کنم؟
و به جلو دوید. دست به لباس نقاشی شده زن زد و به او گفت:
- آیا جز راه گناه، راهی برای پیمودن نیست؟
زن برگشت و او را شناخت. خندید و گفت:
- اما تو گناهان مرا بخشیدی و راه، راهی پسندیده است.
و از شهر خارج شد.
هنگامی که از شهر خارج شد، مرد جوانی را در کنار جاده نشسته دید که گریه می‌کرد.
به طرف او رفت و دستی به تارهای بلند موهایش کشید و به او گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟
مرد جوان به بالا نگاه کرد و او را شناخت و پاسخ داد:
- اما من یک بار مرده بودم و تو مرا از مردگان زنده کردی. جز گریه چه کار دیگری باید بکنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #4
***
داستان سوم: الاغ و خریدارش
نویسنده: ازوپ

مردی که می‌خواست یک الاغ بخرد، به بازار رفت و با صاحبش قرار گذاشت که اجازه داشته باشد او را برای محاکمه به خانه ببرد، تا ببیند او چگونه است. وقتی به خانه رسید، او را همراه با الاغ‌های دیگر در اصطبل خود گذاشت. تازه‌وارد نگاهی به اطراف انداخت و بلافاصله رفت و در کنار تنبل‌ترین و حریص‌ترین جانور در اصطبل، جایی را انتخاب کرد. هنگامی که استاد این را دید، فوراً یک قفل بر روی او گذاشت و او را برد و دوباره به صاحبش سپرد. دومی از دیدن او به این زودی بسیار شگفت زده شد و گفت:
- چرا؟ می‌خواهی بگویی قبلاً او را آزمایش کرده‌ای؟
دیگری پاسخ داد:
- نمی‌خواهم او را تحت آزمایش دیگری قرار دهم. از همراهی که برای خود انتخاب کرده بود، می‌توانستم ببینم که او چه نوع جانوری است. یک مرد با شرکتی که دارد شناخته می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #5
***

داستان چهارم: پنج نعمت زندگی
نویسنده: مارک تواین
«نعمت» (اسم) چیزی است که سودمند یا مفید تلقی می شود.»

یکی از صبح‌های زندگی، پری خوبی با سبدش آمد و گفت:
- این‌ها هدایایی هستند. یکی را بردارید، بقیه را رها کنید. و مراقب باشید، عاقلانه انتخاب کنید. آه! عاقلانه انتخاب کنید! زیرا فقط یکی از آن‌ها ارزشمند است.
هدایا پنج نفر بودند: شهرت، عشق، ثروت، لذت، مرگ. جوان با اشتیاق گفت:
- نیازی به در نظر گرفتن نیست!
و لذت را انتخاب کرد. او به دنیا رفت و به دنبال لذت‌هایی بود که جوانی از آن لذت می‌برد. و هر کدام در حال رفتن، او را مسخره کردند. وی در پایان گفت:
- این سال‌ها را تلف کردم، اگر می‌توانستم دوباره انتخاب کنم، عاقلانه انتخاب می‌کردم.
پری ظاهر شد و گفت:
چهار تا از هدایا باقی مانده است. یک بار دیگر انتخاب کنید. و اوه! به یاد داشته باشید زمان در حال پرواز است و تنها یکی از آن‌ها ارزشمند است.
مرد طولانی فکر کرد، سپس عشق را انتخاب کرد. و اشکی که در چشمان پری سرازیر شد را ندید! پس از سال‌ها، مرد در خانه‌ای خالی کنار تابوت نشست. و با خودش ارتباط برقرار کرد و گفت:
- یکی یکی رفتند و مرا ترک کردند. و اکنون او، عزیزترین و آخرین، این‌جا دراز می کشد. ویرانی پس از ویرانی مرا فرا گرفته است؛ برای هر ساعت خوشبختی تاجر خیانتکار، عشق. همان‌طور که مرا فروخت، هزار ساعت غم را به جان خریدم، از ته دل به او لعنت می‌فرستم.
- دوباره انتخاب کن.
پری صحبت می کرد.
- سال‌ها به شما حکمت آموخته‌اند؛ مطمئناً باید چنین باشد. سه هدیه باقی مانده است. فقط یکی از آن‌ها ارزش دارد. آن را به خاطر بسپارید و با احتیاط انتخاب کنید.
مرد تامل طولانی کرد، سپس شهرت را انتخاب کرد. و پری در حالی که آه می‌کشید به راه خود رفت.
سال‌ها گذشت و او دوباره آمد و پشت مردی ایستاد که در آن روز محو شده، تنها نشسته بود و فکر می‌کرد. و فکرش را می‌دانست:
- نام من جهان را پر کرد، و ستایش آن بر هر زبانی بود و مدتی برایم خوب بود. چقدر اندک بود! سپس حسادت آمد، سپس تحقیر، سپس تهمت، سپس نفرت، سپس جفا. سپس تمسخر که آغاز پایان است. و آخر ترحم آمد که تشییع جنازه شهرت است. ای تلخی و بدبختی شهرت، هدف گل در اوج، تحقیر و شفقت در زوالش.
- دوباره انتخاب کن.
صدای پری بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #6
- دو هدیه باقی می‌ماند. و ناامید مباش. در آغاز فقط یکی بود که گران‌بها بود و هنوز هم اینجاست.
- ثروت است که قدرت است! چقدر کور بودم!
مرد گفت:
- اکنون بالاخره زندگی ارزش زندگی را خواهد داشت. من خرج خواهم کرد، اسراف خواهم کرد، خیره خواهم شد. این مسخره‌کنندگان و تحقیرکنندگان پیش روی من در خاک خواهند خزید و من از حسادت آن‌ها، قلب گرسنه‌ام را سیر می‌کنم. من همه تجملات را خواهم داشت. همه شادی‌ها، تمام افسون‌های روح، تمام رضایت‌های بدنی که انسان برایش عزیز است. من می‌خرم، می‌خرم، می‌خرم، احترام، احترام، احترام، عبادت. هر فیض زندگی را که بازار یک دنیای بی‌اهمیت می‌تواند فراهم کند. من زمان زیادی را از دست داده‌ام، و تا به حال بد انتخاب کرده‌ام، اما بگذار این اتفاق بگذرد؛ من در آن زمان نادان بودم و می‌توانستم آنچه را که به نظر می‌رسید به بهترین نحو انجام دهم.
سه سال کوتاه گذشت و روزی فرا رسید که مرد می‌لرزید در حیاطی پست. و او لاغر و ضعيف و با چشمان توخالی بود و لباس‌های كهنه پوشيده بود. و او پوسته خشکی را می‌جوید و زمزمه می‌کرد:
- لعنت بر تمام هدایای جهان، به خاطر تمسخرها و دروغ‌های تذهیب شده! و به اشتباه نامیده می‌شوند. آن‌ها هدیه نیستند، بلکه صرفاً قرض هستند. لذت، عشق، شهرت، ثروت؛ آن‌ها فقط لباس‌های موقتی برای واقعیت‌های پایدار هستند؛ درد، اندوه، شرم، فقر. پری راست گفت؛ در تمام فروشگاه او فقط یک هدیه گران‌بها بود، تنها یکی که بی‌ارزش نبود. من می‌دانم که آن دیگران در حال حاضر چقدر فقیر و ارزان هستند، در مقایسه با آن هدیه غیرقابل ارزیابی، که عزیز و نازنین و مهربان که در خوابی بی‌رویا و ماندگار غوطه‌ور می کند. دردهایی را که بدن را آزار می‌دهد و شرم‌ها و غصه‌هایی که ذهن و دل را می‌خورند. بیاور! خسته شدم، آرام می‌گرفتم.
پری آمد و دوباره چهار تا از هدیه‌ها را آورد، اما مرگ می‌خواست. او گفت:
- من آن را به حیوان خانگی مادری، یک کودک کوچک دادم. این نادان بود، اما به من اعتماد کرد و از من خواست که برای آن انتخاب کنم. شما از من نخواستید که انتخاب کنم.
- اوه بدبخت من! چه چیزی برای من باقی مانده است؟
- چیزی که حتی شما هم سزاوار آن نیستید؛ توهین عجولانه پیری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #7
***

داستان پنجم: سرنوشت وحشتناک ملپومنوس جونز
نویسنده: استیون لیکوک

برخی از مردم (نه من و نه شما، زیرا ما به شدت خودبزرگ هستیم.) اما برخی از مردم هنگام برقراری تماس یا صرف عصر برای خداحافظی مشکل زیادی دارند. با نزدیک شدن به لحظه‌ای که میهمان احساس می‌کند حق دارد برود، بلند می‌شود و ناگهان می‌گوید:
- خب، فکر می کنم من... .
سپس مردم می‌گویند:
- اوه! الان باید بری؟ مطمئناً هنوز زود است!
و مبارزه رقت‌انگیزی رخ می‌دهد.
فکر می‌کنم غم‌انگیزترین مورد از این نوع چیزهایی که تا به حال می‌دانستم، مربوط به دوست بیچاره‌ام ملپومنوس جونز بود. یک سرپرست، یک مرد جوان عزیز و فقط بیست و سه ساله! او به سادگی نمی‌توانست از مردم دور شود. او آن‌قدر متواضع بود که نمی‌توانست دروغ بگوید و مذهبی‌تر از آن بود که بخواهد بی‌ادب جلوه کند. حالا این اتفاق افتاد که او در همان بعد از ظهر اول تعطیلات تابستانی، به سراغ چند نفر از دوستانش رفت. شش هفته بعدی کاملاً متعلق به او بود. مطلقاً کاری برای انجام دادن نداشت. کمی گپ زد، دو فنجان چای نوشید، سپس خود را برای تلاش آماده کرد و ناگهان گفت:
-خب، فکر می کنم من... .
اما خانم خانه گفت:
- اوه، نه! آقای جونز، واقعاً نمی‌توانید کمی بیش‌تر بمانید؟
جونز همیشه راست‌گو بود. او گفت:
- اوه، بله. البته، من می‌توانم بمانم.
- پس لطفاً نرو.
و ماند. یازده فنجان چای نوشید. شب در حال سقوط بود. او دوباره برخاست.
او با خجالت گفت:
- خب حالا، فکر می کنم واقعاً... .
- باید بروی؟
خانم محترمانه گفت:
- فکر کردم شاید بتوانی برای شام بمانی.
جونز گفت:
- اوه، پس می‌توانم. می‌دانی، اگر... .
- پس لطفاً بمون، مطمئنم شوهرم خوشحال میشه.
او با ضعف گفت:
- باشه، من می‌مانم.
و دوباره روی صندلی خود فرو رفت، پر از چای و بدبخت.
همسرش به خانه آمد و مشغول صرف شام شدند. در تمام طول غذا، جونز نشسته بود و قصد داشت ساعت هشت و نیم برود. همه خانواده متعجب بودند که آیا آقای جونز احمق و بداخلاق است یا فقط احمق است.
بعد از شام، زن متعهد شد تا او را بیرون بکشد و عکس‌هایی را به او نشان دهد. او تمام موزه خانواده را به او نشان داد، چندین مورد از آن‌ها را، عکس‌های عموی بابا و همسرش و برادر مادر و پسر کوچکش، یک عکس بسیار جالب از دوست عموی بابا در لباس بنگال، یک عکس بسیار خوش سلیقه از سگ شریک پدربزرگ و یکی از شرور وحشتناک پدر به عنوان شیطان برای یک توپ لباس فانتزی. جونز در ساعت هشت و نیم، هفتاد و یک عکس را بررسی کرده بود. حدود شصت و نه نفر دیگر بودند که او وقت نداشت. جونز بلند شد.
او التماس کرد:
- الان باید شب بخیر بگویم.
- شب بخیر بگو!
آن‌ها گفتند:
- چرا؟ ساعت فقط هشت و نیم است! کاری داری؟
او اعتراف کرد:
-هیچی!
و چیزی درباره ماندن شش هفته‌ای زمزمه کرد و سپس با بدبختی خندید.
درست در همان لحظه معلوم شد که فرزند مورد علاقه خانواده، چنین جسور کوچک عزیز، کلاه آقای جونز را پنهان کرده است. پس پدر گفت که باید بماند و او را به پایپ دعوت کرد. پدر لوله را در دست داشت و با جونز گفت‌وگو کرد و او همچنان ماند. هر لحظه او قصد داشت که دست‌به‌کار شود، اما نتوانست. سپس پدر خیلی از جونز خسته شد و گیج رفت و در نهایت با کنایه و شوخی گفت که جونز بهتر است تمام شب بماند. جونز معنای او را اشتباه گرفت و با چشمانی اشک‌بار از او تشکر کرد و بابا، جونز را در اتاق اضافی خواباند و از صمیم قلب او را نفرین کرد.
پس از صبحانه روز بعد، پدر به محل کارش در شهر رفت و جونز را با دل شکسته در حال بازی با کودک گذاشت. اعصابش به کلی از بین رفته بود. او قصد داشت تمام روز را ترک کند، اما این موضوع به ذهنش خطور کرده بود و به سادگی نمی‌توانست. هنگامی که پدر در عصر به خانه آمد، از اینکه جونز را هنوز آن‌جا دید، متعجب و ناراحت شد. او فکر کرد که او را با شوخی بیرون بیاورد و گفت که فکر می‌کند باید هزینه هیئتش را از او بگیرد. او! او مرد جوان ناراضی لحظه‌ای به طرز وحشیانه‌ای خیره شد، سپس دست پدر را فشرد، یک ماه پیش‌پرداخت به او پرداخت و مانند یک بچه گریه کرد.
در روزهای بعد او بدخلق و غیرقابل دسترس بود. او البته به طور کامل در اتاق نشیمن زندگی می‌کرد و کمبود هوا و ورزش باعث ناراحتی او شد. او وقت خود را با نوشیدن چای و تماشای عکس‌ها سپری می‌کرد. ساعت‌ها می‌ایستاد و به عکس‌های دوست عموی بابا با لباس بنگالی خیره می‌شد و با آن صحبت می‌کرد و گاهی به آن فحش می‌داد. ذهنش آشکارا از کار افتاده بود.
در نهایت سقوط کرد. آن‌ها او را در هذیان تب شدید به طبقه بالا بردند. بیماری پس از آن وحشتناک بود. او هیچ‌کس را نشناخت، حتی دوست عموی بابا را در لباس بنگالی‌اش. گاهی از روی تختش بلند می‌شد و فریاد می زد:
- خب، فکر می‌کنم... .
و سپس با خنده‌ای وحشتناک روی بالش می‌افتاد. سپس دوباره می‌پرید و گریه می‌کرد:
- یک فنجان چای و عکس‌های بیشتر! عکس‌های بیشتر! هار! هار!
بالاخره بعد از یک ماه درد و رنج، در آخرین روز تعطیلاتش از دنیا رفت. آن‌ها می‌گویند که وقتی آخرین لحظه فرا رسید، او در حالی که لبخند زیبایی از اعتماد به نفس روی صورتش بازی می‌کرد، روی تخت نشست و گفت:
- خب، فرشته‌ها مرا صدا می‌کنند، می‌ترسم واقعاً الان بروم. عصر بخیر!
و هجوم روح او از زندان خانه‌اش به سرعت گربه‌ای شکار شده بود که از روی حصار باغ می‌گذرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #8
***

داستان ششم: گذرا: نشانی از زندگی انسان

نویسنده: بنجامین فرانکلین


به خانم بریلون، از پاسی

شاید به یاد داشته باشید، دوست عزیز، زمانی که اخیراً آن روز شاد را در باغ دلپذیر و جامعه شیرین مولن جولی گذراندیم، در یکی از پیاده‌روی‌هایمان کمی توقف کردم و مدتی پشت شرکت ماندم. اسکلت‌های بی‌شماری از نوعی مگس کوچک به ما نشان داده شده بود که به آن‌ها گذرا می‌گویند، که نسل‌های متوالی آن، طبق گفته‌های ما، تکثیر شدند و در یک روز منقضی شدند. اتفاقاً یک گروه زنده از آن‌ها را روی یک برگ دیدم که به نظر می‌رسید در حال گفتگو هستند. می‌دانی که من تمام زبان‌های پست حیوانات را می‌فهمم. کاربرد بسیار عالی من برای مطالعه آن‌ها، بهترین بهانه‌ای است که می‌توانم برای پیشرفت اندکی که در زبان جذاب شما داشته‌ام بیاورم. من از طریق کنجکاوی به گفتار این موجودات کوچک گوش دادم. اما از آن‌جایی که آن‌ها، در شور و نشاط ملی خود، سه یا چهار با هم صحبت می‌کردند، من نتوانستم از مکالمه آن‌ها کمی بسازم. با این‌حال، متوجه شدم که برخی از عبارات شکسته‌ای که گاه و بیگاه می‌شنیدم، به گرمی در مورد شایستگی دو نوازنده خارجی، یکی پسر عمو و دیگری موشتو، بحث می‌کردند. در این دعوا وقت خود را صرف کردند، ظاهراً بدون توجه به کوتاهی عمر، گویی از زندگی یک ماهه مطمئن بودند.
مردم شاد! فکر کردم؛ شما مطمئناً تحت حکومتی خردمند، عادل و ملایم هستید. زیرا هیچ شکایتی ندارید که از آن شکایت کنید و هیچ موضوعی جز کمالات و نقص‌های موسیقی خارجی ندارید. سرم را از آن‌ها برگرداندم و به یک پیر سر خاکستری که روی برگ دیگری مجرد بود و با خودش صحبت می‌کرد، نگاه کردم. من که با تک‌گویی او سرگرم شدم، آن را به صورت مکتوب گذاشتم، به این امید که به همین ترتیب او را سرگرم کند. کسی که من برای لذت‌بخش‌ترین سرگرمی‌ها، همراهی لذیذ و هارمونی بهشتی مدیون او هستم.
او گفت:
- نظر فیلسوفان فرهیخته نژاد ما، که خیلی قبل از زمان من زندگی و شکوفا شده بودند، این بود که این دنیای وسیع، مولن جولی، خودش نمی‌تواند بیش از هجده ساعت دوام بیاورد؛ و فکر می‌کنم وجود داشت. پایه‌ای برای این عقیده، زیرا با حرکت ظاهری نور بزرگی که به همه طبیعت حیات می‌بخشد و در زمان من آشکارا به طور قابل توجهی به سمت اقیانوس در انتهای زمین ما کاهش یافته است، پس باید مسیر خود را به پایان برساند. در آب‌هایی که ما را احاطه کرده‌اند، خاموش می‌شوند و دنیا را در سردی و تاریکی رها می‌کنند و لزوماً مرگ و ویرانی جهانی را به بار می‌آورند. قدر تعداد کمی از ما این‌قدر ادامه می‌دهیم! من نسل‌هایی را دیده‌ام که متولد می‌شوند، شکوفا می‌شوند و منقضی می‌شوند. دوستان کنونی من، فرزندان و نوه‌های دوستان دوران جوانی من هستند که اکنون، افسوس که دیگر نیستند! و من باید به زودی آن‌ها را دنبال کنم. زیرا طبق طبیعت، اگرچه هنوز سالم هستم، نمی‌توانم انتظار داشته باشم که بیش از هفت یا هشت دقیقه بیشتر زندگی کنم. چیزی که اکنون از همه زحمت و زحمت من در جمع کردن شبنم عسل روی این برگ سود می‌برد، که نمی‌توانم از آن لذت ببرم! چه مبارزات سیاسی به نفع هم‌وطنان این بوته یا مطالعات فلسفی‌ام به نفع نژاد ما به‌طور کلی، زیرا در سیاست قوانین بدون اخلاق چه کاری می‌توانند انجام دهند؟ نژاد کنونی ما در عرض چند دقیقه فاسد خواهد شد، مانند بوته‌های دیگر و قدیمی‌تر؛ و در نتیجه بدبخت. و در فلسفه چقدر پیشرفت ما کم است. افسوس! هنر طولانی است و زندگی کوتاه! دوستانم با تصور نامی که می‌گویند پشت سرم بگذارم به من دلداری می‌دهند. و آن‌ها به من می‌گویند که من به اندازه کافی برای طبیعت و شکوه زندگی کرده‌ام. اما شهرت برای فردی زودگذر که دیگر وجود ندارد، چه خواهد بود؟ و در ساعت هجدهم، زمانی که خود جهان، حتی کل مولن جولی، به پایان برسد و در ویرانی جهانی مدفون شود، تمام تاریخ چه خواهد شد؟
برای من، پس از تمام تلاش‌های مشتاقانه‌ام، اکنون هیچ لذتی استوار باقی نمی‌ماند. اما انعکاس یک زندگی طولانی در معناست، گفتگوی معقول چند بانوی خوب زودگذر و گاه و بیگاه لبخندی مهربان و آهنگی از همیشه. بریلانته دوست داشتنی!

بنجامین فرانکلین

20 سپتامبر 1778
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #9
***
داستان هفتم: یقه پیراهن
نویسنده: هانس کریستین اندرسون


یک بار یک آقای خوب بود که از جمله چیزهای دیگر، یک جک چکمه و یک برس مو داشت. اما او همچنین بهترین یقه پیراهن جهان را داشت و ما در شرف شنیدن داستانی از این یقه هستیم. یقه آن‌قدر پیر شده بود که به فکر ازدواج افتاد. و یک روز اتفاقاً خودش را در همان وان لباسشویی دید که بند بند بود. یقه پیراهن گفت:
- به قول من، هرگز چیزی به این باریک و ظریف، مرتب و نرم ندیده بودم. آیا می‌توانم جرات کنم نام شما را بپرسم؟
بند پاسخ داد:
- من به شما نمی‌گویم.
- وقتی در خانه هستید کجا زندگی می کنید؟
از یقه پیراهن پرسید. اما جوراب به طور طبیعی خجالتی بود و نمی‌دانست چگونه به چنین سوالی پاسخ دهد.
یقه پیراهن گفت:
- فکر می کنم شما یک کمربند هستید. خانم کوچولوی من! می‌بینم که شما هم مفید و هم زینتی هستید.
بند باز گفت:
-نباید با من صحبت کنی! فکر نمی‌کنم شما را تشویق به انجام این کار کرده باشم.
یقه پیراهن گفت:
- اوه! وقتی کسی مثل تو زیبا باشد، آیا این تشویق کافی نیست؟
بند باز گفت:
- دور شو! این‌قدر به من نزدیک نشو! تو به نظر من کاملاً مثل یک مرد به نظر می‌رسی.
یقه پیراهن گفت:
- من یک جنتلمن خوب هستم. من یک جک چکمه و یک برس مو دارم.
این درست نبود، زیرا این چیزها متعلق به استاد او بود. اما او یک فخرفروش بود.
سپس آن‌ها را از وان لباسشویی بیرون آوردند، نشاسته زدند و در زیر نور آفتاب روی صندلی آویزان کردند و سپس روی میز اتو گذاشتند. و حالا آهن درخشان آمد. یقه‌ی پیراهن گفت:
- هی کوچولو! من خیلی گرمم. دارم تغییر می‌کنم، دارم تمام چین‌هایم را از دست می‌دهم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,352
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #10
اتو که با غرور روی یقه می‌راند، گفت:
- ای کهنه‌! ای کهنه!
برای خودش خیال می‌کرد یک موتور بخار دارد که روی راه‌آهن می‌غلتد و واگن‌ها را می‌کشد.
- ای پیر کهنه!
لبه‌های یقه پیراهن کمی ساییده شده بود، بنابراین قیچی را آوردند تا آن‌ها را صاف کند.
- اوه!
یقه پیراهن فریاد زد:
- چه رقصنده درجه یک می‌سازی. شما می‌توانید پای خود را به خوبی دراز کنید. هرگز چیزی به این جذابیت ندیدم. من مطمئن هستم که هیچ انسانی نمی‌تواند این کار را انجام دهد.
قیچی پاسخ داد:
- من نباید فکر کنم.
یقه پیراهن گفت:
- تو باید کنتس باشی. اما تمام چیزی که دارم از یک جنتلمن خوب، یک جک چکمه و یک شانه است. ای کاش به خاطر تو ملکی داشتم!
- چی؟! آیا او به من پیشنهاد ازدواج می‌دهد؟
قیچی گفت و آن‌قدر عصبانی شد که یقه پیراهن را خیلی تیز برید و مجبور شد آن را بیهوده پرتاب کند.
یقه پیراهن فکر کرد:
- من مجبورم به برس مو پیشنهاد ازدواج بدهم.
بنابراین او یک روز گفت:
- عالی است که شما چه موهای زیبایی دارید، خانم کوچک من! هیچ‌وقت به نامزدی فکر نکردی؟
برس مو پاسخ داد:
- من با جک چکمه نامزد کردم.
- نامزد شده!
- یقه پیراهن فریاد زد:
- حالا کسی نیست که به خواستگاری بروم!
و سپس وانمود کرد که تمام عشق ورزی را تحقیر می‌کند.
مدتی گذشت و یقه پیراهن را در کیسه‌ای به کارخانه کاغذ بردند. این‌جا یک گروه بزرگ از ژنده‌پوشان بود، آن‌هایی که خوب به تنهایی دراز کشیده بودند، همان‌طور که باید از درشت‌تر جدا شده بودند. آن‌ها همه چیزهای زیادی برای گفتن داشتند، به خصوص یقه پیراهن، که فاخر وحشتناکی بود. یقه پیراهن گفت:
- من تعداد زیادی روابط عاشقانه داشته‌ام. هیچ‌کس برایم آرامش نگذاشت. درست است که من آقای بسیار خوبی بودم. کاملاً گیر کرده من یک جک چکمه و یک براش داشتم که هرگز استفاده نکردم. آن موقع باید مرا می‌دیدی، وقتی من را رد کردند. من هرگز عشق اولم را فراموش نخواهم کرد. او یک کمربند، بسیار جذاب، خوب و نرم بود. و به خاطر من خود را در وان لباسشویی انداخت. یک زن هم بود که به گرمی عاشق من بود، اما من او را تنها گذاشتم و او کاملاً سیاه شد. نفر بعدی یک رقصنده درجه یک بود. او زخمی را به من داد که هنوز از آن رنج می‌برم، او بسیار پرشور بود. حتی برس موی خودم هم عاشق من بود و تمام موهایش را در اثر عشق نادیده گرفته از دست داد. بله، من تجربه بزرگی از این دست داشته‌ام، اما بزرگ‌ترین غم من برای بند بند -کمربندی که می‌خواستم بگویم- بود که به داخل وان شست‌وشو پرید. من وجدان زیادی دارم و واقعاً وقت آن است که به کاغذ سفید تبدیل شوم.
و یقه پیراهن بالاخره به این‌جا رسید. همه کهنه‌ها به کاغذ سفید تبدیل شدند و یقه پیراهن همان کاغذی شد که اکنون می‌بینیم و این داستان روی آن چاپ شده است. این به عنوان مجازاتی برای او اتفاق افتاد، زیرا به طرز تکان دهنده‌ای از چیزهایی که درست نبودند به خود می‌بالید. و این هشداری است برای ما، مواظب رفتارمان باشیم، زیرا ممکن است روزی خود را در کیسه‌ای بیابیم که به کاغذ سفیدی تبدیل شویم که ممکن است تمام تاریخ ما، حتی مخفیانه‌ترین اعمالش، روی آن نوشته شود. و خوشایند نیست که مجبور باشیم به شکل یک تکه کاغذ دور دنیا بدویم و هر کاری را که انجام داده‌ایم بگوییم، مانند یقه پیراهن مباهات است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین