***
داستان پنجم: سرنوشت وحشتناک ملپومنوس جونز
نویسنده: استیون لیکوک
برخی از مردم (نه من و نه شما، زیرا ما به شدت خودبزرگ هستیم.) اما برخی از مردم هنگام برقراری تماس یا صرف عصر برای خداحافظی مشکل زیادی دارند. با نزدیک شدن به لحظهای که میهمان احساس میکند حق دارد برود، بلند میشود و ناگهان میگوید:
- خب، فکر می کنم من... .
سپس مردم میگویند:
- اوه! الان باید بری؟ مطمئناً هنوز زود است!
و مبارزه رقتانگیزی رخ میدهد.
فکر میکنم غمانگیزترین مورد از این نوع چیزهایی که تا به حال میدانستم، مربوط به دوست بیچارهام ملپومنوس جونز بود. یک سرپرست، یک مرد جوان عزیز و فقط بیست و سه ساله! او به سادگی نمیتوانست از مردم دور شود. او آنقدر متواضع بود که نمیتوانست دروغ بگوید و مذهبیتر از آن بود که بخواهد بیادب جلوه کند. حالا این اتفاق افتاد که او در همان بعد از ظهر اول تعطیلات تابستانی، به سراغ چند نفر از دوستانش رفت. شش هفته بعدی کاملاً متعلق به او بود. مطلقاً کاری برای انجام دادن نداشت. کمی گپ زد، دو فنجان چای نوشید، سپس خود را برای تلاش آماده کرد و ناگهان گفت:
-خب، فکر می کنم من... .
اما خانم خانه گفت:
- اوه، نه! آقای جونز، واقعاً نمیتوانید کمی بیشتر بمانید؟
جونز همیشه راستگو بود. او گفت:
- اوه، بله. البته، من میتوانم بمانم.
- پس لطفاً نرو.
و ماند. یازده فنجان چای نوشید. شب در حال سقوط بود. او دوباره برخاست.
او با خجالت گفت:
- خب حالا، فکر می کنم واقعاً... .
- باید بروی؟
خانم محترمانه گفت:
- فکر کردم شاید بتوانی برای شام بمانی.
جونز گفت:
- اوه، پس میتوانم. میدانی، اگر... .
- پس لطفاً بمون، مطمئنم شوهرم خوشحال میشه.
او با ضعف گفت:
- باشه، من میمانم.
و دوباره روی صندلی خود فرو رفت، پر از چای و بدبخت.
همسرش به خانه آمد و مشغول صرف شام شدند. در تمام طول غذا، جونز نشسته بود و قصد داشت ساعت هشت و نیم برود. همه خانواده متعجب بودند که آیا آقای جونز احمق و بداخلاق است یا فقط احمق است.
بعد از شام، زن متعهد شد تا او را بیرون بکشد و عکسهایی را به او نشان دهد. او تمام موزه خانواده را به او نشان داد، چندین مورد از آنها را، عکسهای عموی بابا و همسرش و برادر مادر و پسر کوچکش، یک عکس بسیار جالب از دوست عموی بابا در لباس بنگال، یک عکس بسیار خوش سلیقه از سگ شریک پدربزرگ و یکی از شرور وحشتناک پدر به عنوان شیطان برای یک توپ لباس فانتزی. جونز در ساعت هشت و نیم، هفتاد و یک عکس را بررسی کرده بود. حدود شصت و نه نفر دیگر بودند که او وقت نداشت. جونز بلند شد.
او التماس کرد:
- الان باید شب بخیر بگویم.
- شب بخیر بگو!
آنها گفتند:
- چرا؟ ساعت فقط هشت و نیم است! کاری داری؟
او اعتراف کرد:
-هیچی!
و چیزی درباره ماندن شش هفتهای زمزمه کرد و سپس با بدبختی خندید.
درست در همان لحظه معلوم شد که فرزند مورد علاقه خانواده، چنین جسور کوچک عزیز، کلاه آقای جونز را پنهان کرده است. پس پدر گفت که باید بماند و او را به پایپ دعوت کرد. پدر لوله را در دست داشت و با جونز گفتوگو کرد و او همچنان ماند. هر لحظه او قصد داشت که دستبهکار شود، اما نتوانست. سپس پدر خیلی از جونز خسته شد و گیج رفت و در نهایت با کنایه و شوخی گفت که جونز بهتر است تمام شب بماند. جونز معنای او را اشتباه گرفت و با چشمانی اشکبار از او تشکر کرد و بابا، جونز را در اتاق اضافی خواباند و از صمیم قلب او را نفرین کرد.
پس از صبحانه روز بعد، پدر به محل کارش در شهر رفت و جونز را با دل شکسته در حال بازی با کودک گذاشت. اعصابش به کلی از بین رفته بود. او قصد داشت تمام روز را ترک کند، اما این موضوع به ذهنش خطور کرده بود و به سادگی نمیتوانست. هنگامی که پدر در عصر به خانه آمد، از اینکه جونز را هنوز آنجا دید، متعجب و ناراحت شد. او فکر کرد که او را با شوخی بیرون بیاورد و گفت که فکر میکند باید هزینه هیئتش را از او بگیرد. او! او مرد جوان ناراضی لحظهای به طرز وحشیانهای خیره شد، سپس دست پدر را فشرد، یک ماه پیشپرداخت به او پرداخت و مانند یک بچه گریه کرد.
در روزهای بعد او بدخلق و غیرقابل دسترس بود. او البته به طور کامل در اتاق نشیمن زندگی میکرد و کمبود هوا و ورزش باعث ناراحتی او شد. او وقت خود را با نوشیدن چای و تماشای عکسها سپری میکرد. ساعتها میایستاد و به عکسهای دوست عموی بابا با لباس بنگالی خیره میشد و با آن صحبت میکرد و گاهی به آن فحش میداد. ذهنش آشکارا از کار افتاده بود.
در نهایت سقوط کرد. آنها او را در هذیان تب شدید به طبقه بالا بردند. بیماری پس از آن وحشتناک بود. او هیچکس را نشناخت، حتی دوست عموی بابا را در لباس بنگالیاش. گاهی از روی تختش بلند میشد و فریاد می زد:
- خب، فکر میکنم... .
و سپس با خندهای وحشتناک روی بالش میافتاد. سپس دوباره میپرید و گریه میکرد:
- یک فنجان چای و عکسهای بیشتر! عکسهای بیشتر! هار! هار!
بالاخره بعد از یک ماه درد و رنج، در آخرین روز تعطیلاتش از دنیا رفت. آنها میگویند که وقتی آخرین لحظه فرا رسید، او در حالی که لبخند زیبایی از اعتماد به نفس روی صورتش بازی میکرد، روی تخت نشست و گفت:
- خب، فرشتهها مرا
صدا میکنند، میترسم واقعاً الان بروم. عصر بخیر!
و هجوم روح او از زندان خانهاش به سرعت گربهای شکار شده بود که از روی حصار باغ میگذرد.