. . .

انتشاریافته آرامش لیلا | محمد امین (رضا) سیاه پوشان - پرند یادگاریان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
untitled...._cc2.jpg

نام داستان: آرامش لیلا
نویسندگان: محمدامین(رضا) سیاهپوشان-پرند یادگاریان
خلاصه:
دختری از جنس لطافت و مهربانی، دختری از آسمان کبود، دختری که زخم خورده از جدال با دنیای بی‌رحم؛ اما او در این جدال، زخم خورده است!
زخم خورده‌ی این دنیا... آری! دنیا و آدم‌هایش، دنیا و آدم‌هایش که با سنگدلی از او پذیرایی کردند و او را به خانه ابدی‌اش فرستادند تا با این زخم عمیق که اثرش کهنگی و ماندگاری‌ست زندگی کند؛ اما صاحب زخم کیست؟ من هم نمی‌دانم، تو هم نمی‌دانی، آیا او می‌داند؟ پس با این ندانستن چه باید کرد؟
آری باید خواند داستان زندگی‌اش را تا بفهمی که کیست که در مقابل آتش زندگی ایستادگی کرده است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #2
مقدمه:
نوشتن، فریادیست که سکوتم را می‌شکند.
برایت از چه بنویسم؟!
از دنیایی که در آن فریادها، صدایی ندارند یا از آرزوهایی که با موشک‌های کاغذی به پرواز در می‌آیند؟!
از بادبادک‌هایی که در تلاطم کودکانه‌‌ی نقاشی‌ها، برافراشته شده‌اند؛ یا از لبخندهای قایم شده در کوله‌بار؟!
دل هر آدمی جایی برای پرورش مهر و عطوفت دارد. دل، جایی است برای پیوستن به گنجینه‌ای از لبخندهای حاکی از دست‌های پر محبت تو.
"برگرفته از دلنوشته‌ی «پرسه در خاطرات حضور تو»"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #3

سلام، من سید متین هستم. شغلم رانندگی با ماشین سنگینه و فعلاً یه میدل باس دارم. کارم جوریه که اکثراً به شهرستان‌های مختلف و نقاط دیدنی به‌صورت تور و دربستی مسافر می‌برم و تقریباً به‌خاطر علاقم به طبیعت گردی، همیشه در حال انجام تورهای تفریحی هستم.
یه روز از طرف یکی از شرکت‌های توریستی به من زنگ زدن. یه دربستی بود برای یه سری از طبیعت‌گردها که می‌خواستن برن یکی از جنگل‌های استان گیلان به اسم جنگل ویسادار و اون‌جا پیاده بشن و اگه اشتباه نکنم از اون‌جا پیاده و به‌صورت کمپینگ برن تا اسالم و چند شبی داخل جنگل باشن. من هم باید برم اسالم برشون گردونم؛ خلاصه این‌که سر کرایه یکم با مدیر شرکت کلنجار رفتم و نهایتاً با یکمی بحث و چونه به‌خاطر این‌که خودم هم همون نزدیک‌ها فامیل داشتم و می‌خواستم برای خودم برنج بخرم، سر کرایه باهاش به توافق رسیدم.
شب که خوابیدم یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم توی جنگل ویسادار، یکم پایین‌تر از آبشار، توی حاشیه‌ی جنگل ماشینم پارک شده و جلوی ماشین به سمت رودخونه و پشتش به سمت جاده‌‌ست و به فاصله‌ی پنج - شیش متر از پشت ماشین یه آتیش بزرگ روشنه. یه سری موجودات عجیبِ قد و نیم که بعدها فهمیدم اجنه هستن، دورتادور ماشین، دست توی دست هم و رقصان می‌چرخن و یه شعری رو با یه زبون عجیب و آوایی‌مانند مثل زبون چینی می‌خونن و هر چند ثانیه یه بار دستشون رو از هم جدا می‌کنن و می‌ذارن رو بدنه‌ی ماشین و یه تکون به ماشین میدن که ماشین با ده تن وزن مثل یه نهال به چپ و راست تکون می‌خوره. دوباره همون کار رو تکرار می‌کنن، دست‌هاشون رو توی دست‌های هم قفل می‌کنن و یه زوزه‌ی ترسناک می‌کشن و به کارشون ادامه میدن. اومدم که برم سمتشون و بگم آهای چی‌کار به ماشین من دارید که یه دفعه به سمتم هجوم آوردن و من از ترس شروع کردم به فرار کردن که پام لیز خورد و با صورت خوردم زمین و از خواب پریدم.
ساعت دو نصفه شب بود. درد شدیدی رو توی صورتم حس می‌کردم و انگار واقعاً با صورت زمین خورده باشم؛ خلاصه خوابم نبرد و یک ساعت بعد بلند شدم و س×ا×ک و وسایل‌هام رو جمع کردم و به سمت میدون آزادی راه افتادم. صبح خیلی زود ساعت چهار، مسافرها رو از میدون آزادی تهران سوار کردم و به سمت گیلان رفتیم. مسافرهام یه سری از جوون‌های دختر و پسر بیست تا بیست و پنج ساله‌ی تهرانی بودن که ظاهراً به صورت گروهی با هم هر ماه جمع می شدن و به گردش و تفریح می‌رفتن. خوب بود و من می‌تونستم از داخلشون کلی رفیق برای خودم پیدا کنم. ‌
بچه‌ها از موقعی که ماشین به سمت گیلان راه افتاد تا یک ساعت با آهنگ، رقصیدن. وقتی نزدیک قزوین شدیم، توی یکی از مجموعه‌های تفریحی معروف نگه داشتم که هم گازوئیل بزنم و هم نماز صبحم رو بخونم. بعد از نماز اومدم دم ماشین و دیدم چند نفر از مسافرها توی ماشین، صندلی‌ها رو عقب دادن و خوابیدن؛ چند نفرشون مشغول صحبت با هم بودن و بقیشون هم قدم زنان و خنده‌کنان با پاکت‌های پر از چیپس و پفک به سمت ماشین می‌اومدن. بعد از این‌که همه سوار شدن به راه افتادیم.
هوا، صبحگاهی بود و تازه به سراشیبی تند گردنه‌ی معروف کوهین رسیده بودم. خفه کن رو زدم که شیب تندِ جاده باعث سرعت گرفتن و فرار ماشین نشه و همون‌طور که هندزفری موبایل توی گوشم بود و داشتم آهنگ سنتی گوش می‌کردم، از توی آیینه‌ی کابین، طبق عادت همیشگیم نگاه کردم و دیدم مسافرها توی خواب عمیق و راحتی هستن. چراغ‌های هفت رنگ کابین رو روی نور قرمز و آبی تنظیم کردم و تا حد ممکن شدت نورش رو کم کردم که بیدار نشن. نگاهم از توی آیینه به قسمت انتهای ماشین افتاد که بعضی‌ها از سرمای احتمالیِ انتهای ماشین به حالت دست به سینه مچاله شده بودن و چند نفر هم پتو و کاپشن‌هاشون رو روی خودشون انداخته بودن.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #4
از دیدن منظره، لبخندی از جنس ترحم روی لب‌هام نقش بست و همون‌طور که یه چشمم به آیینه‌ی کابین و یه چشمم به جاده بود، دستم رو روی اهرم بخاری عقب گذاشتم و پیچوندمش و درجش رو زیاد کردم که گرمشون بشه. همین‌جوری با سیطره‌ی نگاهم اومدم به سمت جلو که چشمم افتاد به دوتا صندلی عقب‌تر از خودم و لبخند روی لب‌هام به پیچش لب‌هام تبدیل شد که از روی تعجب بود.
دخترکی رو دیدم حدوداً بیست و یک، بیست و دو ساله که تک و تنها روی صندلی دوتایی کز کرده بود. کاپشن سبز تیره رنگی با کلاه خزدار پوشیده بود و روسریش کمی عقب رفته و کمی از موهاش روی صورتش ریخته بود. صورتی کوچیک و رنگ پریده؛ با نگاهی معصوم و خیلی غمگین و غرق در فکر با یه جفت چشم زاغ، داشت منظره‌های جاده رو از داخل ماشین تماشا می‌کرد و این‌قدر غرق در فکر بود که انگار تو این دنیا نبود.
از دیدنش خیلی تعجب کردم؛ چون بر حسب روال همیشگی هر چی فکر کردم نه موقع سوار شدن مسافرها توی میدون آزادی، نه توی بزن و برقص بچه‌ها، نه موقع پیاده شدن و سوار شدن تو مجتمع تفریحی و حتی بعد از نماز و سوخت‌گیری هم ندیده بودمش. عجیب بود، این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
شاید تا به حال فکر کردید راننده‌های مسافربری از روی ناپاکی به مسافرهاشون نگاه می‌کنن؛ اما این یه رسم و قانون نانوشته بین تموم راننده‌هاست که همیشه مسافرهاشون رو زیر نظر می‌گیرن تا موردی پیش نیاد. همیشه اکثر راننده‌های مسافربری بین شهری که با اتوبوس، میدل‌باس و مینی‌ب×و×س کار می‌کنن مسافرهاشون رو زیر نظر می‌گیرن و چهره‌هاشون رو شناسایی می‌کنن که خدای ناکرده مشکلی از نظر اخلاقی و بقیه‌ی مسائل برای سایر مسافرین پیش نیاد.
برام تعجب آور بود که این دخترک مغموم کِی سوار ماشین شد که من ندیدمش؟! اونم با رنگ چشم‌هایی ک هیچ‌کدوم از مسافرهای داخل ماشین نداشتن و قطعاً باید حداقل برای منی که روی رنگ چشم‌های زاغ حساس بودم کاملاً جلب توجه می‌کرد.
به خاطر این‌که زمانی من عاشق چشم‌های زاغ و زیبایی شدم که دست تقدیر ازم گرفتشون.
همون‌طور که ماشین توی هیاهوی سرما و هوای خوش صبحگاهی و خلوت کم و بیش جاده‌ی لوشان به منجیل، دل باد رو می‌شکافت و جلو می‌رفت، من پشت رل ماشین به این مسئله فکر می‌کردم که چه‌طور این بشر رو ندیدم. هر از گاهی از آیینه نیم نگاهی متعجب و سوال برانگیز بهش می‌کردم تا این‌که پیش خودم گفتم این طفل معصوم انگار غم دنیا تو دلشه. بدجوری توی فکر غرق شده، اگه نگاش به من بیفته با این نگاه‌های متعجب شاید ناراحت و معذب بشه و سفر براش آزار‌دهنده بشه. اصلاً به من چه که کِی اومده توی ماشین و اگه مسافرها نمیشناختنش که خودشون باهاش برخورد می‌کردن؛ در ثانی بر حسب اعتقاد قلبیم اونم مثل تموم دخترهای سرزمینم، خواهر و ناموسم محسوب میشه و کارم درست نیست.
سرم رو پایین انداختم، استغفار کردم و تصمیم گرفتم دیگه نگاش نکنم. هندزفری رو از گوشم در آوردم و تسبیح نامزد مرحومم که به رسم یادگاری، دور دسته‌ی دنده‌ی ماشین پیچیده بودم رو باز کردم؛ شروع کردم به صلوات فرستادن و غرقِ منظره‌ی افق بی‌نهایت جاده شدم. صدای زوزه‌ی سوپر شارژر موتور ماشین و نفیر صدای بخاری ماشین، کابین ماشین رو پر کرده بود و لحظات غریبی رو رقم زده بود.
چند دور که صلوات ختم کردم تسبیح رو روی انگشتم بازی دادم و بوسیدم و دور دسته‌‌ی دنده‌ی ماشین پیچیدمش و تو دلم ثواب صلوات‌ها رو نثار روح نامزد مرحومم کردم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ دریا از فریدون اسرایی رو گوش دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #5
همون‌طور که یه دستم به فرمون بود از روی آفتاب‌گیر ماشین عکس نامزدم رو برداشتم و انگشتم رو روی صورت خندونش کشیدم و غرق در خاطرات زیاد و قشنگی که با هم از این جاده داشتیم، شدم.
اشعه‌های طلایی رنگ خورشید صبحگاه پاییزی از کمر کش کوه‌های سد منجیل بالا اومده بود؛ روی تن سرد آسفالت جاده رو نوازش می‌‌کرد و صحنه‌ی بدیع و زایدالوصفی رو رقم میزد. غرق در خاطرات خودم بودم؛ یاد چشم‌های زاغ و مهربونش و یاد خنده‌های قشنگش، لبخندی تلخ روی لب‌هام نشوند. در نهایت مثل همیشه یاد صحنه‌ی تلخ اون موقعی که خبر فوتش رو شنیدم و به بیمارستان رسیدم و دیدم ملحفه‌ی سفید رو روی بدن زخمی و خونینش کشیدن، افتادم. خنده‌ی روی لب‌هام خشک و تبدیل به لرزش لب‌هام شد که هم‌زمان با گاز گرفتن لب پایینم، قطرات اشک هم روی گونه‌هام جاری شدن. بعد از رفتنش خیلی شکسته و پیر شدم! توی دلم با خودم گفتم:
- درست نیست که احساسی بشم؛ چون هم مسئولیت جون چند نفر آدم با منه و هم اگه کسی بیدار بشه و من رو ببینه، زشته. محکم باش پسر!
فرمون ماشین رو دو دستی چنگ انداختم و در حالی که بغضم رو می‌خوردم، چشمم رو به جاده دوختم. واقعاً راننده‌های ماشین سنگین عاشق کار سخت و طاقت فرسا و خطرناکشون هستن و همیشه بهشون کم لطفی شده. کم‌تر راننده‌ای رو دیدم که غمِ توی دلش از جثه‌ی ماشینش، بزرگ‌تر نباشه؛ کم‌ترین غم ما راننده‌ها، دوری از خانواده‌ها و عزیزامونه.
حالا خورشید کم کم خودش رو به بالای کوه می‌کشید. توی همین اثنا یاد خواب دیشب افتادم و یه دفعه تموم وجودم منجمد شد و استرس شدیدی گرفتم. از روی استیصال و نگرانی، غیر عمد نگاهی به داخل آیینه‌ی کابین کردم.
یه دفعه از ترس خشکم زد؛ دخترک سر جاش نبود. حس کردم نگاه سنگین یه نفر روی من افتاد، صورتم رو به سمت راست چرخوندم که دیدم دخترک روی رکاب ماشین و روی چاله‌ی در وایستاده و با حالتی عصبی و نگران نگام می‌کنه. یه دفعه سرش رو به سمت جاده برگردوند و با دست‌هاش صورتش رو پوشوند. سرم رو به سمت جاده برگردوندم و دیدم با سرعت دارم میرم که به پشت یه تریلی که سوخت حمل می‌کرد، برخورد کنم.
سریع و محکم روی ترمز کوبیدم که ترمز خالی کرد و سریع در کسری از ثانیه با مهارتی که داشتم با دنده‌ی معکوسی که به ماشین دادم، فرصتی حاصل شد و از فرصت استفاده کردم و با چرخوندن فرمون، تریلی رو با فاصله‌ای کم‌تر از یک متر رد کردم. صدای جیغ مسافرها بلند شد و بعد از پونصد متر کنار جاده وایستادم. همگی وحشت‌زده از ماشین پیاده شدن.
لنت‌های ماشین از شدت ترمز شدید، داغ کرده بودن و مثل آهنِ مذاب، قرمز شده بودن؛ توی سرمای صبح ازش بوی سوخته و بخار بلند شده بود.
توی بحبوحه‌ی شلوغی که مسافرها کم و بیش غر می‌زدن و دو، سه‌تاشون اومده بودن کنار من و برای من چایی و آب آورده بودن؛ من با نگام به دنبال اون دخترک می‌گشتم.
هر چی نگاه کردم، اون دختر رو ندیدم؛ انگار مثل آبی روون توی زمین فرو رفته بود.
سرگروه بچه‌ها به سراغم اومد، بهش نگاه کردم و گفتم:
- آقا بهروز، چرا یکی از مسافرها نیست؟
- کی؟
با حالت شوک‌ سمت آقا بهروز برگشتم.
- همون دختر جوونی که چشم‌های زاغ داشت و کاپشن سبز تیره رنگ پوشیده بود.
با تعجب نگام کرد و گفت:
- سید جان مطمئنی حالت خوبه؟
- چرا؟
با حالت گنگ و نامفهومی نگام کرد.
- ما همچین مسافری نداشتیم.
تعجبم بیش‌تر شد.
- آقا بهروز مگه میشه؟ خودم دیدمش؛ حتی موقعی که داشتیم تصادف می‌کردیم هم توی چاله‌ی در ماشین و کنار داشبورد ماشین وایستاده بود.
بهروز متعجب نگام کرد و گفت:
- سید، توروخدا بی‌خیال شو. این‌هایی که جلوی من گفتی رو جلوی بچه‌ها نگو؛ این‌ها بچه‌های بالاشهر هستن، می‌ترسن و سوار نمیشن و سفرمون خراب میشه.
آب دهنش رو قورت داد و یکمی مکث کرد و ادامه داد:
- شما هم یکم استراحت کن تا راه بیفتیم که شب نشده به آبشار برسیم و بتونیم قبل از تاریکیِ کامل، به قله برسیم و توی محل مورد نظر که کلبه اجاره کردیم، کمپ بزنیم و شما هم برگردی و سه روز دیگه بیای اسالم دنبال ما.
یه نگاهی به بچه‌ها کرد و دوباره حرفش رو ادامه داد:
- می‌خوای برات قهوه درست کنم که سرحال بیای و یکم هوش و حواست برگرده سرجاش؟
این رو گفت و لبخند تمسخر‌آمیزی زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #6
با نگاه عصبانی و شماتت باری و نگاش کردم و می‌دونستم صورتم سرخ و شاید بنفش شده باشه.
- ببین پسر خوب، من ادعای خاصی توی رانندگی ندارم؛ ولی این‌قدر مهارت دارم که گواهینامه‌ی پایه‌ی یک تهران رو گرفتم و قبل از این ماشین، با دوستم یه تریلی شریک بودیم و روی تریلی کار می‌کردیم؛ ضمناً این مسیر رو هم از وقتی که سنم از تو خیلی پایین‌تر بود، بارها اومدم و رفتم؛ این جاده رو مثل کف دستم می‌شناسم. اهل هیچ کوفتی نیستم که بخوام توهم بزنم؛ در ضمن اگه خودم توی گیلان کار نداشتم محال بود با این کرایه‌ی شما پام رو توی این سفر و جاده بذارم.
دستم رو مشت کردم و فشار دادم تا شاید یکمی از عصبانیتم کم بشه و ادامه دادم:
- اینم بدون بنده فوق لیسانس و مدرک مهندسی دارم و از بدِ روزگار اومدم پشت فرمون ماشین سنگین. اگه تو و رفیق‌هات بچه‌های بالای شهر هستید، دلیل نمیشه من رو به تمسخر بگیری.
آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت:
- سید، شیر مادرم منظوری نداشتم؛ ببخشید... آخه... هیچی.
- آخه چی؟
با ترس خاصی که تو چشم‌هاش بود با صدای لرزونی گفت:
- آخه دیدم چشم‌هاتون سرخه.
یکمی از عصبانیتم کم شده بود.
- پسرجان، هر سرخی چشمی به خاطر مصرف مواد نیست. حالا هم بچه‌ها رو جمع کن راه بیفتیم.
دقایقی بعد لاستیک‌های ماشین از روی زمین کنده شدن و به طرف مقصد به راه افتادیم. دم‌ دم‌های ظهر بود که به شهر ساحلی پره سر و اولِ جاده‌ی جنگل ویسادار رسیدیم.
بهروز وسط سالن و بالای سر من وایستاده بود و داشت توصیه‌های سفر رو به بچه‌های گروهش می‌کرد. کم کم داشتیم به آبشار نزدیک می‌شدیم که یه دفعه چشمم به حاشیه‌ی جنگل افتاد؛ این‌جا درست همون جایی بود که توی خواب دیده بودم. سرعت ماشین رو کم کردم و خوب به اون مکان دقت کردم. دقیقاً همون جایی بود که توی خواب دیده بودم، همون آرایش درخت‌ها و همون سنگ‌ها و بوته‌ها؛ انگار فیلم سینمایی بود. صدای بهروز من رو به خودم آورد.
- سیدجان، مشکلی پیش اومده؟
- نه، مشکلی نیست.
ده دقیقه بعد به آبشار رسیدیم و بچه‌ها پیاده شدن. منم درِ صندوق بغل‌های ماشین رو باز کردم تا وسایل‌هاشون رو بردارن؛ توی همین اثنا به ماشین تکیه داده بودم و دست به سینه داشتم بهروز و گروهش رو تماشا می‌کردم و به صحبت‌هاشون گوش می‌دادم.
یکی از دخترها به رفیقش که داشت بندهای پوتینش رو محکم می‌کرد گفت:
- کاشکی الان لیلا هم با ما بود.
دوستش آهی کشید، مکثی کرد و سرش رو به نشونه‌ی تصدیق بالا و پایین کرد و گفت:
- آره، لیلا این‌جا رو خیلی دوست داشت. یادته پارسال که باهامون اومد چه‌قدر از این‌جا تعریف می‌کرد؟
نتونستم بقیه حرف‌هاشون رو بشنوم، چون نمی‌دونم چرا از شنیدن اسم لیلا یه دفعه یه سردی عجیبی توی وجودم نشست و حس شیشمم یه دفعه با قدرتی که ازش سراغ داشتم یه دفعه آلارم و آژیر قرمز زد و بهم هشدار داد.
بی اختیار سمت اون دختر کشیده و بهش گفتم:
- ببخشید خانم این دوستتون که ازش حرف زدید چرا باهاتون همراه نشد؟
دختر اولی متعجب شد و با لحن معترضی گفت:
- آقا شما داشتید به حرف‌های ما گوش می‌دادید؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید! همش حس می‌کردم اسم لیلا برام آشناست و ته دلم حس غریبی بهش داشتم.
وقتی بهروز بچه‌ها رو به خط کرد، دختر دومی اومد کنارم و گفت:
- آقای راننده، بی ادبی دوستم رو ببخشید، منظوری نداشت. لیلا هم‌کلاسی و دوست صمیمیِ من و دختر خاله‌ی همین دوستم بود. پارسال وقتی فهمید پسری که عاشقش بوده ازدواج کرده، خودکشی کرد. وقتی این‌ها رو گفت، خیلی دلم برای اون دخترک سوخت و یاد نامزد مرحوم خودم افتادم و گفتم:
- خیلی سخته که آدم از عشقش ناامید بشه.
دختر سری تکون داد و گفت:
- واقعاً سخته. لیلا مثل فرشته‌های آسمونی، مهربون، دوست داشتنی و آروم بود.
نمی‌دونم چی‌شد که یه دفعه انگار جرقه‌ای تو ذهنم زدن.
- ببخشید میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
با چشم‌های متعجبِ از حدقه دراومده بهم نگاه کرد و گفت:
- بپرسید.
- چشم‌های لیلا خانم زاغ بود؟
دختر با حالتی متعجب و شبیه آدم‌هایی که سکته زدن گفت:
- شما لیلا رو می‌شناختید؟
- نه.
- پس از کجا رنگ چشم‌هاش رو می‌دونستید؟
خیلی ترسیده بودم، حالم داشت بد میشد و اون دختر نمی‌دونست چه وحشتی کل وجودم رو فرا گرفته بود؛ با همون حال گفتم:
- من فقط حدس زدم؛ چون نامزد مرحومم هم چشم‌های زاغ داشت.
- معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم. خدا رحمتشون کنه!
- خدا هردوتاشون رو رحمت کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #7
توی وجودم، همه‌ی احساسات در حال جدال بودن؛ جدالی بین شک، ترس، یقین و باور. همه‌ی این احساسات به فرماندهی دروغ و حقیقت می‌خواستن به ذهنم چیره بشن؛ در پایان جدال حقیقت پیروز شد.
- ببخشید، از لیلا خانم عکسی دارید؟
- باید داشته باشم.
گوشیش رو در آورد و یکم داخلش رو گشت.
- بیاید، ببینید. این آخرین عکسی هست که شب خودکشی و آخرین ساعات زندگیش با من انداخت.
این رو گفت و گوشی رو نشونم داد.
پاهام بدجوری سست شدن، داشتم زمین می‌خوردم. خودش بود، دقیقاً خودِ خود لیلا بود، با همون کاپشن و روسری. حالا دیگه مطمئن شدم که من روح لیلا رو دیده بودم.
- آقای راننده حالتون خوبه؟
- آره چیزی نیست، خوبم.
- بهروز داره من رو صدا می‌کنه.
خودم رو جمع کردم و گفتم:
- برید به سلامت.
با بهروز قرار و مدار برگشت رو گذاشتم و خداحافظی کردم. با ترس عمیقی که توی وجودم افتاده بود، به سمت شهر پره سر راه افتادم. هوا کم کم داشت رو به تاریکی نزدیک به غروب می‌رفت و من غرق در افکار خودم بودم که ماشین از روی چاله‌ی آب رد شد و یه دفعه تمام برق پشت آمپر ماشین قطع شد؛ تا اومدم به خودم بجنبم، تموم برق ماشین کلاً قطع شد. کلافه شدم و با دست روی فرمون کوبیدم.
- به خشکی شانس، حالا چه وقت خراب شدن بود؟
اصلاً دلم نمی‌خواست مجبور بشم شب رو توی جنگل سپری کنم پس سعی کردم تا جایی که میشه از محدوده‌ی جنگل خارج بشم و قبل از این‌که نیاز به روشنایی چراغ‌های ماشین باشه، به شهر برسم؛ اما متأسفانه انگار قسمت بود که اون شب کذایی اتفاق بیفته. یکم جلوتر رفتم که هوا تاریک شد و قطعاً توی تاریکی مطلق نمی‌تونستم مسیر رو ادامه بدم. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که بر خلاف میلم، ماشین رو از جاده خارج کنم تا بتونم از ماشین‌های عبوری کمک بگیرم. توی آخرین روزنه‌های نورِ روز، نظرم به حاشیه جنگل جلب شد که می‌تونستم ماشین رو نگه دارم. با کلی احتیاط ماشین رو از جاده خارج کردم و گوشی رو برداشتم تا به فامیلمون توی شهر زنگ بزنم که بیاد کمکم کنه. در واقع نه این‌که کمکم کنه، بلکه شب توی جنگل نمونم. گوشی رو نگاه کردم و دیدم آنتن ندارم. وای خدای من! دیگه فرمانروای ترس توی وجودم علناً اعلام حضور کرد. هر چی منتظر موندم که کسی از جاده رد بشه، رد نشد. هر چی می‌گذشت، هوا تاریک‌تر میشد و بیش‌تر و بیش‌تر خوف برم می‌داشت. فضا واقعاً سنگین بود و حس خفقان بدی بهم دست داده بود. توی گرگ و میش جنگل حس می‌کردم به جز حیوون‌های توی جنگل، موجودات دیگه‌ای وجود دارن و تنها نیستم. سرمای پاییزی و محیط مرطوب جنگل، توی تموم وجودم رخنه کرده بود. صدای لذت‌بخش پخش اذان مغرب که از گوشیم بلند شد، برام حکم قلعه‌ای امن رو داشت که از تموم بلاها و خطرها من رو محفوظ نگه می‌داشت. دم ماشین رفتم، سجادم رو پهن کردم و با دلی قرص و محکم نماز رو به جهتی که قبله نمای گوشی نشون می‌داد، خوندم. توی اون شرایط فقط یاد خدا می‌تونست کمی آرومم بکنه. سجاده رو جمع کردم و شروع به ذکر گفتن و قدم زدن کردم.
یه دفعه صدای پا و دویدن چیزی از پشت سرم به گوشم رسید. برگشتم و کورمال کورمال توی تاریکی نگاهی انداختم. خدای من! چیزی شبیه به کانگوروی طوسی رنگ و پشمالو؛ ولی به سرعت یک دونده‌ی ماراتن دوید و به سمت وسط رودخونه رفت؛ از دایره‌ی دید من محو شد و فقط صدای شلپ و شلوپ آب رو شنیدم.
دیگه واقعاً نتونستم خودم رو کنترل کنم و سریع پریدم توی ماشین و در رو بستم. قلبم به شدت میزد. پشت فرمون پریدم و اومدم استارت بزنم که دیدم ماشین انگار نه انگار موتور داره. سوئیچ توی جاش هرز می‌چرخید و عمل نمی‌کرد. دیگه مغزم کار نمی‌کرد و قفل کرده بود. فقط یه چیزی درونم می‌گفت که امشب، شب خیلی وحشت‌ناکی در پیش هست. یاد فیلم پیچ اشتباه افتادم؛ وحشت سراسر وجودم رو پر کرده بود. صداهای حیوون‌های جنگل بیش‌تر و نزدیک‌تر شنیده میشد. با دست‌هام روی صورتم رو پوشیده بودم و آرنج‌هام رو روی فرمون تکیه داده بودم که یه دفعه انگار چیزی به شیشه‌ی ماشین خورد. از لای انگشت‌هام وحشت‌زده به شیشه‌ی جلو نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #8
تموم بدنم یخ زد. یه صورت کریه‌المنظر دیدم که چشم‌های درشت و اخرایی رنگش با مردمک‌های عمودی، مثل مردمک چشم گربه و بینی‌ای شبیه به خوک و گوش‌های شبیه گوش سگ دوبرمن و دهنی لوزی شکل بهم زل زده. از ترس به شدت می‌لرزیدم! صورتش رو خیلی راحت از شیشه‌ی ماشین، مثل روح عبور داد.
فقط یادمه با تموم قدرتی که داشت گلوم رو پاره می‌کرد فریاد زدم:
- یا جدّه‌ی سادات.
و حس کردم که نفس کم آوردم، سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چه‌جوری بی‌هوش شدم. توی عالم رویا خودم رو توی جنگل و توی جاده‌ی جنگل می‌دیدم، مثل خواب دیشب بود. اومدم جلو و رسیدم به جایی که دیشب دیده بودم و دیدم ماشینم پارک شده، یه دفعه چشمم به سجادم افتاد و دیدم همون‌جوری که تا زدمش کنار ماشینه. دیگه مطمئن شدم که حتماً مردم؛ ولی باورم نمیشد. اومدم جلوتر و از توی شیشه‌ی جلو خودم رو می‌دیدم که پشت فرمون ماشین بی‌هوش افتادم؛ فکر می‌کردم مردم و روحم داره قدم می‌زنه.
یه دفعه صداهای جیغ مانند و ناله‌وار عجیبی از سمت جاده شنیدم. سمت جاده دویدم؛ اما کسی رو ندیدم. سرم رو برگردوندم و دیدم سیزده‌تا موجود عجیب و قد و نیم قد از داخل آب رودخونه اومدن بیرون و صدا، مال اون‌ها بود؛ اومدن تا به ماشین رسیدن. یکیشون اومد پشت ماشین و چند متری دورتر از ماشین وایستاد. دستش رو توی هوا تکونی داد که از روی زمین آتیشی تقریباً بزرگ از کف زمین شروع به زبانه کشیدن کرد.
نور آتیش که بلند شد فضا روشن و روشن‌تر شد. وای خدای من! این همون فضایی بود که من توی خواب دیده بودم؛ همون مکانی که صبح دیدم. از همه بدتر روی درخت‌ها هم اون موجودات نشسته بودن و سر و صدا می‌کردن؛ دور ماشین جمع شده بودن و دست توی دست هم‌دیگه دور ماشین می‌چرخیدن و با همون زبون به‌خصوصشون شعر می‌خوندن و هر از گاهی با دست‌هاشون ماشین رو تکون می‌دادن که ماشین مثل پر کاه تکون می‌خورد و از تکون ماشین، روح منم به حدی تکون می‌خورد که تعادلم رو از دست می‌دادم و زمین می‌خوردم. لحظات واقعاً بد و ترسناکی بود. به وضوح اشک می‌ریختم و زجه می‌زدم. من که تا اون لحظه هیچ اعتقادی به جن نداشتم؛ اما حالا نه یکی، نه دوتا بلکه یه دو جین اجنه رو می‌دیدم. همش فکر می‌کردم قراره چه بلایی سرم بیاد؟
نمی‌دونم چند دقیقه این وضعیت طول کشید؛ ولی برای من مثل ده قرن گذشت. ناگهان با صدای نازک و دخترونه‌ای به خودم اومدم. همون‌جوری که رو زمین افتاده بودم و داشتم دست و پا می‌زدم، سرم رو کج کردم. روح لیلا بالای سرم وایستاده بود و من رو به اسم کوچیکم صدا میزد. همین که دیدمش گفتم:
-کمکم کن لیلا.
- قول میدی برگردی و دوست‌هام رو بیاری.
سرم رو به نشونه‌ی تصدیق بالا و پایین کردم، نالیدم و گفتم:
- کمکم کن.
- پاشو سرپا وایستا و فریاد بزن (لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ، تَوَكَّلْتُ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ)
حس کردم نیروی بزرگی توی تنم جون گرفت، بلند شدم و این آیه رو با تموم وجود فریاد زدم.
یه دفعه دیدم جیغ همشون در اومد و بدنشون شروع به سوختن کرد و همه به سمت رودخونه دویدن، بعدش همه جا سیاه شد. با احساس درد شدیدی چشم‌هام رو باز ‌کردم و اولین چیزی که دیدم آرمم روی فرمون ماشینه. صدای قطرات بارون که روی سقف و شیشه ماشین می‌خورد به گوشم می‌رسید. سرم رو بلند کردم، دست‌هام رو نگاه کردم و خودم رو تکون دادم. دیدم تموم صورتم و فرمون ماشین خیسه و انگار توی بی‌هوشی گریه کرده بودم. توی همین حین دیدم چراغ ایموبلایزر پشت آمپر ماشین شروع به چشمک زدن کرد. یاد حرف لیلا افتادم، سوییچ رو زدم، چرخوندم و استارت زدم. ماشین با قدرت بی‌نظیری روشن شد و تموم سیستم‌های برقی ماشین مثل روز اول به کار افتاد. سریع سر و ته کردم و مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شده باشه به سرعت به طرف آبشار رفتم. بارون شدت زیادی گرفته بود و هر چی به سمت آبشار می‌رفتم شدتش بیش‌تر میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #9
برف پاک‌کن جواب نمی‌داد و مجبور بودم خیلی آروم برم.
کم کم داشتم می‌رسیدم و توی پیچ‌های آخر بودم که نور پروژکتورهای روی سقف ماشین، افتاد روی شخصی که داشت به سمت ماشین می‌دوید. زدم رو ترمز و فریاد زدم:
- یا امام غریب!
دیدم همون دختر اولی هست که همون دخترخاله‌ی لیلا باشه؛ سراپا خیس شده بود و گریه می‌کرد. در رو زدم و اومد بالا و گفت:
- تو رو خدا برو! بچه‌ها رو تیکه پاره کردن.
پتوی روی صندلی برداشتم و پیچیدم دورش و پشت فرمون نشستم. تا جایی که بارون و دید جاده اجازه می‌داد، گاز دادم و به آبشار رسیدیم. دیدم یه گله گرگ خاکستری محاصرشون کرده و بهروز یه منور علامت روشن کرده و گرگ‌ها از ترس آتیش منور، جلو نمی‌اومدن؛ تقریباً تو ده قدمیشون بودن.
دستم رو گذاشتم رو بوق بادی و با سرعت رفتم سمتشون که گرگ‌ها رفتن عقب‌تر و در رو زدم و همه توی ماشین ریختن. بچه‌ها همگی زخمی بودن و گریه می‌کردن. دور زدم و به سمت پایین برگشتم. بهروز اومد کنارم و گفت:
- تو از کجا فهمیدی که باید بیای دنبالمون؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و بدون این‌که چیزی بگم، به راهم ادامه دادم. حالا دخترخاله‌ی لیلا و دوستش و بهروز اومده بودن کنار من و روی پله‌ی سالن و صندلی کنار در، نشسته بودن و نگام می‌کردن. هوا کم کم داشت روشن میشد و شب کم کم داشت بساطش رو جمع می‌کرد و جاش رو به روشنایی روز می‌داد. بارون بند اومده بود و بچه‌ها، همگی وحشت‌زده بودن و تو حال خودشون بودن.
بعد از نیم ساعت، رسیدم به همون جایی که اون اتفاق برام افتاد. ماشین رو نگه داشتم و ترمز دستی رو کشیدم؛ صدای نفیر باد ترمز دستی، توی جنگل پیچید. در رو زدم و رفتم پایین و راه افتادم به سمت جایی که دیشب ماشین پارک بود. به اندازه‌ی یه دایره‌ی شش متری زمین، از زمین بخار آب بلند میشد و زمین داغ بود؛ بوی سوختن چوب می‌اومد؛ ولی هیچ اثری از آتش دیشب و یا جای سوختن برگ و علف و چوب نبود؛ ولی بوی دود آتش، کاملاً از بخار به مشامم می‌رسید. جلوتر که رفتم، جای پای اون‌ها رو که به صورت دایره‌وار، دور ماشین چرخیده بودن رو، روی زمین می‌دیدم. حالا بچه‌ها از ماشین پیاده شده بودن و تو جاده و پنجاه متر اون‌ورتر از من، من رو تماشا می‌کردن. دخترخاله‌ی لیلا و دوستش اومدن کنارم و دخترخالش گفت:
- ازتون ممنونم که جون ما رو نجات دادید؛ ولی واقعاً کی شما رو خبر کرد که برگردی دم آبشار، دنبال ما؟
همون‌طوری که داشتم به درخت‌ها و رودخونه نگاه می‌کردم، سرم رو چرخوندم و گفتم:
- لیلا بهم گفت، از اون ممنون باش!
و جای آتیش، رد پاهای اون موجودات، قضیه‌ی خواب پریشب و دیدن روح لیلا رو از سیر تا پیاز برای دخترخاله‌ی لیلا و دوستش تعریف کردم. یک ساعت بعد که آفتاب بالا اومده بود، یک میدل باس با مسافرهایی وحشت‌زده، از دل جاده‌ی جنگلی، به سمت تهران در حرکت بود و من راننده‌ی اون بودم؛ ولی نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم هنوز ماجرای من و لیلا ادامه داره و این قصه، سر دراز داره!
سفر به جنگل ویسادار هم تمام شد؛ وقتی که به تهران رسیدیم و موقع پیاده شدن رسید، هیچ‌کدوم از ماها دوست نداشتیم از هم‌دیگه جدا بشیم. انگار اعضای یک خانواده شده بودیم؛ ولی خب از قدیم گفتن که هر شروعی یک پایان داره و هر سفری، پایانی داشت؛ خب بالطبع این سفر برای همه‌ی ما یه سفر عجیب و دلهره‌آور بود که پیوند عاطفی رو بین همه‌ی ما زیاد کرده بود. دخترخاله‌ی لیلا که اسمش مبینا بود با دوستش، ساینا، تا خود تهران از صندلی کنار من تکون نخوردن و با دادن چای و خوراکی‌های متعدد، اظهار محبت می‌کردن.
تا تهران گه‌گاهی می‌دیدم مبینا، اشک‌هاش روی صورتش میاد و من هم که بغض و بهت عجیبی که توی دلم بود، گاهی مثل زخم کهنه‌ای که سرباز می‌کرد؛ از چشمه‌ی گرم و لایزال چشمانم، سر ریز می‌کرد و مجبور می‌شدم، عینک ری بن رو به چشمانم بزنم تا بقیه متوجه غمی که در دلم بود، نشن.
وقتی که رسیدیم به میدون آزادی، ساعت چهار بعد از ظهر بود و بر خلاف میل و علاقم، چرخ‌های ماشین، در ضلع جنوب میدان آرام گرفت و از تکاپو باز ایستاد؛ در پی ایستادن چرخ‌ها، صدای نفیر باد ترمز دستی، در چند متری ماشین طنین‌انداز شد. بعد از ظهر دل‌گیر جمعه بود و زمان مناسبی برای خداحافظی برای هیچ‌کدوم از ما چند نفر نبود.
بهروز رو می‌دیدم که کلافه از این‌که برنامه‌ی سفر این‌جوری با مشکل مواجه شده، حالت عصبی داره و با یکی از پسرها حرف می‌زنه. بچه‌ها مات و مبهوت و ناراحت از سفر، از ماشین پیاده می‌شدن و من هم در حالی که کنار ماشین وایستاده بودم، در انعکاس نور بی‌فروغ آفتاب پاییزی عصر دل‌گیر جمعه که روی شیشه ماشین، بی‌اشتیاق و بی‌جون می‌تابید، به افق روبه‌روم نگاه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #10
دیدم بچه‌ها کنار ماشین وایستادن و انگار دلشون نیست که برن. می‌دونستم چی تو دلشون می‌گذره. برگشتم و درحالی‌که دست راستم رو روی شقیقم گذاشتم و موهام رو مرتب می‌کردم، گلویی صاف کردم و گفتم:
- دوستان عزیزم، برادر و خواهرهای خوبم! می‌خوام چند کلمه‌ای با شما حرف بزنم.
همهمه‌ی بچه‌ها آروم گرفتن و به سمت من چرخیدن و با نگاه، منتظر اقامه و ادامه‌ی صحبت شدن.
- دوست‌های خوبم! این سفر هم برای من تلخ و دردناک بود و هم برای شما! امیدوارم این از پا قدم من و این ماشین نباشه. دوستان عزیزم! من و شما در این سفر واقعاً دوستان خوبی برای هم شدیم.
بچه‌ها ساکت بودن که مبینا و ساینا به هم نگاه کردند و به سمتم نگاه کردن و مبینا گفت:
- آقا متین! اگه شما نبودید و نمی‌اومدید بالا، دم آبشار و سوارمون نمی‌کردید، شاید دیگه هیچ‌وقت، هیچ‌کدوم از ما، نمی‌تونستیم رنگ خونه و خانواده‌هامون رو که هیچ، حتی رنگ تهران رو ببینیم!
- مبینا خانوم گل، خواهر خوبم! من فقط وسیله‌ای بودم که افتخار این رو داشتم که بتونم جلوی یه اتفاق ناگوار رو بگیرم و شرمنده‌ی پدر و مادرهای شما نشم.
بهروز اومد جلو و گفت:
- داداش! ما جونمون رو مدیون تو هستیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بهروز جان! همیشه حواست باشه که امنیت مسیری رو که می‌خوای گروهت رو ازش عبور بدی، مطمئن بشی.
یک ربع بعد، ماشین‌های اقوام و والدین بچه‌ها سر رسیدن و بچه‌ها، علی‌رغم میل باطنی من و خودشون، از من خداحافظی کردن و هر کدوم به سمت خونه و سرنوشت خودمون رفتیم.
غرق در خستگی و افکار مغشوش خودم بودم. سرنوشت، من رو وارد بازی‌ای کرده بود و روح و روانم رو به سان کاغذ سفیدی که دست یه کودک خردسال بدی، خط خطی و پر از خطوط مبهمی کرده بود که فقط خودش از این خطوط مبهم، معنی و مفهوم استخراج می‌کرد. بالاخره رسیدم به خونه و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم؛ وسایلام رو برداشتم و سلانه سلانه به سمت خونه قدم برداشتم. کلید رو انداختم درون قفل در حیاط و وارد خونه شدم.
سلام و احوال‌پرسی رو که با اعضای خونه تموم کردم، لباس‌هام رو عوض کردم و بوی چای تازه دم شده‌ی هل و دارچین‌دار مادر که توی استکان کمر باریک، منقوش به عکس ناصرالدین شاه قاجار، که برای من ریخته بود و تو دست‌های پر مهرش بود، در مشامم غوغا به پا کرد و صدای گرم مادر، من رو به خودم آورد:
- متین جان! مادر! خوبی؟ خسته نباشی. چرا این‌قدر زود برگشتی خونه؟ اتفاقی که نیفتاده؟ چرا این‌قدر تو فکری؟
نگاه مادر پر بود از سوالات مبهم که دنبال جوابی بود تا قلب مهربونش از سلامت و دل و دماغ جگر گوشه و ته تغاریش، آروم بگیره. همون‌طور که با دست چپ، دسته‌ی لیوانم رو محکم گرفته بودم و با انگشت سبابه‌ی دست راست، با لب لیوان بازی می‌کردم و سرم پایین بود، گفتم:
- نه مامان، چیزی نیست. مسافرها رسیدن به مقصدشون و من برگشتم.
- سرت رو بیار بالا ببینم چشم‌هات رو!
زیر لب با خودم گفتم:
- از آن‌چه که می‌ترسیدم، عاقبت بر سرم آمد.
والحق و النصاف مادرها بهترین پیشگوهای حال و احوال بچه‌هاشون هستن و محاله ممکن هست با یک نگاه به چشم‌های فرزندشون، تا عمق دل‌تنگی و ناراحتی بچه‌هاشون رو نفهمن.
سرم رو آوردم بالا و تا تو چشم‌هام نگاه کرد، لبخند زیرکانه‌ای زد و چشم‌هاش رو نازک کرد. گفت:
- راستش رو بگو پسرم!
همون‌طور که مثل گربه‌ای که در خطر قرار گرفته، در صدد از زیر حرف در رفتن و از خطر جستن بودم، گفتم:
- مادر من! دنبال چی هستی قربونت برم من؟
بی‌توجه به حرفم گفت:
- بازم گریه کردی؟ سعید جان، عزیز من! اون خدابیامرز زمینی نبود که بخواد کنارت موندگار بشه. پسرم، تو باید بعد از این‌همه مدت با این مساله کنار بیای و بدونی انسان همیشه تنهاست.
- مامان! مسئله‌ی من اون مرحوم نیست؛ یکم درگیر کارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین