. . .

انتشاریافته رمان آغوشم باش | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: آغوشم باش
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
به جرم بی‌گناهی! به زندگی کسی وارد شد که شعله‌های خشم و انتقام! از چشمانش هویدا بود.
نیلوفر! دختری که به اشتباه اسیر مردی شده بود که هیچ از انسانیت و رحم به بو نداشت و...

مقدمه

در من به دنبال چه می‌گردی؟ عشق؟
با خاطراتی که برایم ساختی پس چه کنم؟
گویند صاحب کسی‌ است که مختارت شود و تو،
مختار جسمم شدی و حال، به دنبال چه هستی؟ عشق؟
در بندت اسیرم، چه از من می‌خواهی؟ عشق؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
بالاخره چشم‌بند رو از چشم‌هام کندن، خودم رو داخل یک انباری دیدم؛ ولی به خاطره بسته بودن چشم‌هام دیدم تار بود.
این‌جا دیگه کجاست؟!
چند مرد که از ظاهرشون معلوم بود از الوات‌های جماعتن داخل انباری بودن و حواس‌شون روی من بود تا با دست‌های بسته شده به صندلی چوبی فرار نکنم.
پوف! این‌ها هم چه انتظاراتی از من داشتن! لابد فکر می‌کردن دختر جکی‌چان هستم!
در چوبی و قدیمی انباری باصدای گوش‌خراشی باز شد و از پسش مردی داخل شد که باقی افراد به احترامش پاشدن و مرد لبخندی کج زد و سمتم قدم برداشت.
چهارشونه و قدبلند بود، ظاهرش هم مثل همین مردها لاتی بود و معلوم میشد هیچ از فرهنگ و ادب حالیش نیست. موهای پرپشت سیاه؛ اما لخت و روبه‌بالا و کج بود، پوست گندم‌گونه و ابروهایی پرپشت و کشیده با چشم‌هایی درشت و مشکی داشت، دماغی معمولی و قلمی و لب‌هایی نسبتاً گوشتی.
یک کاپشن مشکی که زیپش باز بود به تن داشت که لباس جین زیریش که اون‌هم مشکی بود توی زاویه دید قرار داشت و شالی مشکی هم آویزون گردنش بود، شلوار جذب مشکی داشت و کفش‌های اسپرت مشکی.
این بشر چرا تماماً مشکی زده؟
با بوی عطرش که سرد بود به خودم اومدم و اون حالا دقیقاً در یک قدمی من قرار ‌داشت و خودش رو به سمتم خم کرده بود و دست‌هاش پشت‌‌کمرش قفل بودن، از این نزدیکی که به وجود اومده بود، حس شرم کردم و صورتم گُر گرفت و برای این‌که چشم تو چشم باهاش نشم، صورتم رو چرخوندم.
مرد پوزخندی زد و با نگاه مشتاقش با همون وضع نگاهم کرد و تک به تک اعضای صورتم رو از نظر گذروند.
از ترس جرئت این‌که حرفی بزنم رو نداشتم(ذاتاً هم دختر کم‌رو، خجالتی و‌ ‌بسی ترسو بودم)‌ مرد صاف ایستاد و پشت به من کرد، رو به رفیق‌هاش که حدود سه الی چهار نفری بودن کرد و گفت:
- کسی که متوجه نشد؟
پسری لاغر اندام که به هیجده سال سن می‌خورد و از همه‌شون بچه‌تر دیده میشد گفت:
- نه داداش حواس‌مون بیخ تا بیخ بود.
مرد سرش رو‌ به تایید تکون داد و روبه مردی که از همه هیکلی‌تر بود، حتی خودش، گفت:
- ناصر تو و بچه‌ها برین، دمتون هم گرم، جبران می‌کنم.
ناصر: نه داداش این چه حرفیه؟ غم تو غم ما هم هست.
چی داشتن می‌گفتن؟ غم؟ اصلاً این‌ها با من چی‌کار داشتن؟! آب دهنم رو قورت دادم و کمی به جلو خم شدم. تا دهن باز کردم حرفی بزنم، مرد سمتم چرخید و با کارش خشکم زد که دهنم هم‌چنان نیمه‌باز موند و چشم‌هام گرد شد، با پوزخندی که پر بود از ندای شیطانی خودم رو جمع و جور کردم و صاف تکیه به صندلی زدم.
مرد رو به همون پسربچه ریز جثه کرد و گفت:
- علی، حاجی کمک لازم بود، چندتا از بچه‌هارو جمع کن برین توی باغ.
- چشم داداش.
مرد لبه‌های کاپشن چرمش رو کنار زد و دست به کمر شد، تنها دوباره کمرش رو سمتم چرخوند و خیره به من گفت:
- خب دیگه برید، کار شماها تموم شد.
مردها بعد کمی مکث و خیره خیره نگاه کردنم خداحافظی گفتن و از انباری خارج شدن.
مرد به سمت در نگاهی انداخت و وقتی دید کسی نیست، سمتم اومد.
ضربان قلبم با هر قدمی که طرفم برمی‌داشت بالاتر می‌رفت طوری که تا حلقم‌هم پیش رفت.
دست‌هاش رو روی دسته‌های صندلی گذاشت و این‌بار بیش‌تر از قبل سمتم خم شد که با چشم‌هایی گرد و ماتم‌زده نگاهش کردم و وقتی دیدم با لذت داره من رو نگاه می‌کنه اخمی کردم و صورتم رو چرخوندم.
- نیلوفر ضیائی! تک فرزند حاج مصطفی ضیائی، قاضی شهر.
متعجب سر چرخوندم و به چشم‌هایی که حال آرامش قبل رو نداشت نگاه کردم، اون از کجا من و همین‌طور پدرم رو می‌شناخت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
در جواب نگاه سوالی من پوزخندی زد و چاقویی رو از توی جیب کاپشنش در آورد.
خیلی واضح پایین اومدن فشارم رو احساس کردم و نفس کشیدن برام سخت شده بود، می‌خواست من رو بکشه؟!
اشک کاسه چشمم رو پر کرد و اون رو ناواضح می‌دیدم، از ترس و شوک تنها صداهای نامفهومی زیر دندون‌های کلید شده‌ام خارج می‌کردم و اون انگار که از ترسم لذت برده باشه که گفت:
- ترسیدی؟
- چچ... چر... ا می... می‌خوای من... رو بکشی؟!
اول متعجب نگاهم کرد بعد به یک‌باره زیر خنده زد که از یکه خوردن فوری چشم‌هام بسته شد و شونه‌هام کمی پرش کرد و سرم رو جمع گردنم کردم.
- فکر کردی می‌خوام بکشمت؟
سوالی نگاهش کردم، پس می‌خواست چی‌کار کنه؟
- نه عزیزم، کسی شانس سفیدش رو که لکه‌دار نمی‌کنه، من تازه پیدات کردم!
چاقو رو نزدیک آورد. مثل بچه‌های تخس با چشم‌هایی گرد شده به چاقو نگاه کردم که دیدم می‌خواد دست‌هام رو باز کنه، نفس راحتی کشیدم و اون مرد از صدای نفسم لبش رو کج کرد و سرش رو با تاسف تکون داد.
وقتی دست‌هام آزاد شدن، باضرب و فشاری که به دسته صندلی داد که کمی صندلی به عقب تلو خورد، از من فاصله گرفت، کلافه بود و پشتش به من بود.
نفس زدن‌هام از ترسی بود که به من‌ تزریق شده بود، شاید اعتماد به نفس بالایی که داشت باعث میشد ضعف‌های من زیادی توی چشم بیاد، در هر صورت باید می‌دونستم که اون کیه و با من چی‌کار داره؟
- ش... شما کی... کی هستی آقا؟!
مردم تا تونستم همین جمله رو ادا کنم، سمتم چرخید و خیره با اون چشم‌های درشتش نگاهم کرد که ذوب شدم و نصفه‌‌ام وا رفت. بالاخره بعد اندکی که قشنگ سرخ شدم گفت:
- به موقع متوجه میشی.
صداش نه خشمناک بود و نه حرصی، در کمال آرامش این حرفش رو گفت که در عوض، ترسی بزرگ روی دلم سنگینی کرد.
با بغض گفتم:
- آقا من... من کاری... نک... ردم! بذارید... برم!
ناگهان قیافه‌‌اش مهربون شد و سمتم اومد، دستش رو به صورت نوازش با فاصله کم نزدیک گونه‌م آورد و تا چونه‌م رفت؛ ولی دستش بهم نخورد و گفت:
- تو نه، تو کاری نکردی؛ اما پدرت...
حرفش رو بااخمی غلیظ قطع کرد و از من برای بار چندم فاصله گرفت و باغیض و حرص درحالی که پشتش به من بود گفت:
- اما اون پدر خدانشناست کاری رو با زندگی من و خونواده‌ام کرد که.
حرفش رو قطع کرد و سمتم چرخید.
- دیگه پنبه پاکی و تو باید تاوانش رو بدی، داغ عزیز دیدم، داغت رو به دل اون پدر پیرت می‌ذارم! بلایی سرش میارم که واسه دیدنت له‌له بزنه؛ اما هه! نیلوفری نیست.
نگاهش، لحنش و رفتارهاش پر از کینه و نفرت بود؛ ولی همه این‌ها به کنار، من اجازه نمی‌دادم به پدرم توهین کنه و هر ‌چی از دهنش که لایق خودش هست و بار پدرم کنه، برای همین اخمی کردم و گفتم:
- مواظب حرف زدنت باش(بلندشدم) شما حق نداری(تیز نگاهم کرد که هول شدم) که... بب... به بابام... تو... هین کنی!
- تموم شد؟
سرم رو چندبار به تایید تکون دادم که ناگهان سمتم اومد و من رو سمت در کشوند که یخ کردم، تا حالا کسی باهام این‌طور رفتار نکرده بود که حالا جناب چنین کاری می‌کرد، حتی نریمان که ما رو واسه هم می‌دونستن.
اخمی کردم و خواستم ممانعت کنم که فایده‌ای نداشت و عین یک سد، محکم ایستاده بود و سوالی؛ ولی توام با تمسخر نگاهم کرد.
- ولم کن آقا، شما نامحرمی، ولم کن.
‌- هه! شما آقازاده‌ها هم مگه خدا پیغمبر حالیتونه؟
گستاخ شدم.
- لابد شما حالیته؟
- اگه حالیم‌هم نباشه ادعاش رو نمی‌کنم.
کلافه حرصی گفتم:
- آقا میگم ولم کن!
هرچی دستم رو می‌کشیدم فایده‌ای نداشت و اون ثابت من رو نگاه می‌کرد که درآخر کم آوردم و اخمو نگاهش کردم.
- از اول هم نباید این‌قدر چموش بازی در‌ می‌آوردی، وقتی قراره به زودی زنم بشی.
چشم‌هام گرد شد و بلند گفتم:
- چی؟!
صداش رو که با شیطنتی بود، شنیدم و گُر گرفتم.
- میگم وقت هست واسه دلبری کردن، الآن باید بریم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
ماتم‌زده نگاهش کردم که از فرصت استفاده کرد و من رو به دنبال خودش کشید و من که به خودم اومده بودم دوباره شروع به کولی بازی کردم.
- ولم کن، کمک! یکی بیاد من رو از دست این دیوونه نجات بد‌‌ه! آقا نمی‌فهمی؟ با توام ولم کن! یکی کمکم... .
با دیدن چند مرد هیکلی که مشغول جمع کردن چند سبدلاکی مخصوص میوه‌جات‌ها بودن و بعضی‌ها کیسه‌ها یا سبد‌، سبد میوه توی یک انباری دیگه می‌کردن، ساکت شدم و متوجه شدم که توی یک باغ حضور دارم.
مشتاق جیغ زدم.
- کمکم کنید! می‌خواد من رو بدزده! آقا! آقا! شما کمکم کن.
انگار نه انگار حنجره‌ام رو پاره کردم و کمک می‌خواستم، حتی نیم‌نگاهی هم حواله‌‌ام نکردن و دیگه به ماشین برلیانس اچ سیصد و بیستش رسیده بودیم و من گلوم دردناک شده بود.
اون مرد، خیلی خون‌سرد بدون نیم‌نگاهی به من، در جلوی ماشین رو واسه‌ام باز کرد و گفت:
- این‌جا کسی برادرش رو نمی‌فروشه.
عصبی گفتم:
- آقا مگه بابام چی‌کار کرده که داری این کار رو باهامون می‌کنی؟ خب... خب اگه مشکلی داری بیا با بابام حرف بزن، قول میدم حلش بکنه اون قاضی شهر هست.
سرد نگاهم کرد و گرفته گفت:
- قاضی شهر فقط حکم میده، بابای من رو می‌تونه زنده کنه؟ مشکل من همین هست.
وقتی دید گیج و منگ نگاهش می‌کنم، پوزخند تلخی زد و من رو داخل ماشین پرت کرد و در رو بست.
خیلی زودتر از عکس‌العمل من سوار ماشین شد که نتونستم از ماشین پیاده بشم و اون فوری قفل مرکزی رو زد.
- کمربندت رو ببند.
چپ‌چپی نگاهش کردم که سرش رو سمتم چرخوند و گفت:
- حرفی داری؟
بابغض و حرص گفتم:
- به هدفت نمی‌رسی!
لبش کش رفت و سرش رو چندبار تند و کوتاه به تایید تکون داد و دوباره حرفش رو تکرار کرد و ماشین رو به راه انداخت.
وقتی از اون باغ نفرت‌انگیز خارج شدیم، کمربندم رو بستم. من زیادی جون دوست بودم.
از محله و سرسبزی و مردمش متعجب شدم، آخه این‌جا تهران نبود و من رو به یک روستا آورده بودن.
سریع سمتش چرخیدم و گفتم:
- من کجام؟ من رو کجا آوردین؟!
صدام لرز داشت و کم مونده بود اشکم دربیاد، خیره به مسیر رانندگیش گفت:
- فیروز کوه.
به گریه افتادم و گفتم:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟ هان؟ اگه می‌خوای بکشیم خب بکش دیگه، می‌خوای کجا ببریم؟!
جوابم رو نداد که از ترس جیغی کشیدم و گفتم:
- با من چی‌کار داری؟!
ماشین رو سریع گوشه‌ای پارک کرد و عصبی چرخید سمتم؛ ولی تا نگاهش به چشم‌های خیسم افتاد یکه خورد و چند ثانیه‌ای نگاهش رو توی مردمک‌های چشمم در گردش انداخت.
چشمش رو محکم بست و نفسش رو با ‌فشار بیرون داد، دوباره خیره به روبه‌رو شد و گفت:
- پدرت باید مزه‌ی دوری رو بچشه، می‌دونم خیلی واسه‌اش عزیزی، قراره به وسیله تو زجرش بدم، همون‌طور که ما رو زجر داد؛ ولی...‌
نگاهم کرد و مهربون گفت:
- قرار نیست تو رو اذیت کنم، مشکل من پدرته و تنها نکته ضعفش تو بودی.
- نمی‌خوای من رو اذیت کنی؟ آخه چطوری آروم باشم وقتی قراره بابام رو اذیت کنی؟!‌ شکایت می‌کنم ازت!
لبخند کجی زد و به تهدید توخالیم توجهی نشون نداد، دوباره ماشین رو به راه انداخت و من روم رو سمت شیشه کردم و بی‌صدا اشک می‌ریختم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
توی راه خاکی روستا هرکس بهش می‌رسید سلام می‌کرد یا اگه فاصله‌ها دور بود دستش رو براش تکون می‌داد و اون هم بوق ماشین رو به صدا درمی‌آورد.
مونده بودم این مردک از خودراضی لات چه احترامی ممکنه بین پیر و جوون این روستا داشته باشه که این‌جوری هواش رو دارن؟
کم‌تر چند دقیقه به یک عمارت رسیدیم که از نمای بیرونیش حدس زدم می‌تونه این عمارت بیش‌تر از یک قرن عمر داشته باشه، چون خیلی قدیمی؛ اما استوار بود.
ماشین رو گوشه عمارت زیر سایه درختی پارک کرد و سمت من چرخید که با چشم‌های متورم و دماغی که از فین‌فینش حتماً که سرخ شده، اشک‌هام رو با دستمال کاغذی که روی داشبورد، داخل جعبه‌‌اش بود، پاک می‌کردم.
- پیاده‌ شو.
تخس جواب دادم.
- نمی‌خوام.
خیلی با آرامش در ماشین رو باز کرد و بعد پیاده شدنش سمت من چرخید و در رو باز کرد و من رو بیرون کشید که غریدم.
- هی چته؟! دستم رو کندی!
خون‌سرد جواب داد.
- اگه زبون حرف حالیت نیست پس باید با زبون بدنی روشنت کنم.
از این همه آرامش و خون‌سردیش حرصم گرفت و گفتم:
- چی‌کارم داری؟ بذار برم! لطفاً، خواهش می‌کنم!
اخم کم‌رنگی کرد و دوباره من رو کشید‌‌ که نالیدم.
- باور کن فرار می‌کنم! نمی‌تونی من رو این‌جا زندونی کنی!
در آهنی عمارت رو که بزرگ و عریض بود رو باز کرد و وارد حیاطی خاکی؛ ولی باصفا و پر دار و درخت شدیم.
حوض بزرگ وسط حیاط نماد میدون رو داشت چون در اطرافش چند خونه قرار داشت و حیاط پر از در و در و در بود و چند بچه کوچیک توی حیاط بازی می‌کردن که با دیدن ما خشک‌شون زد و خیره من شدن.
دستم رو با ضرب پس کشیدم که اون گفت:
- دنبالم بیا، باید با اهالی خونه آشنات کنم.
با حرص گفتم:
- من جایی نمیام و هیچ علاقه‌ای هم به آشنایی...
توی صورتم گفت که حرفم بریده شد.
- باید حتماً زور بالاسرت باشه؟ بهتره باهام راه بیای نیلوفر!
با گفتن اسمم مکثی کرد و عمیق نگاهش رو توی مردمک‌های چشمم در گردش انداخت و گفت:
- تو قراره زن من بشی، این‌جا هم خونه جدیدت هست!
من و تو رو خیلی محکم گفت که لحظه‌ای خشکم زد و باور کردم که باید واقعاً زنش بشم.
- اول واسه ازدواجم باید رضایت پدر باشه، دوم من(مثل خودش موکد گفتم) هرگز زن تو نمیشم که بعد بیام با یک ایل آدم داخل یک خونه زندگی کنم جناب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
انگار نه انگار مخاطبم اون بود چون خیلی راحت صداش رو بالا برد و گفت:
- باوا(به کردی بابابزرگ)؟ دالا(مامان‌بزرگ)؟ دایه(مامان)؟
متوجه نمی‌شدم که چی داره میگه و از زبونش معلوم بود که فارس اصیل نیست.
طولی نکشید که درهای دور عمارت باز شدن و... یا خود خدا! این همه آدم!
از طبقه بالا که پله‌هاش گلی بود پیرمردی با عصا به کمک پیرزنی به پایین می‌اومدن و درهای دیگه که داخل حیاط با چندپله از کف حیاط جدا میشد هم از داخل‌شون ایل، ایل زن و مرد و بچه به حیاط هجوم آوردن.
حتی اگه تمام خویشاوندان‌مون رو هم جمع می‌کردیم به این جمع نمی‌رسیدن.
زنی‌خوش چهره؛ ولی مسن و جاافتاده قدمی جلو اومد و هراسون گفت:
- چی‌کار کردی پسر؟!
- یک نفر رو به این خونه و اهلش اضافه کردم، نیلوفر همسر آینده‌ من هست.
پیرمرد که تماماً موهاش و سبیل کلفتش سفید بود و البته ریشی نداشت گفت:
- کار خودت رو کردی؟
- من کی از حرفم برگشتم باوا؟
این همه آرامشش در برابر حرص خوردن‌های بقیه واقعاً تعجب برانگیز بود، انگاری اصلاً از کسی ترس نداشت و خودش بود و خودش!
همون زن اولی نگاهی عمیق که از عمق نگاهش مهربونی و البته ترحم رو میشد دید به روم انداخت و گفت:
- اشتباه کردی، ما هممون واگذار کردیم به خدا!
- گفتم جمع بشین تا هم معارفه انجام بدم و هم هشدار بدم اصلاً و ابداً این دختر پاش رو تا من نخوام از این خونه بیرون نمی‌ذاره!
حرصی نگاهش کردم که نیم‌نگاهی به من کرد و دوباره سمت جمعیت کرد و گفت:
- این زن مادرمِ(به همون زن اولی اشاره زد) ایشون حاجی، بابابزرگ و خان این خونه‌ست.
بابابزرگ پوزخند صداداری زد و با صدای زمختش گفت:
- چطور خانی که پسرهای اردلان نخود هم حسابم نمی‌کنن؟
- باوا! خوب می‌دونید احترام‌تون برام حرف اول رو می‌زنه، همیشه و همه‌جا؛ ولی توی این یکی مورد پایِ بابه(بابا) در میون بود. لطفاً درکم کنید.
بابابزرگ نیشخندی زد و روش رو به حالت قهر برگردوند و مردی که هنوز اسمش رو نمی‌دونستم بامکث نگاهش رو از روی بابابزرگش برداشت و آهی کلافه کشید، دوباره معارفه رو از سر گرفت.
- مامان‌بزرگم(پیرزنی نحیف بود و صورتش پر چروک؛ ولی هنوز سرپا بود، به زنی دیگه اشاره زد که کنار مادرش بود) زن‌عمو اردوان، البته عمو اردوان فعلاً این‌جا نیست و غروب همگی دور هم جمع می‌شیم.
یاخدا یعنی بیش‌تر از الان هستن؟!
- دیلان، خواهر کوچیکم.
دختری بود هفده‌ساله و ریزجثه که مشتاق نگاهم می‌کرد.
چند بچه قد و نیم قد هم بودن که لزومی نبود این مرد لاتی معرفی کنه و سمتم چرخید.
- من هم... آوات آرمن، پسر دوم اردلان آرمن، به زودی با تک‌تک آشنا میشی.
جمله‌اش رو با حرصی آشکار گفت که یکه‌ای خوردم.
مادرش سمت‌مون اومد و گفت:
- می‌خوای با این طفلک چی‌کار کنی؟ این دختر چه گناهی داره؟
زن‌عمو: آهش رو به دنبال خودت نکش کور(پسر)!
آوات بی‌توجه به اون‌ها من رو کشید که ملتمس نگاه بقیه کردم شاید کمکم کنن؛ اما وقتی غر زدن بابابزرگش رو که گفت:
- مثل پدرش یک‌دنده‌ست!
شنیدم و راه خودش رو رفت، فهمیدم از این‌ها فرجی برای من نیست پس دوباره تقلاهای بی‌فایده‌ام رو شروع کردم.
در چوبی رو باز کرد که چشمم به اتاقی با دکور شیک و تزئین شده‌ای خورد، از روی گل‌برگ‌های روی تخت متوجه شدم به اصطلاح اتاق‌خواب‌مونِ.
من رو داخل پرت کرد که سریع به سمتش چرخیدم و اون هم‌چنان خون‌سرد گفت:
- این‌جا اتاق‌مونه، اگه هم مشکلی یا خواسته‌ای داشتی به مامانم یا دیلان بگو.
- فرار می‌کنم!
- غروب برمی‌گردم و واسه فردا دونفری دنبال لباس عروس و چه می‌دونم این‌جور خریدها می‌ریم، آخه می‌خوام عکس عروسی دخترش رو واسه‌ش بفرستم.
باحرص و چشم‌هایی پر جیغ زدم.
- ساکت شو! من یک دقیقه هم این‌جا نمی‌مو‌نم و میرم، کسی هم نمی‌تونه جلوی من رو بگیره.
به آرومی سمتم اومد، هیچ‌جوره نمیشد عصبی و حرصیش کرد. نکته ضعف دست کسی نمی‌داد.
- فردا که اسم من روی اسمت اومد، سایه‌م بالای سرت قرار گرفت، اسمت پیشوند اسمم شد و حلقه من رو به دست کردی می‌فهمی کجای کاری، الان هم هرچه قدر دوست داری رویاپردازی کن، از این در(به در اشاره کرد) تا من نخوام نمی‌تونی قدم از قدم برداری.
حرفش رو زد و باتکبر و پیروزی به منی که حرصی شده بغض کرده بودم نگاه کرد، چندی بعد از اتاق خارج شد و با چرخیدن قفل متوجه شدم در رو قفل کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
سریع سمت در خیز برداشتم و بامشت و لگد به جونش افتادم.
- این در رو باز کنید! حق نداری باهام این‌طوری رفتار کنی! یکی این در رو باز کنه!(به هق‌هق افتادم) شکایت می‌کنم ازتون، از همتون! این در رو باز کنید! آوات؟ آوات؟
هیچ کس هیچ‌حرفی نزد و این خیلی زیادی حرصیم می‌کرد، صدای آوات خیلی ریز اومد که فهمیدم از در اتاق فاصله داره.
- کسی این در رو باز نمی‌کنه.
مامانش: گناه داره کور!
- دایه! کاری نکن از این‌جا ببرمش که من رو هم نمی‌بینید!
تهدیدش انگاری زیادی کارساز بود و برویی داشت که سکوت جوابش شد و مادرش حرفی نزد.
عصبی با کف دو دستم روی در کوبیدم که کف دستم سوخت.
- من این‌جا یک دقیقه هم نمی‌مونم! آوات بیا این در رو باز کن!
صدایی نیومد که بی‌حال شدم و با گریه به التماس افتادم.
- تو رو جون عزیزتون بذارید برم! من این‌جا نمی‌مونم، بذارید برم! التماس‌تون می‌کنم این در رو باز کنید!
بالاخره صدای مادرش که نگران و گرفته بود از پشت در به گوش رسید.
- دختر قشنگم ما نمی‌تونیم کاری بکنیم، کلید این در دست آوات و کسی حق نداره روی حرفش حرفی بزنه. حلالمون کن مادر! باید به این شرایط عادت کنی!
باگریه گفتم:
- خاله؟ خاله؟ باور کنید... من... من کاری نکردم، پسرتون اشتباهی من رو آورده! کمکم کنید از این‌جا برم!
- متاسفم!
صدای قدم‌هاش اومد که سراسیمه از روی زمین روی زانوهام نشستم و چسبیده به در گفتم:
- خاله؟ خاله؟
مشت کوبیدم و جیغ زدم.
- خاله باز کن این در رو! خواهش می‌کنم! بابام نگرانم میشه... لطفاً!
وقتی دیدم جوابی برام نیومد جیغی زدم و به هق‌هق افتادم.
بیست‌دقیقه‌ای کنار در چمپاتمه زده بودم و از درد کمرم که خشک شده بود به تخت نگاه کردم؛ ولی تا گلبرگ‌های رز رو روی تخت بنفش رنگ تیره پراکنده دیدم دیوونه شدم و سمت تخت حمله کردم، باجیغ و فریاد تمام گلبرگ‌ها رو پخش و پلا کردم و ملافه رو روی زمین پرت کردم.
جیغ‌زدم.
- خدایا کمکم کن! من رو از دست این دیوونه‌ها نجاتم بده! خدا!
سرافکنده روی تخت خودم رو پرت کردم و به شکم شروع به هق زدن کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
تخت کمی از دیوار بغلیش فاصله داشت و من توی همون فاصله کز کرده بودم، اتاق تاریک شده بود و صدای اذان که اومد متوجه شدم غروب شده و الان‌هاست اهل خونه به قول اون مردی که دست تمام نامردهارو از پشت بسته همگی دور هم جمع بشن.
آه! من نمی‌تونم این‌جا دووم بیارم، هرطور شده به هرقیمتی که شده از این‌جا میرم. راست راست دختر دزدیدن کسی هم متوجه نشده، موندم چجوری می‌خواد رضایت بابا رو کسب کنه؟ حتی اگه باباهم اجازه بده من یکی عمراً زنش بشم، یک سرتاپا لات و بی‌عار، بی‌فرهنگ و کینه‌ای!
توی حیاط صدای قدم‌ها و غوغا بود، سرم روی زانوهام بود و چشم‌هام رو دربرابر این همه تاریکی اقبالم بستم تا که ناگهان در باز شد و من سریعاً از پشت‌تخت بیرون اومدم.
آوات تا من رو اون پشت دید اول جاخورد؛ ولی خیلی زود قیافه بی‌تفاوت به خودش گرفت.
به طرف آزاد تخت اومدم و روبه‌روش ایستادم، سینی غذایی دستش بود و بدون توجه به اون غذاها که حسابی اشتهام رو باز کرده بود گفتم:
- می‌خوام برم.
در رو پشت‌سرش با پا بست و سمت تخت رفت، حرصی و نالان به سمتش چرخیدم که دیدم سینی غذا رو روی عسلی گذاشته و گفت:
- ناهار نشد بیام، تا موقع شام بیا یک چیزی بخور تا ضعف نکنی.
اخم‌هام رو توی هم بردم و جیغ زدم.
- من کوفت بخورم! من نمی‌خوام! من رو از این جهنم دره ببر بیرون!
پاهاش از هم فاصله داشت و آرنج‌های دستش روی زانوهاش و ساعد دستش بین پاهاش آزادانه آویزون بود و خیره خیره نگاهم می‌کرد که مثل بچه‌ها زار می‌زدم، یک‌دفعه یک چیزی یادم اومد، این‌که در بازِ و به راحتی می‌تونم فرار کنم؛ اما قطعاً که سرعتش بهم می‌رسه؛ ولی ریسک بود دیگه ریسک رو هم باید انجام داد. لااقل برای منی که بد توی مخمصه گیر افتاده بودم.
اشک‌هام رو پاک کردم تا جلوی دیدم رو نگیره و...
سریعاً به سمت در خیز برداشتم و دِ بدو که در ریم.
کسی جز چند بچه قد و نیم قدبیرون نبود و من تا می‌تونستم به پاهام سرعت و فاصله می‌دادم تا فرار کنم، به در بزرگ عمارت رسیدم با دو دستم خواستم تنه در رو کنار بکشم که از پشت، مانعم شد، ترسیدم و هیجان داشتم که ضربان قلبم بالا بود؛ ولی باید می‌رفتم پس...
باجفت دست‌هام بهش مشت و چنگ می‌زدم تا رهام کنه و اون احمق هم خیلی آروم و بی‌تفاوت نگاهم می‌کرد، انگاری داره فیلم مورد علاقه‌اش رو تماشا می‌کنه.
- ولم کن! تو دیوونه‌ا‌ی، باید معاینه بشی، ازت شکایت می‌کنم، ولم کن!
این‌قدر کولی بازی درآوردم که بالاخره عصبی شد و گفت:
- تو مال منی، تمام اهل روستا هم این رو می‌دونن، کجا می‌خوای بری وقتی اگه یک اشاره کنم دو دستی تقدیمم میشی؟ آوات همیشه آروم نیست، باهام راه بیا وگرنه... .
ادامه حرفش رو نگفت؛ ولی کمی متمایل به من شد تا رخ به رخ باهام بشه. چشم‌هام رو بسته بودم تا قیافه نحسش رو نبینم. از هیجانی که داشتم، پرش پلک داشتم. با بغض و غیض گفتم:
- ولم کن!
اما اون نامرد، نه تنها ولم نکرد، بلکه
بدون هیچ درنگی بلافاصله دوباره من رو به دنبال خودش به سمت اون قفس کشوند که به تقلا افتادم؛ اما لاکردارها هیچ کدوم‌شون بیرون نیومدن تا لااقل ببینن گل پسرشون داره چه بلایی سر دختر مردم میاره که این‌جوری جلز و ولز می‌کنه؟ هرچند که این از خود راضی تربیت شده توی همین خونه بود و باید هم، اهالیش این‌قدر سنگ‌دل باشن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
من رو به داخل اتاق پرت کرد و وقتی در بسته شد گفت:
- بشین، بشین تا بهت بگم اینی که بهش میگی نامرد چی به سرش اومده؟ کی به سرش آورده؟ (داد زد) بشین دیگه!
شونه‌هام از دادش دوباره به بالا پرید و آب دهنم‌ رو قورت دادم، واقعاً هم کنجکاو بودم بدونم چی پیش اومده که این‌طوری می‌خواد از بابام تقاص پس بگیره؟
- منتظر باش الان میام.
در رو که قفل کرد تمام روزنه‌های امیدم بسته‌ شد و به ناچار روی تخت نشستم، نگاهم روی ظرف غذا لیز خورد، زبونم رو روی لب‌هام کشیدم و دست دراز کردم تا تیکه ته‌دیگی که روی برنج‌ها بود رو بردارم؛ ولی با فکر آوات منصرف شدم. حاضر بودم گشنگی بکشم؛ اما آوات با پیروزی نگاهم نکنه، این‌قدر به آب و غذا لب نمی‌زنم تا یا بمیرم یا ولم کنن و بیخیالم بشن، هرچند گزینه دوم عضو محالات بود.
صدای چرخش کلید اومد و آوات با آلبوم عکسی داخل شد.
می‌خواد برام عکس نشون بده؟ واقعاً حالش خوبه؟
- این چیه؟
کنارم روی تخت نشست که با چندش ازش فاصله گرفتم، همون‌طور که سرش پایین و درحال باز کردن آلبوم بود، زیرچشمی نگاهی به عکس‌العملم کرد و پوزخندی تلخ زد.
- خوب به این آدم‌ها نگاه کن، می‌بینی؟ خنده پر نمی‌کشید از لب‌هاشون؛ ولی یک سال، یک سال هست که این عمارت ماتم گرفته، می‌دونی چرا؟
نگاهم کرد و با حرص و چشم‌هایی که حال رگه‌هایی‌ سرخ داشت، گفت:
- به خاطره نامردی زمونه، به خاطره آدم نبودن خیلی‌ها!
دوباره به عکس‌ها نگاه کرد و من هم مبهوت چشم ازش گرفتم و خیره عکس‌های دسته جمعی یک ایل شدم، بینابین‌شون چند نفری رو می‌شناختم، داخل همین عمارت باهاشون آشنا شده بودم؛ اما چند نفرشون غریبه؛ ولی قیافه آشنا داشتن.
- این آکامِ داداش بزرگم(قیافه‌هاشون شبیه هم بود و آکام به مردهای چهل سال می‌خورد و آوات سی و شش سال) این‌هم که کنارش زنش حمیراست که چند روزی خونه باباش.
خب به من چه؟
- این‌ طفل‌ها هم بچه‌هاشن، حمید و آرزو، این زن‌ها رو هم که می‌شناسی، مامان، زن‌عمو، مامان‌بزرگ و این مرد هم که سالار خونه، بابابزرگ!
- چرا داری این‌ها رو به من میگی؟
نگاهم نکرد و جواب داد.
- تا بفهمی پدرت با کیا بد تا کرد.
- یک عکس دیگه رو نشون داد که چهار پسر بودن، دونفرشون آکام و آوات، دونفر دیگه‌شون رو نمی‌شناختم.
- آرمین، داداش کوچیکم(به بیست و هفت سال می‌خورد) تازه بابا شده و اسم زنش قاصدک و اسم طفلش، قاسم. این پسر هم آرگینِ، کوچک‌ترین برادر، فعلاً که دانشجو و روستا نیست(به بیست و چهار سال یعنی حدوداً هم سن خودم می‌خورد، اصلاً آرمین و آرگین شبیه آکام و این نبودن و به مادرشون شباهت داشتن) مجرد و عشق کار، هه! وقتی بابا مرد خیلی به‌هم ریخت، شاید چون زیادی بچه‌ننه‌ست و استقلال و محکم بودن حالیش نبود این‌طوری شد، تا همین دو ماه پیش به دانشگاهش نرفت تا به زور من و بقیه راهیش کردیم؛ اما من(سرش رو سمتم چرخوند) هستم تا گناه‌کار رو به سزاش برسونم.
فقط نگاهش کردم و اون باز سراغ یک عکس دسته جمعی دیگه رفت، باز هم بابابزرگش و مامان‌بزرگش با مادر و برادرشون آکام و خودش و دو برادر دیگه‌ش به همراه خواهر کوچیکش حضور داشتن و اون دست روی خانوم‌هایی زیبا روی، گذاشت که ناآشنا برام بودن.
- پژال(سی سال) ترلان(بیست و پنج) خواهرهای دیگه‌م هستن که پژال یک بچه مدرسه‌ای داره که دوم دبستان و ترلان شکم دومش رو داره.
آب دهنم رو قورت دادم، یاخدا مادرش چند شکم زاییده؟!
این‌ها خونواده من بودن و؛ اما خونواده عمو و عمه‌م.
مکثی کرد و گفت:
- دو عمو داشتم که یکیش رو کشتن عمو ارسلانم رو، میگن بچه بود که کشتنش، موند عمو اردوان که خدارو شکر هنوز سایه‌ش بالاسرمون! زن‌عمو خدیجه رو که برات معرفیش کردم زن همین عمو اردوان و چهار بچه داره، عکس‌هاشون رو هم بیا این‌‌ها هستن.
و به عکسی که زن و مردی مسن و جا افتاده به همراه دو پسر و دو دختر دور هم بودن و به دوربین لبخند می‌زدن اشاره کرد.
- این عمو اردوان(موهای جوگندمی داشت) این‌هم که می‌شناسی و حالا بچه‌هاشون، بابک(هم سن خودش بود) باران(بیست و دو و یا بیست و سه) بهاره(حدوداً نوزده) باراد(یازده، دوازده سال)‌ بابک عیال‌داره و زنش مائده دو بچه براش آورده که اسم‌هاشون میلاد و میعاد، باران هم شکم دومش رو زاییده و به فکر سومین(پوزخندی زد) موندم تو این همه عجله‌شون، بهاره تازه عروس و قبل این‌که آه! اون اتفاق ن*ح*س*ی بیاره رفت خونه بخت.
یک عکس دیگه که زن و دختری رو نشون می‌داد.
- این عمه الهام (خیلی جوون بود شاید میشد گفت هم‌سن آکام) و دخترش شهین(هم‌سن بهاره تقریباً) که البته چند روزی به مشهد رفتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
‌یک عکس تکی نشونم داد که مردی جاافتاده و سن بالا که شباهت زیادی هم به آوات داشت توجه‌م رو جلب کرد، روی اون عکس مکثی طولانی کرد. ناگهان دیدم که رگ‌های روی شقیقه‌ش بالا زدن و رنگش سرخ شده، گفتم لابد نفس تنگی گرفته؛ اما از اون‌جایی که همیشه دو دکمه از لباس مشکیش رو باز می‌گذشت باید حدس دیگه‌ای می‌زدم.
صدای خشمناک و گرفته‌اش اومد، هنوز خیره به عکس بود و اخم‌هاش حسابی تو هم رفته بود.
- این مرد رو که می‌بینی اردلان خانِ! پسر ارشد ارژنگ‌خان و پدر من.
ابروهام به بالا پرید، پس پدری که مدام سنگش رو به سینه میزد این مرد بود؟!
اون‌قدر که عصبی بود و آلبوم رو سفت گرفته بود، سر انگشت‌هاش به سفیدی میزد، سرش رو سمتم چرخوند که وحشت کردم و هین خفیفی کشیدم، خودم رو به عقب‌تر کشیدم که گفت:
- اون رو هم خدا نشناس‌هایی کشتن که عمو ارسلان رو چندین سال پیش به خاک دعوت کردن، به خاطره دشمنی دیرینه‌ای که داشتیم دوباره دست به قتل زدن و این‌بار بابام رو از من گرفتن‌! بعدش می‌دونی چیشد؟ غوغا شد، غوغا! خواستیم تار و مارشون کنیم؛ ولی وقتی گفتیم خدا هست و دادگاهش توی این دنیا هم برقراره چرا دست‌مون رو به خون آلوده کنیم؟ خیر سرمون اومدیم شکایت؛ ولی چون مدرکی نبود همون بابایی که داری براش جلز و ولز می‌کنی ردمون کرد و اون قاتل‌های خدا نشناس! (دیگه داشت صداش بالا می‌رفت) راست راست راه میرن(به خودش اشاره کرد و محکم گفت) و من می‌خوام حالا به اون جناب قاضی بفهمونم وقتی مدرکی نباشه؛ ولی حق با تو یار باشه، چه دردی داره ردت کنن (دوباره محکم) من وقتی صاحبت بشم می‌خوام به اون پدرت حالی کنم ممکنه چرخه مکافات روی اون هم بی‌ا‌فته! و تو طعمه منی خانوم پرستار!
آلبوم رو طرف دیگه‌ش گذاشت و کف دو تا دست‌هاش رو روی تخت گذاشت و سمتم خم شد که سرم رو ترسیده به عقب کشوندم و ریز ریز اشک می‌ریختم.
- چهار ماهه که توی فراقتم خانوم پرستار، چهار ماهه شب و روز ندارم تا یک جا گیرت بیارم و تو مال من بودی (با انگشت اشاره به سینه‌ش زد) من! تا بالاخره به بهونه‌ای از داخل بیمارستان، بچه‌ها بیرون کشیدنت. داداش‌های این محل خیلی بامرامن نه؟
تک خندی زد و به حالت اولش صاف نشست، کاش قلم پام می‌شکست؛ ولی وقتی به من ‌گفتن کسی بیرون، خروجی بیمارستان کارت داره، خارج نمی‌شدم! کاش!
با هق‌هق و گریه گفتم:
- تو مشکل داری! یک احمق به تمام معنایی،‌ حالم ازت به هم می‌خوره!
- عا عا! خانوم پرستار بهت ادب یاد ندادن؟ نچ‌ نچ‌ نچ این شایسته یک آقازاده نیست!
- آخه تویی که میگی خدا شناسی چرا منطقی فکر نمی‌کنی هان؟ قانونِ می‌فهمی؟ قانون! بابای بیچاره‌‌ی من‌ که از خودش حکم نمیده!
دوباره سرد و بی‌تفاوت نگاهم کرد و بعد برداشتن آلبوم از روی تخت بلند شد و بدون هیچ حرفی سمت در رفت که عصبی جیغی کشیدم و سینی غذا رو روی زمین پرت کردم که فرش رو لکه‌دار و تمام برنج و مخلفات سینی پخش و پلا شد و کناره بشقاب هم شکست که آوات سمتم چرخید و با دیدن سینی غذا و دونه‌های برنج که روی زمین بود نگاه پر تمسخر و حرص‌درآری به من انداخت و در نهایت با پوزخندی بیرون رفت و دوباره در رو قفل کرد که باگریه جیغ زدم.
- خدا بکشتت آوات! نمی‌بخشمت! آهم همتون رو می‌گیره، به آتیش جهنم گرفتار می‌شین! (هق‌هق) خدا بکشتتون!
دیگه رفته رفته تن صدام پایین رفت و به هق‌هقم ادامه دادم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین