. . .

مسابقه 📚دور سوم - مسابقه برترین پارت هفته📚

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
272
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1
_47lk.gif




**توجه: دور سوم مسابقات، به آثار رمان و داستان تعلق دارد**


https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png



خوب، سلام مجدد به نویسندگان رمانیکی و جذابمون.:jump1:

شما رو دعوت میکنم به بمب مسابقات نویسندگی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد!
مطمئنا خیلی هاتون این مسابقه رو از دور قبلی به خاطر دارید، درسته؟
اگه یادتون باشه، این مسابقه، مسابقه‌‌ای بین پارت‌‌هایی که شماها، در طول هر هفته می‌‌گذارید هستش.:Laie_22mini:


https://s6.uupload.ir/files/joda-konnade2_2i6k.gif



شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال پ**ا**ر**ت**ی رو دارید "که دقیقا فقط در همون هفته توی تاپیک رمان یا داستانتون ارسالش کرده باشید"
همچنین + اون پارت، در انتهای پست، لینک تاپیک اثرتون رو هم میفرستید تا ما از صحت پارت ارسال شده، مطمئن بشیم.

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:nono:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png



حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه:jump1:

نفر اول: مدال نفر اول + 20 امتیاز + 300 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 10 امتیاز + 200 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 5 امتیاز + 100 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 70 پسند

به الباقی شرکت کنندگانی که مقامی نیاوردند، نفری 40 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه با تعامل بخشدارهای عزیز کتاب، بررسی میشن و نهایتا نفرات برتر مشخص میشن


https://s6.uupload.ir/files/images_(6)_kl16.jpeg



نکاتی که باید بهشون دقت کنید::loko2:

1. یکی درمیون، دور مسابقات به رمان و داستان | دلنوشته و شعر و فی البداهه تعلق خواهند داشت.
یعنی دور اول فرضا رمان و داستان هست، دور بعد دلنوشته، شعر و فی البداهه و به همین ترتیب.

2. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 18 عصر روز پنجشنبه هست، آخرین ساعات روز پنجشنبه و روز جمعه فقط برای بررسی آثاره و داستانکی که بعد از تایم مقرر شده ارسال بشه، قبول نیست.

3. اسپم اصلا ندید.

4. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، خواهشا سر ارشدین رو شلوغ نکنید، بیاید نمایه من تا رسیدگی کنم.

5. هر سوالی دارید، هدایتتون میکنم به نمایه خودم*-*
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
106
نوشته‌ها
1,549
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,489
امتیازها
650

  • #2
فرمانده، حال او را می‌دید و می‌دانست با وجود ظاهر تقریباً آرامش، چه آشوبی در درونش به پا شده و برای اینکه به این آشوب، بیشتر دامن بزند پرسید:
- آه، راستی برادر کوچیکترت، لی چویونگ هم یه جاسوسه؟
قلب گی‌اوم از اشاره‌ای که به سوجونگ شد، در سینه فرو ریخت. دیگر نتوانست تحمل کند؛ به تندی برخاست، کف دست‌هایش را روی میز کوبید، به طوری که تکان خورد و صدای تق بلندی در فضای اتاق پیچید. خشمگین به طرف فرمانده پارک خم شد و با فریاد بلند و تهدید آمیزی گفت:
- اون فقط یه پسر بچه‌ست، یه بچه، فهمیدی؟ و اگه... اگه بفهمم صدمه‌ای خورده، نه تو رو زنده میذارم و نه اون اربابت رو. قسم می‌خورم هر دوی شما رو می‌کشم.
سونگ‌هو از فوران این همه خشم جا خورد اما ظاهر خونسرد خودش را حفظ کرد. نگاهش را به سمت میز چرخاند و به انگشت‌های بلند، تیره و پوسته شده‌ی ابر سیاه چشم دوخت که از شدت فشار دادن روی میز، نوکشان سفید شده بود:
- نباید نگران باشی من به کسانی که برام ارزش و منفعتی داشته باشن صدمه نمی‌زنم. اگه پیداش کنم به خوبی ازش محافظت می‌کنم. این رو مطمئن باش.
بعد سرش را بالا آورد و به چشم‌های پر از خشم گی‌اوم زل زد:
- اگه اون حتی یه بچه هم باشه، داشتنش باعث میشه تو رو راحتتر کنترل کنم و همین ارزشش رو بالا می‌بره. پس هر جا باشه بالاخره پیداش می‌کنم.
گی‌اوم از ته گلو غرشی کرد:
- پارک سونگ‌هو! ای هیولای رذل! فقط کافیه بفهمم یه تار مو از سرش کم شده... اون وقت...
سونگ‌هو با شنیدن کلمه‌ی هیولا که نقطه ضعفش بود؛ خشمگین برخاست و کف دست راستش را محکم روی میز کوبید:
- فکر کردی کجا هستی که داری این‌طوری با من حرف می‌زنی؟!
بعد رو به بیرون فریاد زد:
- نگهبانا! نگهبانا!
دو نگهبان به سرعت وارد شدند. فرمانده به ابر سیاه اشاره کرد:
- این مرد رو ببرین به اتاقش و تا وقتی نگفتم در رو به روش باز نکنین.
نگهبان‌ها بازوهای گی‌اوم را گرفتند و او را در حالی‌که مقاومت می‌کرد، دنبال خود کشیدند:
- ولم کنید، ولم کنید. می‌خوام با فرمانده‌ی لعنتیتون حرف بزنم.
مرد زندانی حین به زبان آوردن این کلمات و بیرون کشیده شدن از اتاق، سرش را چرخاند، تهدید آمیز به فرمانده نگاه کرد و دندانها را روی هم سایید.
دو نگهبان، با خشونت، او را از محوطه گذراندند و به سمت اتاق کوچکش که به خوابگاه بقیه‌ی جاسوس‌ها نزدیک بود و به وسیله‌ی چند نفر محافظت می‌شد، بردند. در را باز کردند، به داخل هلش دادند و دوباره در را قفل کردند. لی گی‌اوم به سمت در بسته چرخید تا با مشت و لگد کوبیدن به آن، اعتراضش را اعلام کند اما خیلی زود فهمید که این کار فایده‌ای ندارد و منصرف شد؛ برای همین با احساس شکست و حقارت، به اطرافش نگاه کرد. دلش می‌خواست عصبانیتش را بر سر کسی و یا چیزی خالی کند اما تنها وسایل آن اتاق، یک لگن برای شستن دست و صورت، یک تخت و صندلی چوبی بودند که احساس می‌کرد در آن لحظه دارند به او دهن کجی می‌کنند. ناگهان به طرف صندلی رفت، آن را بلند کرد تا به زمین بکوبد ولی در میانه‌ی راه ماند. صندلی را زمین گذاشت و در حالی‌که یک پایه‌اش را هنوز در دست داشت، دو زانو روی زمین نشست و چشم‌هایش از اشک خیس شدند و شانه‌هایش از شدت گریه‌ای خفه، به لرزش افتادند. فکر اینکه ابر سیاه معروف، با آن همه قدرتش به چنان ذلتی کشیده شده که حتی نمی‌تواند از عزیزانش محافظت کند، باعث می‌شد آرزوی مرگ کند. خودش را خائنی مستحق مرگ می‌دانست. برای او خدمت به ملکه یا شاهزاده هونگ فرقی نمی‌کرد اما این که باعث گرفتاری دوستان و همکارانش شود؛ کشنده بود. لحظه به لحظه، بیشتر به این نتیجه می‌رسید که با خودکشی به عذابش پایان دهد. این را بهترین مجازات برای خودش می‌دانست. پس به زحمت برخاست و چون هیچ چیز برای گرفتن جانش در آن اتاق وجود نداشت، نیم تنه‌اش را از تن در آورد. می‌توانست پاره‌اش کند و با آن خودش را خفه کند.



 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کرده و در دل خفه شویی به مرد گفتم. به سمت روشویی که در سمت راست دستشویی پیوسته بود و تا انتها می‌رفت، چرخیدم. نگاهی به خود در آیینه انداختم و دیدن ل*ب و دهان زخمی و کبودی زیر چشمم، اخمی روی ابروانم نشاند. با دست موهایم را به هم ریخته و هوفی کشیدم. خشم و کلافگی در سراسر وجودم ریشه دوانده و با گذر هر ثانیه، بیش از پیش رشد می‌کرد. باید از این فرصت پیش رو برای یافتن راه خلاصی استفاده می‌کردم. تحمل یک روز دیگر این‌جا ماندن را نداشتم. تا همین الان هم یک و نیم روز اسیر مایکل شده بودم و هیچ چیز به این اندازه خشمگینم نمی‌کرد. اما مطمئناً مایکل از این وضعیت لذت می‌برد!
کلافه شروع کردم به باز کردن دکمه‌های پیراهنم. پیراهنم را درآورده و از آویز کنار در که حوله‌های رنگینی به آن آویخته بودند، آویزان کردم. سپس به سمت روشویی چرخیدم و پس از انداختن نگاهی اجمالی به انواع شوینده‌های اطرافش، شیر آب را باز کردم. دست و صورتم را شستم و صاف ایستادم. نگاهم روی بانداژ پیچیده دور سینه‌ام ثابت ماند. به نظر قبل از بستنم به صندلی، زخمم را بسته بودند!
دستانم را مشت کرده و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. با وجود وضعیت فیزیکی درب و داغانی که داشتم، مقابله با این نگهبانان و فرار از اين‌جا سخت خواهد بود، اما نمی‌توانستم تسلیم شوم. دستم ناخودآگاه روی چشمم رفت و درحالی که با نگاهی مصمم و مطمئن به انعکاس خود درون آیینه خیره شده بودم، گفتم‌:
- هر جوری شده، از این‌جا خلاص میشم.
لبخند ترسناک و مرموزی به ل*ب نشاندم و به سمت پیراهنم رفتم. پس از دوباره پوشیدنش، از دستشویی خارج شدم. مرد با دیدن من، تکیه اش را از دیوار گرفت و اسلحه را بالا آورد. با سر اشاره‌ای کرد که جلوتر از او حرکت کنم.
- بزن بریم.
بی‌توجه به حرفش، چشمانم را ریز کردم. ناگهان مشتم بالا رفت و روی صورتش فرود آمد. صورتش را که به چپ متمایل شده بود، به سمتم چرخاند. نگاه بهت زده و متعجبش نشان می‌داد در شوک فرو رفته و جا خورده است. ابروانش به قصد تشکیل اخم، داشتند به هم نزدیک می‌شدند و دیدم دستش را مشت کرد. پیش از این‌که دست به اقدامی بزند، باید دست به کار می‌شدم. دندان‌هایم را روی هم فشرده و پایم را بالا بردم. با لگدی به شکمش، او را هل دادم و روی زمین افتاد. اسلحه از دستش به سمت دیگری پرت شد و او که از درد، چهره‌اش در هم فرو رفته بود، سعی می‌کرد بلند شود. سریع خم شده و اسلحه را از روی زمین برداشتم. به سمتش چرخیده و تفنگ را روی پیشانی‌اش گذاشتم. با دست دیگرم یقه ی لباسش را گرفتم و در چشمان وحشت زده‌اش نگاه کردم.
از چهره‌ی بهت زده و خشمگینش می‌شد فهمید هنوز نتوانسته موقعیت را به دست بگیرد و اتفاقات را تجزیه و تحلیل کند. نگرانی و ترس نگاهش علت عـ*ـرق سرازیر از پیشانی‌اش را بیان می‌کرد.
- چندتا نگهبان توی ساختمون هستن؟
صدای لرزان و جدی‌اش نغمه‌ی گوشم شد، اما علی‌رغم صداقت صدایش نمی‌دانستم حرفش را باور کنم یا نه.
- ده تا.
نگاهم را معطوف انتهای راهرو کردم و ل*ع*ن*ت*ی زیر ل*ب فرستادم. باید با ده نگهبان سر و کله می‌زدم؟ آن هم بدون اسلحه‌ی خودم و با این جسم داغان؟ چشمانم را یک بار محکم روی هم فشردم و سپس سؤال بعدی خود را از مرد پرسیدم.
‌- بهم بگو اين‌جا کجاست؟ مایکل چرا اون گروگان‌ها رو می‌خواد؟ چخبره؟
مرد لبخند مرموزی زد که اخمی روی ابروهایم پدید آورد. سؤالاتی در ذهنم تشکیل می‌شدند و کنجکاو بودم بدانم چرا چنین واکنشی نشان داد؟ در کمال تعجب، دستش را دور دستم پیچید و دست دیگرش را دور ماشه برد. صدای صادق و مطمئنش برایم قابل درک نبود.
_ عمراً اگه بهت چیزی بگم.
نیتش را فهمیده بودم. ذهنم سوت می‌کشید و فقط می‌دانستم باید کاری انجام دهم. اما گویا نمی‌توانستم چشمانم را از او بردارم و حرکتی کنم. در مقابل چشمان گرد شده و متعجبم، پیش از این‌که دست به اقدامی زده باشم، ماشه را خودش کشید و گلوله‌ای درون مغزش فرو رفت. صدای شلیک در همه جا طنین انداخت و به گوش خیلی‌ها رسید! احساس می‌کردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخته بودند. دستانم به سردی یخ شده بودند و مایع قرمز سرازیر از سرش را می‌نگریستم. هنوز در تلاش برای فهمیدن این بودم که چه کسی، چگونه قوطی رنگ را به دست گرفته و رنگ قرمز را روی سرش پاشید! هنوز می‌خواستم این اتفاق را هضم کنم.
سریع ابروانم در هم فرو رفتند. متأسفانه وقت نداشتم که این‌جا بایستم و فکر کنم! سرم را بلند کردم و خواستم بلند شوم، که دیدم یک نگهبان سراسیمه وارد راهرو شد. مطمئناً به صدای گلوله آمده بود. چشمان ریز شده و جدی‌ام را در چشمان گرد شده‌اش دوختم.
با دیدن من و جسد، خشم جایگزین نگرانی چهره‌اش شد. سریع به سمت کمرش دست برد تا اسلحه‌اش را بیرون کشد، که سریع اسلحه‌ی خود را بالا بردم و به خاطر فاصله‌ی کوتاهی که داشتیم، توانستم خیلی خوب نشانه‌گیری کنم.
یک شلیک و گلوله‌ای که اسلحه را به مقصد فرو رفتن در سر آن مرد، ترک کرد. صدای ناله و فریاد مرد نشان داد گلوله سفرش را به سلامت تمام کرده و به مقصد رسیده. خون از محل زخم بیرون ریخت و ثانیه‌ای نکشید که جسدش در آغوش زمین افتاد.
لبخند پیروزمندانه و مغروری زدم و صاف ایستادم. پیش از این‌که باقی نگهبانان مانند مور و ملخ روی سرم بریزند، باید عجله کرده و از این خراب شده بیرون بزنم. گرچه شک نداشتم اکنون همه‌شان جلوی در صف بسته و انتظار مرا می‌کشیدند.
با قدم‌های بلند و با عجله راهرو را ترک کرده و به سمت پله‌ها رفتم. سعی می‌کردم با سرعت زیادی آنان را پشت سر بگذارم و به طبقه‌ی اول برسم. آن‌گاه که بیش از نیمی از پله‌ها را پایین آمده و تنها سه پله‌ی دیگر باقی مانده بود، باقی نگهبانان از راهروی کنار پله‌ها بیرون ریخته و مقابلم حلقه زدند. همه‌شان کت و شلوار به تن و اسلحه به دست، با نگاهی جدی و خشمگین داشتند مرا نظاره می‌کردند.
نمی‌دانستم از این همه مورد توجه قرار گرفتن خرسند باشم یا چه!
آب دهانم را با نگرانی‌ای که به دلم نشسته بود، قورت دادم. نمی‌توانستم همینک که اینقدر به آزادی نزدیک بودم، شکست بخورم. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را میان همه‌شان چرخاندم. اخم چهره‌شان را زینت می‌داد و با این حال، باز هم نمی‌توانست زیبایشان کند.
ناچار خم شدم و اسلحه را جلوی پایشان انداختم. سپس درحالی که دستانم را بالا می‌بردم، صاف ایستادم و لبخندی زدم.
- هی، آقایون! به نظرم نیازی به این همه خشونت نیست. نمی‌شه با مذاکره حلش کنیم؟
وقتی سکوت در برابرم سخن گفت و از من استقبال کرد، ناامید نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و دیگر چیزی نگفتم. دو نفر از آنان به سویم خیز برداشتند و بازوانم را گرفتند. برای خلاصی از آنان تقلا کردم و با صدای بلندی داد زدم:
- ولم کنید لعنتیا! ولم کنید!
من برای رها کردن بازوهایم تلاش می‌کردم و آنان برای شکست دادن من. محکم‌تر از پیش بازوهایم را گرفتند و سعی می‌کردند مرا به طبقه‌ی بالا ببرند. یکی از آنان درحالی که اسلحه را به سمت پیشانی‌ام می‌گرفت، جدی و دستوری گفت:
- خفه خون بگیر و برو، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
هنوز دو پله هم بالاتر نرفته بودیم. ل*ب وا کردم و خواستم پاسخش را دهم، خواستم دوباره برای نجات دادن خودم تقلا کنم و با زدن لگدی به پایش، فرصتی برای فرار جور کنم. نباید اجازه می‌دادم دخلم را دربیاورند. خوشبختانه یا بدبختانه پیش از این‌که نقشه‌های درون ذهنم عملی شوند، صدای پسری جوان توجه همه‌مان را جلب و سرمان را به عقب چرخاند.
- این‌جا چخبره؟!
این‌که آن دو مرد با شنیدن صدا دستپاچه و هراسان شدند، از دیدم پنهان نمانده و موجب سردرگم شدنم شد. همه‌ی نگهبان ها اسلحه‌های خود را پایین آورده و به سمت صدا چرخیدند. همه‌شان در آنِ واحد جدی‌تر شده و سر خم کرده بودند.
مردانی که از بازوهایم گرفته بودند، دست از کشاندن من به طبقه‌ی بالا برداشتند.
نمی‌فهمیدم! این‌جا چه‌خبر بود؟ اخمی روی ابروهایم نشسته و آن‌گاه که به عقب چرخیدم، از دیدن کسی که مقابل چشمانم ایستاده بود، متعجب و سردرگم تر شدم. اما بیش از هر چیز، خشم بود که به جریان خون درون رگ‌هام شدت داده و قلبم را به تند تند تپیدن وادار می‌کرد. دندان‌هایم را روی هم فشردم و دستانم را مشت کردم.
تنها یک سؤال ذهنم را اِشغال کرده بود. او این‌جا چه می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,864
راه‌حل‌ها
21
پسندها
20,685
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #4
آرام روی پله‌ها قدم برمی‌داشتم و چنان در فکر بودم که نزدیک بود پایم از روی پله آخر بلغزد، تلو تلو خوران خودم را نگه داشتم و این بار حواسم را جمع کردم و به طبقه دوم رسیدم، پس از این‌که طبقات آرام و بی صدای دوم و سوم را هم طی کردم به طبقه چهارم که اتاق خدمتکاران بود رسیدم و کلدیم را از جیب دامنم درآوردم و در اتاق را باز کردم.
اتاقم کوچک و جمع‌جور بود، اتاقی مربعی شکل با یک پنجره کوچک رو به بیرون که با پرده‌ای کهنه پوشانده شده بود و یک تخت آهنی با ملهفه‌های سفید رنگ که کمی هم به زردی می‌زد، قالیچه‌ای پوسیده هم وسط اتاق بود و مبلی که یک پایه‌اش لق شده بود و آن هم چند جایش پاره و سوراخ شده بود گوشه اتاق و نزدیک به پنجره قرار داشت.
کلیدم را روی میز کوچکی که برای وسایل‌هایم بود رها کردم و موهای سیاه رنگم را جلوی آیینه کوچک روی میزم باز کردم، همان‌طور که بافت موهایم را باز می‌کردم، ذهنم درگیر سرهنگ هرمان شد و حرف‌های کینه‌آمیز پدرومادرم، هرچند که حرف‌های سرهنگ هرمان هم کنایه‌آمیز و البته کمی هم ترسناک بود؛ اما از پدرومادرم توقع نداشتم جلوی فردی با مقامِ بالا مانند سرهنگ هرمان این‌طور بی‌پروا صحبت کنند.
البته که رفتار سرهنگ هم عجیب بود، تا آن‌جایی که خبر داشتم نظامیان هر بی‌احترامی‌ای را به سادگی رها نمی‌کردند و حتماً تنبیه و مجازاتی برایش در نظر می‌گرفتند، امیدوار بودم سرهنگ هرمان از خیر این اتفاق بگذرد و کاری با پدرومادرم نداشته باشد.
کش‌ مو‌یم را هم روی میز رها کردم و به سمت تختم رفتم تا شروع وظایف دوباره‌ام کمی استراحت کنم.
روی تخت ولو شدم و موهایم روی ملهفه‌ها پخش شد و دورم را پوشاند، پاهایم را تکان تکان دادم تا بلاخره موفق شدم کفش‌هایم را هم درآورم.
نفسی در اتاق کوچک و تاریکم کشیدم و هوا را با فشار به ریه‌هایم فرستادم، حسابی خسته بودم؛ اما با ذهنی که درگیر بود نمی‌توانستم به راحتی سر روی بالشت بگذارم و بخوابم بنابراین بلند شدم و پاهای بـر*ه*ن*ه‌ام را روی کف چوبی اتاق گذاشتم و به سمت پنجره کوچک رفتم و پرده را کنار زدم، بیرون از هتل جلوی چشمانم نمایان شد و آفتاب تندی که پس از باران بیرون آمده بود چشمانم را زد، صدای محو همهمه شهر به گوشم می‌رسید و چشمانم سریع ماشین‌هایی را که از سطح خیابان‌ها می‌گذشتند دنبال می‌کرد و مردمی که هرکدام با سروشکلی متفاوت از پیاده روها عبور می‌کردند نظاره می‌کرد، مغازه‌ها و دکان‌هایی که نزدیک به هتل بودند را نگاه کردم که کم‌وبیش مشتری‌ای به آن‌ها رفت‌وآمد می‌کرد.
راستش یک‌جور‌هایی هتل پابل‌پار، بازار تمام کافه‌ها و هتل‌ها را کساد کرده بود چون بسیار معروف شده و بر سر زبان‌ها افتاده بود، هتل پابل‌پار مشهور‌ترین هتل در کل شهر کانتلو بود و پایگاه افراد ثروتمند و ازجمله نظامیانی بود که برای امنیت به کانتلو آمده بودند و بعضی هم در همین هتل اقامت داشتند.
جنگی که به تازگی بر گرفته بود باعث شده بود تمام شهرها ناامن شوند؛ اما کانتلو با این‌که بسیار شهر کوچکی بود، از امنیت بسیار بالایی برخوردار بود و دشمنان جرعت نمی‌کردند به این‌جا نزدیک شوند، برای همین بیش‌تر ثروتمندان و نظامیان شهر را گرفته بودند.
هتل پابل‌پار هم محفلی برای جلسات سیاسی و نظامی شده بود و بیش‌تر اوقات مقامات درجه بالا به این‌جا رفت‌وآمد می‌کردند.
با این وضع کار تمام خدمتکاران سنگین‌تر شده بود و مجبور بودند کل روز را به مهمانان هتل که بعضی هم مردم عادی بودند رسیدگی کنند.
در ضمن تمام خدمتکاران باید دهانش چفت‌وبست داشت وگرنه اگر اطلاعاتی از دهان هر کدامشان بیرون می‌آمد معلوم نبود با او چه کار می‌کردند، پدرومادرم یکی از معدود افراد مورد اعتماد مدیر هتل بودند و آن‌ها گاهی در این جلسات کوچک حضور داشتند؛ اما با این حال من هیچ وقت در جریان هیچ‌کدام از موضوعات این جلسات نبودم.
صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد، ماشین سیاه ‌‌رنگ و مدل بالایی بود که کنار هتل توقف کرد، مردی کت‌و‌شلواری و بسیار شیک از ماشین پیاده شد و در سمت عقب را باز کرد و پسری که از او هم شیک‌تر و مرتب‌تر بود پیاده شد و کت‌و‌شلوار طوسی رنگش را صاف کرد، از این‌جا نمی‌توانستم درست صورتش را ببینم؛ اما به نظرم باید جذاب می‌رسید.
پرده را کشیدم و بی‌خیال بیرون و هیاهوی شهر شدم، دیگر نمی‌توانستم بخوابم بنابراین سریع جلوی آیینه رفتم تا دوباره موهایم را جمع کنم و کارم را شروع کنم.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
هانا دوان دوان از میان دیگر بچه‌ها گذشت و درحالی‌ که کیف‌ش را محکم گرفته بود، با لبخند عریضی، سمت نووا دوید. نووا هانا را گرفت و با لحن شوخی، گفت:

-من همین‌جام چه خبرته .

- خب ذوق داشتم.

- پس بیا بریم بگردیم.

هانا لبخندش را وسیع‌تر کرد و همراه با نووا از مدرسه خارج شد. هوا داغ داغ بود. بچه‌ها یکی پس از دیگری مدرسه را ترک می‌گفتند و هر کدام سویی می‌رفتند. میا و اِما نیز، با اخم و تخم، به هانایی که از نووا آویزان شده بود، نگاه می‌کردند. احساس حسادت عجیبی درون قلب اِما لانه کرده بود. فقط می‌خواست این دو را از هم جدا کند. شاید تمام این رفتارها به خاطر این بود که خود، نتوانسته بود حتی هم‌کلام ساده آدام شود. میا دست روی شانه اِما گذاشت و گفت:

-امروز میای خونه ما؟ با هم خوش بگذرونیم.

اِما اندکی از میا دور شد و گفت:

-امروز کار دارم. بهتره بری پیش اِلا.

میا چیزی نگفت که اِما با قدم‌هایی تند، دور شد. گویا اِما باید تنها می‌ماند و احساسات سیاه را از خود دور می‌کرد. این چطور دوستی‌ای بود که به راحتی تمام شد؟ و چطور دوستی‌ای بود که به حسادت منتهی شد؟

***

اِلا کیک را از فر بیرون کشید. نگاهی به کیک انداخت که سالگرد دوستی‌شان را نشان می‌داد. لبخندی زد و به چهره بچه‌ها نگاهی انداخت. هانا روی مبل سفید و ابری ایستاده و می‌رقصید و با صدای بلند آهنگ می‌خواند. میا دست اِما را کشیده و مجبور می‌کرد برقصد. صدای آهنگ در کل خانه پخش شده بود و تمام چراغ‌ها خاموش بودند. هر از گاهی رنگ آبی به تاریکی نیش می‌زند و لبخند دخترها را نشان می‌داد. ناگهان هانا با جیغ بلندی که کشید، روی زمین افتاد.

اِلا: اخه رو مبل می‌رقصن؟ شکست مبل.

میا مبل را صاف کرد و هانا را از روی بالشتک‌ها، بالا کشید. اما هانا همین که بلند شد، میا را در آغوش گرفت و عاشقانه شروع به رقصیدن کرد. اِما محکم کف دست‌هایش را به هم می‌کوبید و اِلا همراه با کیک سمت دخترها می‌آمد. چهار شمع رنگی روی کیک، در این تاریکی می‌درخشیدند و چهره دخترها را روشن‌تر می‌کردند. اِلا درحالی‌که وسط دخترها ایستاده بود و کیک در دست داشت، گفت:

-فوت کنین. سالگرد دوستیمون مبارک.

همه همزمان روی کیک خم شدند و با آخرین توان فوت کردند. هرچند که اِلا فراموش کرد کیکی در دست دارد و سمت دخترها رفت تا آنها را به آغوش بکشد، اما شب خاطره‌انگیزی بود.

مثل آن روز، زیاد داشتند. و ماندن این روزها در ذهن، درد عمیقی به سینه هانا می‌فرستاد. شبی بود که در کوه بودند. غمگین کنار قله ایستاده بود و اشک می‌ریخت. اِلا کنارش ایستاد و لباس بافتنی روی شانه‌هایش انداخت. سپس با صدای بلندی فریاد زد

-می‌لرزونم تن کسی رو که اشکات رو بریزه. به همین کوه و دشت قسم!

و صدایش چنان در کوه اکو شد که، شکی نبود تمام افراد نزدیک به کوه صدا را شنیده بودند. سپس میا او را از پشت در آغوش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:

-تو که گریه می‌کنی نفسم بند میاد.

اما اِما به جای گفتن سخنی، او را سمت آغوشش هدایت کرده و موهایش را نوازش کرده بود.

وقتی هانا نام خود را شنید، به خود آمد و دستان نووا را دید که مقابل چشمانش ، تکان می‌خوردند.

نووا: کجایی ؟ مارو داری؟

هانا خنده‌کنان نووا را سمت دکه هدایت کرد و گفت:

-بستنی بخری ، دارم.

نووا دو بستنی توت فرنگی خرید و هردو را مقابل هانا گرفت. اما قبل از اینکه دست هانا به بستنی‌ها بخورد، آنها را بالا گرفت و هردو ابرویش را با شیطنت بالا انداخت

-نوچ نوچ.

- بده دیگه

- اول باید به سوالم جواب بدی.

- چه سوالی؟

نووا چشمان سیاهش را تنگ کرد و تکانی به موهایش داد ، سپس گفت:

-خب سوال... بذار ببینم. یادم رفت.

هانا خنده‌کنان بستنی را از دست نووا بیرون کشید و سمت ترن هوایی حرکت کرد.

-بیا بریم بعد درباره سوالت فکر کن.

نووا نگاهش را میان شهربازی شلوغ چرخاند و از پشت به هانایی که داشت سمت ترن می‌دوید، خیره شد. موهای طلایی‌ش در هوا بالا و پایین می‌رفت و دامن سفیدش، چرخ می‌خورد. شبیه فرشته‌هایی بود که در زمین قصد پرواز داشتند. نووا دستانش را درون جیب شلوار سیاهش فرو برد و پشت سر هانا ، آرام حرکت کرد. وقتی نزدیک او شد، بستنی‌هایی که به گونه‌های سفیدش خورده بود را، پاک کرد.

-خب سوار این میشی؟

هانا با چشمانی مشتاق ، سرش را بالا و پایین کرد. نووا باشه آرامی گفت و هردو سوار شدند. وقتی دستگاه شروع به حرکت کرد، هانا دستان‌ش را بالا برد و صدای خنده بلندی از میان لب‌هایش، بیرون جست. نووا کمی خود را کج کرد و به چهره هانا خیره ماند. ترن داشت بالا و بالاتر می‌رفت و به نوک رسیده بود. لحظه‌ای رنگ از صورت هانا پرید و هانا لب‌هایش را گاز گرفت. نووا همچنان دست روی چانه، به حالت صورت هانا خیره بود. باد به تندی می‌وزید و تار موهای هانا، مثل شلاقی، صورت نووا را سرخ کرده بودند. وقتی ترن با سرعت به پایین رفت، خنده هانا تبدیل به فریاد بلندی شد . نووا در عجب بود که از میان لب‌هایی به آن کوچکی چطور چنین صدایی می‌تواند بیرون بریزد؟ نووا خنده‌کنان تار موهای هانا از مقابل صورت‌ش ، کنار زد.

-نووا اصلا نمی‌ترسی؟ دارم بالا میارم.

- راستش نتونستم حواسم رو جمع کنم. وگرنه حتماً می‌ترسیدم.

- حواست کجاست؟

- سمت یک دختر بامزه و خوشگل.

هانا که گونه‌هایش سرخ و ملتهب شده بود، چشمان آبی خود را پایین کشید و چیزی نگفت. اما نووا ادامه داد.

-دختری که موهاش مثل خورشید آدم رو گرم و داغ می‌کنه. چشماش آسمون آرومیه که میشه زیرش خوابید. و لبخندش، قنده. خجالت‌ش ترغیب‌کننده.

نووا ، هانا را مجبور کرد که سرش را بالا بگیرد.

-لبت رو گاز نگیر!

- از ترسه. خجالت نکشیدم.

- اوه صددرصد!

ناگهان گویی چیزی به ذهن هانا رسیده بود ، که گفت:

-راستی برگردیم مدرسه.

- چرا؟

- جیمز برنامه داشت.

- درسته. بذار دستگاه وایسه. این چرا تموم نمیشه؟

هانا نگاهی به مسیری که قرار بود بروند، انداخت و گفت:

-هنوز خیلی مونده

***

میشل مقابل درب خانه ایستاد. کوچه تنگ و سوت و کور بود. ساختمان‌های بزرگ، نور را ربوده و کوچه را در چنگال تاریکی اسیر کرده بودند. میشل آهسته قدم‌هایش به درب خانه نزدیک‌تر کرد. خانه‌ای که اصلاً در دید نبود و چیز غیرعادی‌ای نداشت اما درون‌ش، اصلاً عادی نبود . خانه‌ای کاهگلی، با درب سیاه و دو طبقه. با پنجره‌هایی که دودی و سبز رنگ بودند. چند تقه به درب زد و منتظر ماند. دوباره در زد و دوباره این کار را تکرار کرد. صدای ضعیفی از پشت در ، فریاد زد.

-چرا اینجایی؟

- برای باز کردن گره.

- می‌تونی بازش کنی؟

- کاری نیست که نتونم بکنم.

درب باز شد و پیرزن کوتاه قامت، با لبخند میشل را در آغوش کشید. این سوال و جواب‌های رمزی، همیشه باید تکرار می‌شدند. اما همین کلمات چنان قدردتی داشتند که او را محکم وارد خانه می‌کردند. پیرزن صورت میشل را بوسید و کنار رفت ، تا او وارد شود. میشل آن پیرزن را می‌شناخت. چندباری که اینجا آمده ، فهمیده بود که او خدمتکار این خانه است. اما ابتدا درک نمی‌کرد این پیرزن چرا باید انقدر مهربان برخورد کند، گویا حال دلیل‌ش را می‌دانست. از راهروی نم‌دار که گذشت، به دو در رسید. در اولی را باز کرد و پله‌ها را طی کرد. از این خانه زیاد سر در نمی‌آورد. درون پیچیده و تو در تویی داشت. بعد از اینکه چند تقه به در سفید رنگ زد، در با صدای آرامی باز شد. اتاق مثل قبل بود. تاریکِ تاریک. دورتادورش شمع‌هایی با بدنه سیاه روشن بودند و این شمع‌ها، حلقه بزرگی در وسط اتاق ، ایجاده کرده بودند. میشل نگاهش را به پنجره‌ای دوخت، که نور سبز به اتاق می‌تاباند.

-خوش اومدی میشل

سرش را چرخاند تا او را ببیند. رو به پنجره ، وسط حلقه‌ها نشسته بود و دست‌هایش را به شکل هشتی، روی دو پایش، قرار داده بود.

-برای تمرین نیومدی. اما امروز روز خوبی برای تمرینه، یک تمرین آروم و قوی. پس بعد تمرین به سوالت جواب میدم. میشل یک راز مهمی هست که باید بدونی.

میشل آهسته جلو رفت و پا به درون حلقه‌ها گذاشت. کنار او نشست و دستان‌ش را به شکل هشتی در‌آورد.

-چشم‌هات رو ببند.

چشمان‌ش را بست. اما کار بسیار سختی بود. با اینکه مطمئن بود چشمان‌ش را بسته، اما می‌توانست اتاق را ببیند. و نور سبزی که از پنجره رنگی، روی دستان‌ش ، می‌ریخت.

-می‌بینی؟ خارق‌العادس.
 
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

همیار کتاب

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1513
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
58
پسندها
411
امتیازها
83

  • #6
باز هم نوبت به اعلام برندگان مسابقه برترین پارت هفته رسید و نفرات برتر این دوره عبارتند از:

نفر اول
@سانشاین سفره
نفر دوم @Nil@85
نفر سوم @میشل غیرعادی
نفر چهارم @ستاره صورتی سفره
تبریک و خسته نباشید جانانه میگم بچه‌ها، امیدوارم توی مسابقات بعدی بازم ببینیمتون. شماها همه خوب هستین و مطمئنم اگر دقت بیشتری روی آثارتون داشته باشید اون‌وقت دیگه انتخاب کردن از بینتون خیلی خیلی سخت بشه. من خیلی از خوندن پارتهایی که فرستادین لذت بردم.

اما مختصری از نقاط ضعف و قوت شرکت کننده‌ها:

@سانشاین سفره رمان محبوس در گذشته
نقاط مثبت:
توصیف حالات خیلی خوب
توجه به زیبایی متن
فضا سازی بی نقص
برانگیختن هیجان مخاطب
لحن مناسب و یکدست
نقاط منفی:
مورد مهمی مشاهده نشد.
@Nil@85 رمان رویای سوجونگ
نقاط مثبت:
توصیف حالات خوب
فضاسازی خوب
برانگیختن حس هیجان و کنجکاوی
لحن مناسب و یکدست
نقاط منفی:
مورد مهمی مشاهده نشد.


@ستاره صورتی سفره رمان جنگ تاریک
نقاط مثبت:
توصیف حالات خوب
برانگیختن حس کنجکاوی
لحن یکدست و مناسب
نقاط منفی:
اشتباهات تایپی و املایی
وارد کردن یک حجم ناگهانی از توصیفات در یک قسمت از پارت
@میشل غیرعادی رمان میشل غیر عادی
نقاط مثبت:
فضاسازی خوب
توصیف حالات خوب
لحن یکدست و مناسب
ایجاد حس کنجکاوی
نقاط منفی:
اشتباهات تایپی


و اما جوایز:

@سانشاین سفره : مدال نفر اول + 20 امتیاز + 300 پسند
@Nil@85 : مدال نفر دوم + 10 امتیاز + 200 پسند
@میشل غیرعادی : مدال نفر سوم + 5 امتیاز + 100 پسند

@ستاره صورتی سفره : 70 پسند
 
  • جذاب
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین