. . .

مسابقه 📚دور اول - مسابقه برترین پارت هفته📚

تالار مسابقات نویسندگی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مدیر المپیاد

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2079
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-15
موضوعات
15
نوشته‌ها
46
پسندها
278
امتیازها
108
محل سکونت
سرزمین رمانیک💯

  • #1
_47lk.gif



**توجه: دور اول مسابقات، به آثار رمان و داستان تعلق دارد**

https://s6.uupload.ir/files/images_(1)_y4sr.png


خوب، سلام سلام به نویسندگان رمانیکی و جذابمون.:jump1:

شما رو دعوت میکنم به بمب مسابقات نویسندگی مون که به صورت هفتگی برگذار خواهند شد!
این تاپیک، مسابقه‌‌ای بین پارت‌‌هایی که شماها، در طول هر هفته می‌‌گذارید.:Laie_22mini:


https://s6.uupload.ir/files/joda-konnade2_2i6k.gif


شرایط مسابقه بدین صورت هست:
از شنبه تا پنجشنبه، شما عزیزان در همین تاپیک اجازه ارسال پارتی رو دارید "که دقیقا فقط در همون هفته توی تاپیک رمان یا داستانتون ارسالش کرده باشید"
همچنین + اون پارت، در انتهای پست، لینک تاپیک رمان یا داستانتون رو هم میفرستید تا ما از صحت پارت ارسال شده، مطمئن بشیم.

شرایط واضح بودن دیگه؟
آها، اسپم هم ندید که از دور مسابقه، حذف میشید!:nono:


https://s6.uupload.ir/files/images_lij5.png


حالا نوبتی هم باشه، نوبت جوایزه:jump1:

نفر اول: مدال نفر اول + 20 امتیاز + 300 پسند
نفر دوم: مدال نفر دوم + 10 امتیاز + 200 پسند
نفر سوم: مدال نفر سوم + 5 امتیاز + 100 پسند

نفرات چهارم الی ششم: 70 پسند

به الباقی شرکت کنندگانی که مقامی نیاوردند، نفری 40 پسند اعطا میشه

آثار شما هر جمعه با تعامل ارشدین و برخی از منتقدهای انتخاب شده، بررسی میشن و نهایتا نفرات برتر مشخص میشن


https://s6.uupload.ir/files/images_(6)_kl16.jpeg


نکاتی که باید بهشون دقت کنید::loko2:

1. یکی درمیون، دور مسابقات به رمان و داستان | دلنوشته تعلق خواهند داشت.
یعنی دور اول فرضا رمان و داستان هست، دور بعد دلنوشته و به همین ترتیب.

2. مهلت ارسال آثار از شنبه تا ساعت 11 و 59 دقیقه روز پنجشنبه هست، جمعه فقط روز بررسی آثاره و پارتی که اون روز ارسال بشه، قبول نیست.

3. اسپم اصلا ندید.

4. هرگونه اعتراضی بعد از اعلام نتایج داشتید، خواهشا سر ارشدین رو شلوغ نکنید، بیاید نمایه من تا رسیدگی کنم.

5. هر سوالی دارید، هدایتتون میکنم به نمایه خودم*-*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خدایـ جذابیتـ꧁꧂

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1685
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-03
موضوعات
43
نوشته‌ها
242
پسندها
1,860
امتیازها
194
محل سکونت
آتشگاه🔥

  • #2
#10

پیتر آرام لحاف را روی آنیا تنظیم می‌کند و با آرام‌ترین لحن ممکن می گوید:
- چی‌کار داری می‌کنی با همه... با من، با سام، با کریس!
و بعد از این‌که لحاف را رویش می‌کشد به طبقه‌ی پایین رفته و به کلارا می‌گوید تا لباس‌های آنیا را عوض کند.

آنیا صبح زود از خواب بیدار شده و چشم‌هایش را می‌مالد، ناگهان متوجه‌ی پیتر می‌شود که روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته است، در ذهنش می‌گوید"او چرا این‌جا خوابیده؟ "
از روی تخت پایین می‌آید و متوجه‌ی لباس‌هایش که عوض شده‌اند می‌شود، چشمانش گرد شده و به پیتر نگاه می‌کند، نکنه کار او باشد!
- پیتر... پیتر بلند شو ببینم.
پیتر در جایش غلطی زده و بر روی زمین سقوط می‌کند و با لحنی اعتراض گونه می‌گوید:
- اخ... خدا لعنتت کنه دختره‌ی دیوانه، دستم شکست.
- بلندشو ببینم گنده بک، تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
پیتر بلند می‌شود و با اخم‌های مصنوعی رو به آنیا می‌گوید:
- اخ دستم... دستم بشکنه که نمک نداره، جنابعالی دیشب روی کاناپه خوابت برده بود بنده اومدم گذاشتمت روی اون تخت نرم، حرومت بشه.
- خیلی خب بابا شلوغش نکن... کی لباسامو عوض کرد؟
پیتر نقشه‌های شومی در سرش پرورش می یابند و با همان لحن خشک می گوید:
- انتظار نداشتی نصف شبی برم کلارا رو صدا کنم پس خودم مجبور شدم.
آنیا به قدری چشمانش گرد شده که نزدیک است از حدقه در بیایند، چنان جیغی می‌زند که کلارا با لباس خواب وارد اتاق می‌شود و با تته پته می‌گوید:
- چی شده؟ چه غلطی دارین می‌کنین شما؟
پیتر دیگر نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد و از خنده منفجر می‌شود انگار.
آنیا مشت محکمی نثار سینه‌ی پیتر می‌کند و با داد می‌گوید:
- این ع×و×ض×ی دیشب یه غلطی کرده که باید ادب شه.
کلارا چشمانش گرد شده و مغز منحرفش به جاهای دیگر کشیده می‌شوند.
- پیتر چه غلطی کردی؟
پیتر جلوی خنده‌هایش را که کل فضا را در بر گرفته می‌گیرد و با ته مانده‌های خنده‌اش می گوید:
- هیچ... هیچی فقط گفتم من لباساشو تنش کردم.
کلارا نفس آسوده‌ای کشیده و رو به آنیا می‌گوید:
- سربه سرت گذاشته من دیشب این‌کارو کردم.
آنیا با نفس‌نفس از پیتر جدا شده و نفس آسوده‌ای می‌کشد.
- پسره‌ی دیونه... گمشید بیرون می‌خوام حموم کنم.
کلارا دستی به موهای ژولیده‌اش می‌کشد و با پیتر که هنوز خنده به لب دارد و چشم غره‌های آنیا از اتاق خارج می‌شوند.
آنیا حوله‌اش را بر داشته و به سمت حمام راهی می‌شود.
بعد از حمام به طبقه‌ی پایین رفته، کلارا و پیتر که مشغول صبحانه هستند را می‌بیند.
- کلارا مسابقه بعدی کجاست؟
کلارا سر بلند می‌کند و با همان دهن پر پاسخ می‌دهد:
- اسپانیا.
- اوه ببند گاله رو بابا... ایش.
کلارا می‌خندد و برایش چایی می‌ریزد. پیتر لقمه‌ی کوچکی را به آنیا می‌دهد و می گوید:
- کارت سخت شد... سیانا میزنه دک و پوزت رو پایین میاره.
- هه... بهش این فرصتو نمیدم.
کلارا چشم در حدقه می‌چرخاند و روبه پیتر می‌گوید:
- باز جوگیرش کردی تا بره کیسه بوکس بیچاره رو نابود کنه؟
آنیا چشم غره‌ای نثارش می‌کند و بلند می‌شود.
- دلم عجیب براش تنگ شده...
پیتر می‌خندد و می گوید:
- کاش همین‌قدر هم دلت برای کریس تنگ می‌شد.
آنیا در حالی که بند کفش‌هایش را می‌بندد نیشخند زده و در دل می‌گوید بیشتر دلش برای سام تنگ شده.
- اونم جای خود.
کلارا بلند شده و در مقابلش قرار می‌گیرد.
- مواظب خودت باش، منم تا یه ساعت دیگه می‌رسم.
آنیا سر تکان می‌دهد و از خانه خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #3
پسر، لب پایینش را محکم گاز گرفت و با صدای گرفته‌ای پرسید:
- خونه‌ت کجاست؟
مرد انگشتش را به سمتی گرفت. سوجونگ رد انگشت مرد مجنون را گرفت و به پشت سرش نگاه کرد. خانه‌ها همه در سیاهی شب فرو رفته و چیزی جز سایه‌هایی تاریک، از آن‌ها مشخص نبود. دوباره به سمت مخاطبش چرخید و کمکش کرد برخیزد.
گونگ بوک گفت:
- خیلی... خیلی... تشنمه...
پسر جوان کمک کرد راه برود و گفت:
- نباید اون‌قدر بنوشی که م×س×ت بشی.
مرد با وجود دردی که می‌کشید خندید و خنده‌اش، مقداری آب و خون به هوا پاشید:
- حالم... خوبه... هیچی... هیچی... نمی‌تونه... من‌رو م×س×ت کنه.
و به سینه اش کوفت که از درد آهش بلند شد. سوجونگ که از سنگینی تن مرد باربر به نفس، نفس افتاده بود گفت:
- باشه، باشه فهمیدم. نمی‌خواد برای اثباتش به خودت فشار بیاری.
گونگ بوک زیر لب با خودش چند بار تکرار کرد:
- من خوبم... من خوبم...من...
پسر جوان چیزی نگفت و بازویش را محکم‌تر گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. در همان حال پرسید:
- خونه‌ت... گفتی خونه‌ت کجاست؟
مرد با انگشت مخروبه‌ای را بین باقی خانه‌ها نشان داد:
- اونجا.
سوجونگ، خیس و سرمازده، در حالی‌که آب از موهایش به صورتش می‌چکید، نگاهی به مخروبه‌ی تاریک و هولناک انداخت و با ناامیدی نفسش را بیرون داد. انتظار جای بهتری را داشت که بتواند خودش را خشک کند.
اما تا خواست قدم دیگری به جلو بردارد، صدایی او را متوقف کرد:
- هی تو! برگرد ببینم کی هستی؟!
برای لحظه‌ای از شنیدن این صدا خشکش زد. زیر چشمی نگاهی به گونگ‌بوک دیوانه انداخت. صدای قدم‌های محتاطی را که از پشت سر نزدیک می‌شد شنید. به آرامی مرد مجنون را رها کرد. نفس کشیدن زیر آن پارچه‌ی سیاه که خیس شده و باد سردی که شلاق وار باران را به سر و صورتش می‌کوبید سخت بود و نمی‌دانست اگر درگیری به وجود بیاید، می‌تواند دوام بیاورد یا نه!
صدا با خشونت روی سوال قبلیش تاکید کرد:
- کی هستی؟
سوجونگ دستش را به سمت یقه اش برد، به آرامی چرخید و جواب داد:
- یه رهگذر.
مردی که پشت سرش بود و به عنوان محافظ مخصوص، به پزشک جو خدمت می‌کرد، شمشیرش را کشید:
- یه رهگذر یا دزد؟
پسر با لحنی خشک جواب داد:
- تو هر چی می‌خوای صدام کن.
و ستاره‌های نینجا را لمس کرد. مرد در فاصله‌ی دو متری او ایستاد، موشکافانه نگاهش کرد و از دیدن پارچه‌ی سیاهی که به صورتش بسته بود به این یقین رسید که یک دزد است. سوجونگ شمشیر را در دستش دید و متوجه شد هر لحظه آماده‌ی حمله است با این حال، مطمئن نبود بتواند قبل از رسیدن او، از شمشیرش که به پشتش آویزان بود استفاده کند.
محافظ با چشم‌هایی تنگ شده، دسته‌ی شمشیر را در مشتش فشرد و او را مخاطب قرار داد:
- به سر و وضعت کاملاً می‌خوره که یه دزد باشی.
سوجونگ سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و همان‌طور که دستش در یقه‌اش مانده بود پرسید:
- می‌خوای دستگیرم کنی؟
مرد کمی قدم در جا زد، شمشیرش را کشید و در حال حمله جواب داد:
- آره همین کار رو می‌کنم.
سوجونگ خیلی سریع ستاره‌های نینجا را به سمتش پرتاب کرد. محافظ با نشستن، جا خالی داد و این فرصتی شد تا شبگرد جوان نیز شمشیرش را بیرون بکشد. دیگر وقت استفاده از آن بود. مرد برخاست و بدون معطلی، دوباره به سمتش دوید. سوجونگ نیز به استقبالش رفت. دو شمشیر، همزمان با نگاه‌های تیز و برنده‌ی دو حریف، در لحظه‌ی به هم رسیدن، به هم برخورد کردند و صدای ساییدن لبه‌هایشان روی هم، بلند شد. محافظ دندان قروچه‌ای کرد و با تمام قدرت حریفش را هل داد و بدون اینکه لحظه‌ای به او فرصت دهد، حمله کرد. سوجونگ خم شد و ضربه‌ی شمشیرش را دفع کرد. چند بار دیگر، پشت سر هم شمشیرها با هم برخورد کردند اما زور هیچکدام به دیگری نرسید. هر بار، هر دو مرد، به ناچار با چرخاندن شمشیرها از هم جدا می‌شدند و دوباره به سمت یکدیگر حمله می‌کردند. در آخرین مرتبه نیز قدرت هر دو برابر بود و باعث شد سلاح‌های برنده‌شان از دست‌هایشان خارج شوند و با فاصله‌ای دورتر روی زمین بیفتند. سوجونگ با این اتفاق، نگاه سریعی به شمشیرش انداخت، در دل لعنتی فرستاد و جلوی مشت‌ها و لگدهای محافظ را با گاردهایش گرفت. محافظ، بی محابا حمله می‌کرد و مانع رفتن او به سمت شمشیرش می‌شد.
اما بالاخره در یک لحظه‌ی ناگهانی، پسر جوان، او را با لگد دور کرد و با یک پرش سریع خودش را به سمت شمشیرش انداخت. محافظ هم به طرف او پرید. سوجونگ در آخرین لحظه سلاحش را به دست گرفت و با آن ضربه‌ای به حریفش زد. پاره شدن اعضا و جوارح مرد را حس کرد و دندان بر هم سایید و تمام خشمش را با فرو بردن بیشتر شمشیر در بدن حریف، خالی کرد. نگاه ناباور و مبهوت محافظ به او خیره ماند. سوجونگ نفس‌زنان شمشیر را از شکمش بیرون کشید. مرد روی زمین افتاد.


 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هدیه زندگی

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
223
نوشته‌ها
1,854
راه‌حل‌ها
5
پسندها
10,675
امتیازها
452

  • #4
کمی از رفتنش نگذشته بود که رستا انگاری که حضور پسرا رو فراموش کرده بود دست مشت شدش رو روی میز گذاشت و با حرص آروم گفت:

- اه! این که اولش باشه خدا به داد بعدش برسه. هنوز هیچی نشده شدم دلبر آقا! بنیتای خدا نزده هم که شده جیگر تیام. هه، یکی نیست بگه تیماس احمق کم داری بدون پرسیدن نظر یکیمون و هماهنگ نشده میگه فلانی نامزده منه؟ یا نه خیلی روی دلت مونده بود که من بشم نامزدت؟ اه، ل*ع*ن*ت*ی!
ابرویی بالا انداختم و لبخند محوی از غرغراش روی لبم نشست که با سنگینی نگام سرش رو بالا آورد و با دیدن لبخندم با عصبانیت بیشتری گفت:

- آره دیگه بخند! اینم شانس منه بدبخته که همیشه باید اخلاق سگی تو رو تحمل کنم!

با صدای خنده‌ی آروم تیماس، رستا هینی کشید و با ترس دستش رو روی دهنش گذاشت. با این حرکتش، تیماس با صدا خندید و که رستا با پت پت گفت:

- عه...نه! عه...وای خدا! اصلاً چیزه...نه می‌دونین؟...وای!

نگاهی به من کرد و با چشم و ابرو سعی داشت چیزی بگم که ابرویی بالا انداختم. با حرص سرش رو برگردون و روبه تیماس با کمی من من گفت:

- من...یعنی من اصلاً قصدم توهین به شما نبود؛ ولی خب این‌که گفتین... .

لبشو محکم به دندون گرفت و ساکت شد. تیماس با شیطنت ابرویی بالا انداخت خیره به چشماش گفت:

- که گفتم رستا دلبر منه دیگه، درسته؟

رستا پوفی کشید. سری تکون داد و گفت:

- اوهوم. این‌کارتون درست نبود.

تیماس لبخندی زد:

- عفو کنید این بنده حقیر رو بانو!

تا رستا خواست جواب بده، صدای گارنیر فضا رو پر کرد.

- سلام دوستان. ممنون از حضور یک به یک شما در این مکان، لطف کردید و لحظات خوبی رو براتون آرزومندم!

رستا با حرص زیرلب گفت:

- با وجود تو پست فطرت محاله ممکنه یه صدم ثانیه خوب بگذره.

گارنیر: این مهمونی به مناسبت... .

همزمان به مارتین نگاهی کرد و روی شونه‌اش زد و با لبخند ادامه داد:

- بردارزاده‌ی عزیزم مارتین تشکیل شده.

لیوان دستش رو بالا برد و با لبخندی به حضار گفت:

- به سلامتی!

و درحالی که لیوان رو به لبش نزدیک میکرد با لبخند چندش آوری نگام کرد. گستاخانه نگام رو نگرفتم و با نفرت بهش خیره شدم.
 
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
اولین برداشتی که از ماجرا به ذهن زویی می‌رسد، همین می‌شود و او برای اثبات فرضیه اش بیشتر روی حرکات بقیه دقت می‌کند. چنان بلند حرف می‌زنند که راهرو مملو از صدا شده! جملات در هم آمیخته‌اند، اما می‌شود چند کلمه‌ی از صحبت بقیه را شنید.
- اوه! دختر بیچاره!
در صدای دخترکی که این حرف را می‌زند، ترحم وجود دارد، مگر نه؟
- بچه‌ها، نظرتون چیه بریم پیداش کنیم دلداریش بدیم؟
و خنده‌هایی که به دنبال حرف تمسخر آمیز آن پسر شنیده می‌شود!
- این جمله‌ها خیلی قشنگن! ولی کنجکاوم بدونم مخاطبشون کیه؟
دختری که این حرف را می‌زند و سپس روبه دوستانش می‌خندد!
زویی ای که در میان همه‌ی آن دانش آموزانی که می‌آیند و می‌روند، به تنهایی مانده و با تعجب اطراف را مشاهده می‌کند. ماجرا از چه قرار است؟ چه اتفاقی افتاده؟
ل*ب زیرینش را به دندان می‌گیرد و به سوی پنل آویزان به دیوار راهرو می‌رود. تنها کاغذی را که روی آن به چشم می‌خورد، برمی‌دارد. دستی به سوی کنجکاوی اش دراز شده و آن را قلقلک داده است، اکنون باید آن را بر طرف کند. باید حس کنجکاوی بیدار شده‌اش را، دوباره به خواب فرو ببرد.
نگاه سردرگمش را روی متون کاغذ می‌چرخاند و شروع به خواندن آن می‌کند. با هر جمله‌ای که می‌خواند، احساس می‌کند نفسش بنده آمده و قلبش فشرده می‌شود. هر جمله‌ای که می‌خواند، اخمش را پررنگ‌تر و تپش قلبش را تندتر می‌کند.
"چشمانت دنیایم بودند، دنیایم را از من گرفتی.
صدایت لالایی شبانه‌ام بود، لالایی ام را از من گرفتی.
دستانت آرامشم بودند، آرامشم را ربودی.
حضورت دلیل پشت لبخندم بود، لبخندم را ربودی.
تو رفتی و مرا رها کردی.
هیچ به این‌که بعد از رفتنت چطور سر کنم، فکر کردی؟
فکر کردی نبودنت چه حفره ای در دلم درست کرده؟
با این دلتنگی چطور سر کنم؟"
دستان لرزانش را که به سردی یخ درآمده‌اند، می‌فشرد تا کاغذ از دستش نیفتد. چهره‌ی رنگ پریده‌اش نشان از حال خرابش می‌دهد.
چطور امکان دارد؟ این متن‌ها... این نوشته‌ها... این‌ها که برای او هستند! این متن را دیروز، در اردو نوشت! اما سریع آن را مچاله کرده و گوشه‌ای انداخت.
پس اکنون موضوع چیست؟ چطور شده که کاغذ دور انداخته‌ شده‌اش، مقابل چشمانش سبز می‌شود؟
به نفس نفس می‌افتد و صدای تپش قلبش در گوشش فستیوال به راه انداخته! عـ*ـرق از پیشانی‌اش جاری می‌شود و آن هم در اواسط ماه اکتبر؟ نه! این عـ*ـرق گرما نیست! عـ*ـرق سردی است که وحشتش را به رخش می‌کشد. آری؛ ترسیده است!
سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شود و گوشه‌های کاغذ را در دستش می‌فشرد. دندان‌هایش را با خشم روی هم می‌ساید و چشمانش به سوی نوشته‌های پایین کاغذ سُر می‌خورد. این نوشته‌ها دست‌خط او نیستند و شخصی بعداً اضافه کرده است، اما که؟
با دستپاچگی و نفسی که چیزی به بند آمدنش نمانده، شروع به خواندن می‌کند.
"می‌دونم همتون با خوندن اینا چه فکری می‌کنید، اما بذارید روشنتون کنم. این نوشته‌ها شعر یه شاعر معروف یا دیالوگ یه کتاب نیست. این نوشته‌ها، نامه‌ی عاشقانه و غمگین زویی کوچولومون به مخاطب مجهولشه! زویی وینچستر از کلاس ای هفت، اگه داری این کاغذ رو می‌خونی باید بهت بگم که دمت گرم! چه جمله‌هایی بودن! تقریبا من رو به گریه انداختن! دختر کوچولو حالا چه حسی داری؟ هدیه ام بهت تونست شکست عشقیت رو از یادت ببره؟"
بغض سد گلویش می‌شود و با تعجب به کاغذ خیره می‌ماند. ذهنش گویا در یک سیاهی مطلق فرو رفته و قلبش ایست کرده. سعی می‌کند مانع ریختن اشک‌هایی شود که پرده مقابل دیدگانش می‌کشند! با یک دستش کاغذ را مچاله و با نهادن دست دیگرش روی دیوار، سعی می‌کند مانع افتادنش روی زمین شود.
امکان ندارد!
این متن چگونه‌ سر از این مدرسه در آورد؟ آن کاغذ، پا ندارد که بلند شود و از کوه به این‌جا آید! این اتفاق زیر سر کیست؟ این ظلمِ به ظاهر هدیه، از سوی کیست؟
ل*ب زيرينش را به دندان می‌گیرد و سرش را آرام آرام بالا می‌برد. دانش آموزان می‌آیند و می‌رود. در دست اکثرشان آن کاغذ نحس و روی ل*ب هایشان قضاوت‌ دیده می‌شود. یا می‌خندند و یا ترحم نشان می‌دهند.
چرا؟ به حال او؟
چرا باید مورد تمسخر بقیه قرار گیرد؟ او که کاری نکرده!
گناهکار کسی است که به خود جرعت ورود به حریم شخصی اش را داده، نه اویی که قصدش تنها درد و دل کردن با کاغذ بود و بس!
دوباره سرش را پایین می‌اندازد و موهای بلندش روی شانه‌هایش می‌ریزند. دیدن کاغذهای پخش و پلا شده روی زمین و دستانی که به سمتشان می‌روند تا آنان را بردارند، چون خنجری در قلبش فرو می‌رود. هر کسی که خم می‌شود و کاغذ را برمی‌دارد تا او نیز از ماجرا سر در بیاورد، زخمی روی قلبش ایجاد می‌کند؛ زخمی که از یک زخم بزرگتر و دیرینه تر سر چشمه می‌گیرد.
کل مدرسه دارند راجع به او می‌فهمند و شاید اکنون او را نشناسند، اما به زودی برعکس می‌شود. آن‌گاه باید چه کند؟ چگونه باید به مدرسه آید و از دست قضاوت‌ها و حرف های دیگران در امان بماند؟ نه! نمی‌تواند مقاومت کند! نمی‌تواند در برابرشان بایستد. اینجا جای او نیست! نباید میان کسانی که هر آن ممکن است انگشت اشاره سویش بگیرند، بایستد.
یک قدم جلو برمی‌دارد. بدنش چون تکه یخی شده، لیکن از درون دارد می‌سوزد! قلبش آتش گرفته و دارد روحش را به خاکستر تبدیل می‌کند. باید برود، وگرنه مقابل چشمانی که از هر سو منتظر نظاره کردن شکست یک نفر هستند، می‌افتد و زخم قلبش سر باز می‌کند.
پا تند می‌کند و دوان دوان، از میان همه رد شده و به دستشویی دخترانه پناه می‌برد.
آریا همان‌طور که در کلاس نشسته و با مدادش روی میز ضرب گرفته، با اخم نگاهی به ساعت مچی اش می‌اندازد. ساعت هشت و ربع! پس چرا هنوز زویی نیامده است؟ درست است که زنگ اول، درسی ندارند و زنگ خالی به حساب می‌آید، اما زویی تا کنون این‌قدر دیر نکرده است.
نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی بیرون می‌دهد. در کلاس باز می‌شود و آریا با شوق این‌که زویی باشد، سرش را به سوی در می‌چرخاند. ورود امیلیا به کلاس ضد حال بزرگی به او می‌زند و موجب می‌شود کلافه مداد را لای کتابش بگذارد.
امیلیا با لبخند هیجان زده‌ای روی ل*ب و درحالی که دوتا کاغذ در دست دارد، وارد کلاس می‌شود و کنار تخته وایتبورد می‌ایستد. صدای رسایش که رگه‌هایی از هیجان درونش به چشم می‌خورد، همه را از کارشان باز می‌دارد و آنان را کنجکاو می‌کند.
- بچه‌ها، خبر بزرگی واستون آوردم! یعنی باورتون نمی‌شه!
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

BAD_GRIL

رفیق رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
بازرس
ناظر
منتقد
طراح
نام هنری
Kameliya
آزمایشی
منتقد+بازرس چت
شناسه کاربر
1062
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-16
آخرین بازدید
موضوعات
164
نوشته‌ها
886
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,524
امتیازها
421
سن
20
محل سکونت
لاس‌ و‌ گاس
وب سایت
romanik.ir

  • #6
آسمان ‌دستش را بر روی دستگیره فلزی در می‌گذارد و با یک خداحافظی مختصر خانه را ترک می‌کند.

کیسان که دگر نتوانست تاب بی‌آورد و نقاب بی‌توجهی را بر روی صورت خود تحمل کند، با یک حرکت از روی صندلی آشپزخانه برمی‌خیزد و در ورودی را هدف قرار می‌دهد.

- آسمان!

لنگه‌ی دیگر کفشش میان دستانش آویزان بود که متعجب به سمت صدا می‌چرخد.

- خودم‌ می‌رسونمت!

آسمان این‌بار با لکنت می‌گوید.

- ن‌‌‌...ه...نه...نه!

شانه‌هایش را ما بین دستان مردانه‌اش فشار می‌دهد و حال، نگاه نگران و دلسوز برادرانه‌اش خیره در چشمان آسمان می‌شوند.

- چی چی‌رو نه؟! انتظار که نداری بذارم با این‌ حالت تنها این همه راه‌رو بری؟! مگه من‌مردم؟!

آسمان نگاهی در اطراف چرخاند جزء دیوار سنگیِ دور تا دور حیاط و تک و توک درخت و گاهی هم تکه های برف روی زمین چیز دیگری نبود.

- می‌خوام یه سر به خونه ‌بزنم... یک سری وسایل لازم دارم ‌باید بردارم... .

کیسان از حرف دخترک جا خورد. متعجب ایستاد و پرسید.

- حالت خوبه... معلومه چی می‌گی؟!

آسمان راه افتاد و گفت.

- چیزی نیست... فقط می‌خوام وسایلم‌رو بردارم همین!

بازوی آسمان را کشید و به او گفت.

- کاری نکن نذارم از این‌جا پات رو بیرون بذاری‌!

آسمان پوزخند زد و گفت.

- تو هم مثل بقیه! به سلامت.

***
چند نفس عمیق کشید و در را باز کرد و وارد خانه شد.
رو به رویش یک سالن حدوداً بیست متری بود که سمت چپ آشپزخانه‌ای کوچک و نقلی بود. سمت راست هم سه در کوچک بود که حمام، سرویس و تراس خانه بود، خاطره‌هایش در آن‌جا مجدداً تازه شد! قدم مرددی به جلو برداشت، صدای آبی که از یکی از همان درها می آمد
به آن یقین رسید یکی در حمام است!
روبه روی در ورودی هم درهای باز دو اتاق به صراحت نشان از دو خوابه بودن خانه می داد.
لباس‌هایی که شلخته بر روی زمین و دسته‌مبل پخش و پلا بودند و ظرف و ظروف‌هایی که در آشپزخانه برای شسته شدن و تمیز شدن به گریه افتاده بودند، به او اطمینان می‌داد که بهواد حتی یک‌ ثانیه‌هم‌ به تمیز کاری فکر نکرده است و هیچ خدمتکار‌ی‌هم به خانه نیاورده است.
صدای آب قطع شد، به گمان که کارش به اتمام رسیده بود. با آنکه قلبش برای ماندن و دیدن بهواد اصرار می کرد او برای خروج از خانه با مغزش هم‌دست شده و عجله می‌کرد. دستش که روی دستگیره نشست همزمان بهواد از حمام خارج شد. تا چشمش به او افتاد و نامش را خواند.

- آسمان.

هزار جانم در گلویش شکست و به‌خودش فشار آورد تا
جوابش را ندهد. دلش مثل پرنده‌ای در قفس خودش را به دیوار سینه می‌کوبید.
بهواد باز نامش را خواند و او در را باز کرد. تا به خودش بجنبد دست بهواد روی در قرار گرفت و آن را بست.
به مرد تن پوش برتن نگاه کرد. بی‌خیال دلتنگی شد و برای باز کردن در تلاش کرد اما زور بهواد بیشتر از او بود گفت.

- کجا می‌خوای بری آسمان؟ بمون باهات حرف دارم.

آسمان بی آنکه دستش را از دستگیره جدا کند یا حتی سر بلند کند و مرد ایستاده کنارش را ببیند گفت.

- دیگه حرفی نمونده... برو کنار می‌خوام برم.

بهواد بر خالف دخترک با مالیمت گفت.

- می‌دونم از دستم دلخوری. حق داری صبر کن لباس بپوشم بیام حرف می‌زنیم.

آسمان همچنان برای نگاه نکردن اصرار می کرد.

ــ من و تو حرفی نداریم که بزنیم.

بهواد کلافه میان موهای خیسش دست کشید و گفت.

- خواهش می کنم دو دقیقه فرصت بده حرف بزنیم.

دستگیره را بالا و پایین کرد و گفت.

- بذار برم بهواد وگرنه داد میزنم همه بریزن این‌جا.

بهواد برخلاف تلاش آسمان در را بیشتر فشار داد و گفت.

- به‌خدا تا حرف نزنیم نمی‌ذارم بری فکر می‌کنی بی‌دلیل از تبسم خواستم یک بهانه جور کنه بفرستت این‌جا؟!

آسمان آن‌قدر عصبی بود که درست متوجه جمله‌ی بهواد نشد. مگر‌ می‌شد؟! تبسم وکیل و بهترین رفیق او بود و فکر آنکه آن خیلی راحت از پشت به او خنجر زده بود، دخترک را به شدت شک زده کرده بود. بهواد دوباره عصبی گفت.

- تو رو خدا دو دقیقه از در فاصله بگیر.

لبه‌ی حوله‌اش را در دست گرفت.

- بذار برم این لعنتی عوض کنم میام حرف می‌زنیم.

آسمان از جایش تکان نخورد و بهواد با لجبازی گفت.

- باشه همین‌جا بمون. اصلاً داد بزن همه بیان بالا من‌هم جلوی همه‌شون میگم‌ من‌ عاشق همین دختر لجباز و بی‌احساس شدم و نمی‌خوامم به هیچ وجه‌ طلاقش بدم!

آسمان بالاخره سر بلند کرد، خیره‌اش شد. آخ امان از دلبری کردن چشم‌هایش. با چشمانی که از اشک نم داشت و اما خشونت ازش می‌بارید به صورت و موهای خیس بهواد نگاه کرد.

- خودت جواب خودت رو دادی.

بهواد دستش را از روی در برداشت. ناباور به دخترک گریان و خشن مقابلش نگاه کرد و پرسید.

- منظورت چیه؟!

آسمان دگر‌ نگاهش نکرد. چون می‌دانست اختیار دلش کاملاً از دست او خارج شده بود و هر لحظه امکانش بود بر خلاف او عمل ‌کند.

- من به خوبی شناختمت آقای فلاحی! ازت بدم میاد!

بهواد دوباره متعجب پرسید.

- چی میگی آسمان؟ درسته من خیلی اشتباه‌ کردم... خیلی اذیتت کردم! اما‌ این‌رو قبول کن که آشنایی ما هم خیلی جذاب و هیجان‌انگیز نبود که انتظار عشق و عاشقی از طرف‌رو من ‌داشتی!

کمی‌ مکث کرد و به حرفش اضافه کرد.

- من... من بیمار بودم! روشی که برای ادامه زندگیم انتخاب کرده بودم همه‌اش دست خودم نبود! تو رو به خدا باور کن! نمی‌خوام دلت واسم بسوزه‌ها نه! فقط‌ می‌خوام بیشتر از واقعیت‌ها بدونی همین!

آسمان نمی‌خواست اما اشک‌هایش دست خودش نبود. کمرش را به در پشت سرش تکیه داد و گفت.

- من‌ دیگه اون دختربچه شونزده هفده ساله نیستم که خیلی راحت بهش زور بگی و آزارش بدی اون‌هم‌ جیکش در نیاد! فکر نکن با این حرف‌های صدمن یه‌غازت نظر من عوض می‌شه من نمی‌خوامت و بدون‌، تلاش تو دیگه کاملاً بی‌فایده‌است!

حوله‌ی بهواد کمی باز شد و قسمتی از سینه‌ی بـر×ه×ن×ه‌اش
نمایان بود. مبهوت دست روی سینه‌اش گذاشت و پرسید.

- پس دیگه باید به سختی بهت زور بگم آره؟! اوم عیبی نداره خب من موافقم که!

دهان آسمان از تعجب باز ماند. چشمانش از این گرد تر نمی‌شد. مات شده پرسید.

- چقدر ع×و×ض×ی‌ای تو!

بهواد دوباره جلو رفت و گفت.

- قاطی نکن عزیزم شوخی کردم فقط!

- خداحافظ!

این‌بار با مخالفت نکردن بهواد روبه‌رو شد. در را باز کرد و خانه را ترک کرد.
مستقیم راهی‌ِ روستای ارنگه شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

بخشدار کتاب

رمانیکی فعال
رمانیکی
بخشدار
- کتابدونی
شناسه کاربر
1518
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
209
پسندها
574
امتیازها
113

  • #7
نتایج مسابقه پارت برتر

خوب، اول از همه باید ذکر کنم انتخاب بین نفر اول و دوم به شدت سخت بود و هردوی این دو نفر، هیچ نقطه ضعفی نداشتن! اما ناچاراً، از اونجایی که نمیشه دو نفر اول داشته باشیم، شخصی به عنوان نفر اول انتخاب شده که توصیفاتش عمیق تر و اثرگذارتر بودن!


نفر اول: @ژله آبی *_*
نفر دوم: @Nil@85
نفر سوم: @فسیل زنده
نفر چهارم: @چکاوک
نفر پنجم: @هدیه زندگی

تبریک و خسته نباشید جانانه میگم بچه ها، امیدوارم توی مسابقات بعدی بازم ببینیمتون:number_one:



مختصری از نقاط ضعف و قوت شرکت کنندگان:

@چکاوک رمان بوکسور من
📌نقاط قوت:
استفاده درست از واژگان ادبی
لحن طنز مناسب

❌نقاط ضعف:
جا به جایی فعل در حالت نامناسب
استفاده ناصحیح از سه نقطه
درآمیختگی لحن ادبی و محاوره
بهم ریختگی زمان افعال
شکسته نویسی
کلیشه‌‌ نویسی




@Nil@85 رمان رویای سوجونگ

📌نقاط قوت:
توصیف حالات و مکان بی نقص
لحن ادبی مناسب
ایجاد حس هیجان کافی در مخاطب
فضاسازی مناسب
استفاده عالی از آرایه های ادبی

❌نقاط ضعف: -




@هدیه زندگی رمان آئورت بی دریچه

📌نقاط قوت:
توصیف حالات خوب و به جا

❌نقاط ضعف:
شکسته نویسی
استفاده ناصحیح از «ه» به جای کسره ربط
اشتباه تایپی
کلیشه نویسی و کنش های دور از باور




@ژله آبی *_* رمان میدان عطش

📌نقاط قوت:
توصیف حالات خیلی خوب
کاربرد جالب توجه آرایه
فضا سازی بی نقص
برانگیختن هیجان مخاطب
تغییر مکان بدون احساس شدن پرش

❌نقاط ضعف: -




@فسیل زنده رمان چترپاره زندگی/جلد دوم

📌نقاط قوت:
توصیفات مکان عالی
توصیف حالات خیلی خوب
فضاسازی درست
ایجاد حس هیجان قابل قبول متناسب با فضا، در مخاطب

❌نقاط ضعف:
اینترهای نابه جا و پاره شدن پاراگراف ها
نیم فاصله های نادرست
اشتباه تایپی

@ژله آبی *_* مدال نفر اول + ۲۰ امتیاز + ۳۰۰ پسند
@Nil@85 مدال نفر دوم + ۱۰ امیتاز + ۲۰۰ پسند
@فسیل زنده مدال نفر سوم + ۵ امتیاز + ۱۰۰ پسند
@چکاوک ۷۰ پسند
@هدیه زندگی ۷۰ پسند

@ظالم زمانه🦕 لطفا رسیدگی بشه عزیزم🌹


چنانچه، هر اعتراضی مبنی بر نتایج دارید، تنها به نمایه یا خصوصی @شوکولات دزد اعظم0-0 مراجعه کنید! نه ارشدین، نه بخشدارهای کتاب
 
  • جذاب
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #8
نتایج مسابقه پارت برتر

خوب، اول از همه باید ذکر کنم انتخاب بین نفر اول و دوم به شدت سخت بود و هردوی این دو نفر، هیچ نقطه ضعفی نداشتن! اما ناچاراً، از اونجایی که نمیشه دو نفر اول داشته باشیم، شخصی به عنوان نفر اول انتخاب شده که توصیفاتش عمیق تر و اثرگذارتر بودن!


نفر اول: @ژله آبی *_*
نفر دوم: @Nil@85
نفر سوم: @فسیل زنده
نفر چهارم: @چکاوک
نفر پنجم: @هدیه زندگی

تبریک و خسته نباشید جانانه میگم بچه ها، امیدوارم توی مسابقات بعدی بازم ببینیمتون:number_one:



مختصری از نقاط ضعف و قوت شرکت کنندگان:

@چکاوک رمان بوکسور من
📌نقاط قوت:
استفاده درست از واژگان ادبی
لحن طنز مناسب

❌نقاط ضعف:
جا به جایی فعل در حالت نامناسب
استفاده ناصحیح از سه نقطه
درآمیختگی لحن ادبی و محاوره
بهم ریختگی زمان افعال
شکسته نویسی
کلیشه‌‌ نویسی




@Nil@85 رمان رویای سوجونگ

📌نقاط قوت:
توصیف حالات و مکان بی نقص
لحن ادبی مناسب
ایجاد حس هیجان کافی در مخاطب
فضاسازی مناسب
استفاده عالی از آرایه های ادبی

❌نقاط ضعف: -




@هدیه زندگی رمان آئورت بی دریچه

📌نقاط قوت:
توصیف حالات خوب و به جا

❌نقاط ضعف:
شکسته نویسی
استفاده ناصحیح از «ه» به جای کسره ربط
اشتباه تایپی
کلیشه نویسی و کنش های دور از باور




@ژله آبی *_* رمان میدان عطش

📌نقاط قوت:
توصیف حالات خیلی خوب
کاربرد جالب توجه آرایه
فضا سازی بی نقص
برانگیختن هیجان مخاطب
تغییر مکان بدون احساس شدن پرش

❌نقاط ضعف: -




@فسیل زنده رمان چترپاره زندگی/جلد دوم

📌نقاط قوت:
توصیفات مکان عالی
توصیف حالات خیلی خوب
فضاسازی درست
ایجاد حس هیجان قابل قبول متناسب با فضا، در مخاطب

❌نقاط ضعف:
اینترهای نابه جا و پاره شدن پاراگراف ها
نیم فاصله های نادرست
اشتباه تایپی

@ژله آبی *_* مدال نفر اول + ۲۰ امتیاز + ۳۰۰ پسند
@Nil@85 مدال نفر دوم + ۱۰ امیتاز + ۲۰۰ پسند
@فسیل زنده مدال نفر سوم + ۵ امتیاز + ۱۰۰ پسند
@چکاوک ۷۰ پسند
@هدیه زندگی ۷۰ پسند

@ظالم زمانه🦕 لطفا رسیدگی بشه عزیزم🌹


چنانچه، هر اعتراضی مبنی بر نتایج دارید، تنها به نمایه یا خصوصی @شوکولات دزد اعظم0-0 مراجعه کنید! نه ارشدین، نه بخشدارهای کتاب
انجام شد🌹
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین