- شناسه کاربر
- 1049
- تاریخ ثبتنام
- 2021-10-12
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 779
- نوشتهها
- 1,855
- راهحلها
- 5
- پسندها
- 44
- امتیازها
- 438
- وب سایت
- pin.it
مطمئناً فیلمهای ترسناک میتوانند هر بینندهای را به وحشت بیندازند، اما این داستانهای واقعی از دلِ تاریخ هستند که عمیقاً به ذهن ما رسوخ کرده و حتی تا مدتها با حضور آزاردهندهی خود ما را به دلهره میاندازند. همهی اینها به دلیل واقعی بودن ماجراهای ترسناک است. به نقل از وبگاه All That's Interesting، احتمالاً مارک تواین به بهترین شکل این مسئله را مطرح کرده باشد. نویسنده مشهور آمریکایی در جایی گفته است: «حقیقت از داستان عجیبتر است. این به دلیل آن است که داستان خود را موظف میبیند احتمالات را در نظر بگیرد، اما حقیقت اینطور نیست.» به همین دلیل، نیز داستانهای واقعی ترسناک با گرهافکنی و گرهگشاییهای حیرتانگیز خود چنان ترس و وحشتی را در مخاطب به وجود میآورند که بهترین نویسندگان و فیلمسازان حتی به خواب نیز چنین بازخوردی را از مخاطبان خود نمیبینند.
شبی در سال ۱۹۷۳ دو فرزند خردسال مکدانیل از شهر اِنفیلد، ایلینوی ادعا کردند که موجودی عجیب را در حیاط خانه حین پرسهزدن دیدهاند. حتی این دو ادعا کردند که این موجود ترسناک میخواست وارد خانه شوند. هنری مکدانیل، پدر این دو خیلی زود این داستان ترسناک را به تخیل کودکانهی آنها نسبت داد و ماجرا را چندان جدی نگرفت. اما او اواخر همان شب نظرش را عوض کرد. مکدانیل بعد از اینکه با صداهای گوشخراش عجیبی از خواب بیدار شد، اسلحه و چراغقوهای برداشت تا نگاهی به بیرون منزل بیندازد. او در آنجا میان دو بوتهی گل رُز موجودی را دید که به گفتهی خودش بدنی «تقریباً شبیه به انسان» داشت. بنابراین، برای مکدانیل خیلی زود مشخص شد که فرزندانش درست میگفتند. او بعداً به خبرنگاری گفت: «سه پا داشت، یک بدن و دو دست کوتاه و دو چشم صورتی رنگ به بزرگی چراغقوه.»
مکدانیل ادعا میکرد این موجود از سیارهای دیگر به زمین آمده
مکدانیل گفت که چهار گلوله شلیک کرده و مطمئن بوده که دستکم یکی از گلولهها به موجود اصابت کرده است. همین نیز باعث شد تا این حیوان ترسناک از سمت خاکریز راهآهن فرار کند. حیوان به گفتهی مکدانیل در این حال صدای غرشی شبیه به گربهی وحشی از خود در آورد. مکدانیل با دیدن جانور که توانست در سه گام از تپهی ۲۵ متری بپرد مات و مبهوت ماند. مأموران پلیس که بعداً به محل حادثه رسیدند، جای خراشهای پنجهی حیوان را روی در توری و همچنین ردپاهای او را در حیاط پیدا کردند. نکته اینکه ردپای هیولای انفیلد شبیه به سگ بود اما ۶ جای پنجه داشت. با این حال، هیچ سرنخ دیگری که نشان از حضور موجودی غیرعادی در منزل مکدانیل داشته باشد در محل پیدا نشد. ماجرای مکدانیل بعداً سر از روزنامهی محلی «ردینگ ایگل» در آورد، اما به جز این ظاهراً بیشتر مردم این اتفاق را باور نکرده بودند.
روزنامه ردینگ ایگل با تیتر «هیولایی در انفیلد» سراغ ماجرای مکدانیل رفت
حتی پسربچهی ۱۰ سالهای از همسایهها که قبلاً گفته بود او نیز آن موجود را دیده، بعداً اعتراف کرد که روایت خود را برای دست انداختن مکدانیلها جعل کرده است. مکدانیل دو بار دیگر هم رؤیت این هیولای ناشناخته را به پلیس محلی گزارش داد، اما نهایتاً با تهدید به زندانی شدن تصمیم گرفت دیگر کاری به ادارهی پلیس نداشته باشد. ظاهراً هیچکس ماجرای موجود وحشتناکی که او و فرزندانش دیده بودند را باور نمیکرد. اما مکدانیل سرسختانه روی ادعای خود پافشاری میکرد. او حتی در مصاحبهای گفت که این موجود احتمالاً از سیارهای دیگر به زمین آمده است. مکدانیل در اینباره گفت: «اگر آن موجود را پیدا کنند، حتماً بیشتر از یک نمونه پیدا میکنند. این را هم میتوانم بگویم که این موجود بیشک از سیارهی خودمان نیست.»
پس از مکدانیل ادعاهای شاهدان عینی دیگری نیز به گوش رسید. حتی پس از این ماجرا شکارچیان هیولا به شهر انفیلد هجوم آوردند و دستکم پنج مرد نیز پس از شلیک گلوله در منطقه و حتی به ادعای خود، عکاسی از این موجود، دستگیر شدند. به هر حال، با وجود ادعاها و گزارشهای ضدونقیض زیادی که طی سالهای پس از این ماجرا مطرح شد، همچنان حقیقت ماجرای هیولای انفیلد در هالهای از ابهام قرار دارد و هیچکس از واقعیت ماجرا چیزی نمیداند.
«نجات با زنگ (Saved By The Bell)» یکی از اصطلاحهای کاربردی زبان انگلیسی است که معمولاً برای توصیف پیدا شدن چارهای در لحظهی آخر یا فرار از مخمصه در دقیقهی نود استفاده میشود. اما این اصطلاح ظاهراً ساده، پشتپردهی فوقالعاده دلهرهآوری دارد. ریشهی این اصطلاح به بیماری «کاتالپسی» ارتباط دارد، بیماریای که در آن فرد متحمل وضعیت کنترلنشدهای شامل سفتی شدید عضلانی میشود. این بیماری اغلب با حملههای کاتاتونی (اختلالات حرکتی) نیز مرتبط است. اگرچه امروزه این بیماری کاملاً شناخته شده، اما در گذشته درک درستی از این وضعیت بغرنج وجود نداشت و به همین دلیل نیز افراد زیادی به اشتباه در گور گذاشته میشدند.
پس از گزارشهای جراید و مطبوعات از این اتفاقات غمانگیز بود که نویسندگانی مانند ادگار آلن پو دست به خلق داستانهای وحشتناکی با این مضمون زدند. فراوانی اشتباه گرفته شدن بیماران کاتالپسی با مردگان چنان بود که پزشکان و مسئولان گورستانها راهحلهای مختلفی را به کار گرفتند. اگرچه خود این چارهاندیشیها بعداً به وحشتهای تازهای دامن زدند. یکی از این راهحلهای ترسناک «بیمارستانی مخصوص مردگان» بود. در این بیمارستانها اجساد بیماران مشکوک به کاتالپسی برای مدت چند روز تحتنظر قرار داشت تا از مرگ فرد اطمینان حاصل شود. در صورتی که بیمار از حالت فلج موقت خود خارج میشد معمولاً در بیمارستان با غذا، شـ×ر×ا×ب و سیگار به استقبال او میرفتند.
طرح یکی از تابوتهای ایمن که در سدههای هجدهم و نوزدهم در اروپا بهشدت رواج داشتند
اما یک راهحل وحشتناک دیگر برای جلوگیری از به اشتباه دفن شدن افراد زنده معایناتی برای تشخیص صحیح مرگ برود. در واقع، در معاینات تشخیص مرگ گاهی انگشتان دست فرد را قطع میکردند یا حتی در مواردی ستونی از دود تنباکو را به درون رودهی فرد میفرستادند. در واقع فرض بر این بود که اگر فرد نسبت به این معاینات عجیب واکنش نشان ندهد بیشک جان خود را از دست داده. همچنین باور بر این بود که خواص هوشآور تنباکو میتواند هر فردی را به راحتی احیا کند. (تصاویر این درمان عجیب را از اینجا ملاحظه کنید)
اما این روش با وجود منطقی که ظاهراً داشت، در واقعیت ناکارآمد بود. چراکه بیماران کاتالپسی در حالت حملههای کاتاتونی اصلاً درد را حس نمیکردند. بنابراین در عمل این معاینات اوضاع را وخیمتر نیز میکرد. به این جهت نهتنها فرد به اشتباه زندهزنده دفن میشد، بلکه قبل از تدفین مجانی شکنجه هم میشد! داستانهای ترسناک واقعی از زنده به گور شدن به استفاده از تابوتهای ایمن نیز دامن زدند. در اروپای قرن هجدهم و نوزدهم، بهویژه در انگلستان دوران ویکتوریایی تعداد کسانی که به اشتباه دفن میشدند آنچنان زیاد بود که تابوتسازان به فکر ساخت تابوتهای ویژهای افتادند. این تابوتهای ایمن طوری طراحی شده بودند که فرد بتواند با دمیدن در شاخ یا به صدا در آوردن زنگوله دیگران را خبر کند.
در برخی از این تابوتها حتی مقادیری زهر نیز قرار داده شده بود تا فرد در صورت لزوم خودش را خلاص کند. انواع دیگری از تابوتهای ایمن با قابهای شیشهای نیز ساخته شده بودند که در صورت زنده بودن و نفس کشیدن فرد بخار میگرفتند. برخی از تابوتها لولههایی داشتند که متصدیان گورستان هر روز آنها را بو میکردند تا از تجزیهی جسد مطمئن شوند. در برخی موارد بهسادگی کلید تابوت را در جیب متوفی میگذاشتند. اما تابوتهای زنگولهدار از رایجترین انواع تابوتهای ایمن بودند. بنا به ادعای برخی منابع، اصطلاح نجات با زنگ از همین تابوتهای ترسناک ریشه گرفته است. با این حال، مشخص نیست تابوتهای ایمن تا چه حدی مفید بودند و اصلاً چند نفر به این وسیله نجات پیدا کردند.
در بحبحهی جنگ سرد، زمانی که رادیو رسانهی اصلی برای انتشار اخبار و اطلاعات بود، بسیاری از شنوندگان به صورت تصادفی برنامههای دلهرهآوری را میشنیدند. این برنامههای مرموز معمولاً با موسیقی تکنواختی و سپس چندین بوق شروع میشد و با صدای زن یا کودکی که اعداد تصادفی را میخواند ادامه پیدا میکردند. این ارسالها بهطور مرتب انجام میگرفتند و برای چند دقیقهای در فرکانسهایی که شنوندگان به آن «ایستگاههای اعداد» میگفتند قابل دریافت بودند. ایستگاههای اعداد به سرعت توجه کسانی که را بهطور تصادفی به این برنامههای مرموز برخورده بودند، به خود جلب کردند. این پدیده همچنین باعث شد تا گروههای مختلفی از شنوندگان رادیویی زمان زیادی را صرف حل معمای آن کنند.
تاکتیکهای جاسوسی اصلیترین فرضیه درباره سیگنالهای شبحوار است
هر ایستگاه رادیویی بسته به ماهیّتش نامگذاری میشد. از معروفترین ایستگاههای اعداد میتوان به «نانسی آدام سوزان»، «ایستگاه گونگ» و «شکارچی لینکلنشایر» اشاره کرد. همهی این ایستگاههای در نوع خود عجیب و مرموز بودند و هر کدام نیز فرضیههای خاص خود را داشتند. کارآگاهان آماتوری که مشغول تحقیق در مورد این ایستگاههای اعداد در دهه ۱۹۸۰ بودند فرضی را مطرح کردند که براساس آن، پخشهای مرموز احتمالاً پیغامهای رمزنگاری شدهای هستند که در فعالیتهای جاسوسی در نقاط مختلف جهان مورد استفاده قرار میگیرند. چهرههای برجستهای همچون روپرت آلسون، نویسنده شاخص کتابهای غیرداستانی جاسوسی که با نام ادبی نایجل وِست شهرت دارد یکی از طرفداران فرضیهی جاسوسی است. آلسون در این مورد گفت: «هیچکس راه راحتتر و مناسبتری از این برای برقراری ارتباط با یک جاسوس نیافته است. تنها هدف پیغامها این است که سازمانهای اطلاعاتی بتوانند به وسیلهی آن با مأموران خود در مناطق دورافتاده ارتباط برقرار کنند.»
یکی از ایستگاههای اعداد مشهور به «وِزوز کن» از دورهی جنگ سرد تاکنون پیغامهای رادیویی مرموزی را پخش میکند
جالب اینکه امروز نیز میتوان برخی از امواج کوتاه این پیغامهای رمزنگاری شده را در رادیو گوش کرد. تاکتیکهای جاسوسی ممکن است معقولترین توضیح برای این سیگنالهای شبحوار باشند، اما هدف واقعی ایستگاههای اعداد هیچوقت به درستی روشن نشدند. یکی از ایستگاههای اعداد مشهور به «وِزوز کن (The Buzzer)» از دورهی جنگ سرد تاکنون پیغامهای رادیویی مرموزی را پخش میکند. در ابتدای هر ساعت از این فرکانس رادیویی دو صدای وزوز شنیده میشود که سپس در دقیقهی بیستویکم یا سیوچهارم از هر ساعت با صدای یکنواختی دنبال میشود. پس از این نیز یک گوینده دنبالهای از اعداد، کلمات یا نامهای روسی همچون «آنا، نیکولای، ایوان، تاتیانا، رومن» را میخواند.
در ابتدا اعتقاد بر این بود که سازمانهای اطلاعاتی اتحاد جماهیر شوروی در پخش این برنامهی مرموز نقش دارند، اما فروپاشی شوروی نیز به پخش این ایستگاه رادیویی خاتمه نداد و حتی این رادیوی مرموز فعالتر نیز شد. تا به امروز هیچکس نمیداند گردانندهی این ایستگاه رادیویی کیست، دلیل پخش آن چیست و اصلاً چرا همچنان ادامه دارد؟ بدینترتیب،، باید گفت داستان ترسناک واقعی ایستگاه اعداد همچنان تا روزگار ما ادامه دارد، بدون اینکه ماهیّت آن روشن شده باشد. (میتوانید از اینجا صدای رادیو وزوز کن را بشنوید.)
هیجانجویانی که به کلمبیا سفر میکنند، احتمالاً مجذوب داستانهای ترسناک واقعی پیرامون هتل دل سالتو میشوند، هتلی قدیمی که حالا تبدیل به موزه شده و به عقیدهی بسیاری یکی از تسخیرشدهترین مکانهای کشور کلمبیا است. هتل دل سالتو که در زبان اسپانیایی «هتل پرش» ترجمه میشود، ظاهراً از زمانی که برای اولینبار بهعنوان عمارتی بسیار مجلل در سال ۱۹۲۳ تأسیس شد، تسخیر شده بود. معماری به نام کارلوس آرتورو تاپیاس طراح این عمارت بود که به وضوح در ساخت آن از عناصر زیباییشناسی معماری سبک فرانسوی الهام گرفت. موقعیت ویژهی این کاخ باشکوه مشرف به آبشار زیبای «تِکوئیندما» منظرهای جادویی را به آن داده بود؛ اما طبق برخی ادعاها ممکن است همین آبشار منبع تسخیر کاخ باشد.
عمارت زیبای دل سالتو همواره صحنهی میهمانیهای مجللی بوده و تا سال ۱۹۲۸ به یک هتل محبوب تبدیل شد. پس از این بود که تراژدیهای وحشتناکی شروع شدند. مشتریان هتل به دلایل مرموزی خود را از پنجرهها به بیرون پرت میکردند و جان خود را از دست میدادند. همچنین دستکم یک قتل دلخراش در این هتل رخ داده است. یکی از میهمانان هتل که جوان اشرافزادهای بود در یکی از اتاقها به طرز هولناکی با چاقو به قتل رسید و حتی قاتل خون او را روی دیوارها پاشید. در همین حال، میهمانان هتل بدنام دل سالتو ادعا کردهاند که شبها در اطراف هتل با ارواح مردگان مواجه شدهاند، از جمله برخی گفتهاند که روح همان جوان اشرافزاده را دیدهاند.
از برخی افسانههای محلی اینطور برمیآید که آبشار تکوئیندما همان جایی است که بسیاری از مردم قبلیه مویسکا قرنها قبل با پریدن از صخره از دست استعمارگران اسپانیایی گریختهاند. اگرچه بنا به این افسانهها مردمان مویسکا پس از پریدن به عقاب تبدیل شدند و از مرگ جان سالم به در بردند؛ اما مویسکاهایی که در آن ماجرا جان خود را از دست دادند بعداً این نقطه را به تسخیر خود درآوردند. بهطوریکه حالا یعنی سالها پس از بسته شدن هتل در دهه ۱۹۹۰ همچنان داستانهای ترسناک واقعی دربارهی هتل به گوش میرسد.
برخی ادعا میکنند هنوز هم صدای جیغهای ترسناکی را از درون این هتل متروک میشنوند. علاوه بر این رانش مداوم زمین و جمع شدن گِلولای و لجن در جادهی منتهی به هتل و بوی تعفنی که از آبهای آلودهی رودخانهی به مشام میرسد همچنان به عقیده برخی دلیل وجود فعالیتهای ماوراءالطبیعه در این نقطه است. امروزه هتل دل سالتو تبدیل به یک موزهی فرهنگی بسیار زیبا شده است. بازدیدکنندگان کنجکاو میتوانند حداکثر تا ساعت ۵ بعد از ظهر- یعنی درست قبل از اینکه سروکلهی ارواح پیدا شود- از هتل دل سالتو دیدن کنند.
اگر قرار باشد بهدنبال روشی مؤثرتر از سلاحهای مرگبار برای شکست سربازان دشمن در جنگ بگردید، تردیدی نیست که آن وحشت روانی است. این دقیقاً همان روشی است که نیروهای آمریکایی در طول جنگ ویتنام به کار میگرفتند. در فرهنگ مردم ویتنام دفن مناسب متوفی در زادگاهش موجب میشود تا روح او با رضایت به مقصد خود در دنیای پس از مرگ برود. اما اگر چنین نشود به عقیده ویتنامیها روح فرد خود تلاش میکند تا زادگاهش را پیدا کند و بدینترتیب، طولی نمیکشد که به روحی سرگردان تبدیل شود. نیروهای آمریکایی در جنگ ویتنام از این باور مردم اطلاع داشتند و از آن بهعنوان حربهای برای به ایجاد رعب و وحشت در میان سربازان دشمن استفاده کردند. نیروهای آمریکایی با علم به اینکه بسیاری از مردم ویتنام نگران جان دادن سربازان به دور از خانه و کاشانهی خود هستند، از تاکتیک روانی به نام «عملیات ارواح سرگردان» استفاده کردند.
گردان ششم عملیات روانی ارتش ایالات متحدهی آمریکا نوارهای دلهرهآوری را ضبط کرده بودند که آنها را با بلندگوهای عظیمی بر فراز جنگلهای گرمسیری ویتنام پخش میکردند. برای بسیاری از سربازان ویتنامی چیزی وحشتآورتر از شنیدن صدای فریادهای جگرخراش ارواحی نبود که به دور از زادگاه خود در تاریکیها سرگردان بودند. این حربهی مخوف از تاکتیکهای «ارتش ارواح» در خلال جنگ جهانی دوم الهام گرفته شده بود، واحدی از تانکها و نفربرهای ساختگی که برای فریب دادن نیروهای اطلاعاتی آلمان رژه نمایشی را به راه میانداختند تا نشان دهند متفقین دارای نیروهای بیشتری هستند. بسیاری از سربازان ویتنامی پیامهای رعبآوری که در میدانهای نبرد پخش میشدند را واقعاً باور کرده و تصور میکردند رفقای کشتهشدهشان حالا در هیبت ارواحی گمشده در میانشان پرسه میزنند.
بسیاری از نوارهای ارواح را نیروهای ویتنام جنوبی، متحدان آمریکاییها تهیه کرده بودند. در این نوارها از سربازان خواسته میشد دست از جنگیدن بکشند. در یکی از این پیغامها آمده بود: «رفقای من، برگشتم تا به شماها اطلاع بدهم که مُردهام... بله من مُردم. مراقب باشید که بلای من سرتان نیاید. رفقا قبل از اینکه خیلی دیر شود به خانه برگردید.» این نوارها آنقدر خوب و قانعکننده تهیه شده بودند که صدها نفر از میدانهای نبرد متواری شدند و به کوهستان پناه بردند. البته تمام سربازان ویتنامی فریب آمریکاییها را نخوردند. اما در هر دو حالت این عملیات روانی تأثیرگذار بود. چراکه سربازان باقیمانده نیز با خشم به سمت این اصوات وهمآور شلیک میکردند تا در کسری از ثانیه خود زیر آماج گلولههای دشمن قرار گیرند.
از بین تمام داستانهای ترسناک واقعی که از زندانهای آمریکا به گوش میرسد احتمالاً هیچکدام به بدنامی ماجرای «تلفن تاکر» نیست. برای زندانیانی که در اوایل دهه ۱۹۶۰ در «زندان ایالتی تاکر» در آرکانزاس زندانی بودند، هیچ اتفاقی در زندگی وحشتناکتر از تلفن تاکر نبود. تلفن تاکر یک روش سادیستی برای تنبیه زندانیانی زندان ایالتی بود که اکنون به آن «واحد تاکرِ اداره اصلاح و تربیت آرکانزاس» گفته میشود. این آلت شکنجه زاییدهی تفکرات بیمارگونهی دکتر ای.یی. رولینز، پزشک زندان و جیم بروتون، ناظر زندان بود. تلفن تاکر ظاهری شبیه به تلفنهای آهنربایی قدیمی داشت. اما با اضافه شدن یک ژنراتور الکتریکی و دو باتری سلولی خشک به مخوفترین آلت شکنجه در تاریخ زندانهای آمریکا تبدیل شده بود.
برای زندانیان زندان ایالتی تاکر هیچ اتفاقی وحشتناکتر از تلفن تاکر نبود
تلفن تاکر که به منبع برق بسیار قوی متصل میشد، وسیلهای بود که به اندامهای خصوصی قربانیان وصل میشد تا به آنها شوک الکتریکی دهد. زندانیانی که به اتاق بیمارستان فرستاده میشدند روی میزی خوابانده میشدند و سیمهایی نیز روی پوستشان قرار میگرفت. سیم زمینی دور انگشت شست پای فرد پیچیده میشد و سیم داغ هم که به منبع برق اتصال داشت به اندام تناسلی زندانیان بسته شده بود. وقتی که پزشکان زندان شروع به چرخاندن تلفن تاکر میکردند، قربانیان بهطرز مهیبی زیر سیلاب شوکهای الکتریکی قرار میگرفتند. گاهیاوقات این جلسات شکنجه بسیار طولانی میشدند که به «تماس راه دور» شهرت داشتند. قساوت زندانبانان برای استفاده از این آلت شکنجه هراسآور را تام مورتون در کتاب خود «همدستان جنایت: رسوایی زندان آرکانزاس» چاپ ۱۹۷۰به صورت مفصل تشریح کرده است.
معمای هیولای انفیلد
شبی در سال ۱۹۷۳ دو فرزند خردسال مکدانیل از شهر اِنفیلد، ایلینوی ادعا کردند که موجودی عجیب را در حیاط خانه حین پرسهزدن دیدهاند. حتی این دو ادعا کردند که این موجود ترسناک میخواست وارد خانه شوند. هنری مکدانیل، پدر این دو خیلی زود این داستان ترسناک را به تخیل کودکانهی آنها نسبت داد و ماجرا را چندان جدی نگرفت. اما او اواخر همان شب نظرش را عوض کرد. مکدانیل بعد از اینکه با صداهای گوشخراش عجیبی از خواب بیدار شد، اسلحه و چراغقوهای برداشت تا نگاهی به بیرون منزل بیندازد. او در آنجا میان دو بوتهی گل رُز موجودی را دید که به گفتهی خودش بدنی «تقریباً شبیه به انسان» داشت. بنابراین، برای مکدانیل خیلی زود مشخص شد که فرزندانش درست میگفتند. او بعداً به خبرنگاری گفت: «سه پا داشت، یک بدن و دو دست کوتاه و دو چشم صورتی رنگ به بزرگی چراغقوه.»
مکدانیل ادعا میکرد این موجود از سیارهای دیگر به زمین آمده
مکدانیل گفت که چهار گلوله شلیک کرده و مطمئن بوده که دستکم یکی از گلولهها به موجود اصابت کرده است. همین نیز باعث شد تا این حیوان ترسناک از سمت خاکریز راهآهن فرار کند. حیوان به گفتهی مکدانیل در این حال صدای غرشی شبیه به گربهی وحشی از خود در آورد. مکدانیل با دیدن جانور که توانست در سه گام از تپهی ۲۵ متری بپرد مات و مبهوت ماند. مأموران پلیس که بعداً به محل حادثه رسیدند، جای خراشهای پنجهی حیوان را روی در توری و همچنین ردپاهای او را در حیاط پیدا کردند. نکته اینکه ردپای هیولای انفیلد شبیه به سگ بود اما ۶ جای پنجه داشت. با این حال، هیچ سرنخ دیگری که نشان از حضور موجودی غیرعادی در منزل مکدانیل داشته باشد در محل پیدا نشد. ماجرای مکدانیل بعداً سر از روزنامهی محلی «ردینگ ایگل» در آورد، اما به جز این ظاهراً بیشتر مردم این اتفاق را باور نکرده بودند.
حتی پسربچهی ۱۰ سالهای از همسایهها که قبلاً گفته بود او نیز آن موجود را دیده، بعداً اعتراف کرد که روایت خود را برای دست انداختن مکدانیلها جعل کرده است. مکدانیل دو بار دیگر هم رؤیت این هیولای ناشناخته را به پلیس محلی گزارش داد، اما نهایتاً با تهدید به زندانی شدن تصمیم گرفت دیگر کاری به ادارهی پلیس نداشته باشد. ظاهراً هیچکس ماجرای موجود وحشتناکی که او و فرزندانش دیده بودند را باور نمیکرد. اما مکدانیل سرسختانه روی ادعای خود پافشاری میکرد. او حتی در مصاحبهای گفت که این موجود احتمالاً از سیارهای دیگر به زمین آمده است. مکدانیل در اینباره گفت: «اگر آن موجود را پیدا کنند، حتماً بیشتر از یک نمونه پیدا میکنند. این را هم میتوانم بگویم که این موجود بیشک از سیارهی خودمان نیست.»
پس از مکدانیل ادعاهای شاهدان عینی دیگری نیز به گوش رسید. حتی پس از این ماجرا شکارچیان هیولا به شهر انفیلد هجوم آوردند و دستکم پنج مرد نیز پس از شلیک گلوله در منطقه و حتی به ادعای خود، عکاسی از این موجود، دستگیر شدند. به هر حال، با وجود ادعاها و گزارشهای ضدونقیض زیادی که طی سالهای پس از این ماجرا مطرح شد، همچنان حقیقت ماجرای هیولای انفیلد در هالهای از ابهام قرار دارد و هیچکس از واقعیت ماجرا چیزی نمیداند.
آدمهای بیشماری که با زنگ نجات پیدا کردند
«نجات با زنگ (Saved By The Bell)» یکی از اصطلاحهای کاربردی زبان انگلیسی است که معمولاً برای توصیف پیدا شدن چارهای در لحظهی آخر یا فرار از مخمصه در دقیقهی نود استفاده میشود. اما این اصطلاح ظاهراً ساده، پشتپردهی فوقالعاده دلهرهآوری دارد. ریشهی این اصطلاح به بیماری «کاتالپسی» ارتباط دارد، بیماریای که در آن فرد متحمل وضعیت کنترلنشدهای شامل سفتی شدید عضلانی میشود. این بیماری اغلب با حملههای کاتاتونی (اختلالات حرکتی) نیز مرتبط است. اگرچه امروزه این بیماری کاملاً شناخته شده، اما در گذشته درک درستی از این وضعیت بغرنج وجود نداشت و به همین دلیل نیز افراد زیادی به اشتباه در گور گذاشته میشدند.
پس از گزارشهای جراید و مطبوعات از این اتفاقات غمانگیز بود که نویسندگانی مانند ادگار آلن پو دست به خلق داستانهای وحشتناکی با این مضمون زدند. فراوانی اشتباه گرفته شدن بیماران کاتالپسی با مردگان چنان بود که پزشکان و مسئولان گورستانها راهحلهای مختلفی را به کار گرفتند. اگرچه خود این چارهاندیشیها بعداً به وحشتهای تازهای دامن زدند. یکی از این راهحلهای ترسناک «بیمارستانی مخصوص مردگان» بود. در این بیمارستانها اجساد بیماران مشکوک به کاتالپسی برای مدت چند روز تحتنظر قرار داشت تا از مرگ فرد اطمینان حاصل شود. در صورتی که بیمار از حالت فلج موقت خود خارج میشد معمولاً در بیمارستان با غذا، شـ×ر×ا×ب و سیگار به استقبال او میرفتند.
طرح یکی از تابوتهای ایمن که در سدههای هجدهم و نوزدهم در اروپا بهشدت رواج داشتند
اما یک راهحل وحشتناک دیگر برای جلوگیری از به اشتباه دفن شدن افراد زنده معایناتی برای تشخیص صحیح مرگ برود. در واقع، در معاینات تشخیص مرگ گاهی انگشتان دست فرد را قطع میکردند یا حتی در مواردی ستونی از دود تنباکو را به درون رودهی فرد میفرستادند. در واقع فرض بر این بود که اگر فرد نسبت به این معاینات عجیب واکنش نشان ندهد بیشک جان خود را از دست داده. همچنین باور بر این بود که خواص هوشآور تنباکو میتواند هر فردی را به راحتی احیا کند. (تصاویر این درمان عجیب را از اینجا ملاحظه کنید)
اما این روش با وجود منطقی که ظاهراً داشت، در واقعیت ناکارآمد بود. چراکه بیماران کاتالپسی در حالت حملههای کاتاتونی اصلاً درد را حس نمیکردند. بنابراین در عمل این معاینات اوضاع را وخیمتر نیز میکرد. به این جهت نهتنها فرد به اشتباه زندهزنده دفن میشد، بلکه قبل از تدفین مجانی شکنجه هم میشد! داستانهای ترسناک واقعی از زنده به گور شدن به استفاده از تابوتهای ایمن نیز دامن زدند. در اروپای قرن هجدهم و نوزدهم، بهویژه در انگلستان دوران ویکتوریایی تعداد کسانی که به اشتباه دفن میشدند آنچنان زیاد بود که تابوتسازان به فکر ساخت تابوتهای ویژهای افتادند. این تابوتهای ایمن طوری طراحی شده بودند که فرد بتواند با دمیدن در شاخ یا به صدا در آوردن زنگوله دیگران را خبر کند.
در برخی از این تابوتها حتی مقادیری زهر نیز قرار داده شده بود تا فرد در صورت لزوم خودش را خلاص کند. انواع دیگری از تابوتهای ایمن با قابهای شیشهای نیز ساخته شده بودند که در صورت زنده بودن و نفس کشیدن فرد بخار میگرفتند. برخی از تابوتها لولههایی داشتند که متصدیان گورستان هر روز آنها را بو میکردند تا از تجزیهی جسد مطمئن شوند. در برخی موارد بهسادگی کلید تابوت را در جیب متوفی میگذاشتند. اما تابوتهای زنگولهدار از رایجترین انواع تابوتهای ایمن بودند. بنا به ادعای برخی منابع، اصطلاح نجات با زنگ از همین تابوتهای ترسناک ریشه گرفته است. با این حال، مشخص نیست تابوتهای ایمن تا چه حدی مفید بودند و اصلاً چند نفر به این وسیله نجات پیدا کردند.
ایستگاههای مرموز اعداد
در بحبحهی جنگ سرد، زمانی که رادیو رسانهی اصلی برای انتشار اخبار و اطلاعات بود، بسیاری از شنوندگان به صورت تصادفی برنامههای دلهرهآوری را میشنیدند. این برنامههای مرموز معمولاً با موسیقی تکنواختی و سپس چندین بوق شروع میشد و با صدای زن یا کودکی که اعداد تصادفی را میخواند ادامه پیدا میکردند. این ارسالها بهطور مرتب انجام میگرفتند و برای چند دقیقهای در فرکانسهایی که شنوندگان به آن «ایستگاههای اعداد» میگفتند قابل دریافت بودند. ایستگاههای اعداد به سرعت توجه کسانی که را بهطور تصادفی به این برنامههای مرموز برخورده بودند، به خود جلب کردند. این پدیده همچنین باعث شد تا گروههای مختلفی از شنوندگان رادیویی زمان زیادی را صرف حل معمای آن کنند.
تاکتیکهای جاسوسی اصلیترین فرضیه درباره سیگنالهای شبحوار است
هر ایستگاه رادیویی بسته به ماهیّتش نامگذاری میشد. از معروفترین ایستگاههای اعداد میتوان به «نانسی آدام سوزان»، «ایستگاه گونگ» و «شکارچی لینکلنشایر» اشاره کرد. همهی این ایستگاههای در نوع خود عجیب و مرموز بودند و هر کدام نیز فرضیههای خاص خود را داشتند. کارآگاهان آماتوری که مشغول تحقیق در مورد این ایستگاههای اعداد در دهه ۱۹۸۰ بودند فرضی را مطرح کردند که براساس آن، پخشهای مرموز احتمالاً پیغامهای رمزنگاری شدهای هستند که در فعالیتهای جاسوسی در نقاط مختلف جهان مورد استفاده قرار میگیرند. چهرههای برجستهای همچون روپرت آلسون، نویسنده شاخص کتابهای غیرداستانی جاسوسی که با نام ادبی نایجل وِست شهرت دارد یکی از طرفداران فرضیهی جاسوسی است. آلسون در این مورد گفت: «هیچکس راه راحتتر و مناسبتری از این برای برقراری ارتباط با یک جاسوس نیافته است. تنها هدف پیغامها این است که سازمانهای اطلاعاتی بتوانند به وسیلهی آن با مأموران خود در مناطق دورافتاده ارتباط برقرار کنند.»
جالب اینکه امروز نیز میتوان برخی از امواج کوتاه این پیغامهای رمزنگاری شده را در رادیو گوش کرد. تاکتیکهای جاسوسی ممکن است معقولترین توضیح برای این سیگنالهای شبحوار باشند، اما هدف واقعی ایستگاههای اعداد هیچوقت به درستی روشن نشدند. یکی از ایستگاههای اعداد مشهور به «وِزوز کن (The Buzzer)» از دورهی جنگ سرد تاکنون پیغامهای رادیویی مرموزی را پخش میکند. در ابتدای هر ساعت از این فرکانس رادیویی دو صدای وزوز شنیده میشود که سپس در دقیقهی بیستویکم یا سیوچهارم از هر ساعت با صدای یکنواختی دنبال میشود. پس از این نیز یک گوینده دنبالهای از اعداد، کلمات یا نامهای روسی همچون «آنا، نیکولای، ایوان، تاتیانا، رومن» را میخواند.
در ابتدا اعتقاد بر این بود که سازمانهای اطلاعاتی اتحاد جماهیر شوروی در پخش این برنامهی مرموز نقش دارند، اما فروپاشی شوروی نیز به پخش این ایستگاه رادیویی خاتمه نداد و حتی این رادیوی مرموز فعالتر نیز شد. تا به امروز هیچکس نمیداند گردانندهی این ایستگاه رادیویی کیست، دلیل پخش آن چیست و اصلاً چرا همچنان ادامه دارد؟ بدینترتیب،، باید گفت داستان ترسناک واقعی ایستگاه اعداد همچنان تا روزگار ما ادامه دارد، بدون اینکه ماهیّت آن روشن شده باشد. (میتوانید از اینجا صدای رادیو وزوز کن را بشنوید.)
داستانهای ترسناک واقعی هتل دل سالتو، کاخ خودکشی
هیجانجویانی که به کلمبیا سفر میکنند، احتمالاً مجذوب داستانهای ترسناک واقعی پیرامون هتل دل سالتو میشوند، هتلی قدیمی که حالا تبدیل به موزه شده و به عقیدهی بسیاری یکی از تسخیرشدهترین مکانهای کشور کلمبیا است. هتل دل سالتو که در زبان اسپانیایی «هتل پرش» ترجمه میشود، ظاهراً از زمانی که برای اولینبار بهعنوان عمارتی بسیار مجلل در سال ۱۹۲۳ تأسیس شد، تسخیر شده بود. معماری به نام کارلوس آرتورو تاپیاس طراح این عمارت بود که به وضوح در ساخت آن از عناصر زیباییشناسی معماری سبک فرانسوی الهام گرفت. موقعیت ویژهی این کاخ باشکوه مشرف به آبشار زیبای «تِکوئیندما» منظرهای جادویی را به آن داده بود؛ اما طبق برخی ادعاها ممکن است همین آبشار منبع تسخیر کاخ باشد.
عمارت زیبای دل سالتو همواره صحنهی میهمانیهای مجللی بوده و تا سال ۱۹۲۸ به یک هتل محبوب تبدیل شد. پس از این بود که تراژدیهای وحشتناکی شروع شدند. مشتریان هتل به دلایل مرموزی خود را از پنجرهها به بیرون پرت میکردند و جان خود را از دست میدادند. همچنین دستکم یک قتل دلخراش در این هتل رخ داده است. یکی از میهمانان هتل که جوان اشرافزادهای بود در یکی از اتاقها به طرز هولناکی با چاقو به قتل رسید و حتی قاتل خون او را روی دیوارها پاشید. در همین حال، میهمانان هتل بدنام دل سالتو ادعا کردهاند که شبها در اطراف هتل با ارواح مردگان مواجه شدهاند، از جمله برخی گفتهاند که روح همان جوان اشرافزاده را دیدهاند.
از برخی افسانههای محلی اینطور برمیآید که آبشار تکوئیندما همان جایی است که بسیاری از مردم قبلیه مویسکا قرنها قبل با پریدن از صخره از دست استعمارگران اسپانیایی گریختهاند. اگرچه بنا به این افسانهها مردمان مویسکا پس از پریدن به عقاب تبدیل شدند و از مرگ جان سالم به در بردند؛ اما مویسکاهایی که در آن ماجرا جان خود را از دست دادند بعداً این نقطه را به تسخیر خود درآوردند. بهطوریکه حالا یعنی سالها پس از بسته شدن هتل در دهه ۱۹۹۰ همچنان داستانهای ترسناک واقعی دربارهی هتل به گوش میرسد.
برخی ادعا میکنند هنوز هم صدای جیغهای ترسناکی را از درون این هتل متروک میشنوند. علاوه بر این رانش مداوم زمین و جمع شدن گِلولای و لجن در جادهی منتهی به هتل و بوی تعفنی که از آبهای آلودهی رودخانهی به مشام میرسد همچنان به عقیده برخی دلیل وجود فعالیتهای ماوراءالطبیعه در این نقطه است. امروزه هتل دل سالتو تبدیل به یک موزهی فرهنگی بسیار زیبا شده است. بازدیدکنندگان کنجکاو میتوانند حداکثر تا ساعت ۵ بعد از ظهر- یعنی درست قبل از اینکه سروکلهی ارواح پیدا شود- از هتل دل سالتو دیدن کنند.
عملیات ارواح سرگردان
اگر قرار باشد بهدنبال روشی مؤثرتر از سلاحهای مرگبار برای شکست سربازان دشمن در جنگ بگردید، تردیدی نیست که آن وحشت روانی است. این دقیقاً همان روشی است که نیروهای آمریکایی در طول جنگ ویتنام به کار میگرفتند. در فرهنگ مردم ویتنام دفن مناسب متوفی در زادگاهش موجب میشود تا روح او با رضایت به مقصد خود در دنیای پس از مرگ برود. اما اگر چنین نشود به عقیده ویتنامیها روح فرد خود تلاش میکند تا زادگاهش را پیدا کند و بدینترتیب، طولی نمیکشد که به روحی سرگردان تبدیل شود. نیروهای آمریکایی در جنگ ویتنام از این باور مردم اطلاع داشتند و از آن بهعنوان حربهای برای به ایجاد رعب و وحشت در میان سربازان دشمن استفاده کردند. نیروهای آمریکایی با علم به اینکه بسیاری از مردم ویتنام نگران جان دادن سربازان به دور از خانه و کاشانهی خود هستند، از تاکتیک روانی به نام «عملیات ارواح سرگردان» استفاده کردند.
گردان ششم عملیات روانی ارتش ایالات متحدهی آمریکا نوارهای دلهرهآوری را ضبط کرده بودند که آنها را با بلندگوهای عظیمی بر فراز جنگلهای گرمسیری ویتنام پخش میکردند. برای بسیاری از سربازان ویتنامی چیزی وحشتآورتر از شنیدن صدای فریادهای جگرخراش ارواحی نبود که به دور از زادگاه خود در تاریکیها سرگردان بودند. این حربهی مخوف از تاکتیکهای «ارتش ارواح» در خلال جنگ جهانی دوم الهام گرفته شده بود، واحدی از تانکها و نفربرهای ساختگی که برای فریب دادن نیروهای اطلاعاتی آلمان رژه نمایشی را به راه میانداختند تا نشان دهند متفقین دارای نیروهای بیشتری هستند. بسیاری از سربازان ویتنامی پیامهای رعبآوری که در میدانهای نبرد پخش میشدند را واقعاً باور کرده و تصور میکردند رفقای کشتهشدهشان حالا در هیبت ارواحی گمشده در میانشان پرسه میزنند.
بسیاری از نوارهای ارواح را نیروهای ویتنام جنوبی، متحدان آمریکاییها تهیه کرده بودند. در این نوارها از سربازان خواسته میشد دست از جنگیدن بکشند. در یکی از این پیغامها آمده بود: «رفقای من، برگشتم تا به شماها اطلاع بدهم که مُردهام... بله من مُردم. مراقب باشید که بلای من سرتان نیاید. رفقا قبل از اینکه خیلی دیر شود به خانه برگردید.» این نوارها آنقدر خوب و قانعکننده تهیه شده بودند که صدها نفر از میدانهای نبرد متواری شدند و به کوهستان پناه بردند. البته تمام سربازان ویتنامی فریب آمریکاییها را نخوردند. اما در هر دو حالت این عملیات روانی تأثیرگذار بود. چراکه سربازان باقیمانده نیز با خشم به سمت این اصوات وهمآور شلیک میکردند تا در کسری از ثانیه خود زیر آماج گلولههای دشمن قرار گیرند.
«تلفن تاکر»
از بین تمام داستانهای ترسناک واقعی که از زندانهای آمریکا به گوش میرسد احتمالاً هیچکدام به بدنامی ماجرای «تلفن تاکر» نیست. برای زندانیانی که در اوایل دهه ۱۹۶۰ در «زندان ایالتی تاکر» در آرکانزاس زندانی بودند، هیچ اتفاقی در زندگی وحشتناکتر از تلفن تاکر نبود. تلفن تاکر یک روش سادیستی برای تنبیه زندانیانی زندان ایالتی بود که اکنون به آن «واحد تاکرِ اداره اصلاح و تربیت آرکانزاس» گفته میشود. این آلت شکنجه زاییدهی تفکرات بیمارگونهی دکتر ای.یی. رولینز، پزشک زندان و جیم بروتون، ناظر زندان بود. تلفن تاکر ظاهری شبیه به تلفنهای آهنربایی قدیمی داشت. اما با اضافه شدن یک ژنراتور الکتریکی و دو باتری سلولی خشک به مخوفترین آلت شکنجه در تاریخ زندانهای آمریکا تبدیل شده بود.
برای زندانیان زندان ایالتی تاکر هیچ اتفاقی وحشتناکتر از تلفن تاکر نبود
تلفن تاکر که به منبع برق بسیار قوی متصل میشد، وسیلهای بود که به اندامهای خصوصی قربانیان وصل میشد تا به آنها شوک الکتریکی دهد. زندانیانی که به اتاق بیمارستان فرستاده میشدند روی میزی خوابانده میشدند و سیمهایی نیز روی پوستشان قرار میگرفت. سیم زمینی دور انگشت شست پای فرد پیچیده میشد و سیم داغ هم که به منبع برق اتصال داشت به اندام تناسلی زندانیان بسته شده بود. وقتی که پزشکان زندان شروع به چرخاندن تلفن تاکر میکردند، قربانیان بهطرز مهیبی زیر سیلاب شوکهای الکتریکی قرار میگرفتند. گاهیاوقات این جلسات شکنجه بسیار طولانی میشدند که به «تماس راه دور» شهرت داشتند. قساوت زندانبانان برای استفاده از این آلت شکنجه هراسآور را تام مورتون در کتاب خود «همدستان جنایت: رسوایی زندان آرکانزاس» چاپ ۱۹۷۰به صورت مفصل تشریح کرده است.
نام موضوع : ۹ داستان واقعی ترسناک و پرابهام که باورکردنی نیستند!
دسته : روایات