. . .

در دست اقدام کِشِش | زهرا.ع کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
با نام و یاد او ...

نام اثر: کِشِش

نویسنده: زهرا.ع (000zahra000)

ژانر: عاشقانه - همخونه‌ای - اجتماعی

خلاصه:
امیرعلی مردی که با عشقی ناب ازدواج می‌کند، اما متوجه می‌شود همسرش نرمال نیست و از بیماری و فشارهای روانی خاصی رنج می‌برد، همسرش درمان را قبول نمی‌کند و امیرعلی را با رفتارهایش به اوج جنون می‌رساند، باردارمی‌شود و به محض زایمان کردن طلاق می‌گیرد. زندگی‌اش را با بی رحمی از امیرعلی و دختر چند روزه‌اش جدا می‌کند... تا اینکه زندگی‌ او را به زنی آشنا نزدیک می‌کند ...

مقدمه:
همیشه فکر می‌کرد با پایان یک رابطه، زندگی برایش آرام و بی دغدغه می‌شود. اما هیچ‌چیز به آن سادگی نبود. کشش میان گذشته و حال هیچ‌گاه دست از سرش برنمی‌داشت.
مردی که هر روز با سایه‌های گذشته روبرو می‌شد، ناچار بود شاهد تولد دختری باشد که بخشی از قلبش را برای همیشه پر کرده بود.
عشق و خاطرات هرگز با بسته شدن یک در تمام نمی‌شدند. گاهی عشق واقعی در لحظه‌ای بازمی‌گردد که انتظارش را نداری… و کشش میان دو قلب، حتی از دلِ تاریکی هم راه به نور می‌برد.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
57
نوشته‌ها
1,129
پسندها
7,864
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #3
امیرعلی:

با گذشت ماه‌ها هنوز صدای جیغ و فریادش توی ذهنم اکو می‌شد.
صدای ضربه‌های شدیدی که به تنش برخورد می‌کرد و قهقهه‌های هیستریکی که از ل*ذت ضربه‌ها می‌زد!
هنوز سوزش جای ناخون کشیدن و گاز گرفتن هایی که مهمان تنم می‌کرد را احساس می‌کردم!
از خودم متنفر بودم که به پایش سوختم، که روزهای زیبایم را برایش قربانی کردم، که امید واهی داشتم برای آمدن روزهای بهتر!
حس انزجاری که دلم را لبالب پر کرده بود، یادآوری تن ظریفی که زیر دستان بزرگم قرمز و ملتهب می‌شد حالم را دگرگون می‌کرد!
من برای او تمام خودم‌ را داده بودم! جسمم را روحم را روانم را!
به خاطر آوردن آن لحظات قلبم را می‌فشرد و روح و جسمم را از خودم متنفر می‌کرد!
با تمام وجود دلم می‌خواست همه‌ چیز زودتر تمام بشود.
با وقاحت قد علم کرده بود و جلوی قاضی به ناحق از خودش دفاع می‌کرد.
_آقای قاضی اون از همه چیز اطلاع داشت. می‌دونست من بیمارم ولی می‌گفت اهمیتی نداره و تا آخرش پای همه چیز می‌ایسته!
قاضی از پرونده‌ی پیچیده‌ی ما گیج شده بود!
سه ماه تلاش کرده بود که اوضاع بینمان را درست کند!
شاید او هم فکر می‌کرد از خوشی زیادی که زده زیر دلمان قصد جداشدن داریم!
_نوزاد چهل روزه رو ترک می‌کنید؟ طبق نامه‌های مشاور و روان‌پزشک، تنهایی صلاحیت نگهداری از بچه رو ندارید!
بیخیال تابی به گردنش داد و دست‌هایش را بی‌هدف در هوا چرخاند:
_الانم اون بچه پیش من نیست! اصلا همه‌ی بدبختیا از سر اون بچه شروع شد. من اونو نمی‌خوام.
قاضی سری تکان داد! رو به من اشاره کرد که بلند بشم، ادامه داد:
_آقای امیرعلی موحدی! درخواست طلاق توافقی شما تایید شده! به علت عدم ناسازگاری و توافق دو طرفین میتونید از هم جدا بشید.
حین نوشتن چیزهایی در کاغذ روبه رویش ادامه داد:
_شما ملزم به پرداخت کامل مهریه‌ی خانم نیاز عبادی هستید. حق حضانت دخترتون تمام و کمال با شماست و طبق نظر روانپزشک معتمد دادگاه خانواده! مادر اجازه‌ی دیدن فرزندشون رو حداقل تا بهبود کامل شرایط روحی ندارند!
بالاخره تمام شده بود! به یکباره احساس سبکی کردم! مثل پرنده‌ای که پس از سال‌ها اسارت درقفس حالا آزاد بود!
لبخندم جمع نمی‌شد! من راضی بودم از این حکم. راضی بودم تمام دارو ندارم را بدهم فقط سایه شومش را از روی سرمان بردارد.

آرامشی که به دنبالش بودم را بعد از رفتن سایه‌ی نحس این دختر پیدا می‌کردم!
بدون نیم نگاهی به او برگه‌های حکم را از دستیار قاضی تحویل گرفتم و با یک تماس برای کارهای طلاق وقت محضر گرفتم.
زنی که حتی کودک چند روزه‌اش را نخواسته بود برایم بی‌ارزش‌ترین ادم روی زمین بود!
طفلکی که بدون منطق و با خواسته‌ی خودش به وجودش آورده بود را رها کرده بود و حتی برایش اهمیتی نداشت که جان بدهد!
از دادگاه خارج شدم و ساعت محضر را با پیامک بهش اطلاع دادم. حتی نمی‌خواستم منتظرش بمانم که وسایلش را از خانه‌ام بردارد و گورش را برای همیشه از زندگی من و دخترم گم کند!
_آهای امیرعلی؟ نمی‌شنوی؟
 
آخرین ویرایش:

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #4
نفس عمیقی کشیدم و با انزجار کمی از ماشین فاصله گرفتم و به طرفش برگشتم.
تلخ نگاهش کردم.
امان از زبانم که برای حرف زدن با او باز نمی‌شد!
_چرا خودتو به کر و لالی می‌زنی؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ نا سلامتی سه سال زنت بودم؟ عاشقم بودی! چراغ خونت بودم!

با کنایه گفت و زهرخند مسخره‌ای کنج لبش جا خوش کرد.
نفسی گرفتم و با صدای کنترل شده‌ای جوابش را دادم.
_چرا اینقدر دیر شناختمت؟ چرا زودتر از شرت خلاص نشدم؟ می‌دونی که دلم به حال مادرت سوخت که نگفتم بهم خیانت کردی؟!
__هه! انتظار داری ازت تشکر کنم؟ منت نذار. اگه می‌گفتی هم اهمیتی نداشت!
دستانم را تا جایی که می‌شد مشت کردم. این زن نفهم ترین موجود روی زمین بود!
_اگه می‌گفتم الان اینجا نبودی! می‌تونستم غیابی طلاقت بدم و در اولین فرصت توی سنگ‌سارت شرکت کنم!
دوباره پوزخند! دوباره دهن کجی! این دختر همان دختر مظلوم و پاکی بود که می‌شناختم؟ دختری که از برگ گل ظریف تر بود؟ البته تا قبل از عروسی!
دستش را در هوا چرخاند و پر تمسخر غرید:
-برو بابا!
_دلم به حال تنهایی و التماسای مادرت سوخت که ساکت موندم! الآنم حالم ازت بهم میخوره! باید کفاره بدم برای حرف زدن باهات.
یاد چشمان معصوم دخترک مشترکمان توی سرم پررنگ شد!
دختری که از نظر ظاهری بی‌شباهت به مادرش نبود و قراربود همیشه من را به یاد اشتباهاتم بیاورد!
دختر مظلومی که اگر چند دقیقه دیرتر رسیده بودم به خاطر هر*ز*گی های مادرش از بین رفته بود.
دختری که چندین بار در شکم مادرش خیانت و کثافت کاری‌هایش را حس کرده بود و به سختی تا وقت زایمان طاقت اورده بود.
این خنده‌ی پر تمسخر روی لب‌هایش وجودم را می‌سوزاند، حس بردی که داشت توی چشمانم مثل خار فرو می‌رفت.
_خانم! ساعت ۴ توی محضر برای اخرین بار میبینمتون. امیدوارم بعد از اون هیچوقت گذرمون به هم نیوفته. یادت بره من و پناهی توی زندگیت بودیم!
-نگران نباش خودمم مشتاق دیدارتون نیستم، دلم می‌خواد خیلی زود همه چیز تموم بشه.
-امیدوارم!
باز هم جوابم نگاه بی‌پروا و پوزخند کجکی‌اش بود. حالا او بود که نمی‌خواست زبان بازکند. او بود که با نگاه‌های مستقیمش دلم را می‌سوزاند.
من این نیاز را نمی‌شناختم. کسی که به خاطر یک مرد، زندگی مشترک و همسر و نوزادش را از دست داد.
من تمام تلاشم را برای خوب شدن حالش کرده بودم. من بیشتر خواسته‌های نامعقولش را برایش اجابت کرده بودم تا راضی و خوشحال باشد.
اما او به کم راضی نبود! نمی‌خواست دست از خواسته‌ها و فانتزی‌های پر بال و پر جن*سی‌اش بردارد.
زیر نگاه‌های سنگینش پشت فرمان قرار گرفتم و ماشین را به طرف منزل خواهرم راندم.
دخترکم را تمام این چهل روز به او و دوستش سپرده بودم و باید از امروز چاره‌ای برای نگه‌داشتنش می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #5
الهه:

جیغ‌های بلند و از ته دلی که می‌زدم بی اراده بودند. هیچ چیز نمی‌توانست غم از دست رفتن نوزاد دو روزه‌ام را آرام کند.
نوزادی که در آغوش گرفته بودم، ثمره‌ی زندگی که از سینه‌هایم شیر خورده بود.
تنها یادگاری از زندگی یک سال و نیمم با همسرم! همسر جوان مرگی که در ماه پنجم بارداریم با تصادف شدیدی که در جاده‌ی مرگ داشت از دست دادم.
همسری که برای سر زدن‌ به خانواده‌هامون به تنهایی راهی خوزستان شده بود با خواب‌آلودگی شدیدی که داشت باعث وقوع فاجعه و بیوه شدن من در ۲۷ سالگی شده بود.
دوست صمیمی‌ام مریم محکم در آغوشش فشارم می‌داد و پا به پایم اشک می‌ریخت و سعی در آرام کردن من و اوضاع داشت.
مادرم از من آرام تر بود و با پزشکان صحبت می‌کرد و علت فوت پسرک معصوم و زیبایم را می‌پرسید.
اما من تمام بدبختی‌های عالم را در خودم احساس می‌کردم. مگر نگون بخت تر از من در جهان وجود داشت؟
_الهه جان! نفس عمیق بکش عزیزم. امیدت به خدا باشه!
__امیدم به خدا باشه تا شوهرمو برگردونه؟ یا امیدم به خدا باشه که پسر معصوممو بهم پس بده؟ چه امیدی مونده؟ چه امیدی؟ برای چی من زنده‌م؟
این صدای بلند و گریه‌هایی که نفس می‌بریدند برای من بودند؟
باورم نمی‌شد که خدا دست از دوست داشتنم برداشته و عزیزانم را پر پر کرده. من دیگر هیچ امیدی برای ادامه نداشتم.
مادرم با خشونت لوازمم را از کمد اتاق دلگیر بیمارستان جمع می‌کرد و زیر لب چیزهای نامفهومی به عربی زمزمه می‌کرد.
مریم هم برای همراهی مادرم از من دور شد و من تازه داشتم به عمق فاجعه پی‌ می‌بردم
به سختی با درد بخیه‌هایی که یادگاری از زایمان بی بهره‌ی من بودند از جا بلند شدم. درد تمام وجودم را پر کرده بود. بی‌حال و خسته بودم.
خونریزی شدیدی که داشتم با بلند شدنم از روی تخت به کف اتاق گند زده بود هم بیشتر حالم را خراب می‌کرد.
با ناله و درد جان سوز لباس و پدم را به کمک مریم تعویض کردم.
از اتاق خارج شدیم و بازوهایم اسیر دست‌های برادرم شد. با کمک هایشان بالاخره از آن قتلگاه مرخص شدم .
به خانه‌ای که دیگر دلم نمی‌خواست حتی لحظه‌ای در آن بمانم مستقر شدیم!
مادرم با حرص و غصه رو به برادرم لب زد:
_تا کی می‌خواد خودشو مقصر فوت اون خدا بیامرز بدونه؟ بسشه دیگه هرچی کشیده! هفته‌ی دیگه عده‌اش تموم میشه برش می‌گردونیم آبادان پیش خودمون. دیگه موندش اینجا دلیلی نداره!
سعی می‌کرد زیرلب باشد اما من می‌شنیدم و حالم از چیزی که بود بدتر می‌شد!
من نمی‌توانستم در ان شهر کوچک طاقت بیاورم. آنجا همه همدیگر را می‌شناختن و با بی‌رحمی می گفتن من باعث بدبیاری و بدشگونی بودم!
 
آخرین ویرایش:

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #6
می‌گفتن من نباید اجازه می‌دادم همسرم شب را برای رانندگی انتخاب کند اما من در مقابل او دست بسته بودم او هیچوقت از من حرف شنوی نداشت!
برادرم ابروهایش را در هم کشیده بود، با بی‌حسی جواب مادرم را می‌دهد:
_دیگه دلیلی برای اینجا موندن نداره! شما زودتر برگردید تا من بتونم اینجا رو بفروشم و کارای انصرافش از دانشگاه رو انجام بدم.
من! من هیچوقت اجازه‌ی اظهار نظر نداشتم؟ نه در زمدگی مشترک و نه در بین خانواده‌م؟ من نمی‌خواستم برگردم. من دلم تکرار وقایع گذشته رو نمی‌خواست.
باید چیزی می‌گفتم باید دهان باز می‌کردم و نارضایتی‌ام را نشان می‌دادم.
_من نمی‌خوام برگردم! من همین‌جا می‌مونم یوما. من برگردم اونجا حالم خیلی بدتر می‌شه!
__هیــه! خاک بر سِرُم فقط همی مونده بگن شوهر و بچه‌ش مردن راحت واسه خودش موند تهران! که هر غلطی می‌خواد بکنه! نمیشه یوما عیبه. دورت بگردُم الان همه چی فرق داره!
هیه بلند و کشدارش، ضربه محکم کف دستانش روی ران‌هایش، یعنی هرگز کوتاه نمی‌آید و تا من را با خودش به آبادان نبرد دست از سرم برنمی‌دارد.
اگر می‌رفتم و مجبورم می‌کردند زن دوم برادرشوهر ۴۰ ساله‌ام بشوم چه؟ حتما جاریم خونم را می‌ریخت!
آن‌ها اعتقاد داشتن دختر بعد از ازدواج در هر شرایطی تا آخرش برای خودمان می‌ماند! حتی اگر پسرمان بمیرد برادرهایش که هستند تا دختر دست غریبه نیوفتد!
اما من وسیله نبودم. احساس داشتم و عقل! باید جلوی این قوم می‌ایستادم تا دست از سرم بردارند و بگذارند در همین شهر با تنهایی خودم بمیرم!
فعلا بهترین راه حل برایم آفتابی نشدن آن‌طرف ها بود... وگرنه که آن‌ها دستور به ازدواج بدهند و من توانی برای مخالفت کردن داشته باشم؟
_من... من فعلا... نمی‌تونم بیام! توروخدا بذارید چند وقتی تنها بمونم... شما برید شما برگردید.
برادرم رگ گردنی کلفت کرد و از بین دندان‌های قفل کرده‌اش غرید:
_یعنی مو بی‌ناموسُم؟ منو چی دیدی؟ مو بی‌غیرتُم؟
آخ از این صدای بم و کلفت شده! آخ از این لهجه‌ی غلیظی که هروقت عصبانی می‌شد تشدید می‌شد و چشمان پرخونی که جرات نگاه کردن بهشون رو نداشتم.
باز هم با لکنت لعنتی که هنگام ترس از ضرب دستی که هر لحطه ممکن بود نوش جان کنم لب زدم.
_اخه... آخه من... من الان حالم خوب نیست. داداش... شکمم... شکمم پر از بخیه‌س، روحم... روحم مریضه! هنوز عزادار محمد بودم که پسرمم رفت...
از جا بلند شد و لیوان ابی که مادرم به دستش داده بود را یک ضرب سر کشید.

_خو میگی مو چی‌کار کنم؟ بُوا و یِدو گفتن زود برگردی آبودان... خانواده او مرحومم هی پیغوم میفرستن که برگردی برات برنامه‌ها دارن!
 
آخرین ویرایش:

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #7
بغض قلنبه شده‌ام را به سختی قورت دادم، بس بود هرچقدر گریه و زاری کردم...
_من... من... من زن احسان نمی‌شم! من برگردم اونجا زن احسان خونمو می‌ریزه...
کمی به خودم جرات دادم و برای قلقلک احساساتش ساعدش را با دو دستم گرفتمو نالیدم:
_تا چهلم که اونجا بودم هرروز... هرروز ازم زهرچشم می‌گرفت...
__شکر خورده زنیکه! خو الان باید بگی؟ اونموقع لال بودی؟ بهتر از حمید سراغ داری؟ والا به عمروم مردتر از او ندیدُم!
هنوز هم کمرم به خاطر بخیه‌ها خم بود و نمی‌توانستم درست بایستم. فقط سه روز از زایمانم گذشته بود
مادر ساده دلم شانه‌هایم را گرفت و محبورم کرد روی مبل بشینم، او زیادی سنتی بود و موافق بود با حمید ازدواج کنم... تنها امیدم برادرم بود!
_خو عیونی(چشمام) مگه احسان چشه؟ مرد به اون خوبی! ماشاا... چشم و دل پاک و باغیرته. تو ناموسشی هواخواهت میشه!
حالا صد بار هم که میگفتم نره میگفتند بدوش! من زبان مقابله با این جماعت را نداشتم! اروم اروم به اتاقم برگشتم و با بی‌حالی روی ان دراز کشیدم.
حوصله‌ی بحث نداشتم اما من هرگز به اون خراب شده برنمی‌گشتم! من گوشت قربونی نبودم که خیراتم کنن.
من الهه‌م! کسی که بیشتر سختی‌هایش را تنهایی گذرانده و از این فاجعه هم بیرون می‌امدم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد، با دیدن اسم مریم کج خندی روی لبم شکل گرفت.
-(سلام قشنگم خوبی؟ تونستی باهاشون صحبت کنی که بمونی تهران؟)
دستانم بی‌اراده روی حروف کیبرد چرخیدن و تایپ کردم:
_فعلا که نتیجه نداشته! امیدی ندارم قبول کنن!
گوشی را بین دستانم چرخاندم، دوباره چند ثانیه بعد جواب داد:
-(چه اصراری دارن تو برگردی؟ همین جا مشغول کار و درست هستی دیگه!)
نمی‌شناختشان... درمورد رسم و رسومات آن شهر اطلاعی نداشت! نمی‌توانستم کاملا شرایط را برایش باز کنم اما به محض دیدنش تا حدودی شرایط را توصیح می‌دادم.
_هروقت تونستی بیا طرفم. تلفنی نمی‌تونم بگم چی‌ شده.
-(الان خونه‌ی امیرعلی‌ام. نزدیکم بهت. می‌تونم بیام؟)
_بیا عزیزم! منتظرتم.
گوشی را روی پاتختی رها کردم و به سختی خودم را به حمام رساندم. چند دقیقه‌ای تا رسیدنش وقت داشتم. کمی آب تنی حالم را جا می‌آورد
.
 

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #8

امیرعلی:

طبق دستورش جلوی در خانه‌ی دوستش ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.
دوستش را کم و بیش از صحبت‌های مریم می‌شناختم و می‌دانستم سه روز پیش زایمان کرده بود و متاسفانه فرزندش ایست تنفسی کرده بود و نتوانسته بودن احیایش کنند.
تقریبا از وقتی همسرش را از دست داده بود هرروز پیشش می‌رفت تا کمی حواسش را پرت کند و آرامش کند!
دخترک مظلومم را با کوله‌ای که هول هولکی جمع کرده بودم به دست مریم دادم.
_شرمنده آبجی کوچیکه شما هم این یکی دو ماهه حسابی افتادی توی زحمت. شوهرت مردی می‌کنه صداش درنمیاد!
دخترکم را در آغوشش جا به جا کرد و کوله پشتی را روی دوشش انداخت، اخم مصلحتی بین ابروهای باریکش جا گرفتن.
_این چه حرفیه داداش؟ مگه این دخترک نازم چقدر اذیت داره که اینجوری میگی؟ اتفاقا میلاد هم راضیه میدونی که عاشق بچه‌س!
کمی بهش نزدیک تر می‌شوم و ب×و×س×ه‌ای پیشکشش سرش می‌کنم.
_بازم ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم. امروز دیگه این دندون لق رو میکنم میندازم دور و همه چیز تموم میشه!
لبخند غمگینی به صورتم می‌زند و با خداحافظی کوتاهی وارد خانه می‌شود.
ماشین را پس از روشن کردن با سرعت سمت محضر حرکت می‌کنم.
امروز را باید به خاطر می‌سپردم.
اگر روزی دوباره قلبم بلغزد امروز را بیاد بیاورم و بدانم چه روزهایی را پشت سر گذاشتم.
تمام شده بود! بالاخره تمام کرده بودیم این رابطه‌ی افتصاح را. ولی دلم همچنان می‌سوخت!
دلم برای خودم که وقتم، روحم، احساسم و آرامشم را برای بودن با این زن به فنا داده بودم می‌سوخت.
دلم می‌سوخت که حتی با تمام شدن این رابطه، مغزم پر از ترکش های این رابطه بود. گوش‌هایم تک تک اواها را به خاطر سپرده بود‌‌. چشمانم تمام تصاویر را به یاد می‌آورد!
دلم برای دخترکم می‌سوخت که همچین مادر بی‌لیاقتی داشت که اولین شرطش برای جدایی ندیدن طفل معصومش بود!
دلم برای مادرِ این زن هم می‌سوخت که پا به پایش می‌سوخت و تمام تلاشش را برای نجات رابطه‌ی بینمان می‌کرد اما هیچ فایده‌ای نداشت.
برای پسرم صداکردنش و خواهشش برای دیدن و نگه‌داشتن نوه‌ای که مادرش مثل یک زباله باهاش رفتار می‌کرد!
_امیرعلی جان؟
با صدای لرزانش به خودم آمدم و با محبت جوابش را دادم:
_جانم مادر؟
__حلال کن پسرم! خودتم می‌دونی من مخالف ازدواجتون بودم چون دخترمو می‌شناختم و همچین روزی رو می‌دیدم! ولی نتونستم جلوتون رو بگیرم... فکر می‌کردم همه چیز خوب شده!
 

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #9
قبل از اینکه بتوانم جوابی به زن روبه رویه‌م بدهم نیاز با تنه‌ی محکمی که به شانه‌ام داد صدایم را در نطفه خفه کرد:
_مامان زود بریم برسونمت خونه عجله دارم! چهار ساعت دیگه پرواز دارم.
مادرش سری از تاسف تکان داد و با خداحافظی غمگینی از من جدا شد.
مشت‌هایم آنقدر با خشونت در هم گره خورده بودند که دلم می‌خواست به دنبالش پا تند کنم و با همین دست‌ها گردنش را می‌شکستم.
زیر لب استغفرا....هی زمزمه کردم و سوار ماشینم شدم و به دنبال مریم به سمت منزل دوستش راه افتادم.
مریم برای گفتن چیزی تردید داشت و هربار چیزی تا سر زبانش بالا می‌امد اما خورده می‌شد و از زبان بیرون نمی‌امد.
_چی شده مریم جان؟ اتفاقی افتاده؟
جاخورد و با تردید به نیم رخم نگاه کرد باز هم سرش را پایین انداخت و زیرلبا زمزمه کرد:
_یه کاری کردم الان پشیمونم... نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه ولی... ولی باید بدونی!
ماشین را گوشه‌ی خیابان روبه روی منزلش پارک کردم و کامل به طرفش برگشتم. تردیدش بوهای خوبی را به مشامم نمی‌رساند. حرفی نزدم ولی نگاهم منتظر به لبانش خیره بود.
_من... من بدون این‌که باهات مشورت کنم به الهه گفتم که به پناه شیر بده! اون قبول نمی‌کردا ولی درد داشت.‌‌.. وسوسه شد و شیرش داد! پناه ازش شیر خورد باهاش آروم شد امیر... دیگه بی‌قراری نکرد دیگه به خودش نپیچید... انگار که به مادرش رسیده باشه آروم شد!
ابروهایم از این بیشتر در هم گره نمی‌خوردند؟ می‌خوردند؟ فقط استرس جدید کم داشتم که شکرخدا جور شد.
فقط زندگی گل و بلبلم یک زن بچه مرده کم داشت که به لطف خواهرم اون هم پیدا شد... فکر نکرده بود اگر به هم وابسته بشوند من باید چه خاکی بر سر می‌ریختم؟
آن هم زنی که معلوم نیست چند روز دیگر توی این شهر بماند؟
_معذرت می‌خوام داداش! نمی‌دونم چرا این کارو کردم... حس کردم با پناه شاید دوستم یکم از فکر بچه‌ش بیرون بیاد...
انگار سکوت و اخم های من بیشتر استرس و تلاطم را به ذهن و قلبش جا داده بود که به من مهلت صحبت کردن نمی‌داد و تند تند کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کرد.
_ببخش داداش! دفعه‌ی اول و اخر بود دیگه بدون اجازه هرچیزی که مربوط به پناه باشه رو انجام نمی‌دم داداش. یه وقت به مامان اینا یا میلا نگی خواهش می‌کنم.
پناه را از میان دستان وارفته‌ش بیرون کشیدم و با لحنی که سعی در آرام نگه داشتنش داشتم غریدم:
_این رسم امانت داری نیست خواهر خانم! اون شیری که با لقمه‌ی حلال یا حرومی از وجود یک زن ترشح میشه! شیری که پر از احساسات و عواطف یک زنه! در آینده توی بچه خودش رو نشون میده! ازت انتظار نداشتم. به سلامت!
بغضش ترکید و درحالی که اشک‌هایش را به سختی کنترل می‌کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی خونه‌ش پا تند کرد.
 

00zahra00

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
نام هنری
000zahra000
شناسه کاربر
10773
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-15
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
8
امتیازها
48
محل سکونت
زمین پر پیچ و خم!

  • #10
شاید برخوردم زیادی خشک و جدی بود ولی خسته بودم و برای یه جنگ و دعوای جدید کشش نداشتم! گفته بود اون زن خانواده‌ی به شدت مذهبی و سنتی داره! واقعا اعصابی برای یه دردسر جدید نداشتم.
به خانه رسیدم و پناه غرق در خواب را توی تختش جا دادم.
با کمترین سروصدا وارد آشپزخانه شدم و خودم را مشغول سرهم کردن یک غذای ساده کردم.
گرسنگی بیشتر اعصابم را تحریک می‌کرد. و دلم می‌خواست به مریم زنگ بزنم و بازهم دری وری بارش کنم!
نفس عمیقی کشیدم و ماهیتابه‌ی سوسیس تخم مرغ را روی میز سردادم و نشستم.
هنوز لقمه‌ای اول را به دهان نبرده بودم که صدای گریه‌ی شدید پناه بلتد شد. لقمه را در ماهیتابه پرت کردم و با کلافگی آهی کشیدم و به سمت دخترکم پا تند کردم.


الهه:

فکر آن نوزاد دوست داشتنی از سرم بیرون نمی‌رفت. با هربار فکر کردن به او احساس می‌کردم سینه‌هایم بیشتر سنگین و دردناک می‌شوند.
مریم تماس گرفته بود با گریه گفته بود برادرش توبیخش کرده بود و اجازه نداده بود دیگر آن دخترک قشنگ را پیش من بیاورد...
چند روزی بود که برادر و مادرم را با هزار التماس و ترفند راهی آبادان کرده بودم و خودم تهران ماندگار شده بودم...
اما حالا در بدترین شرایط روحی و جسمی بودم و شماره‌ای که می‌خواستم بگیرم، شماره‌ی امیرعلی بود!
به سختی مریم را راضی کرده بودم تا شماره‌اش را بدهد و تماس بگیرم.
بلکه دل ان مرد مغرور کمی نرم شود و اجازه بدهد دختر کوچوکش را به جای بچه‌ی ازبین رفته‌ام ببینم و مثل یک مادر هوایش را داشته باشم!
-بله؟
با شنیدن صدای خشکش چیزی در دلم فرو ریخت! به معنای واقعی قالب تهی کردم! چه باید می‌گفتم؟
من... من چطور با این مرد صحبت کنم؟ چطور می‌تونم خواسته‌م رو بهش بگم؟ اگر ازمن شکایت کند چی؟ اگر برایم دردسر درست کند چی؟
_الو؟ صدای منو دارید؟
بعد از کلنجارهای متعدد ذهنی که داشتم با لحنی پر از ترس لب زدم:
_س... سلام!
__بفرمایید؟
_من... من الهه هستم!
__الهه؟ باید بشناسم؟
_ من... دوست خواهرتون هستم... باید... باید باهاتون صحبت می‌کردم آقا... آقا امیرعلی.
صدایش کمی کلافه و بی‌حوصله به گوشم رسید:
_من سرم شلوغه! اگه مهمه بفرمایید!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
322
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین