. . .

در دست اقدام کلاه خود عشق | ماهک مهاجری

تالار تایپ رمان
نام نویسنده: ماهک مهاجری
نام رمان : کلاه خود عشق
ژانر : تاریخی ، عاشقانه و فانتزی

خلاصه داستان: معرفی روکسانه، شاهزاده‌ای که برخلاف آداب دربار، روحی وحشی و جنگاور دارد. کشمکش اصلی او با پدرش، شاه شاهرخ، بر سر ازدواج سیاسی با شاهزاده پیروز از سیستان است که برای روکسانه، حکم قفس را دارد.

قلعهٔ سنگی پارسا، مشرف بر کوهستان‌های سرکش زاگرس، مرکز پادشاهی ساسان بود. این قلعه، کهن‌تر از هر انسانی بر روی زمین، اما اکنون سست و در معرض ویرانی قرار داشت.

مقدمه : گاهی زندگی ما به خواست خودمان نیست بلکه به مصلحت اطرافیان هست ، اما تمام چهار چوب ها با یک طلسم شکسته می شود و آن عشق است که همه چیز را نابود خواهد کرد.
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
57
نوشته‌ها
1,126
پسندها
7,864
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #3
فصل اول :
روکسانه، تنها فرزند و وارث شاه شاهرخِ بیمار، بیست و دو سال داشت. او با موهای تیره و چشمانی فیروزه‌ای که به سردی سنگ‌های کوهستان می‌مانست، برخلاف شاهزادگان دیگر، عاشق قفس‌های زرین دربار نبود. او در سالن‌های اسطبل، نه اتاق‌های اندرونی، بزرگ شده بود و از کودکی، آرزوی فرماندهی لشکری را داشت که پدرش به او اجازه نمی‌داد.
پادشاه شاهرخ، مردی که روزی کوه‌ها را فتح کرده بود، اکنون توسط ضعف خود فتح شده بود. او برای تثبیت قدرت پارسا در برابر تهدیدات روزافزون، یک اتحاد سیاسی را ترتیب داده بود. ازدواج روکسانه با پیروز، شاهزادهٔ خام و نازپروردهٔ سیستان.
مجلس خواستگاری، به جای شادی، به میدان نبرد تبدیل شد.
- من هرگز با پیروز ازدواج نمی‌کنم، پدر!
روکسانه با صدایی که تمام دربار را به سکوت واداشت، گفت:
- او نه لیاقت شمشیر مرا دارد و نه قلبم را. یک ازدواج سیاسی، روح مرا در این پادشاهی می‌پوساند، در حالی که دشمنان در حال نزدیک شدن هستند!
شاه شاهرخ، که در تخت خود نیمه‌جان نشسته بود، عصای حکاکی‌شده‌اش را به زمین کوبید. - سکوت کن! ای دختر ناسپاس! وظیفهٔ تو، بقای این دودمان است، نه دنبال کردن رؤیاهای جنگی‌ات! اگر پارسا با سیستان متحد نشود، در برابر تورانِ وحشی، تکه‌تکه خواهیم شد! تو باید با خون، این پیمان را امضا کنی!
روکسانه احساس کرد که گویی تمام سال‌های تمرین، تمام دانش او از تاکتیک‌های جنگی، در برابر یک فرمان پدر و یک سنت در حال فروپاشی است. او بدون اجازه پدر، اتاق را ترک کرد.
- من برای پادشاهی‌ام ازدواج نخواهم کرد، بلکه برای آن خواهم جنگید.
این زمزمهٔ روکسانه، بذر عصیانش در برابر پادشاهی را کاشت.

فصل دوم
روکسانه در یک کتابخانهٔ مخفی، میراث مادرش، زرهٔ شیرین سیاه با کلاه‌خود یاقوتی را پیدا می‌کند. او تصمیم می‌گیرد که پادشاهی را به شکل پنهانی از دست مردانی که آن را ضعیف کرده‌اند پس بگیرد.
روکسانه به کتابخانهٔ متروک قصر گریخت، جایی که زمانی مادرش، ملکه آرتمیس، به او آموزش می‌داد. او در میان طومارهای خاک‌گرفته، کتابی با جلد چرمی کهن پیدا کرد. در داخل کتاب، نقشه‌‌ها و اسنادی در مورد یک لشکر پنهان و یک زرهٔ جادویی بود.
این زره، به نام زرهٔ اسباط، میراث نسل‌های زنان جنگجوی این دودمان بود که قرن‌ها پیش، قوانین پادشاهی را کنار گذاشته و در خفا، کشور را نجات داده بودند. مهم‌ترین بخش، کلاه‌خود بلند زرین با نقش سر شیر بود.
روکسانه با کمک ندیمهٔ پیرش، بناز، و سپهبد وفادار؛ اما خاموش، کیخسرو، زره را در سرداب‌های قصر پیدا کرد. فولاد دمشقی سیاه و سنگین بود و گویی قدرت کوهستان در آن حبس شده بود.
- تو قرار است شیر زارنگ باشی.
کیخسرو با صدایی محزون گفت:
- یک سردارِ گمنام. اگر هویتت فاش شود، نه تنها به خاطر خ**یا*نت به پدر، بلکه به خاطر نقض قانون قدیسان، محاکمه خواهی شد.
روکسانه زره را پوشید. سنگینی زره، او را آزار نمی‌داد؛ بلکه به او آرامش می‌داد. او آینه‌ای را نگاه کرد. آن زن ظریف و شاهزادهٔ دربار از بین رفته بود؛ در عوض، جنگجویی سرسخت متولد شده بود.
- اگر پدرم مرا به خاطر نجات پادشاهی محاکمه کند، باشد. من به چیزی بزرگ‌تر از قانون پاسخ می‌دهم.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #4
فصل سوم :
روکسانه در نقش شیر زارنگ، اولین نبردهای مرزی را هدایت می‌کند و پیروزی‌های کوچکی به دست می‌آورد. در همین حین، سردار تورانی، اردشیر، به مرز نزدیک می‌شود و وحشت را در دربار پارسا گسترش می‌دهد.
شیر زارنگ، با مانورهای غیرمنتظره و سرعتی که ارتش پارسا از زمان جوانی شاهرخ به یاد نداشت، توانست چندین حملهٔ مرزی از اقوام کوچک‌تر را دفع کند. آوازهٔ «سردار شیر زارنگ» در سراسر ارتش پخش شد. سربازان عاشق فرمانده‌ای شده بودند که هرگز چهره‌اش را ندیده بودند؛ اما قدرت اراده‌اش را حس می‌کردند؛
اما این پیروزی‌ها موقت بود. جاسوس‌ها خبر آوردند که اردشیر، سردار مشهور و بی‌رحم توران، با ارتشی عظیم در حال حرکت به سمت مرز است.
اردشیر، نه‌تنها یک جنگجوی بی‌همتا، بلکه یک فاتحِ مغرور بود که به زیبایی و فرهنگ حریفانش نیز احترام می‌گذاشت، هرچند قصد نابودی‌شان را داشت.
شاه شاهرخ، از ترس، اصرار بر ازدواج روکسانه داشت تا اتحاد با سیستان هرچه سریع‌تر منعقد شود.
- ببینید! تورانیان پشت دروازه‌هایمان هستند و تو هنوز از ازدواج سر باز می‌زنی!
شاهرخ فریاد زد:
- من به جای ازدواج، به امیدان جنگ می‌روم، پدر! اجازه بدهید شیر زارنگ در این نبرد شرکت کند.
شاهرخ، که از ناتوانی خود و شهرت شیر زارنگ وحشت داشت، بالاخره به خاطر ضعف وادار شد بپذیرد؛ اما با شرط: «تو هرگز، هرگز و هرگز نباید این کلاه‌خود را برداری! و اگر شکست بخوری، ازدواج خواهی کرد.»
فصل چهارم:
اولین رویارویی نظامی میان شیر زارنگ «روکسانه» و سردار اردشیر در «دشت‌های سیمین». روکسانه با مانور هوشمندانه پیروز می‌شود؛ اما اردشیر به نبوغ مرموز سردار دشمن پی می‌برد.
دشت‌های سیمین صحنه نبرد شد. لشکر منظم توران در برابر سرعت و انعطاف پارسا قرار گرفت. روکسانه، سوار بر اسب سیاهِ «توفان»، قلب لشکرش بود. او با یک مانور غیرمنتظره، نه تنها قلب اردشیر؛ بلکه بال راست او را هدف قرار داد. این حرکت، یک شاهکار تاکتیکی بود.
اردشیر از تپه مشرف، با بهت و احترام به حرکت سردار ناشناخته نگاه می‌کرد.
- این سردار کیست؟ این فرماندهی از کدام کتاب جنگ بیرون آمده؟
او به سرعت، ستون‌های پیاده‌نظامش را عقب کشید تا از محاصره جلوگیری کند.
در یک لحظه کوتاه، روکسانه و اردشیر در فاصله کمی قرار گرفتند. اردشیر می‌توانست هاله غیرعادی و مهارت سردار دشمن را احساس کند. روکسانه بوی عطر تند چرم و فلز اردشیر را حس می‌کرد. این دو، تنها دو جنگجو نبودند؛ دو استراتژیست بودند که زبان جنگ را بهتر از هر زبان دیگری می‌فهمیدند.
اردشیر شمشیرش را بالا برد و فریاد زد:
- عقب‌نشینی موقت است، ای سردار گمنام! دفعه بعد، تو را به زانو درخواهم آورد!
روکسانه با غرور پاسخ نداد. او می‌دانست این عقب‌نشینی برای اردشیر، به منزله ننگ است و او برای نبرد بعدی، به مراتب خطرناک‌تر خواهد شد.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #5
فصل پنجم:
بعد از اولین نبرد، روکسانه و اردشیر هر دو در خلوت خود، درگیر کنجکاوی نسبت به سردار مقابل می‌شوند. روکسانه برای اولین بار احساس می‌کند که دشمنش لایق احترام است و اردشیر وسواس پیدا می‌کند تا هویت شیر زارنگ را کشف کند.
اردوگاه پارسا در سکوت شب غرق شده بود. روکسانه، زره‌اش را درآورده و زخم کوچکی بر بازویش را پانسمان می‌کرد. کیخسرو با ناراحتی گفت:
- باید با احتیاط بیشتری می‌جنگیدی بانوی من. سردار توران، وحشی است.
روکسانه با چشمان بسته نجوا کرد:
- نه، کیخسرو. او وحشی نیست. او نجیب است. هیچ‌کس جز یک مرد شریف، پس از آن شکستی که خورد، عقب‌نشینی با عزت را انتخاب نمی‌کند. او مرا به چالش می‌کشد، نه این که مرا له کند.
در طرف دیگر، در اردوگاه توران، اردشیر با نقشه‌های جنگی‌اش بازی می‌کرد. او در تمام عمرش با شکست‌های بزرگ یا پیروزی‌های قاطع مواجه شده بود؛ اما این تساوی و عقب‌نشینی با کرامت، او را عذاب می‌داد.
او به یکی از افسرانش گفت:
- این سردار گمنام، مانند جن می‌جنگد. او نه مانند یک مرد قدرتمند، نه مانند یک جوان بی‌تجربه. او با ظرافتی شمشیر می‌زند که در ارتش مردان ندیده‌ام. من به دنبال او می‌گردم، نه برای کشتن، بلکه برای فهمیدن اسم و رسم مبارزی که به سان جنگاوران جان بر کف حریف به میدان می طلبید.
فصل ششم:
نبرد نهایی در «سنگلاخِ خونین» آغاز می‌شود. روکسانه و اردشیر در قلب میدان نبرد با یکدیگر درگیر می‌شوند. مبارزه آن‌ها به تلاقی دو سرنوشت تبدیل می‌شود و اردشیر با یک حرکت هدفمند، کلاه‌خود روکسانه را نشانه می‌گیرد.
سنگلاخِ خونین، صحنهٔ انتقام اردشیر بود. او تمام تجربه خود را به کار گرفت و یک تلهٔ استراتژیک برای شیر زارنگ چید. او مستقیماً به سمت روکسانه تاخت.
مبارزهٔ آن‌ها یک رقص مرگبار بود. دو تیغه با هم برخورد می‌کردند و هر بار، جرقه‌هایی می‌زدند که نه فقط از فولاد، بلکه از احترام متقابل بود.
اردشیر فریاد زد:
- تو یک افسانه هستی، سردار! اگر تسلیم شوی، من به پادشاهی تو احترام می‌گذارم!
روکسانه به جای پاسخ، با یک حرکت فوق‌العاده سریع، ضربه‌ای به قفسه سینه اردشیر زد. این ضربه، نه برای کشتن، بلکه برای اخطار بود و زرهٔ اردشیر را کمی شکافت.
اردشیر از درد نالید و برای اولین بار در زندگی‌اش، مرگ را نزدیک دید. او در لحظه‌ای که روکسانه می‌توانست کار را تمام کند، ضربه آخر را زد؛ نه به بدن، بلکه به کلاه‌خود زرین با نقش سر شیر. او می‌خواست بداند چه کسی این‌قدر قدرتمند است که او را تا مرز شکست برده است.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #6
فصل هفتم:
کلاه‌خود روکسانه سقوط می‌کند. اردشیر، با دیدن چهره شاهزاده، زنی در زیر زره، شوکه می‌شود. این تقابل، عشق ممنوعه و احترام ناگهانی را در قلب اردشیر می‌کارد و نبرد را متوقف می‌سازد.
کلاه‌خود، با صدای گوش‌خراشی روی سنگلاخ‌ها افتاد. موهای بلند و سیاهِ روکسانه که زیر کلاه‌خود محکم بسته شده بود، اکنون چون آبشاری ابریشمی روی زرهٔ سیاه او ریخت. نور خورشید، بر چهره‌ای تابید که در اوج خشم نبرد، از ظرافت زنانگی‌اش کم نشده بود.
اردشیر در آن لحظه، یک جنگجو را ندید. او یک پادشاه آینده را دید که در جلد یک زن قدرتمند پنهان شده بود. او شمشیرش را با صدای مهیبی روی زمین انداخت:
- یک زن؟
وحشت و جنون، سراپای اردشیر را گرفت:
- تو… شیر زارنگ هستی؟
روکسانه فرصت داشت او را بکشد؛ اما در چشمان اردشیر، دیگر خشم دشمن را نمی‌دید؛ بلکه سردرگمی، احترام و جنونی آنی از جذبهٔ ممنوعه را می‌دید. او دید که روح اردشیر، همانند کلاه‌خودش شکست.
اردشیر در مقابل تمام لشکر توران زانو زد و فریاد کشید:
- جنگ بس است! سردار! هر که هستی، تا اطلاع ثانوی، خون‌ریزی متوقف شود!
او به روکسانه نگاه کرد؛ نه به عنوان دشمن؛ بلکه به عنوان زنی که تمام قوانین جنگ و قلبش را در یک لحظه نقض کرده بود. روکسانه، بـر×ه×ن×ه از دروغ، در زرهٔ سنگین خود ایستاد. او پیروز بود، اما پیروزی او به قیمت فاش‌شدن بزرگ‌ترین راز او اسارت روکسانه در دست دشمنان تمام شد.
سپیده‌دم پس از نبرد فرا رسید؛ اما این سپیده.دم، نوید رستگاری نیاورد. دشت که پیش از آن میدان تاخت‌وتاز سواران توران و پارس بود، اکنون گورستانی بود از مردانگی‌های بر بادرفته. ارتش متحد پادشاهی‌های شرقی، زیر ضربات سنگین سپاهیان اردشیر، سردار مغرور و بی‌باک توران، درهم شکسته بود. شکست، طعمی تلخ و فلزی داشت که در
دهان همه بود؛ اما برای روکسانه، شاهزادۀ پارس، این شکست تنها مقدمه‌ای بود برای اسارتی دردناک‌تر از مرگ.
او اسیر شده بود. نه به‌دلیل ناتوانی در نبرد؛ بلکه به‌دلیل تاکتیکی که شکست خورد؛ تله‌ای که
اردشیر با هوشی شیطانی در آن گرفتارشان کرد. اکنون روکسانه، با موهای بافته‌شده‌ای که بوی
خون خشکیده می‌داد، در اسارت شاهنشاهی توران بود و مردی که سرنوشت او را رقم زده بود، همان کسی بود که سایه‌ای از عشق پنهان بر قلبش افکنده بود.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #7
فصل ۸:
روکسانه را به پایتخت توران، شهری که از سنگ‌های مرمر سفید و طالی ناب ساخته شده بود منتقل کردند. او را در بهترین بخش ارگ شاهی جای دادند؛ در اتاقی که پنجره‌هایش رو به باغ‌های سرسبز و پر از حوض‌های زمردین باز می‌شد. این قفس هرچند زرین بود؛ اما به‌طرز
خفقان‌آوری حس زندانی بودن را القا می‌کرد.
اردشیر، سردار بزرگ و وارث حقیقی قدرت، هر روز به ملاقات او می‌آمد. در برابر چشمان گاردها، او سرد، مقتدر و بی رحم بود؛ تنها بازوی راست فرماندهی نظامی پارس؛ اما همین که درها بسته می‌شدند، نقاب از چهره‌اش فرو می‌افتاد و دوگانگی وجودش آشکار می‌شد.
- روکسانه، تو باید درک کنی که جنگ به پایان رسیده. بقای تو به پذیرش شرایط بستگی دارد.
صدای اردشیر، که در میدان نبرد چون پتکی بر سر دشمن فرود می آمد، اکنون با لحنی نرم و لرزان ادا می‌شد که بیشتر شبیه زمزمه‌های اعتراف بود تا فرمان.
روکسانه روی کاناپۀ ابریشمی تکیه داده بود، چین‌های لباس فاخر؛ اما اسارت‌بارش را مرتب
کرد و با نگاهی خیره به او نگریست. در چشمانش نه ترس بود و نه تسلیم؛ بلکه آتشی از خشم مهار شده می‌درخشید.
- شرایط؟ شرایط تو چیست، اردشیر؟ این که من به‌عنوان یک تروفی در قلعه‌ات بپوسم؟ یا این که
با شمشیرت، عزت مرا به خاکستر بکشی؟
لحن روکسانه نیش‌دار بود، هر کلمه‌اش تیری بود که به قلب دوگانه‌ی اردشیر اصابت می‌کرد.
اردشیر دستش را به سوی او دراز کرد؛ اما در نیمۀ راه متوقف شد. گویی نیرویی نامرئی او را
عقب می‌کشید.
- تو هرگز تروفی نخواهی بود. تو... تو فراتر از این‌ها هستی.
بله، من فراتر از این‌ها هستم!
روکسانه با صدای بلند خندید؛ خندهای که در آن تلخی و تمسخر موج می‌زد.
- من ملکۀ پارس هستم، نه عروسک‌بازی تو در این دژ مرمرین! انتظار داری با چند تکه پارچۀ گران قیمت فریب بخورم؟ تو آمدی قلبم را بخری یا از من اطلاعاتی که به آن نیاز داری به دست آوری؟
اردشیر چشمانش را بست. این عشق پنهان، این شیفتگی غیرقابل کنترل نسبت به زنی که باید
دشمن شماره یکش باشد، او را در حال خفه‌شدن بود. او از خود متنفر بود؛ زیرا هربار که روکسانه با جسارت او را مورد تمسخر قرار می‌داد، قلبش نه از خشم؛ بلکه از تحسین به تپش می‌افتاد.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #8
فصل ۹:
روزها به هفته ها بدل شدند و مقاومت روکسانه حتی ذرهای تضعیف نشد. او در دربار پارس،
مانند یک شاهین محبوس در قفس مرغان مطیع بود. وقتی گماشتگان اردشیر او را برای دیدن
شکوه پایتخت به بیرون هدایت میکردند، روکسانه با وقاحت به معماری توران ایراد میگرفت و
آشکارا از شکوه دشمنانش تمجید میکرد تا خشم نگهبانان را برانگیزد.
در یکی از مجالس شام، جایی که بزرگان توران حضور داشتند، روکسانه را مجبور کردند که
حضور یابد. او با لباسی ساده تر اما با وقاری که از صد دست لباس شاهانه خوش جلوه تر بود، وارد شد.
سردار بزرگ، »بهمن«، که از زمان نبرد کینه ای عمیق نسبت به پارسی ها داشت، با لحنی
کنایه آمیز گفت: »شاهزادۀ عزیز، امیدوارم غذای ما مورد پسند دربار پارس باشد. هرچند
میدانیم که نان جو و آب چشمه، بیشتر به دهان شما میسازد تا این خوراک های پرزرق و برق.
روکسانه به آرامی چنگالش را زمین گذاشت و با لبخندی موذیانه گفت: »درست میگویی، سردار
بهمن. ما در پارس، غذای واقعی میخوریم. نه خوراک هایی که با خون مردان بیگناه رنگین
شده اند. هر لقمه ای که من میبینم، یادآور چهرۀ پدرم است پادشاهی که ، همراه با ارتش خود و سیستان در پارس سقوط کرد.
آیا این طعم شیرین است؟
سکوت مرگباری بر سالن حاکم شد. اردشیر که در صدر مجلس نشسته بود، از شدت فشار سرخ
شده بود. او میدانست که هر کلمه ای که از دهان روکسانه خارج میشود، آتش زیر خاکستر
است و اگر او را به شدت تنبیه نکند، عشق پنهانش برمال میشود؛ و اگر سکوت کند، اعتبارش نزد
اشراف از دست میرود.
اردشیر با صدایی آرام و کنترل شده گفت: »کافی است، روکسانه. این مجلس محل بحث های
سیاسی نیست.
«روکسانه با خونسردی پاسخ داد: »من سیاسی نیستم، سردار اردشیر. من فقط حقیقت را میگویم.
تو در نبرد پیروز شدی، اما در این خانه، من حق صحبت و دفاع از وطنم را دارم من سرباز تو نیستم .
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #9
فصل ۱۰:
اخبار اسارت روکسانه به قلمرو پارس رسید. شاهِ پارس، پدر روکسانه که اکنون تنها مانده بود، در
اندوهی عمیق فرو رفت. او مردی میان‌سال بود که سال‌ها برای حفظ استقلال سرزمینش
جنگیده بود و سقوط دخترش، آخرین ضربۀ روحی بود؛ اما در این میان، شخصی دیگر بود که از این ماجرا طعم دیگری می‌چشید. کیانوش، برادر ناتنی روکسانه. کیانوش، جوانی مغرور و جنگجویی بی‌باک بود که همیشه حسادت
پنهانی نسبت به روکسانه و نفوذش بر پدر داشت. او اردشیر را نه تنها فاتح؛ بلکه قاتل آرزوهای خود می‌دانست.
کیانوش مخفیانه پیام‌هایی به توران فرستاد، نه برای آزادی روکسانه؛ بلکه برای تحریک بیشتر
اوضاع.
پیام او به یکی از مزدوران پارسی که با او رابطه داشت، این بود:
«جوری جلوه دهید که انگار روکسانه برای مهم است و او باید در امان باشد تا این‌گونه روکسانه بسوزد. او با سرکشی هایش، ننگ ما شده است. اردشیر را وادار کنید او را به عنوان کنیز در بازار بفروشد، یا او را بکشد یا او را با زور به حرم‌سرای خودش ببرد، یا به شاهزادگان دیگر هدیه دهد. اگر او را رها کنند، من خودم به توران خواهم آمد و تاج و تختم را پس خواهم گرفت؛
حتی اگر مجبور شوم پادشاهی توران و خواهر ناتنی‌ام را هم‌زمان بکشم، این کار خواهم کرد.
این زمزمه‌ها بالاخره به گوش اردشیر نیز رسید. او می‌دانست که کیانوش، با تکیه بر وفاداری
قبیله‌های سرخورده، می‌تواند یک شورش بزرگ به راه اندازد. نگرانی او تنها بابت امنیت خودش
نبود؛ بلکه بابت امنیت روکسانه در صورت شورش بود؛ پس تصمیم گرفت او را به ازدواج خود دربیاورد.
 

ماهک (ماهی )

رمانیکی تازه وارد
مقام‌دار آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
10759
تاریخ ثبت‌نام
2025-10-11
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
39
پسندها
6
امتیازها
38

  • #10
فصل ۱۱:
قدرت واقعی در پس پردۀ امپراتوری پارس هم بعد از جنگ، در دست شاه توران بود؛ عموی اردشیر، مردی با ریشی سپید و چشمانی نافذ که گویی می‌توانستند عمق روح انسان را ببینند. شاه توران، پس از شنیدن گزارش‌های متناقض دربارۀ هوش و وقاحت روکسانه، تصمیم گرفت شخصاً با او دیدار کند.
اردشیر سعی کرد مانع شود؛ اما شاه توران با یک جمله او را ساکت کرد:
- فرزندم، شکست در میدان نبرد قابل قبول است؛ اما شکست در درک ذهن دشمن، نابودی است. اجازه بده ببینم این شاهزادۀ کوچک چه رازی در سینه پنهان کرده است.
ملاقات در کتابخانۀ بزرگ ارگ انجام شد. در میان هزاران طومار و نقشه، شاه توران بر تخت
سنگی نشست و روکسانه، بدون هیچ قیدی در مقابل او ایستاده بود.
- روکسانه، شنیده‌ام که تو نه تنها در شمشیرزنی، که در نقشه کشی و حکمت نیز دستی داری.
این برای زنی که قرار است تنها وظیفه‌اش زاییدن پسران جنگجو باشد، بسیار خطرناک است.
شاه توران با صدایی سنگین آغاز کرد. روکسانه سرش را بالا گرفت:
- پادشاها، شما بر امپراتوری عظیمی حکومت می‌کنید. آیا این همه عظمت را با واژه‌های سادۀ «زنان باید فرزند بزایید» حفظ کرده‌اید؟ یا این که می‌دانید هوش، ارزشی فراتر از جنسیت دارد؟
شاه توران لبخند زد:
- پاسخی زیرکانه بود؛ اما من به دنبال حقیقتم. بگویید، اردشیر چگونه توانست از جناح چپ شما در سنگالخ خونین عبور کند؟ رازهای نظامی پارس چیست؟
رازهای نظامی پارس، شروع به ارائه اطلاعاتی کرد که از نظر فنی صحیح به نظر می‌رسیدند؛ اما کاملاً بی مربوط این همان لحظه‌ای بود که روکسانه انتظارش را می‌کشید. او با دانشی دقیق از تاکتیک‌هایی که خوب بود؛ اما هیچ ربطی به پارس نداشت شاه توران را فریب داد.
- جناح چپ؟ بسیار ساده بود، پادشاها. اردشیر، از مسیر کوهستان اژدها گذشت. ما پیش‌بینی
می‌کردیم که او از درۀ اصلی بیاید. این مسیر، یک دوربرگردان بود که تنها توسط گروه کوچکی
از نخبگان پارسی مراقبت شده بود؛ اما او از گذرگاهی به نام سنگ سار عبور کرد.
روکسانه جزئیات دقیق جغرافیایی و تعداد تقریبی نیروها را ذکر کرد؛ اما کوهستان اژدها و
سنگ‌سار در واقع نام‌هایی بودند که در نقشه‌های قدیمی پارس برای کوه های غیرقابل عبور
استفاده می‌شدند. او با کمال اعتماد به نفس، یک مسیر محال را به عنوان مسیر واقعی معرفی
کرد.
شاه توران مدتی به او خیره شد. چشمانش سوءظن را فریاد می‌زد؛ اما منطق استدلالی روکسانه گیج کننده بود.
شاه پس از اندکی تأمل پرسید:
- و این مسیر، برای چه کسانی شناخته شده بود؟
روکسانه با نیشخندی گفت:
- تنها کسانی که آن را می شناختند، همان هایی بودند که شجاعت کافی برای مردن در آن را داشتند. تنها باز مانده جناب اردشیر بودند.
شاه توران در نهایت نتیجه گرفت که اطلاعات ارائه‌شده بیش از حد کامل و در عین حال
غیرمنطقی است. او به اردشیر که در گوشه‌ای ایستاده بود نگاه کرد.
- پسر، این زن را به من بسپار. او مغزی دارد که می‌تواند امپراتوری‌ها را برهم زند یا نجات دهد. اما او در آینده بدردمان می‌خورد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
229

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین