. . .

معرفی کتاب نامه های همسایه نیما یوشیج

تالار متفرقه آموزش نویسندگی

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,048
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #1

همسایه!
خواهش می‌کنم این نامه‌ها را جمع کنید. هرچند مکررات و عبارات بی‌جا و حشو و زوائد زیاد دارند و باید اصلاح شود، اما یادداشت‌هایی است. اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمه‌ی حسابی درباره‌ی شعر من، اقلا این‌ها چیزی‌ست.
من خیلی حرف‌ها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آن‌ها ابتدایی‌ست، ما تازه در ابتدای کار هستیم. به اسم «همسایه» یا «حرف‌های همسایه» باشد، اگر روزی خواستید به آن عنوانی بدهید.
در واقع این کار وظیفه‌ای‌ست که من انجام می‌دهم. شما در هر کدام از آن‌ها دقت کنید خواهید دید این سطور با چه دقتی که در من بوده است نوشته شده است. امیدوارم روزی شما هم این کار را بکنید و به این کاهش بیفزایید.
نیما یوشیج
خرداد ۱۳۲۴​



۱

عزیز من! آیا آن صفا و پاکیزگی را که لازم است، در خلوت خود می‌یابی یا نه؟ عزیز من! جواب این را از خودت بپرس. هیچ‌کس نمی‌داند تو چه می‌کنی و تو را نمی‌بیند.
آیا چیزهایی را که دیده نمی‌شوند، تو می‌بینی؟ آیا کسانی را که می‌خواهی در پیش تو حاضر می‌شوند، یا نه؟ آیا گوشه‌ی اتاق تو به‌منظره‌ی دریایی مبدل می‌شود؟ آیا می‌شنوی هر صدایی را که می‌خواهی؟
می‌بینی هنگاهی را که تو سال‌هاست مرده‌ای و جوانی که هنوز نطفه‌اش بسته نشده، سال‌ها بعد در گوشه‌ای نشسته، از تو می‌نویسد؟
هر‌وقت همه‌ی این‌ها هستی داشت و در اتاق محقر تو دنیایی جا گرفت، در صفا و پاکیزگی خلوت خود شک نکن.
اگر جز این است، بدان که خلوت تو یک خلوت ظاهری‌ست، مثل اینست که تاجری برای شمردن پول‌های خود در به روی خود بسته است. دل تو با تو نیست و تو از خود، جدا هستی. آن تویی که باید با تن باشد، از تو گریخته است. شروع کن به صفا دادن شخص خودت، شروع کن به پاکیزه ساختن خودت… آن خلوت که ما از آن حرف می‌زنیم عصاره‌ای از صفا و پاکیزگی ماست، نه چیز دیگر.
۲

عزیز من! باید بتوانی به‌جای سنگی نشسته، دوار گذشته را که طوفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی… باید بتوانی یک جام شـ×ر×ا×ب بشوی که وقتی افتاد و شکست لرزش شکستن را به تن حس کنی.
باید این کشش تو را به گذشته‌ی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابه‌های خلوت و بیابان‌های دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی… به تو بگویم تا این‌ها نباشد، هیچ چیز نیست… .
دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست. مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آن‌چه در بیرون دیده‌شده است به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام بگیرد تا به‌فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فرا گرفته باشی.
دیدن در جوانی فرق دارد تا در سن زیادتر. دیدن در حال ایمان فرق دارد با عدم ایمان. دیدن برای این‌که حتماً در آن بمانی یا دیدن برای این‌که از آن بگذری. دیدن در حال غرور، دیدن به‌حال انصاف، دیدن در حال وقعه، دیدن در حال سیر، در حال سلامتی و غیر‌سلامتی، از روی علاقه یا غیر آن.
دنباله‌ی حرف را دراز نمی‌کنم. تو باید عصاره‌ی بینایی باشی. بینایی‌ای فوق دانش، بینایی‌ای فوق بینایی‌ها… . اگر چنین بتوانی بود مانند جوانانی نخواهی بود که تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستند جار می‌زنند. شبیه بوته‌های خشک آتش گرفته‌اند یا مثل ظرف که گنجایش نداشته، ترکیده‌اند. آن‌ها اصلاح‌شدنی نیستند و دانش برای آن‌ها به منزله‌ی تیغ در کف زنگی م×س×ت که می‌گویند، زیرا با این دانش بینایی‌ای جفت نیست.
تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی‌ای هست و به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آن بینایی باشی.
۳

عزیزم!
باید مانند دریای ساکن و آرام باشی. دارای دو گوش: یکی برای شنیدن آواز حق و درست و یکی برای شنیدن هر نابه‌حق و ناهمواری. نادرست‌ها که مردم می‌گویند راجع‌به هرچیز و هر‌کس، حتی راجع‌به خود تو. می‌دانی که دریا از بادهای شدید به حرکت درمی‌آید نه از لغزیدن سنگی و جابه‌جا شدن شاخه‌ای. اگر به جز این باشی از اثر خود کاسته‌ای و موجودی هستی با یک جام آب برابر و باید در دست‌ها مثل بازیچه بگردی.
هیچ‌کدام از آنچه می‌گویم از روی خودپسندی جاهلانه نیست بلکه از روی اندازه‌گیری کار و فایده است. نیروی خود را باید همیشه به مصرف برسانی و به هدر ندهی. اگر جز این باشد احمقانه و خودپسندانه است.
باید نیما یوشیج باشی که مثل بسیط زمین با دل گشاده تحویل بگیری همه‌ی حرف‌ها را. شاگرد جوان و خام تو به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو که نیم‌ساعت کم‌تر در خصوص وزن شعر کار کرده است به تو بگوید من سلیقه‌ی شما را نمی‌پسندم. یا خیرخواهی از در آمده بگوید ما باید کتب بسیار بخوانیم و امثال این‌ها.
اگر تو مرد راه هستی راه تو جدا از این حماقت‌هاست که می‌خواهد بر تو تحمیل شود.
با وجود این بدان که هیچ‌کس تنها و با سلیقه و خودپسندی خود، زندگی نمی‌کند.
۴

بدون خلوت با خود، شعر شما تطهیر نمی‌یابد و آنچه را که باید باشد نخواهد بود. به هر اندازه در خودتان خلوت داشته باشید به همان اندازه این کیفیت بیشتر حاصل آمده است. از این حرف کودکانه و جوان‌فریب بگذرید که شعر از جمعیت ساخته می‌شود. کسی که معترف به این است خود منم، اما شاعر این کالا را که از جمعیت می‌گیرد در خلوت خود منظم و قابل ارزش می‌کند. با شاعر است که این کالا، کالایی می‌شود. دلیل آن را می‌توانید به آسانی پیدا کنید که هر کس شاعر زبردستی نیست.
این است شعر و شاعری تا زمانی که شعر و شاعری هست، و زمانی که نیست راجع به آن من حرف نمی‌زنم. ولی دوره‌ای که ما در آن واقعیم شعر به اعلا درجه‌ی خود می‌تواند رسیده باشد و شاید بعدها تکنیک آن بسیار ترقی کند اما مایه‌ی کار نسبتاً کم باشد.
شاعر امروزی باید در این خلوت این نکته را دریابد. شعرهای امروز رفقای ما بیشتر فاقد این قدرت‌اند و غالباً به چیزهایی که کسی از روی تصنع و عدم ایمان و اعتقاد می‌سازد بیشتر شباهت دارد. موضوع‌هایی که در صحنه‌ی جنگ ساخته شده‌اند، اغلب خام و مثل خمیر فطیر هستند. زیرا در دل شاعر نمانده و با او خمیره‌ی کار را آماده نساخته است. شعرهای امروزی حکم نظام‌نامه و فهرست‌های منظوم را دارند که طریقه‌ی زندگی را خوب یادآور می‌شوند اما چیزی بر قدرت جوشش و توانایی زندگی نمی‌افزایند. در کشور ما این مسئله به قدری در حال تحول است که شعرا حکم شاگردهای کلاس تهیه را دارند. می‌بینند طریقه‌ی آزادی را که من با دقت و سال‌ها زحمت ایجاد کرده‌ام اما هنوز نفهمیده‌اند و امتحان می‌کنند. و من مجبورم که مقدمه‌ی خود را روزی، اگر عمری باشد، راجع به عروض خودم تمام کنم. همه‌ی این‌ها را عزیز من که شما باشید، خلوت با خود، به آدم می‌دهد.


۵

عزیز من!
قبول نکردن، توانایی نیست. توانایی در این است که خود را به جای دیگران بگذاریم و از دریچه‌ی چشم آن‌ها نگاه کنیم. اگر کار آن‌ها را قبول نداریم، بتوانیم مثل آن‌ها حظی را که آن‌ها از کار خود می‌برند، برده باشیم. شما اگر این هنر را ندارید، بدانید که در کار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید.
شاعر باید بتواند خودش و همه کس باشد. موقتاً بتواند از خود جدا شود. عمده این است. همین را دستاویز کرده به شما نصیحت می‌کنم اینقدر خودپسند، مغرور و از‌خود‌راضی نباشید. اینکه دل نمی‌کنید از خودتان جدا شوید، علتش این است. حالت دوم که مزه‌ی کار دیگران را، مثل خودشان، نمی‌فهمید از حالت اول اثر گرفته است، ولی برای من و شما این عجز، عیب است.
۶

عزیز من!
به نشانی که داده بودید، آن جوان پیش من آمد. شعرهایش را برای من خواند. خیلی زیاد، نزدیک بود سرم بترکد. اینقدر فکر نکرد دری که به روی کم‌تر کسی باز می‌شود، برای او که باز شد، شاید پیش‌آمدی باشد که درک فیض کند. یک کلمه نمی‌خواست بشنود. مثل اینکه از حرف پر شده بود. از هرچه صحبت به میان آمد، می‌دانست. رمان‌ها نوشته، دیوان‌ها تمام کرده، تحقیقات تاریخی زیاده از حد.
به نظرم آمد این جوان کمی سالم نباشد، حماقتی که جنون باید اسم گذاشت. در آن نه هوشی، نه ذوقی و حسی عالی به کار رفته، بلکه حسد و کینه فرمانروای بزرگ آن.
مثل همسایه‌ی شما، کلمه‌ای از من نپرسید و هیچ مشکلی نداشت. معلوم شد آمده بود تا من به وجود چنان هنرمند زبردستی که نخوانده و کار نکرده «رسیده» است، پی ببرم.
انگورهای غوره نشده بسیار است. خطری بالاتر از این برای هنر نیست که آدم کار نکند و به هوش خود اطمینان کرده، نداند.
مسئله‌ی کار، مسئله‌ی خرد شدن استخوان است و همه‌ی زحمت‌ها در این است.
به شما گفته بودم رضایت، باید از سنجش کار خود با دیگران فراهم بیاید و در سایر اوقات باز به شما گفته بودم، هرچند همسایه قبول ندارد، من هنوز مشق می‌کنم. از کوتاه نظرتر آدم‎ها، که تصور کنید، فکر می‌کنم که بهره‌ای بگیرم. زیرا که خوب و بد، آنچه ما را احاطه کرده است، مملو از بهره‌ای هستند. اگر آن‌ها کفایت ندارند، شما باید کفایت داشته باشید که از چیزهای بی‌کفایت، به کفایتی برسید.
در جوال البته هیچ‌یک از این حرف‌ها اثر نمی‌کرد. من از سیمای او دانستم. به این جهت وقتم را تلف نکردم. ولی شما وقت زیادی دارید به او نصیحت کنید. آدمی که عیب خود را نبیند، رو به تکاملی نمی‌رود. این نردبان است که باید به آن پا گذاشت و امتحان کرد، نه این‌که چشم خود را بست و دوید.
۷

برای مسافرت، می‌خواستید چند نصیحت از من‌ زاد راه شما باشد؟ مضایقه نمی‌کنم. آنچه را که می‌خواهید از زمانی خیلی پیش در شما نطفه داشته است. شعر هم همین‌طور است: باید نطفه گرفت، مثل زن‌ها آبستن شد، تحمل کرد مهیا بود و زائید.
پس از آنکه نوزاد خود را دیدید به یاد داشته باشید چه مرارت‌ها و چه تحمل‌هایی در کار بود و چه مقدار زمان برای به وجود آمدن آن به مصرف رسید. متوقع نباشید که نوزاد شعر شما فورا مطلوب همه باشد. با مقدمه‌نویس‌های ناقابل همدست نشوید که طرح مقدمه‌ای را بکشید تا مثل بوق در گوش مردم جا باز کنید که: بله شعر شما درجه اول است و شما بزرگترین شاعر زمان خود هستید!
گویا بارها برای شما گفته‌ام اما چه ضرر دارد که تکرار کنم: شما را زمان به وجود آورده است و لازم است که زمان شما را بشناسد. افرادی که از شما پشتیبانی می‌کنند مثل خود شما هستند. یک خودخواهی است که از شما به دیگران انتقال یافته، در لباس دوستی یا سایر اغراض اجتماعی. نظر هیچ فردی برای هیچ فرد معنی درست و حسابی نمی‌دهد. مگر نظر فردی که حاصل نظر زمان است و در آن خیلی از خلایق آمده و رفته‌اند. بگذارید چنان پشتیبانی داشته باشید. رنگ شـ×ر×ا×ب را باید موقعی دید که ته‌نشین کرده و درد انداخته باشد. اگر شما پیش از وقت در صدد استفاده از آن هستید، اشتباه می‌کنید. جلب‌پسند مردم، شما را گول زده است و نتیجه‌ی آن گرفتاری‌های زندگی خود شماست.
سر به کار خود و بردبار باشید. با همه تفاخرات و تعینات شعر را وسیله‌ی ابراز معیشت نکنید. در آن وقت که شما پسند مردم را صددرصد می‌پایید، صددرصد خود را نزول می‌دهید. اگر شما چیزی بالاتر و بهتر از مردم هستید، این بالاتری و بهتری را ضایع و لکه‌دار و کمرنگ ساخته‌اید. شعر را بگویید برای خود و مثل خود، اگر این رنجی است برای شما، بیهوده در پیرامون این حرف‌ها می‌گردید. می‌دانید من از چند قطعه‌شعر خود که به روزنامه‌ها داده‌ام و آن‌ها هم بنا به عادت خودشان، مانند تعارفات دیگر، در تعریف من آب‌و‌تاب داده‌اند، بسیار دلتنگم. مثل اینکه خاری بزرگ به پای من چسبیده. مثل اینکه کفش‌هایم از گل سنگین شده و نمی‌توانم راه بروم. مثل کسی که مورچه‌ها به او چسبیده‌اند.
برای راه شما همین کافی‌ست، سفر شما به‌خیر.


۸

می‌خواستم از شما بپرسم چه چیز شما را وادار کرد که دوست خود را به دیگری معرفی کنید؟ اگر او می‌خواست آیا نمی‌توانست یک جلسه سخنرانی کند؟ مگر در همان لحظه ندیدید مردی با عصا و کتاب در روشنی گذشت که کلاه و موی دراز داشت و رنگ پریده و صورت تکیده بود، مثل اینکه الان می‌خواهد بمیرد. آیا او را می‌شناختید و لازم بود که او خود را به شما بشناساند…
هر کس تنهاست عزیز من و خیلی تنها. به کار خودتان بچسبید. باز به شما توصیه می‌کنم اگر در هر یک از کاغذهای خودم بنویسم جای دوری نرفته است: بهترین کمک و رفیق شما کار است. روزی خواهید دید که به شما آواز می‌دهد: (اگر می‌توانی از خانه بیرون برو). زیرا او همه‌ی دنیا و همه‌ی کسان آن را برای شما در خانه جمع کرده است؛ همه‌ی صحراها، همه‌ی دشت‌ها و برکه‌ها و جنگل‌ها، شب‌منزل‌ها که در آن مسافرت کرده‌اید، سیمای کسانی که نسبت به آن‌ها غضبناک هستید…
چون شما چنین وسیله‌ای دارید دیگر به دنبال چه می‌گردید که در را باز کنید و بروید دنبال آن آدم‌های بی‌وفا و بی‌صفا که نمی‌دانند برای چه تعریف می‌کنند از فلان شاعر مشهور یا چرا به شما آفرین می‌گویند، درصورتی‌که نه آن شاعر و نه شما، هیچ‌کدام را نمی‌فهمند. چون می‌دانید به اشتباه رفته‌اید اگر آن شخص را دیدید بگویید اشتباه کردم این شخص به آن شخص خیلی شبیه بود، نخواست جلوی شما مرا دروغگو معرفی کند. همین کافی‌ست طالب راه نجات شما هستم.


۹

می‌گویید در خانه‌ی همسایه، آدم‌های رقت‌رانگیز دیدید. در زندگی همه‌ی مردم این چیزها هست. اما می‌گویید به پاس خاطر من با آن‌ها جـ×رّ و بحث کردید و خواستید که آن‌ها حتماً اشعار مرا، مثل شما، بپسندند. با این کار _باید ببخشید_ آیا الان حس نمی‌کنید کودک بی‌تجربه‌ای آن‌جا به زبان آمده بود؟
برای آن‌هایی که ذوق و فی‌الجمله استعدادی دارند، دلیل لازم است، آن‌را هم باید نوشت. اما برای دیگران، اگر خیلی اصرار دارید من به شما یاد بدهم فقط این را بگویید: «مردی تمام بیست سال، سی سال عمرش را به مصرف فهم اساس کار هنری خود رسانیده، در هوش و ذوق این مرد هم شکی نیست، آیا شما می‌خواهید با بیست دقیقه، سی دقیقه فکر خود، او را رد کنید؟»
با این جواب آدم‌های وقیح و بی‌حس‌اند که باز حرف می‌زنند، و چون در آیین من صحبت کردن با آن‌ها حرام است؛ شما هم باید حرام کنید. حالا می‌گویید در خانه‌ی همسایه چه دیدید؟


۱۰

باز از من می‌پرسید معاصرین ما چطور شعر می‌گویند؟ به زبان خودم و خیلی مختصر به شما جواب می‌دهد: مرده بر آمده است. ولی چرا شما وقت خودتان را زیاد صرف این کنجکاوی می‌کنید، مگر تاریخی در زیر قلم دارید یا می‌خواهید خودتان را با دیگران بسنجید؟
ما درست به دوره‌ای رسیده‌ایم که شعر مرده است، مسیر نظر تنگ و محدودی که قدما داشتند به پایان رسیده است. انتهای دیوار است. راه کور شده است.
اگر شما کسی هستید (و حقیقتاً کسی) باید شروع کنید. و اگر شروع می‌کنید، چرا در شک می‌افتید؟ دستمال‌های متعدد در جیب بگذارید راه بینی را با آن ببندید و از خیرشان بگذرید. همچنین در زیر پا بپایید که در شکم گندیده مرده‌ای پا نگذارید. تنها کار و احتیاطی که باید داشته باشید این است.
شما در تاریکی صداها خواهید شنید، زیرا استخوان‌ها روی هم می‌ریزد، ولی باید راه خود را بروید. حرف مرا به یاد داشته باشید. چطور معاصرین دوست شما شعر می‌گویند: مرده بر آمده است.


۱۱

خلوت اختیار کرده‌اید و کار می‌کنید، این توفیقی است هنگامی که با عمل پیوسته باشد. غالباً در شرح‌حال نویسندگان و شعرا خوانده‌اید، یا در پی نصایح آن‌ها رفته‌اید که خلوت را می‌ستایند. اما این شیوه‌ای برای شهرت است، راهی‌ست برای تجارت که هنر خود را متاع آن قرار می‌دهند. در قفسه می‌چینند و مسطوره‌ی آن را به مردم می‌دهند و رو پنهان می‌کنند… .
اما برای شما این کار از روی صدق و صفاست. من از حالت شوریدگی که دارید و می‌کاوید که چیزی را پیدا کنید و همیشه می‌گویید این آن چیز نیست، مطلب را به‌خوبی دریافته‌ام. چون هیچ تعصب از روی خودخواهی در شما نیست، پیدا می‌کنید. دعای خیر و برکت من همیشه بدرقه‌‌ی کار شما خواهد بود. با آن‌که در نوشتن کاغذ بسیار تنبلم مضایقه در کار نیست، به من کاغذ بنویسید، در سایه‌ی درخت‌های آن دهکده‌ی قشنگ، و به شهر بفرستید. من برای شما جواب خواهم نوشت. روزی همه‌ی این‎ها در نزد شما کتابی می‌شود. بدون طمانینه و طمطراق مطالبی را در آن خواهید یافت که در بسیاری جاها نیافته‌اید.
نیما یوشیج دوست مخلص شما هم همین‌طور بوده است، وقتی که می‌خواست شاعر باشد، و پس ازآن که در سر زبان‌ها افتاد خلوت خود را از دست نداد. از همین خلوت تن، به خلوت دل می‌توان رسید.
منتظر توفیق بیشتر شما هستم.


۱۲

از من شعر می‌خواهید که ترجمه کنید؟ در منزل «شهریار» هم گفتگو بود. این کار زود است. بگذارید خارجی‌ها بد و خوب را ببرند. به شما گفته بودم قضاوت فرد‌فرد مردم پاکیزه و درست نیست، بلکه قضاوت زمان لازم است.
اگر شما هدف دور و عالی دارید، در زمان زندگی خودتان دست‌وپا کردن چرا؟ این موقعیت با موقعیتی که ما داریم خیلی دور است. آن‌ها مصالح کافی در موقعیت حاضر ما ندارند، هرقدر که خوب تشخیص بدهند سنجیدن غیر از تشخیص دادن است. تا همه‌ی این بد و خوب‌ها در خارج یا داخل انبار بشود عمر من و شما گذاشته است. شما که دلال و تاجر نیستید، هنر برای شما ابزار شهرت نباید باشد زیرا شهرت برای مدد به معاش است.
چون شما تکلیفی را انجام می‌دهید و خدمتی را که لازم است ادامه می‌دهید خودتان را چندان به این خیال‌ها نچسبانید. شما جوان هستید و هنگامی‌که با احساسات شما خوب برخورد نکنند ممکن است در آن صورت تشویش‌ها در شما فراهم بیاورد.
باز هم می‌پرسم چرا؟ چرا در شما هنر باید خودخواهی بیشتر را برانگیزد و قسمتی از آثار شما معطوف به جلوه دادن شخص خود شما باشد؟
هنگامی‌که ما دچار این تشویش‌ها باشیم حساب هوش و قضاوت مردم را نکرده توقع‌های بیجا از ما سرچشمه می‌گیرد و مثل شعرای قدیم در تفاخر خودمان حرف‌ها می‌زنیم.
اینست حرف من در این خصوص و محض خالی نبودن کاغذ، شعری را برای شما می‌نویسم. عنوان آن «کان» است… ببینید گوهر واقعی چه زود تشخیص داده می‌شود در حالی‌که سنگ‌های بی‌قیمت چه توقعاتی که نداشتند. این حرفی‌ست که می‌خواستم روزی برای شما گفته باشم.


۱۳

می‌خواهید بدانید مردم در خصوص من چه می‌نویسند؟ عزیز من این چه اشتیاقی است؟
این اشتیاق باید از خودخواهی من به وجود آمده در خود من بیشتر باشد تا در شما.
کی می‌تواند فی‌الواقع بشکافد این طلسم را؟ مردم غرق در خودند. آنچه من کرده‌ام روزی به‌خوبی آشکار خواهد شد که نه از من، بلکه از شما هم اثری نیست. مردم محتاج بهم‌اند تا چیزی را بفهمند. هرچند ما هم این‌طوریم و به‌طور مجرد به وجود نیامده‌ایم، اما مثل این است که کله‌های آن‌ها به هم چسبیده است. همین که چیزی شروع کرد به پیدا شدن، شروع می‌کند و به‌تدریج از میان هیچ‌کس‌ها کسی برمی‌خیزد.
در تمام اشعار قدیم ما یک حالت تصنعی‌ست که به‌واسطه‌ی انقیاد و پیوستگی خود با موسیقی این حالت را یافته است، این است که هر وقت شعری را از قالب‌بندی نظم خود سوا می‌کنیم می‌بینیم تاثیر دیگر دارد. من این کار را کرده‌ام که شعر فارسی را از این حبس و قید وحشتناک بیرون آورده‌ام، آن را در مجرای طبیعی خود انداخته‌ام و حالت توصیفی به آن داده‌ام. از آغاز جوانی که دست بکار شعر هستم به‌زودی این را دریافته بودم. نه فقط از حیث فرم، از طرز کار این گمشده را پیدا کردم و اساساً فهمیدم که شعر فارسی باید دوباره قالب‌بندی شود. باز تکرار می‌کنم نه فقط از حیث فرم، ازحیث طرز کار.
در آثار من می‌بینید سال‌های متمادی من دست به هر شکلی انداخته‌ام مثل این که تمرین می‌کرده‌ام و در شب تاریک، دست به زمین مالیده راهی را می‌جسته‌ام و گمشده‌ای داشته‌ام. اما همیشه از آغاز جوانی سعی من نزدیک ساختن نظم به نثر بوده است. در آثار من چه شعر را بخوانید و چه یک قطعه نثر را. مرادم شعر آزاد نیست، بلکه هر قسم شعر است.
هرکس این بینایی را نداشته باشد، یقین بدانید چیزی از من نخواهید فهمید.


۱۴

چرا در خصوص حرف او فکر می‌کنید؟ به شما گفته بودم حرف‌ها را باید شنید، مثل این‌که آدم صداهای مختلف را هنگامی که راه می‌رود، می‌شنود. بازگویی این حرف هم خطرناک است و ممکن است نکبت بار بیاورد. خود او هم در سر حرف خود نخواهد ایستاد که اگر حس و دردی باشد به هر زبان می‌شود بیان کرد، و راه بهتر ندارد. قسمتی از این عقیده درست است. تا چیزی نباشد چیزی بر آن علاوه نمی‌شود، اما تکنیک می‌خواهد. و خود او هنگامی که به طرف آن نمی‌رود، به طرف این عقیده می‌رود و خود این رفتاری است برای پیدا کردن راه و روزی را خواهید دیدکه به شما دارد می‌گوید چقدر با هم تفاوت دارید.
در واقع جز این نیست که امروز، کار نتیجه‌ی تحقیق است نه نفس کشیدن و بازو تکان دادن و زور زدن. هر چیز با نظم و قاعده پیوستگی دارد. اگر این نباشد کاری که می‌کنید و هر قدر انقلاب در آن نشان می‌دهید، تکامل نیست، تنزل است. همین دو اصل مسلم است که انقلاب و اغتشاش را با هم تفکیک می‌کند. اولی از کمال پیدا شده است و دومی از تنزل.
در ضمن کار همه‌ی این‌ها را می‌یابید و محتاج به سفارش من نیست. به هر اندازه که بهتر بیابید به همان اندازه تکنیک خود را صاف و نرم و کامل کرده‌اید. باقی را منتظرم که خود شما بر فکر من علاوه کنید.


۱۵

عزیز من!
با همسایه‌ی شما من زیاد حرف زده‌ام. زیاد فروتنی کرده‌ام که او را پیدا کنم تا از من هر چه می‌خواهد بپرسد. اما افسوس، شیشه‌ها به اندازه‌ی خود پر می‌شوند.
ادبیات اروپایی کم دیده و زیاد فریفته نیست. خیال نمی‌کند در دنیا چیزی بالای چیزی هست. مانند جوجه، در پوست تخم، و مانند مارمولک در محوطه‌ی خود دور می‌زند. از خودش بیرون نمی‌آید. آه چه رنجی است که آدم از اول به خود چسبیده باشد. در صورتی‌که هر آدم با آدم‌های دیگر معنی پیدا می‌کند و گرنه ممکن است در خود و دوروبر خود غرق شود.
اما همسایه این را تصور نمی‌کند و تصور نمی‌کند در دنیا حتی تصوری هست، تا چه رسد به این‌که حقایقی ممکن است باشد. من او را مثل مرغ خانگی، که زیاد نمی‌پرد، پرانده‌ام. او از پشت‌بام فوراً به سوی زمین می‌آید. باید خود من او را دوباره به روی بام ببرم.
دوست عزیز من! در ادبیات فارسی زمان ما همه‌ی این چیزها هست. با وجود این حرف‌های زیادی که من می‌زنم و بسیار زده‌ام به کسانی می‌رسی که خوب مطالعه کرده‌اند، اما نمی‌فهمند و به کسانی که خوب می‌فهمند، اما عمر آن‌ها از مطالعه گذشته و خودخواهی آن‌ها مانع آن است که خیال کنند دیواری هم در پس این دیوار هست و دیوارهای زیادی که پس‌وپیش شوند، شهری می‌شوند و شهرها کشورها را به وجود می‌آورند و مجموع کشورها، کره‌ی زمین است. و همین‌طور به بالا. در پیش آن‌ها هستی مبهم و بسیار بی‌معنی‌تر از خود آن‌هاست، ولی یک چیز معنی دارد و آن خودشان و هستی وجود تبعی آن‌هاست!
همه‌ی این دردها معلوم است از کجاست. اگر یک تربیت عمومی بود، اگر استعدادها فی‌الواقع به مصرف محل خود می‌رسید، اگر یکی از سیری نمی‌ترکید تا دیگری از گرسنگی بمیرد؛ خیلی هوش‌ها کار خود را می‌کردند. ولی من و شما در شعر کار می‌کنیم و در ادبیات به‌طور عموم، این حرف‌ها به ما نمی‌رسد مگر این‌که بگوییم توانایی در دست ما نیست.
همسایه‌ی شما برای این یاغی‌ست که مدت‌های مدید می‌نشیند و حرف نمی‌زند و خنده‌آور این‌که به من می‌آموزد و راه نشان می‌دهد. من هم، در عین حال که عصبانی می‌شوم، تحمل می‌آورم و غصه می‌خورم، بردباری به خرج می‌دهم. خواهشمندم از همسایه خودتان از من بپرسید. علاج این واقعه، کار و مطالعه است.
می‌پرسیدید تکنیک را چطور تعریف کنم؟ با زبان عملی تعریفی جز این نمی‌دانم و مخصوصاً جز این تعریف نمی‌کنم که تکنیک، کار است نه معرفت. یعنی با کار، معلوم می‌شود نه با فرا گرفتن اصول چیزی. هزار دفعه می‌کنید و نمی‌شود ولی اصول را می‌دانید و آنچه را که نمی‌دانید من می‌گویم تکنیک آن است.
بیش از این راجع به همسایه‌ی خودتان از من نپرسید که گاهگاهی مثل تب‌های نوبه‌ به نوبه به من می‌گوید: اصل معنی‌ست، در هر لباسی که باشد. و خودش نمی‌داند که برای آرایش لباس قدیمی چه‌قدر جان می‌کند. همچنین می‌گوید: آنچه را مردم پسندیدند، می‌ماند.
حکایت آن باسواد است و بی‌سواد در ده. به دهاتی‌ها گفت از او بپرسید ما را چطور می‌نویسند؟ او نوشت «مار». ولی بی‌سواد شکل مار را کشید و به مردم گفت: ای مردم آیا مار کدام است؟
هیچ نظر به رشد انسان ندارد و نمی‌داند تکامل و تاریخ چیست و شعر چطور مولود خواهش‌های انسانی است. هر دقیقه یک جور فکر می‌کند و درباره‌ی من تاسف می‌خورد که این افکار لطیف را چرا به نثر نمی‌نویسید؟ ولی من به‌حد اعلای انسانیت با او رفتار کرده‌ام تاکنون. همان‌طور که او به‌حد اعلای مهمان‌نوازی خود با من رفتار کرده‌است.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین