. . .

متروکه چشمان زرد | ماهک جهانی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام داستان:چشمان زرد

نویسنده:ماهک جهانی

ژانر:ترسناک

خلاصه:داستان در مورد دختری‌ست به نام لیانا. یک روز، در حیاط دارد ورزش می‌کند که با چیز عجیبی مواجه می‌شود. طنابش بی دلیل پاره شده بود. به خانه‌اشان رفت و طناب دیگری برداشت. ادامه داد تا خسته شد. به خانه رفت و روی مبل دراز کشید تا خستگی از تنش بیرون برود ولی...
 
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #2
با خودم شعر می خوندم و طناب میزدم :
پشت این پنجره که یخ زده سرده
مینویسم اون نرفته بر میگرده
می‌شنوم صدای پاتو...
نتونستم شعرو تموم کنم که صدای پایی شنیدم . با بی توجهی و زدن خودم به کوچه علی چپ طناب زدنم رو ادامه دادم . یهو دیدم انگار هیچی از زیر پام نمیگذره. به پایین نگاه کردم که دیدم طنابم بی هیچ دلیلی دقیقا از وسط پاره شده!راستش رو بگم یکم ترسیده بودم . وسایلم رو برداشتم و رفتم بالا که یه طناب دیگه بردارم . تو راه پله به شدت ترسیده بودم . بی هیچ دلیلی . هر دقیقه بر میگشتم و پشتم رو نگاه میکردم . احساس می‌کردم دو تا زن دارن با هم زمزمه می‌کنن و می‌خندن ، یا مثلا صدای یه معلم رو می‌شنیدم که داشت با دانش آموزان صحبت می‌کرد و صدای دو دختربچه و یه پسربچه رو می‌شنیدم که دارن با هم می‌خندن و بازی می کنن . به هر سختی و وحشتی بود خودمو به خونمون رسوندم . اونجا از شدت ترس میلرزیدم . سعی می‌کردم خودمو دلداری بدم . مدام با خودم میگفتم 《لیانا هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود نداره...هیچ دلیلی .》 تو خونه از شدت ترس برق رو سریع روشن کردم . به اتاقم حس بدی داشتم . زمزمه هایی می‌شنیدم
.دوییدم تو اتاق و سریع طناب برداشتم و با دو بقیه وسایلم هم برداشتم . تند از خونه رفتم بیرون . راه پله ترسناک تر شده بود . سایه های خاکستری یک گربه رو میدیدم ولی با خودم میگفتم سایه یه چیز عادیه . بالاخره رسیدم به حیاط . تند تند برقا رو روشن کردم و شروع کردم به طناب زدن . خنده های یک مرد و یک زن رو می‌شنیدم. هوا سرد سرد شده بود . سرد تر از حالت عادی . آب دهنمو قورت دادم و وسایلمو برداشتم و رفتم بالا . طبقه اول رسیده بودم که سایه کامل یک مرد رو دیدم . جایی که نه نور بود نه پنجره نه چیزی که سایه اش اون شکلی باشه . با دهن بسته جیغ خفیفی کشیدم و بسم الله رحمان الرحیمی با همون جیغ خفه گفتم . سایه محو شد . به خودم دلداری دادم که من سایه ای ندیدم و چون نزدیک بود بیوفتم جیغ کشیدم . با ترس و لرز پله هارو بالا رفتم . روی دیوار های کنار راه پله سایه های مشکی غیر واضحی افتاده بود . خودمو به کوچه علی چپ زدم که اصلا اون سایه هار نمیبینم . بالاخره به سختی و وحشت به طبقه بالا رسیدم . سریع درو باز کردم . برقارو خاموش کرده بودم ولی الان همه ی برقا روشن بود . حتی لوستر و نور مخفیا . برای اینکه ترسم کم بشه رفتم روی مبل سه نفره بنفش نشستم و تلویزیون رو با صدای بلند روشن کردم . ترسم ریخته بود که یهو احساس کردم کسی از پشت نگاهم میکنه . سرمو به پشت برگردوندم که جسم سیاهی رو دیدم بدون دهن و دماغ و گوش با چشمای بدون سفیدی زرد با حالتی مثل مردمک چشمای گربه . بلافاصله که چشماشو دیدم جیغ عجیبی با حالت خیلی زیر زدم و روی مبل بنفش سه نفره از هوش رفتم. اون موقع ساعت ۱۷:۵۶ دقیقه بود. موقعی که به هوش اومدم روی مبل یک نفره سبز ابی کم رنگ که نزدیک پنجره و دیوار اتاق لباسم بود، بودم. ساعت ۱۸:۴۵ دقیقه بود. با وحشت بلند شدم . نیم ساعت بعد ، مادرم که بیرون بود ، برگشت خونه . ماجرا رو بهش گفتم البته نه با جزئیات کامل چون میدونستم قطعا میگه کتاب ترسناک زیاد خوندی.
الان دو سال از اون ماجرا میگذره و من هنوز در فکرم که اون موجود ترسناک سیاه با چشمای زرد چی بود.
داستان واقعی است...
 
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین