. . .

متروکه ورق‌های نفرت | پ.الف کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
•بسم رب ماوراء•
عنوان:
ورق‌های نفرت
نویسنده: پ.الف
ژانر: فانتزی

خلاصه:
جسمی در اسارت روحی حاکی از زخم، حاکی از عقده و تنها مانده در جنگلی که پر از خاطره‌هاست. انسانی که در چنگال گرگ خود اسیر شده، توسط جادوگری در انتهای جنگلِ پر از خطر کمین کرده و آخر از همه، دختری که از هویت خویش، خبری ندارد. انتهای قصه چه می‌شود؟ مرگ یا نفرتی که به انتقام ختم می‌شود؟!​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #3
مقدمه:
دفتر خاطراتی که جوهر مشکین خاطرات، سیاهی‌اش را بیش از پیش به رخ می‌کشاند و قبر بدون پوششی از جنس سنگ، تنش را می‌لَرزاند؛ استخوان‌های خرد شده، گوشت‌های گندیده و جسدهای بو گرفته معده‌اش را به جوشش می‌انداخت و حجم نفرتش را به اوج می‌برد. تنفر، ترس و انزجار تمامی عصب‌هایش را از کار انداخته بود؛ گیسوان مشکین‌اش در دست باد به دور سرش می‌چرخید و صورتش را مورد ضرب و جرح قرار می‌داد. او مقصر نبود، بلکه تنها قربانی بازی قلم سرنوشت بود و بس!​
 
آخرین ویرایش:

پ.الف

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2831
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-21
موضوعات
12
نوشته‌ها
132
پسندها
978
امتیازها
183

  • #4
•پارت_اول•
پوزخندش رو اعصابش رژه می‌رفت و سخنش بدتر از آن:
-تو می‌ترسی!
پوزخندی بر روی لب‌های قلوه‌ای‌اش نشست، چشمان قرمزش را که بر اثر زیاده روی کردن در خوردن نوشیدنی بود را سمت مایک چرخاند و همراه با سکسکه‌ای گفت:
-هی پسر، من دختر روزای سختی‌ام. رفتن به اون جنگل مثل خوردن همین نوشیدنیه.
و دوباره محتوای درون لیوان پایه دارش را سرکشید و سرخوشانه خندید، سپس به سمت گوشت‌هایی رفت که برای کباب کردن کنار آتش گذاشته بودند.
سارا که کمی خوددار تر از باقی دوستانش بود، ضربه‌ای پس سر مایک نشاند و با حرص گفت:
-خیلی احمقی مایک، ماریا کله خر تر از این حرف‌هاست، مطمعناً این کار رو می‌کنه.
مایک که نگاهش میخِ گوشت خام خوردن ماریا شده بود، تته پته کنان کمی از صندلی‌های حصیری فاصله گرفت و رو به سارا کرد؛ الکس که به ستون سنگی تکیه داده بود به جای او پاسخ داد:
-هی سارا نگاهش کن! اون داره گوشت رو خام می‌خوره، می‌ترسم دو روز دیگه به ما هم حمله کنه، رفتاراش عجیبه می‌فهمی؟ اون جنگل راه نجات ماست.
سارا نگاهش رنگ ترس و انزجار گرفت، کمی در خود جمع شد؛ اما درون سخنانش می‌شد نگرانی‌ای کمرنگ را برای دوست دوران کودکی‌اش دریافت کرد:
-بچه‌ها ما می‌تونیم ماریا رو پیش دکتر ببریم! شاید...
الکس دو قدم جلو تر آمد و با کوباندن دستانش بر روی میز شیشه‌ای، میان سخنش پرید:
-تو حتی نمی‌تونی به صورت مطمئن بگی که ماریا خوب می‌شه، دختر بخاطر خود ماریا که برات عزیز کرده‌اس، نذار بیشتر از این همه رو عذاب بده. ما باید الان که توی فضا داره سیر و سفر می‌کنه ترغیب به رفتنش کنیم.
سارا لبانش را با زبان تر کرد، سری به تایید تکان داد و خواست حرفی را بر زبان بیاورد که صدای ماریا را شنید:
-هی، بچه‌ها بدون من جلسه تشکیل می‌دید؟!
کمی تلو خورد و صدای جیغ پارکت‌های لق شده را درآورد و در آخر خود را درون آغوش سارا رها ساخت و سرخوشانه رو به مایک پرسید:
-هی پسر، با یه دست بازی چطوری؟! اونم شرطی.
الکس پوزخند زد و تنها دو نفر حاضر در مباحثه‌ی چندی پیش معنایش را فهمیدند. سارا آهی کشید و نگاه در اطراف خانه باغ متعلق به پدرش چرخاند. مایک با اندکی ناراحتی رو به ماریا گفت:
-اوکی ماری، از همین اول بگو شرطت چیه؟
ماریا با خباثت زبان روی دندان نیشش کشید، عادتش بود. مایک چشمانش را بست و هوفی از کلافگی کشید:
-مایک اگه بازنده باشی باید به مدت یک هفته روی پیشونیت بنویسی من یه بازنده‌ام.
ع×ر×ق روق صورت سفید و کک‌مکی پسرک نشست، نقطه ضعفش باخت بود و از آن مهم‌تر مضحکه‌ی دست دیگران شدن، از الان می‌توانست مسخره شدن توسط دوستانش را پیش‌بینی کند. باید سعی‌اش را می‌کرد، ماریا حسابی بر روی بازی‌هایش تمرکز داشت. البته در حالت عادی. شاید می‌توانست اکنون سرش را کلاه بگذارد.
-هی مایک، من دارم خسته می‌شم. آره یا نه؟!
پسرک زیر نگاه سارا و الکس بر روی صندلی رو‌به‌روی ماریا و سارا جلوس کرد و با چرخاندن نگاهش روی گل‌های چیده شده بر روی پارکت‌ها ایوان، سری به تایید تکان داد:
-اوکیه، اما اگه تو باختی...
پوزخندی زد و ادامه سخنش را با چشم گرفتن از الکسی گفت که سراغ کباب کردن گوشت‌ها رفته و خود را حسابی غرق کارش کرده بود:
-باید بری جنگل تاریک، حداقل برای اینکه ثابت کنی نترسی، هوم؟!
ماریا که از بازی خویش مطمئن بود خندید و گفت:
-در نترس بودن من که شکی نیست... ولی به همین خیال باش که من ببازم.

***

ورق‌ها تند و تند در دست جا به جا می‌شد، یک دست تا برد فاصله داشتند، ماریا به صندلی تکیه داده بود و با پوزخند، نوشیدنی درون حلق خود می‌ریخت، مایک اما با پیشانی ع×ر×ق کرده از حواس پرتیِ ماریا سوءاستفاده کرده و کارت‌ها را به نفع خود چید:
-مایک نظرت چیه باختت رو قبول کنی پسر؟!
مایکل با پشت دست کمی از ع×ر×ق‌های پیشانی‌اش را زدود، یقه‌ی تی‌شرتش را از گردنش فاصله داد و با کمی مکث پاسخ داد:
-دختر تو بپا این وسط با سر توی میز فرو نری، بعد برای من کُری بخون. فعلا که مساوی هستیم!
ماریا از خود مطمئن لیوانش را کنار پایش رو زمین گذاشت، نگاهی به الکس و سارا که در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند انداخت و برگه‌ها را از دست مایک قاپید. با دیدن ورق‌های درون دستش معترض شد:
-تو... توی لعنتی تقلب کردی!
مایک خود را بی خبر نشان داد و همراه با نگاهی به آسمان مه آلود بالای سرش لب به سخن گشود:
-ببین ماریا اینکه نمی‌تونی این دست رو ببری و می‌خوای با سیاه بازی خودت رو برنده جلوه بدی اصلا کار خوبی نیست. اگه می‌تونی با همون ورق‌ها بازی کن در غیر این صورت تو باختی.
دخترک با حرص لب بر لب فشرد و فحشی نثار روح پسر کرد، سپس با برداشتن برگه ای برای کامل کردن ورق‌های درون دستش، آغاز بازی را اعلام نمود. ورق روی ورق می‌آمد و با کار حساب شده‌ی مایک، ورق آخر را بر روی ورق ماریا انداخت. سرنوشت اینجا بود، در همین لحظه و همین ساعت از شب‌‌.
برنده‌ی بازی مایک بود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین