. . .

تمام شده نقد و تعیین سطح دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی( چهرزاد)

تالار نقد شعر و دلنوشته‌ها
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #1
img_20210903_154342_706_rjie_rds9.jpg


«به نام تک پروردگار قلب‌های، مستعمره»

نام اثر: مستعمره
نویسنده: @فاطمه قاسمی(چهرزاد)

ژانر: عاشقانه، تراژدی

مقدمه:

آه از کشتار فجیع حس من

میان دست‌های مردانه‌ی تو!

داد از فریادهای خفه‌ام

پشت لبخند‌های مصنوعی تو!

آه از قلب مستعمره‌‌ای

که شده چنگ در چنگ استعمار تو!

بینوا اشک چشم من

که غلتیده، افتاده بر شانه‌ی تو!

من به چه حکم، زندانی شده‌ام

در بند پنجمین

سلول حرف تو؟

می‌سوزد انگشت کوچکم،

از قول‌های دروغین و پوچ تو

افتاده بر رویم، نام یک جانی

مطابق حکم، ضربه‌ی چوب تو!

واژه‌ها در ذهنم

مبهوت شده‌اند بی‌شک،

از بی‌رحمی و سقاوت و

دل سنگ تو!

در پیله‌ی خودساخته‌ام،

به دام افتاده‌ام

سوخت تمام آرزویم را،

آتش حسد تو!

میان بازوان تو،

استکبار آموخته‌ام

بی‌نهایت ستم دیده‌،

تنها مؤنث قلمروی تو!

گوشه‌ای از قلب تو،

فرتوت شده‌ام

حق مرگ را هم از من

سلب کرده، ابروهای درهم‌کشیده‌ی تو!

*حرف دل را باید گفت، هرچند مورد پسند همگان نباشد؛ اما بی‌شک به دل یک نفر سخت می‌نشیند!

لینک اثر:

منتقد: @Nil@85
تاریخ تحویل: ۱۴ آذر ۱۴۰۱
مهلت اتمام: ۲۱ آذر ۱۴۰۱
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
راه‌حل
نقد دلنوشته مستعمره

یه بار دیگه برگشتم با یه کار جدید تا نویسنده‌ای تازه و اثری جدید رو توی انجمن معرفی کنم. مدت زیادی می‌شد که نقدی ننوشته بودم و ذهنم دچار رخوت شده بود؛ اما ناگهان اثری توجهم رو جلب کرد و حیفم اومد وقتی درخواست نقد داد خودم نیام در موردش بنویسم. این کار، دلنوشته‌ایه که ✨اسمش مستعمره‌ست و نویسنده‌‌ش خانوم فاطمه قاسمیه. حتماً می‌دونین معنای کلمه‌ای که گفتم چیه! درسته؟ مستعمره یعنی سرزمینی که تحت استعمار قرار گرفته، استعمار زده، جزو مایملک هم معنی میده و شاید بد نباشه که بگم همین عنوان، قبل از هر چیز توجهم رو به خودش جلب کرد. حالا شاید از خودتون بپرسین چرا برای یه دلنوشته‌ی عاشقانه و تراژدی چنین اسمی انتخاب شده؟! خب، من اینجام که با برداشت‌های خودم این سوال...

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #2
نقد دلنوشته مستعمره

یه بار دیگه برگشتم با یه کار جدید تا نویسنده‌ای تازه و اثری جدید رو توی انجمن معرفی کنم. مدت زیادی می‌شد که نقدی ننوشته بودم و ذهنم دچار رخوت شده بود؛ اما ناگهان اثری توجهم رو جلب کرد و حیفم اومد وقتی درخواست نقد داد خودم نیام در موردش بنویسم. این کار، دلنوشته‌ایه که ✨اسمش مستعمره‌ست و نویسنده‌‌ش خانوم فاطمه قاسمیه. حتماً می‌دونین معنای کلمه‌ای که گفتم چیه! درسته؟ مستعمره یعنی سرزمینی که تحت استعمار قرار گرفته، استعمار زده، جزو مایملک هم معنی میده و شاید بد نباشه که بگم همین عنوان، قبل از هر چیز توجهم رو به خودش جلب کرد. حالا شاید از خودتون بپرسین چرا برای یه دلنوشته‌ی عاشقانه و تراژدی چنین اسمی انتخاب شده؟! خب، من اینجام که با برداشت‌های خودم این سوال رو تا حدی جواب بدم. با توجه به معنای عنوان و محتوا و راوی اثر که زنیه عاشق و تحت ظلم معشوق، میشه چنین برداشت کرد که منظور نویسنده از مستعمره، قلب و وجود زن عاشقه که مرد مورد علاقه‌ش اون رو‌تحت استعمار خودش در آورده و باهاش مثل مایملکش رفتار می‌کنه. این همون رفتاریه که بخشی از زنان این سرزمین باهاش مواجه هستن. بخشی که تعدادشون کم نیست. استعمارگر وارد سرزمین بکری میشه و اون رو تحت استعمار خودش در میاره و باهاش هر طور دلش می‌خواد رفتار می‌کنه؛ انگار که ملک طلقشه و اونی که تحت استثمار و استعمار قرار میگیره، تنها چیزی که از این رابطه‌ی آزار دهنده نصیبش میشه، تنهایی و اشک و سکوته و فریادی که در گلو خفه می‌کنه. می‌تونین با کمی دقت، نمونه‌های زیادیش رو توی جامعه پیدا کنین. پس به نظر من اسمی که برای این اثر انتخاب شده مناسب و به جاست و نویسنده اینجا کارش رو خوب انجام داده؛ هر چند ممکنه بعضی فکر کنن برای یه دلنوشته عاشقانه اسم زمختیه؛ با این حال همین‌که شروع به خوندن کنن و وارد فضای اثر بشن، متوجه دلیل حرفم که میگم عنوان انتخابی، مناسبه خواهند شد.
خب این از اسم؛ حالا بریم سراغ ✨
شروع ببینیم نویسنده‌ی خوبمون چی برامون داره. من برای ✨مقدمه حرف زیادی ندارم؛ جز این که طولانی بود و برای مخاطب راحت طلب گیج کننده‌ست و تا بیاد به آخرش برسه، اولش رو فراموش می‌کنه و‌ نمی‌فهمه چی به چیه.
حالا بریم سر شروع و پارت آغازین:


از آسمان سنگ بارید.

گلدان لـ*ـب حوض شکست.

تکه‌ای از گلدان،تن ماهی
را برید.

و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!

من مستعمره، پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود، انتظار مرگ را می‌کشیدم
؛ که چادرم را باد برد.

من حیران، چو همان کودک سیب‌به‌دست، در شعر دیروز فروغ، چشمانم را بستم؛ به خیال خامی که کل شهر، با چشم من می‌بینند.

پنجره ‌را دستم بست.

راه را پایم رفت.

لبانم خندیدند؛ بی‌خبر از اینکه استعمار نزدیک است.

در چوبین حیاط، از هم گسست.

‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد؛ و باز هم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س!

و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد.

همون‌طور که می‌بینین دلنوشته این‌طور شروع میشه:
از آسمان سنگ بارید.
این جمله، تمام خصوصیاتی رو که یه شروع خوب نیاز داره به اثر داده. چطور؟ اول این که: خواننده رو کنجکاو می‌کنه که چرا از آسمان سنگ بارید؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟ ماجرا چیه؟ و این ایجاد سؤال، باعث میشه خواننده کشیده بشه به دنبال متنی که جلوی دستش قرار داره. دوم: از همین ابتدا شروع به ساختن فضای اثرش می‌کنه و به ما میگه قراره با نوشته‌ای غم انگیز رو به رو بشین. این رو جمله‌های بعدی پارت ابتدایی هم بهمون با صراحت میگن:

گلدان لـ*ـب حوض شکست.

تکه‌ای از گلدان،تن ماهی را برید.

و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!

می‌بینین که اشاره به مرگ و نیستی میشه و اون حس تراژیک رو از همون ابتدا به ما منتقل می‌کنه و البته نویسنده زیرک وقتی میگه:
و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!
کنایه‌ایه به راوی که البته امیدوارم خودش نباشه:
و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.
توی دو‌ جمله‌ای که به هم مرتبط هستن، با دو تا کلمه تن و خندیدن مواجه میشیم که همین باعث میشه بفهمیم راوی با اشاره به ماهی به خودش اشاره می‌کنه و مقصودش از ماهی خودشه. وقتی هم به قسمت‌های بعدی میرسیم متوجه میشیم که این برداشت، درسته:

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد.
این کار نویسنده، قابل تحسینه و جای آفرین داره. حالت موزونی هم که به متن داده و کمی، فقط کمی به سمت شعر شدن متمایلش کرده نه تنها باعث ایراد در کار نشده، بلکه به جذابیت متنش اضافه کرده؛ اما از یه موردی نمیشه گذشت که باعث شده کمی به زیبایی متن خدشه وارد بشه:
من حیران، چو همان کودک سیب‌به‌دست، در شعر دیروز فروغ، چشمانم را بستم؛ به خیال خامی که کل شهر، با چشم من می‌بینند.

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد

به نظرم استفاده از « چو همان» یه خرده حالت نازیبایی داره و اگه نویسنده کلمه‌ی دیگه ای به جاش پیدا می‌کرد بهتر بود. البته این نظر شخصی منه.
دومین مورد که توی بقیه پارت‌ها هم کمابیش باهاش مواجه شدم استفاده بیش از اندازه از ضمیر «من» بود که این هم آزار دهنده‌ست و هم از زیبایی کلام کم می‌کنه:

از آسمان سنگ بارید.

گلدان لـ*ـب حوض شکست.

تکه‌ای از گلدان،تن ماهی را برید.

و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!

من مستعمره، پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود، انتظار مرگ را می‌کشیدم؛ که چادرم را باد برد.

من حیران، چو همان کودک سیب‌به‌دست، در
شعر دیروز فروغ، چشمانم را بستم؛ به خیال خامی که کل شهر، با چشم من می‌بینند.

پنجره ‌را دستم بست.

راه را پایم رفت.

لبانم خندیدند؛ بی‌خبر از اینکه استعمار نزدیک است.

در چوبین حیاط، از هم گسست.

‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد؛ و باز هم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س!

و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد.

حالا برسیم به ✨سیر اثر که با اشاره به زخم خوردن راوی و حال و هواش شروع میشه، با تداعی خاطرات، یاد آوری مادر و حرف‌ها و شعرهاش و خاطرات رقت انگیز دوران کودکی، بعد از اون عشق و جدال بین عقل و قلب و در نهایت باختن به دل و بی وفایی معشوق، تنهایی و در آخر کودکی که دفن میشه. این سیر قهقرایی زندگی راوی با فراز و فرودهای جذابش رو خیلی کم توی دلنوشته‌ای دیدم. یه روایت داستانی غیر مستقیم هم داره که جذابتر و قویترش کرده و من فکر می‌کنم نقطه‌ی حساس و اوج اثر این قسمته:
وقت بستن پنجره‌ بود که باز دوباره‌ ملاقاتش کردم.

لرزه به پاهایم افتاد؛ و قسم به جان عزیزم، که صدای تپش قلبم را، خوب احساس کردم!

او از من‌ چه‌ می‌خواست؟!

عشقی آتشین یا جان نهادن بی‌منت؟!

نمی‌دانم؛ خدایا تو بگو!

این احساس و این دلهره چیست؟!

این احساس ممنوعه که، این‌گونه مشوشم می‌سازد.

اين‌گونه مرا وا‌می‌دارد، به بی‌تابی!

مرا وامی‌دارد که نگران حادثه‌ای باشم.

چو قصه‌های ترسناک کودکی، که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم، خواب به‌ چشمانم نمی‌آمد.

آنجا بود.

نشسته بر نخل سربریده‌ای که، ساکن همین خیابان است.

پیرهن سپیدی به تن داشت. سبزه‌روی بود و بلندبالا، با چشمانی روشن، به رنگ رود در هنگام طلوع شمس، که منِ خیره‌سر را غرق می‌کرد.

این بار نگاهش را، از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد.

او در نگاه من چه می‌جست؟!

چه راز سربه‌مهری در قهوه‌ای چشمانم بود؛ که اين‌گونه نظرم می‌کرد؟!

این ‌بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!

اما صدای اذان آمد.

او رفت و من هم رفتم. او به مسجد و من به اتاق، او به‌ناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس،

اما او، برای چه می‌رفت؟!

و‌ فرودش مرگ کودک و صحنه‌ی گورستان و نوشیدن زهر توسط راویه.
انگار که بعد از تولد اون عشق، شروع یه زندگی و رشد کجدار و مریضش پایانش باید به مرگ ختم بشه.

هر چند میشه گفت خود همین صحنه‌هایی هم که ذکر کردم می‌تونن نقاط اوج دیگه‌ای باشن. این صحنه‌های جذاب و بیشتر غم انگیز که توی اثر زیاد هم بودن، احساس بی حوصلگی و کرختی رو از مخاطب میگیرن و اون رو تا آخر مشتاق نگه میدارن.
از این موضوع که بگذریم میرسیم به ✨
توصیفات اثر که بخش مهمی از اون رو در بر میگیرن و اهمیت زیادی دارن. توی دلنوشته، مهمتر از همه توصیف احساساته، یعنی احساسات، طوری پرداخت بشن که خواننده با خوندن متن دلنوشته به درکی از احساسات نویسنده برسه و حتی هر جا لازم باشه، باهاش همذات‌پنداری کنه. نویسنده‌ای که بتونه مخاطبش رو با نوشته‌هاش تحت تاثیر قرار بده، قسمت زیادی از کار رو درست انجام داده و من فکر می‌کنم فاطمه‌ی عزیز در بیان حس و حال و احساسات توی دلنوشته‌ش موفق عمل کرده اونجا که میگه:
من احساس ضعف می‌کنم.
تنم یخ می‌بندد.
گویا در یک عصر پاییزی، بادی از فراز زاگرس، به مقصد من درحال حرکت است.
آری من مرده‌ام!
مگر مردن این نیست؛ که روح در تن نباشد؟

حس مرگ رو با سرما در هم آمیخته و حرف از باد پاییزی به میون میاره و ما می‌دونیم پاییز چه جور فصلیه. بنابراین قرار دادن کلماتی مثل پاییز، بادی که به سمت راوی در حرکته( و یقیناً سرده)، مردن و یخ بستن، کار هوشمندانه‌ایه و حتی اگه با فکر قبلی انجام نشده و انتخاب واژه‌ها اتفاقی بوده باشه، چیزی از ارزش کار نویسنده کم نمی‌کنه؛ بلکه به ما استعداد ذاتیش رو در نوشتن نشون میده. یه قسمتی هم که خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد بخشی از دلنوشته بود که واقعا لحظه‌ای روش مکث کردم. توی قسمت مورد نظر، احساس عشق، یک دیدار، نگاه، ترس، یاد قصه‌های گذشته مادر که انگار هنوز مثل هشداری در ذهن راوی عمل می‌کنن، بسیار زیبا توصیف شده بود:

وقت بستن پنجره‌ بود که باز دوباره‌ ملاقاتش کردم.

لرزه به پاهایم افتاد؛ و قسم به جان عزیزم، که صدای تپش قلبم را، خوب احساس کردم!

او از من‌ چه‌ می‌خواست؟!

عشقی آتشین یا جان نهادن بی‌منت؟!

نمی‌دانم؛ خدایا تو بگو!

این احساس و این دلهره چیست؟!

این احساس ممنوعه که، این‌گونه مشوشم می‌سازد.

اين‌گونه مرا وا‌می‌دارد، به بی‌تابی!

مرا وامی‌دارد که نگران حادثه‌ای باشم.

چو قصه‌های ترسناک کودکی، که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم، خواب به‌ چشمانم نمی‌آمد.

آنجا بود.

نشسته بر نخل سربریده‌ای که، ساکن همین خیابان است.

پیرهن سپیدی به تن داشت. سبزه‌روی بود و بلندبالا، با چشمانی روشن، به رنگ رود در هنگام طلوع شمس، که منِ خیره‌سر را غرق می‌کرد.

این بار نگاهش را، از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد.

او در نگاه من چه می‌جست؟!

چه راز سربه‌مهری در قهوه‌ای چشمانم بود؛ که اين‌گونه نظرم می‌کرد؟!

این ‌بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!

اما صدای اذان آمد.

او رفت و من هم رفتم. او به مسجد و من به اتاق، او به‌ناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس،

اما او، برای چه می‌رفت؟!

و جالب اینجاست که نویسنده عزیزمون فقط به توصیف احساساتش بسنده نکرده و زمان و‌ مکان رو هم در این بین به خوبی به تصویر کشیده؛ طوری که هر سه نوع توصیف در هم تنیده شدن و یک انسجام زیبایی رو به وجود آوردن:
بامداد بود.
خسته و رنجور، بی‌تاب و مسکوت، خیره به در بودم.
سنگی به شیشه خورد. لرزید اندامم.
من بودم و تنهایی، با ذهن پریشانم.
صدای قدم‌هایش، وسوسه‌ام می‌کرد؛ که بدانم کیست، چه می‌خواهد از جانم؟
شاید دیوانه‌ای باشد، در مسیر شیدایی!
یا شاید مردی عاشق‌پیشه، که برساندم
به رسوایی!
اما با دیدنش در من، انقلابی عظیم رخ داد.
عقل کتمان می‌کرد؛ اما قلب، چاره را نشان می‌داد

و البته با ظرافت و زیبایی این کار رو انجام میده:
فرش‌ کهنه‌ی اتاق، با نقش‌های درهم‌پیچیده، غبار نشسته بر دل آیینه‌ی روشن، که به هوا می‌رود و نیست می‌شود.
گل‌های درون باغچه، که سر برمی‌آورند و جوانه می‌زنند.
و منی که گویا امروز خورشیدش، از سوی دیگری تابیده!
موهایم را شانه می‌زنم؛ و می‌بافم.
لباس رنگینم را از صندوقچه بیرون کشیده؛ و تن می‌کنم.
تبسم لحظه‌ای لبانم را رها‌ نمی‌کند.
چشمانم را سرمه‌ می‌کشانم؛ و لبانم را رنگ لعل می‌بخشم.
با سیب سرخ و تکه‌ای سیر، سمنو و سماق، چای داغ با عطر هل، شربتِ عطرِ گلاب، و هرچه هست، سین‌های سفره‌ام را می‌چینم.

یا در این بخش:
باز من و پنجره و باز خیابان نود، کودکی دست به دست مادرش، گوش به نجوای پدر، لی‌لی‌کنان، راه می‌رفت.
مادرش در پی او، پدرش خنده کنان!
موج خوشبختی آنان، چشمانم خیس کرد.
دست به چانه نهاده و به تماشا نشستم.
آن‌ور کوچه، جایی نزدیک نخلستان، دخترکی چادر مشکی به سر، دانه‌های کوچک خرما را، روی سر نهاده و می‌برد.
پسران روی پل چوبین رود، با تیر و کمان، بی‌توجه به حق حیات، پرنده‌ها می‌کشتند.

نه اون‌قدر زیاده گویی و حرف‌ها و حواشی بی ربط که حوصله‌ی خواننده رو سر ببره و نه کوتاه و کم که مخاطب متوجه منظور نویسنده نشه و فاطمه عزیز، حتی گاهی بدون اینکه مستقیم زمان رو به ما بگه با اشاره ای غیر مستقیم این کار رو می‌کنه و این خواننده‌ست که با به تصویر کشیده شدن صحنه های قبل و جنب و جوش بیرون می‌فهمه که زمان مورد نظر نویسنده با توجه به رسیدن وقت اذان، یا ظهره باید باشه یا غروب:
این ‌بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!
اما صدای اذان آمد.
او رفت و من هم رفتم. او به مسجد و من به اتاق، او به‌ناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس،
اما او، برای چه می‌رفت؟!

اما بپردازیم به ✨آرایه پردازی در اثر و ببینیم نویسنده‌ی خوش ذوقمون در این مورد چی برامون داره:
دلنوشته مستعمره پر از تشبیهات تازه و‌ جذابه:

لبانم، برای نوشیدن، به دستانم ملتمس نظر می‌کنند؛ و من بی‌اعتنا به چشمان به‌خون‌نشسته‌‌ی درون آیینه، جرعه‌ا‌ی از شوکران را خواستارم.
شراره‌ی تشویش، تا آن‌سوی اطمینان زبانه‌ می‌زند.
که اگه این‌طور نبود اثر بدون شک نصف بیشتر زیبایی خودش رو از دست می‌داد. دقت کنید که به لب‌ها توانایی نگاه کردن ملتمسانه به دست‌ها داده شده. نگاه کردن کاری انسانیه و دوستمون این صفت انسانی رو برای لب‌ها قائل شده ؛ انگار اون‌ها آدم‌هایی هستن که به التماس، نظاره‌گر و تشنه هستن و جرعه‌ای از هر چه هست حتی زهر رو خواهان.
و ببینید که چه طور تشویش به آتش تشبیه شده با دادن صفت‌ها و حرکات آتش؟
و باز هم نویسنده در خطی از همون پارت صفت گرگ رو به زهر میده که رگ‌ها رو‌ پاره می‌کنه:

رگ‌ها را، زهر گرگ‌صفت در دستم ماهرانه می‌درد.
و در آخر از ارایه‌ی تلمیح به چه زیبایی استفاده می‌کنه وقتی میگه:
خوش ‌آمدی نوشداروی من، خوش ‌آمدی! ( اشاره به نوش داروی بعد از مرگ سهراب)
و‌ حتی این که قلبش رو به مستعمره و معشوق رو به استعمارگر تشبیه کرده هم کار جالبیه.
در مورد ✨
لحن هم باید بگم که آهنگ بیان نویسنده‌ست و طرز برخوردش با موضوعه و می‌تونه شکل‌های مختلفی به خودش بگیره مثل: خنده‌دار، گریه‌آور، جدی، طنز‌آمیز، تحقیرآمیز، نشاط‌آور، موقرانه، رسمی یا صمیمی، خشم‌آلود، التماس‌آلود، ملال‌آور، شبهه‌انگیز، تکبرآمیز، با بذله‌گویی و ...
که می‌تونه به روان خوندن متن توسط مخاطب هم کمک کنه.
نویسنده بسته به موضوعی که انتخاب کرده لحن و سبک خودش رو عوض می‌کنه حالا با توجه به این توضیحات ببینیم این مورد توی اثر فاطمه عزیز به چه نحوی وجود داره. در دلنوشته مستعمره، نوع و نحوه انتخاب واژه‌ها و موضوع، همه یه فضای سرد و گرفته و غم انگیز به وجود آوردن که هماهنگ با ژانر اثر که تراژدی و عاشقانه‌‌ست پیش رفته و این نوع انتخاب کلمات، لحن رو غم انگیز و جدی کرده؛ به طوری که با اصل موضوع هماهنگه و نویسنده با استفاده از کلمات و جملات خاص و گریز به خاطرات، این لحن رو به وجود آورده. خون، مرگ، گورستان، ترس، نعره، زهر، نوشدارو که به تناوب در متن مشاهده میشن. ما حتی می‌تونیم فراز و فرود لحن راوی رو موقع روایت حس کنیم؛ اما به همین ترتیبی که لحن و آهنگ صدای نویسنده با جذابیت خاص خودش در گوشمون می‌پیچه، ✨
نثر اثر دارای ثبات و یکدستیه و هیچ انحرافی در اون دیده نمیشه و تا آخر هم همینطور باقی می‌مونه. من با آثار زیادی مواجه شدم که نثر ادبی و نوشتاری رو با محاوره قاطی کردن و به یکدستی و زیبایی متنشون ضربه وارد کردن؛ ولی نویسنده‌ی مستعمره چنین اشتباهی مرتکب نشده.
با این حال در این دلنوشته زیبا، یه سری ✨
ایرادات نگارشی وجود داشت که اگه برطرف بشن باعث میشن متن کمتر دچار خدشه بشه:
پشت پلکانم جان می‌گیرد؛ و نوایی شیرین، خموشش می‌سازد. «مادر بودن!»
ناگاه تصویری کم‌رنگ، و خیالی چو سراب، پشت پلکانم جان می‌گیرد
:
درک نمی‌کنم که چرا خیلی از نویسنده های جوونمون به جای پلک‌ها می‌نویسن پلکان! باور کنید پلکان یعنی نردبون و جمع پلک نمیشه. جمع پلک میشه پلک‌ها، حتی بخوای ادبی هم بنویسیش میشه پلک‌ها.


دلبسته به اتاقکی نمناکم، که از سقف کوتهش هرشب، زجر چکه می‌کند: به نظر من کوتهش یه حالت نازیبایی به این قسمت داده و اگه همون کوتاهش نوشته بشه زیباتره.

آن روز شکوفه‌ی برگ آلو خواهم چید؛ و جایی میان موهایم خواهم‌ گذشت: خواهم گذاشت

چشمانم را سرمه‌ می‌کشانم؛ و لبانم را رنگ لعل می‌بخشم:
استفاده از این نوع فعل‌ها و واژه‌ها متن رو ادبی و زیبا نمی‌کنن و باعث ایراد و اشکال هستن. چرا باید به جای جمله ساده و زیبای: به چشم‌هایم سرمه می‌کشم یا به چشمانم سرمه می کشم، نویسنده بنویسه چشمانم را سرمه می‌کشانم که از نظر دستوری هم جای اشکال داره؟! و اما در مورد لبانم را رنگ لعل می‌بخشم:
اول اینکه لبانم واژه زیبایی برای این جمله نیست. دوم این‌که رنگ لعل برای لب، بیش از حد قدیمی و تکراری شده و کاش نویسنده از کلمه‌ی جدیدتر و به روزتری استفاده می‌کرد.


درهم‌تنیده و چینی که با دیدنم، بر ‌پیشانی‌شان افتاد: اینجا اگر منظور معشوقه که یه نفره و باید نوشته می‌شد: «:چینی بر پیشانیش افتاد» و جمع بسته نمی‌شد.
با فکر اینکه این دیدار، تداعی نخواهد شد، آواز حزن سر دادم: اینجا به نظر میرسه باز هم نویسنده، واژه‌ی اشتباهی رو انتخاب کرده. تداعی یعنی به یاد آوردن و اگه استفاده بشه معنی جمله میشه: با فکر این که این دیدار یادآوری نخواهد شد آواز حزن سر دادم. فکر می‌کنم دوستمون می‌خواسته بگه با فکر این که این دیدار تکرار نخواهد شد آواز حزن سر دادم و به جای واژه تکرار اومده از تداعی استفاده کرده.
به جز این‌ها که گفتم چند مورد جزیی ایراد تایپی هم وجود داشت که حتماً در پروسه ویرایش، اصلاح میشن. در هر صورت، دلنوشته مستعمره، اثر زیبایی بود که از خوندنش و نوشتن نقدی هر چند کوتاه و جزیی در موردش، لذت زیادی بردم و اگر مجالی پیدا می‌کردم در مورد نمادهایی هم که در اون به کار رفته بود می‌نوشتم. به این ترتیب و با توجه به توضیحاتم، نظرم اینه که دلنوشته مستعمره سطح طلایی بگیره؛ هر چند می‌تونست تگ الماسی رو‌ نصیب خودش بکنه؛ اما همون ایراداتی که ذکر کردم مانع این اتفاق شدن.

به امید خوندن آثار زیبای دیگه از نویسنده عزیزمون و با آرزوی موفقیت برای ایشون:
سطح:
طلایی
رده سنی: جوانان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #3
نقد دلنوشته مستعمره

یه بار دیگه برگشتم با یه کار جدید تا نویسنده‌ی تازه و اثر جدید رو توی انجمن معرفی کنم. مدت زیادی می‌شد ک نقدی ننوشته بودم و ذهنم دچار رخوت شده بود؛ اما ناگهان اثری توجهم رو جلب کرد و حیفم اومد وقتی درخواست نقد داد خودم نیام در موردش بنویسم. این کار، دلنوشته‌ایه که ✨اسمش مستعمره‌ست و نویسنده‌‌ش خانوم فاطمه قاسمیه. حتماً می‌دونین معنای کلمه‌ای که گفتم چیه! درسته؟ مستعمره یعنی سرزمینی که تحت استعمار قرار گرفته، استعمار زده، جزو مایملک هم معنی میده و شاید بد نباشه که بگم همین عنوان، قبل از هر چیز توجهم رو به خودش جلب کرد. حالا شاید از خودتون بپرسین چرا برای یه دلنوشته‌ی عاشقانه و تراژدی چنین اسمی انتخاب شده؟! خب، من اینجام که با برداشت‌های خودم این سوال رو تا حدی جواب بدم. با توجه به معنای عنوان و محتوا و راوی اثر که زنیه عاشق و تحت ظلم معشوق، میشه چنین برداشت کرد که منظور نویسنده از مستعمره، قلب و وجود زن عاشقه که مرد مورد علاقه‌ش اون رو‌تحت استعمار خودش در آورده و باهاش مثل مایملکش رفتار می‌کنه. این همون رفتاریه که بخشی از زنان این سرزمین باهاش مواجه هستن. بخشی که تعدادشون کم نیست. استعمارگر وارد سرزمین بکری میشه و اون رو تحت استعمار خودش در میاره و باهاش هر طور دلش می‌خواد رفتار می‌کنه؛ انگار که ملک طلقشه و اونی که تحت استثمار و استعمار قرار میگیره، تنها چیزی که از این رابطه‌ی آزار دهنده نصیبش میشه، تنهایی و اشک و سکوته و فریادی که در گلو خفه می‌کنه. می‌تونین با کمی دقت، نمونه‌های زیادیش رو توی جامعه پیدا کنین. پس به نظر من اسمی که برای این اثر انتخاب شده مناسب و به جاست و نویسنده اینجا کارش رو خوب انجام داده؛ هر چند ممکنه بعضی فکر کنن برای یه دلنوشته عاشقانه اسم زمختیه؛ با این حال همین‌که شروع به خوندن کنن و وارد فضای اثر بشن، متوجه دلیل حرفم که میگم عنوان انتخابی، مناسبه خواهند شد.
خب این از اسم؛ حالا بریم سراغ ✨
شروع ببینیم نویسنده‌ی خوبمون چی برامون داره. من برای ✨مقدمه حرف زیادی ندارم؛ جز این که طولانی بود و برای مخاطب راحت طلب گیج کننده‌ست و تا بیاد به آخرش برسه، اولش رو فراموش می‌کنه و‌ نمی‌فهمه چی به چیه.
حالا بریم سر شروع و پارت آغازین:


از آسمان سنگ بارید.

گلدان لـ*ـب حوض شکست.

تکه‌ای از گلدان،تن ماهی
را برید.

و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!

من مستعمره، پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود، انتظار مرگ را می‌کشیدم
؛ که چادرم را باد برد.

من حیران، چو همان کودک سیب‌به‌دست، در شعر دیروز فروغ، چشمانم را بستم؛ به خیال خامی که کل شهر، با چشم من می‌بینند.

پنجره ‌را دستم بست.

راه را پایم رفت.

لبانم خندیدند؛ بی‌خبر از اینکه استعمار نزدیک است.

در چوبین حیاط، از هم گسست.

‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد؛ و باز هم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س!

و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد.

همون‌طور که می‌بینین دلنوشته این‌طور شروع میشه:
از آسمان سنگ بارید.
این جمله، تمام خصوصیاتی رو که یه شروع خوب نیاز داره به اثر داده. چطور؟ اول این که: خواننده رو کنجکاو می‌کنه که چرا از آسمان سنگ بارید؟ قراره چه اتفاقی بیفته؟ ماجرا چیه؟ و این ایجاد سؤال، باعث میشه خواننده کشیده بشه به دنبال متنی که جلوی دستش قرار داره. دوم: از همین ابتدا شروع به ساختن فضای اثرش می‌کنه و به ما میگه قراره با نوشته‌ای غم انگیز رو به رو بشین. این رو جمله‌های بعدی پارت ابتدایی هم بهمون با صراحت میگن:

گلدان لـ*ـب حوض شکست.

تکه‌ای از گلدان،تن ماهی را برید.

و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!

می‌بینین که اشاره به مرگ و نیستی میشه و اون حس تراژیک رو از همون ابتدا به ما منتقل می‌کنه و البته نویسنده زیرک وقتی میگه:
و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!
کنایه‌ایه به راوی که البته امیدوارم خودش نباشه:
و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.
توی دو‌ جمله‌ای که به هم مرتبط هستن، با دو تا کلمه تن و خندیدن مواجه میشیم که همین باعث میشه بفهمیم راوی با اشاره به ماهی به خودش اشاره می‌کنه و مقصودش از ماهی خودشه. وقتی هم به قسمت‌های بعدی میرسیم متوجه میشیم که این برداشت، درسته:

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد.
این کار نویسنده، قابل تحسینه و جای آفرین داره. حالت موزونی هم که به متن داده و کمی، فقط کمی به سمت شعر شدن متمایلش کرده نه تنها باعث ایراد در کار نشده، بلکه به جذابیت متنش اضافه کرده؛ اما از یه موردی نمیشه گذشت که باعث شده کمی به زیبایی متن خدشه وارد بشه:
من حیران، چو همان کودک سیب‌به‌دست، در شعر دیروز فروغ، چشمانم را بستم؛ به خیال خامی که کل شهر، با چشم من می‌بینند.

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد

به نظرم استفاده از « چو همان» یه خرده حالت نازیبایی داره و اگه نویسنده کلمه‌ی دیگه ای به جاش پیدا می‌کرد بهتر بود. البته این نظر شخصی منه.
دومین مورد که توی بقیه پارت‌ها هم کمابیش باهاش مواجه شدم استفاده بیش از اندازه از ضمیر «من» بود که این هم آزار دهنده‌ست و هم از زیبایی کلام کم می‌کنه:

از آسمان سنگ بارید.

گلدان لـ*ـب حوض شکست.

تکه‌ای از گلدان،تن ماهی را برید.

و چه کس می‌دانست؛ ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!

من مستعمره، پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود، انتظار مرگ را می‌کشیدم؛ که چادرم را باد برد.

من حیران، چو همان کودک سیب‌به‌دست، در
شعر دیروز فروغ، چشمانم را بستم؛ به خیال خامی که کل شهر، با چشم من می‌بینند.

پنجره ‌را دستم بست.

راه را پایم رفت.

لبانم خندیدند؛ بی‌خبر از اینکه استعمار نزدیک است.

در چوبین حیاط، از هم گسست.

‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد؛ و باز هم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س!

و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.

چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود، بیشتر می‌خندد.

حالا برسیم به ✨سیر اثر که با اشاره به زخم خوردن راوی و حال و هواش شروع میشه، با تداعی خاطرات، یاد آوری مادر و حرف‌ها و شعرهاش و خاطرات رقت انگیز دوران کودکی، بعد از اون عشق و جدال بین عقل و قلب و در نهایت باختن به دل و بی وفایی معشوق، تنهایی و در آخر کودکی که دفن میشه. این سیر قهقرایی زندگی راوی با فراز و فرودهای جذابش رو خیلی کم توی دلنوشته‌ای دیدم. یه روایت داستانی غیر مستقیم هم داره که جذابتر و قویترش کرده و من فکر می‌کنم نقطه‌ی حساس و اوج اثر این قسمته:
وقت بستن پنجره‌ بود که باز دوباره‌ ملاقاتش کردم.

لرزه به پاهایم افتاد؛ و قسم به جان عزیزم، که صدای تپش قلبم را، خوب احساس کردم!

او از من‌ چه‌ می‌خواست؟!

عشقی آتشین یا جان نهادن بی‌منت؟!

نمی‌دانم؛ خدایا تو بگو!

این احساس و این دلهره چیست؟!

این احساس ممنوعه که، این‌گونه مشوشم می‌سازد.

اين‌گونه مرا وا‌می‌دارد، به بی‌تابی!

مرا وامی‌دارد که نگران حادثه‌ای باشم.

چو قصه‌های ترسناک کودکی، که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم، خواب به‌ چشمانم نمی‌آمد.

آنجا بود.

نشسته بر نخل سربریده‌ای که، ساکن همین خیابان است.

پیرهن سپیدی به تن داشت. سبزه‌روی بود و بلندبالا، با چشمانی روشن، به رنگ رود در هنگام طلوع شمس، که منِ خیره‌سر را غرق می‌کرد.

این بار نگاهش را، از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد.

او در نگاه من چه می‌جست؟!

چه راز سربه‌مهری در قهوه‌ای چشمانم بود؛ که اين‌گونه نظرم می‌کرد؟!

این ‌بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!

اما صدای اذان آمد.

او رفت و من هم رفتم. او به مسجد و من به اتاق، او به‌ناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس،

اما او، برای چه می‌رفت؟!

و‌ فرودش مرگ کودک و صحنه‌ی گورستان و نوشیدن زهر توسط راویه.
انگار که بعد از تولد اون عشق، شروع یه زندگی و رشد کجدار و مریضش پایانش باید به مرگ ختم بشه.

هر چند میشه گفت خود همین صحنه‌هایی هم که ذکر کردم می‌تونن نقاط اوج دیگه‌ای باشن. این صحنه‌های جذاب و بیشتر غم انگیز که توی اثر زیاد هم بودن، احساس بی حوصلگی و کرختی رو از مخاطب میگیرن و اون رو تا آخر مشتاق نگه میدارن.
از این موضوع که بگذریم میرسیم به ✨
توصیفات اثر که بخش مهمی از اون رو در بر میگیرن و اهمیت زیادی دارن. توی دلنوشته، مهمتر از همه توصیف احساساته، یعنی احساسات، طوری پرداخت بشن که خواننده با خوندن متن دلنوشته به درکی از احساسات نویسنده برسه و حتی هر جا لازم باشه، باهاش همذات‌پنداری کنه. نویسنده‌ای که بتونه مخاطبش رو با نوشته‌هاش تحت تاثیر قرار بده، قسمت زیادی از کار رو درست انجام داده و من فکر می‌کنم فاطمه‌ی عزیز در بیان حس و حال و احساسات توی دلنوشته‌ش موفق عمل کرده اونجا که میگه:
من احساس ضعف می‌کنم.
تنم یخ می‌بندد.
گویا در یک عصر پاییزی، بادی از فراز زاگرس، به مقصد من درحال حرکت است.
آری من مرده‌ام!
مگر مردن این نیست؛ که روح در تن نباشد؟

حس مرگ رو با سرما در هم آمیخته و حرف از باد پاییزی به میون میاره و ما می‌دونیم پاییز چه جور فصلیه. بنابراین قرار دادن کلماتی مثل پاییز، بادی که به سمت راوی در حرکته( و یقیناً سرده)، مردن و یخ بستن، کار هوشمندانه‌ایه و حتی اگه با فکر قبلی انجام نشده و انتخاب واژه‌ها اتفاقی بوده باشه، چیزی از ارزش کار نویسنده کم نمی‌کنه؛ بلکه به ما استعداد ذاتیش رو در نوشتن نشون میده. یه قسمتی هم که خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد بخشی از دلنوشته بود که واقعا لحظه‌ای روش مکث کردم. توی قسمت مورد نظر، احساس عشق، یک دیدار، نگاه، ترس، یاد قصه‌های گذشته مادر که انگار هنوز مثل هشداری در ذهن راوی عمل می‌کنن، بسیار زیبا توصیف شده بود:

وقت بستن پنجره‌ بود که باز دوباره‌ ملاقاتش کردم.

لرزه به پاهایم افتاد؛ و قسم به جان عزیزم، که صدای تپش قلبم را، خوب احساس کردم!

او از من‌ چه‌ می‌خواست؟!

عشقی آتشین یا جان نهادن بی‌منت؟!

نمی‌دانم؛ خدایا تو بگو!

این احساس و این دلهره چیست؟!

این احساس ممنوعه که، این‌گونه مشوشم می‌سازد.

اين‌گونه مرا وا‌می‌دارد، به بی‌تابی!

مرا وامی‌دارد که نگران حادثه‌ای باشم.

چو قصه‌های ترسناک کودکی، که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم، خواب به‌ چشمانم نمی‌آمد.

آنجا بود.

نشسته بر نخل سربریده‌ای که، ساکن همین خیابان است.

پیرهن سپیدی به تن داشت. سبزه‌روی بود و بلندبالا، با چشمانی روشن، به رنگ رود در هنگام طلوع شمس، که منِ خیره‌سر را غرق می‌کرد.

این بار نگاهش را، از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد.

او در نگاه من چه می‌جست؟!

چه راز سربه‌مهری در قهوه‌ای چشمانم بود؛ که اين‌گونه نظرم می‌کرد؟!

این ‌بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!

اما صدای اذان آمد.

او رفت و من هم رفتم. او به مسجد و من به اتاق، او به‌ناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس،

اما او، برای چه می‌رفت؟!

و جالب اینجاست که نویسنده عزیزمون فقط به توصیف احساساتش بسنده نکرده و زمان و‌ مکان رو هم در این بین به خوبی به تصویر کشیده؛ طوری که هر سه نوع توصیف در هم تنیده شدن و یک انسجام زیبایی رو به وجود آوردن:
بامداد بود.
خسته و رنجور، بی‌تاب و مسکوت، خیره به در بودم.
سنگی به شیشه خورد. لرزید اندامم.
من بودم و تنهایی، با ذهن پریشانم.
صدای قدم‌هایش، وسوسه‌ام می‌کرد؛ که بدانم کیست، چه می‌خواهد از جانم؟
شاید دیوانه‌ای باشد، در مسیر شیدایی!
یا شاید مردی عاشق‌پیشه، که برساندم
به رسوایی!
اما با دیدنش در من، انقلابی عظیم رخ داد.
عقل کتمان می‌کرد؛ اما قلب، چاره را نشان می‌داد

و البته با ظرافت و زیبایی این کار رو انجام میده:
فرش‌ کهنه‌ی اتاق، با نقش‌های درهم‌پیچیده، غبار نشسته بر دل آیینه‌ی روشن، که به هوا می‌رود و نیست می‌شود.
گل‌های درون باغچه، که سر برمی‌آورند و جوانه می‌زنند.
و منی که گویا امروز خورشیدش، از سوی دیگری تابیده!
موهایم را شانه می‌زنم؛ و می‌بافم.
لباس رنگینم را از صندوقچه بیرون کشیده؛ و تن می‌کنم.
تبسم لحظه‌ای لبانم را رها‌ نمی‌کند.
چشمانم را سرمه‌ می‌کشانم؛ و لبانم را رنگ لعل می‌بخشم.
با سیب سرخ و تکه‌ای سیر، سمنو و سماق، چای داغ با عطر هل، شربتِ عطرِ گلاب، و هرچه هست، سین‌های سفره‌ام را می‌چینم.

یا در این بخش:
باز من و پنجره و باز خیابان نود، کودکی دست به دست مادرش، گوش به نجوای پدر، لی‌لی‌کنان، راه می‌رفت.
مادرش در پی او، پدرش خنده کنان!
موج خوشبختی آنان، چشمانم خیس کرد.
دست به چانه نهاده و به تماشا نشستم.
آن‌ور کوچه، جایی نزدیک نخلستان، دخترکی چادر مشکی به سر، دانه‌های کوچک خرما را، روی سر نهاده و می‌برد.
پسران روی پل چوبین رود، با تیر و کمان، بی‌توجه به حق حیات، پرنده‌ها می‌کشتند.

نه اون‌قدر زیاده گویی و حرف‌ها و حواشی بی ربط که حوصله‌ی خواننده رو سر ببره و نه کوتاه و کم که مخاطب متوجه منظور نویسنده نشه و فاطمه عزیز، حتی گاهی بدون اینکه مستقیم زمان رو به ما بگه با اشاره ای غیر مستقیم این کار رو می‌کنه و این خواننده‌ست که با به تصویر کشیده شدن صحنه های قبل و جنب و جوش بیرون می‌فهمه که زمان مورد نظر نویسنده با توجه به رسیدن وقت اذان، یا ظهره باید باشه یا غروب:
این ‌بار خلاف دیدار اول، میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!
اما صدای اذان آمد.
او رفت و من هم رفتم. او به مسجد و من به اتاق، او به‌ناچار و من راضی، من برای دعای رفع این احساس،
اما او، برای چه می‌رفت؟!

اما بپردازیم به ✨آرایه پردازی در اثر و ببینیم نویسنده‌ی خوش ذوقمون در این مورد چی برامون داره:
دلنوشته مستعمره پر از تشبیهات تازه و‌ جذابه:

لبانم، برای نوشیدن، به دستانم ملتمس نظر می‌کنند؛ و من بی‌اعتنا به چشمان به‌خون‌نشسته‌‌ی درون آیینه، جرعه‌ا‌ی از شوکران را خواستارم.
شراره‌ی تشویش، تا آن‌سوی اطمینان زبانه‌ می‌زند.
که اگه این‌طور نبود اثر بدون شک نصف بیشتر زیبایی خودش رو از دست می‌داد. دقت کنید که به لـ*ـب‌ها توانایی نگاه کردن ملتمسانه به دست‌ها داده شده. نگاه کردن کاری انسانیه و دوستمون این صفت انسانی رو برای لـ*ـب‌ها قائل شده ؛ انگار اون‌ها آدم‌هایی هستن که به التماس، نظاره‌گر و تشنه هستن و جرعه‌ای از هر چه هست حتی زهر رو خواهان.
و ببینید که چه طور تشویش به آتش تشبیه شده با دادن صفت‌ها و حرکات آتش؟
و باز هم نویسنده در خطی از همون پارت صفت گرگ رو به زهر میده که رگ‌ها رو‌ پاره می‌کنه:

رگ‌ها را، زهر گرگ‌صفت در دستم ماهرانه می‌درد.
و در آخر از ارایه‌ی تلمیح به چه زیبایی استفاده می‌کنه وقتی میگه:
خوش ‌آمدی نوشداروی من، خوش ‌آمدی! ( اشاره به نوش داروی بعد از مرگ سهراب)
و‌ حتی این که قلبش رو به مستعمره و معشوق رو به استعمارگر تشبیه کرده هم کار جالبیه.
در مورد ✨
لحن هم باید بگم که آهنگ بیان نویسنده‌ست و طرز برخوردش با موضوعه و می‌تونه شکل‌های مختلفی به خودش بگیره مثل: خنده‌دار، گریه‌آور، جدی، طنز‌آمیز، تحقیرآمیز، نشاط‌آور، موقرانه، رسمی یا صمیمی، خشم‌آلود، التماس‌آلود، ملال‌آور، شبهه‌انگیز، تکبرآمیز، با بذله‌گویی و ...
که می‌تونه به روان خوندن متن توسط مخاطب هم کمک کنه.
نویسنده بسته به موضوعی که انتخاب کرده لحن و سبک خودش رو عوض می‌کنه حالا با توجه به این توضیحات ببینیم این مورد توی اثر فاطمه عزیز به چه نحوی وجود داره. در دلنوشته مستعمره، نوع و نحوه انتخاب واژه‌ها و موضوع، همه یه فضای سرد و گرفته و غم انگیز به وجود آوردن که هماهنگ با ژانر اثر که تراژدی و عاشقانه‌‌ست پیش رفته و این نوع انتخاب کلمات، لحن رو غم انگیز و جدی کرده؛ به طوری که با اصل موضوع هماهنگه و نویسنده با استفاده از کلمات و جملات خاص و گریز به خاطرات، این لحن رو به وجود آورده. خون، مرگ، گورستان، ترس، نعره، زهر، نوشدارو که به تناوب در متن مشاهده میشن. ما حتی می‌تونیم فراز و فرود لحن راوی رو موقع روایت حس کنیم؛ اما به همین ترتیبی که لحن و آهنگ صدای نویسنده با جذابیت خاص خودش در گوشمون می‌پیچه، ✨
نثر اثر دارای ثبات و یکدستیه و هیچ انحرافی در اون دیده نمیشه و تا آخر هم همینطور باقی می‌مونه. من با آثار زیادی مواجه شدم که نثر ادبی و نوشتاری رو با محاوره قاطی کردن و به یکدستی و زیبایی متنشون ضربه وارد کردن؛ ولی نویسنده‌ی مستعمره چنین اشتباهی مرتکب نشده.
با این حال در این دلنوشته زیبا، یه سری ✨
ایرادات نگارشی وجود داشت که اگه برطرف بشن باعث میشن متن کمتر دچار خدشه بشه:
پشت پلکانم جان می‌گیرد؛ و نوایی شیرین، خموشش می‌سازد. «مادر بودن!»
ناگاه تصویری کم‌رنگ، و خیالی چو سراب، پشت پلکانم جان می‌گیرد
:
درک نمی‌کنم که چرا خیلی از نویسنده های جوونمون به جای پلک‌ها می‌نویسن پلکان! باور کنید پلکان یعنی نردبون و جمع پلک نمیشه. جمع پلک میشه پلک‌ها، حتی بخوای ادبی هم بنویسیش میشه پلک‌ها.


دلبسته به اتاقکی نمناکم، که از سقف کوتهش هرشب، زجر چکه می‌کند: به نظر من کوتهش یه حالت نازیبایی به این قسمت داده و اگه همون کوتاهش نوشته بشه زیباتره.

آن روز شکوفه‌ی برگ آلو خواهم چید؛ و جایی میان موهایم خواهم‌ گذشت: خواهم گذاشت

چشمانم را سرمه‌ می‌کشانم؛ و لبانم را رنگ لعل می‌بخشم:
استفاده از این نوع فعل‌ها و واژه‌ها متن رو ادبی و زیبا نمی‌کنن و باعث ایراد و اشکال هستن. چرا باید به جای جمله ساده و زیبای: به چشم‌هایم سرمه می‌کشم یا به چشمانم سرمه می کشم، نویسنده بنویسه چشمانم را سرمه می‌کشانم که از نظر دستوری هم جای اشکال داره؟! و اما در مورد لبانم را رنگ لعل می‌بخشم:
اول اینکه لبانم واژه زیبایی برای این جمله نیست. دوم این‌که رنگ لعل برای لـ*ـب، بیش از حد قدیمی و تکراری شده و کاش نویسنده از کلمه‌ی جدیدتر و به روزتری استفاده می‌کرد.


درهم‌تنیده و چینی که با دیدنم، بر ‌پیشانی‌شان افتاد: اینجا اگر منظور معشوقه که یه نفره و باید نوشته می‌شد: «:چینی بر پیشانیش افتاد» و جمع بسته نمی‌شد.
با فکر اینکه این دیدار، تداعی نخواهد شد، آواز حزن سر دادم: اینجا به نظر میرسه باز هم نویسنده، واژه‌ی اشتباهی رو انتخاب کرده. تداعی یعنی به یاد آوردن و اگه استفاده بشه معنی جمله میشه: با فکر این که این دیدار یادآوری نخواهد شد آواز حزن سر دادم. فکر می‌کنم دوستمون می‌خواسته بگه با فکر این که این دیدار تکرار نخواهد شد آواز حزن سر دادم و به جای واژه تکرار اومده از تداعی استفاده کرده.
به جز این‌ها که گفتم چند مورد جزیی ایراد تایپی هم وجود داشت که حتماً در پروسه ویرایش، اصلاح میشن. در هر صورت، دلنوشته مستعمره، اثر زیبایی بود که از خوندنش و نوشتن نقدی هر چند کوتاه و جزیی در موردش، لذت زیادی بردم و اگر مجالی پیدا می‌کردم در مورد نمادهایی هم که در اون به کار رفته بود می‌نوشتم. به این ترتیب و با توجه به توضیحاتم، نظرم اینه که دلنوشته مستعمره سطح طلایی بگیره؛ هر چند می‌تونست تگ الماسی رو‌ نصیب خودش بکنه؛ اما همون ایراداتی که ذکر کردم مانع این اتفاق شدن.

به امید خوندن آثار زیبای دیگه از نویسنده عزیزمون و با آرزوی موفقیت برای ایشون:
سطح:
طلایی
رده سنی: جوانان
نویسنده: @فاطمه قاسمی(چهرزاد)
منتقد: @Nil@85

سطح: طلایی
رده سنی: جوانان
اختصاصی: نیست
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #4
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین