آن هم چیزی نیست جز آن که اگر دایی هوتارو باور دارد که زیباییهای آن دوران، به سبب نادانیاش در آن زمانها بوده و امروز وی داناتر شده و دیگر خیالی بودن تمامیشان را درک کرده، پس چرا در اوج دانایی به زمانی عشق میورزد و دلتنگ ثانیههایی است که در آنها نادان بوده است؟ سوالی که جوابش را به سادگی میتوان یافت و گفت که انسان، هرگز در طول زندگیاش این احساسات را فراموش نمیکند یا نسبت به آن زمان داناتر نمیشود، بلکه فقط از جایی به بعد به زور تصمیم به سرپوش گذاشتن بر روی آنها و فراموش کردن آن «عشق»، میگیرد. اما مشکل این افراد آن است که نمیدانند «عشق»، عنصری حذفشدنی نیست که بتوان به اجبار آن را فراموش کرد. بلکه فقط اگر آن را از زندگیتان حذف کنید، به جای این که بخشی از روزهایتان یا اصلا به مانند هوتارو پاییز و زمستان و بهارتان را در اختیار بگیرد و موقع تابستان شادی بیپایانش را تقدیمتان کند، به عنوان جریمه تبدیل به فکر و ذکر هر روزتان میشود و از آنجایی که از دستش دادهاید، یک روز هم شادی را تقدیمتان نخواهد کرد. چون شما خودتان تصمیم گرفتهاید آن یک فصل را هم از زندگیتان دریغ کنید و نتیجه و عاقبتش هم این است که باید تمامی سالتان را به حسرت روزهای حضور قابل لمسش در زندگیتان بگذرانید. این اتفاقی است که در پایان فیلم و به شکلی زیبا، هوتارو هم با آن رو به رو میشود. حالا او باید انتخاب کند که نه ماه دیگر به جنگل فکر خواهد کرد و تابستانها به آن بازخواهد گشت یا به مانند عضو نزدیک خانوادهاش، تبدیل به شخصی میشود که تمام سال را در خاطرهی آن روزها میگذراند و بعد از مدتی تلاش به کتمان کردنشان میکند. انتخابی که احتمالا تک به تک انسانها را در این دنیا، مورد آزمایش قرار میدهد.
اما نقطهی اوج کل این قصهگوییها، آنجایی است که میفهمید در نگاه فیلمساز، «عشق» نه فقط عنصری زندگیبخش، بلکه در حقیقت همان چیزی است که «مرگ» را هم معنادار میکند. کافی است یک بار دیگر به قوس شخصیتی گین در
داستان نگاه کنید. او در جنگلی متولد میشود و یک زندگی ابدی را در میان درختان زیبای جنگل و با دوستی ارواح آن، میگذراند. گین، شاید هر روز از بودن در محل تولدش لذت ببرد و با قدم زدن در میان سبزههایش، احساس لذت بی مثل و مانندی را تجربه کند، اما تا پیش از هوتارو، هرگز با آن حس غریب بیرون از محدودهی عادی زندگی که ناگهان از راه میرسد و همهچیز را تغییر میدهد (بخوانید عشق) مواجه نشده است. اما پس از این رویداد، وی روزهایش را به شکل دیگری و با لذت بردن از یک فصل و انتظار کشیدن در سه فصل دیگر سپری میکند و در نقطهی اوج این
داستان، او در شادی میمیرد. این یعنی انسان بدون عشق، حتی نمیتواند حقیقتا بمیرد و از دنیای پیرامونیاش آن خداحافظی دلخواه را بکند. این یعنی «عشق»، مفهومبخش مرگ و زندگی ما انسانها است. یعنی این چهل دقیقه خیلی خیلی معرکه بوده است!