. . .

مسابقه مسابقه عکس و داستان ترسناک

تالار چالش و مسابقات

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #21
سلام عزیز دلم من داستانم به اتمام رسید همینجا براتون تایپ میزنم💎💜
نام داستان: عشق ممنوعه
دوباره همان گیجی! همان درد و خون،خون،خون! بازهم سرازیر شدن آبشار خون آلود از چشمانم... چه بلایی است که بر سر من آمده و دائم مرا به جنون می رساند؟
گوشیم زنگ خورد، طبق معمول بدون توجه به شماره و اسم طرف جواب دادم:
- بله؟
صدا خیلی آشنا بود، می شناختم تازه وقتی اسمم را با لحن جذابش صدا زد بیشتر از قبل شناختم!
نگار: حامد! خوبی؟ صدات گرف... مهم نیست! باید بریم دادگاه، یادت که نرفته؟
مگر جرات فراموش کردن تصمیم بی رحمانه تورو من داشتم، آخ نگار!
- نگار! نگار... دوباره، دوباره از چشمام خون اومد، دوباره تموم بدنم درد میکنه!
بازهم حرف های بی پایه و اساس من کاری کرد که نگار عصبی بشه! خیلی عصبی...
نگار: حامد این چرت و پرتایی که میگی دیگه برای من ذره ای اهمیت نداره من واقعا خوشحالم داریم جدا میشیم! خیلی خوشحالم
- چرا باور نمیکنید بابا حالم خرابه تو خواب و بیداری یکی دائم میخواد به تو آسیب بزنه! اینو بفهم که حالم خرابه... .
نگار: صداتو بیار پایین! تنها کسی که به من آسیب میزنه فقط و فقط خودتی حامد، نزار یادآوری کنم... حالا هم زودتر بلندشو من هرارتا کاردارم.
این تصمیم تو بود نگار... تنهایی تصمیم گرفتی! از روی تخت بلند شدم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم،نگار نامرد! یک ذره نمیفهمه حال من رو! صدایی نامفهوم مثله همیشه موج وحشتناکی تو گوشم ایجاد کرد:
صدا: خیلی...خ...ی! دو...ست دارم! من رو ببین!
این چیه؟ اصلا کیه!
- گمشو بابا! از سر من بیا بیرون ل.ع.ن.ت.ی!
سعی کردم خودم رو تو آیینه نگاه نکنم چون آخرین بار آیینه رو شکستم از ترس خون های غلیظی که ریخته میشد، بازهم خون و خون!
-ای بابا! باز کی به این گوشی لامصب من داره زنگ میزنه سرصبحی... .
طبق معمول مامان بود حتما باز می خواست خرافات جن و روح رو نثار حال من کنه دوباره!
-بله؟ کیه!
صدای پشت خط: باید با من بیای حامد! فقط...ف.ق! با م...ن!
- چی میگی تو روانی؟ این همه مدت خسته نشدی از بس تو گوش من چرت گفتی؟
صدای پشت خط: بی تو می میرم!
بلند خندیدم خیلی بلند بیشتر از روی اعصبانیت بود.
- برو بابا روانی... برو بچه برو مزاحم بابات بشو!
تماس رو قطع کردم بعدش از روی سرم خون شروع به ریختن کرد! مثل یک آبشار جهنمی بود داغ ولی سرد... آرام آرام سرم را بردم بالا و به سقف خیره شدم و با چیزی که روبه رو شده بودم تموم تنم درد گرفت! منجمد شدم! نتونستم تکون بخورم! و از هوش رفتم... .ترس! همان ترس آشنا و همان جنازه ای که بارها مرا نگاه می کرد و من بارها از هوش می رفتم! این دیوونه ها از جون من چی میخواستن؟ یکی میگفت من بی تو میمیرم! جنازه جلدی من ظاهر میشد، صدای گریه بچه! آبشاری خون آلود...جهنم! برزخ! تابوت! بسه! بسه!
نمی دونم اصلا چندساعت بیهوش شده بودم، فقط خوب می دانستم که چه کسی دائم مرا صدا می زند! یک صدای آشنا صدا میزد مرا: پسر قشنگم؟ حامد مادر باز کن چشماتو من رو ببین! ای وای خدای بزرگ پسرم رو جادو کردند به خدا،طبق معمول مامانم دنبال خرافات بود مثله همیشه... همش میگفت ارواح تورو محاصره کردند و من دائم به حرفش می خندیدم!
آروم لبخند زدم که مامان اذیت نشه!
- خوبم مامان الکی شلوغش نکن!
مامان: حامد!باور کن از وقتی تو نگار رو دیدی درگیری هات ده برابر شد و دردات بیست برابر بفهم اینو...
عادت داشت همیشه نگار رو سرزنش کنه! طعم خون رو به وضوح توی دهانم حس کردم...
- ربطی نداره...
مامان پوزخندی زد، خون توی دهانم پخش شد!
مامان: مشخصه پسرم!
می خواستم چرا چیزهایی رو که میبینم و حس می کنم را مامان نمیفهمه! مگه مادری وجود داری که درد بچه خودش رو نفهمه؟ سردرد عجیبی داشتم، بوی خون توی سرم پیچید!صدای نازک دختری که مثلا همیشه میگفت دوستت دارم عصبی کرده بود مرا... منشا این صدا کجاست خدای من؟
-مامان؟ صدای یک دختر! جیغ و نالا و فریاد میشنوی؟مغزم داره سوراخ میشه!
مامان: حامد! ببین، بارها گفتم این ارواح روح تورو میخوان فقط...
بلند بلند مثله روانی ها خندیدم!
- عالیه مامان! گوشیم رو بده لطفا!
مامان: نمیشه الان نمیشه!
بازهم یک مرد قد بلند و خاکستری رنگ از گوشه ی در مرا تماشا می کرد! می دونستم اگر ایندفعه حرفی از توهماتم بزنم تیمارستان روانی بستری میشم... سکوت کردم و اجازه دادم آن مرد را تماشا کند، هرچند تصویر واضحی از اون شخص مرموز نمایان نبود!
- پس به نگار زنگ بزن!
تا مامان خواست جواب من رو بده در اتاق باز شد و نگار زیبای من با هزارتا ناز و ادا وارد اتاق شد، خداروشکر خونی از روی صورتش ریخته نمیشد... لبخندی گوشه ی لبم نشست!
نگار: سلام... حامد چی شده؟
هنوزم نگرانم میشه!
نگار: میدونی به خاطر تو وقت دادگاه و اولین جلسمون حروم شد؟
اجازه دادم مامان عقده و کینه ی 5 ساله خودش رو که از اول ازدواج من با نگار اذیتش میکرد رو خالی کنه!
مامان: تو خجالت نمیکشی نگار؟ نمیبینی مگه حامد به چه روزی افتاده...!
جنگ در راه بود بی شک!
نگار: من چیزی نگفتم که!
مامان: حامد این همه مدت 5 سال رو مثله سگ کار کرد تا تو به آرایشگاه و کوفت و زهرمارت برسی!
نگار: منم بچم رو به خاطر حامد از دست دادم مامان!
سکوت وحشی! حال من رو بدتر کرد! هق هق نگار روانیم کرد، نه! الان وقت خون نیست! خواهش میکنم...
- گفتم الان نه! نه! نه! خون نمیخوام، رنگ قرمز نمیخوام! عشق نمیخوام...
با داد و فریاد من مامان بی تاب شد
مامان: حامد؟ چی میگی پسرم؟ آروم باش!
- تو دیگه هیچی نگو! تو هیچی نگو مامان.
نگار: من نمیتونم تحمل کنم... این نمایش برای من قدیمی شده!
فریاد زدم اسمش رو تا نره بیرون ولی رفت! دیگه رفت... بی اختیار تموم بدن خودم رو چنگ انداختم و پرستارها سعی در کنترل بدنی داشتن که مال من نبود... دوباره مرا از هوش بردنند!
وقتی به هوش آمدم دیدم نگار رو به روی من نشسته خیلی گیج بودم... دیدم مرد قد بلند به طرز وحشتناکی میگه: مراقب نگار باش...!
- نگار از اینجا برو بیرون!
نگار: حامد! من میخوام باهات حرف بزنم، بیا باهم بریم پیش این روانشناسه که دوست منه مطمئن با درمان میشی! کجارو نگاه میکنی تو؟
- نگار اون به تو صدمه میزنه!
خندید...
نگار: کی؟ من خوبم!
- صورتت قرمز شده!
نگار: باشه ولش کن!
صورتم رو به سمت پنجره بردم و سیاهی و برزخی دنیام رو تماشا کردم، کم کم از روشنایی روز هم داشتم محروم میشدم!
نگار: خودت میدونی حامد! در هر صورت ما از هم جدامیشیم حالا هرکاری دوست داری بکن!
- سرت رو بدزد نگار!
اون مرد داشت به نگار نزدیک میشد، پرتش کردم از روی صندلی پایین! و زخمیش کردم!
- تو چی از جون زن من میخوای ها؟ حق نداری نزدیکش بشی فهمیدی!
خندید! مرد قدبلند خندید و گفت: خوبه! پس از اون دختر فاصله بگیر!
- کدوم دختر؟ چی میگی مرتیکه؟
مردقدبلند: خودت خوب میدونی...میدونی!
محو شد و تازه موقعیت خودم رو درک کردم که با نگارم چیکار کرده بودم!
- ن...گار؟
نگار: به من دست نزن! دست نزن! تو بچه 4 ماهه ی مارو هم اینجوری کشتی!
نتونستم جلوش رو بگیرم رفت، کنار لبش خونی بود... دستم بشکنه! لعنت بهم!
لعنت به تو نامرد، مرتیکه ی بیشعور از من و زندگیم فاصله بگیر... داد زدم و مامان اومد تو اتاق و محکم زد توی گوشم!
مامان: کارای ترخصیت رو انجام دادم حامد ساکت و آروم راه بیوفت!
- چرا من رو زدی!
مامان: حق نداری اسم نگار رو بیاری... اسم ابلیس رو دیگه به زبونت نمیاری!
بدون معطلی از بیمارستان خارج شدیم ناگهان گوشی مامان زنگ خورد و سوییچ ماشین رو داد به من و گفت برم بشینم تا بیاد!
سمت راننده نشستم! با سوییچ بازی می کردم که یکهو نگار سمت شاگرد نشست! چشمای خیلی وحشی داشت، نگار نبود! لب هاش سفدی بود! نگار نبود!
نگار: عشقم؟ چیه؟ تعجب کردی زنت رو دیدی؟
دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم:
- عزیزم؟ تو خوبی! اینجا...چیکار داری؟
با صدای گوش خراشی خندید و گفت:
نگار: کجارو دارم برم زندگیم... دوست دارم!
دوست دارم های بدی میگفت مثل صدای توهم خودم! بهم نزدیک شد و دستای سرد و یخ زدش رو روی صورتم کشید آروم آروم...
- چقدر سردی تو دختر؟
فهمیدم صورتم از خون خیس شده! نگار رو به خودم نزدیک کردم خیلی یخ زده بود...
نگار: حالا روح تو برای من میشه!
- چی؟
یکهو دیدم وسط یک جنگل سیاه و بی رنگ ایستادم و چیزی جز سکوت نمیشنیدم!
- نگار! نگار!
جوابی نمیومد! لعنت به همتون اینجا کجاست!
مرد قو بلنو با تبر جلوی من ظاهر شد و گفت: رها نکردی اون دختر رو... مهتاب رو رها نکردی! چهره ی ترسناکی داشت! خیلی وحشی بود برای اولین بار چهره ی اون مرد رو دیدم!
- چی میگی مهتاب کیه؟
-منم!
دختری با لباس های ناجور و خونی و موهای قرمز رنگی جلو اومد و گفت: ای وای! به این زودی عشقت رو فراموش کردی؟
- نگار کجاست؟ تو کی هستی زنیکه روانی!
هردو خندیدند و با اوازی ترسناک سمت من اومدن!
مهتاب: روح تو مال منه!
مرد قد بلند:مهتاب! برگرد به زیر زمین!
مهتاب: حامد دیگه مال منی...
نه! نه! نه!
جنگل دور سرم چرخید و بیهوش شدم!
صدای ضعیفی از نگار میومد ولی میدونستم نگار نیست!
نگار: عشقم! اینجا... اینجا چرا خوابیدی؟ از جلوی خونه ی من بلند شو زود باش!
- نمیتونی من رو گول بزنی!
تو جیبم یک چاقو بود! و در گوشم یکی زمزمه میکرد و عصبیم میکرد!
: بکشش! اون نگار نیست! بکشش و از دست هرچی خون و درد و جنازه و زمزمه توی مغزته خلاص شو...
- ولم کنید! ولم کنید
نگار:بیا تو، بیا تو ابرومونو بردی تو!
من رو کشید تو خونه و در رو قفل کرد!
- بکش! بکشش!
باید خلاص میشدم!
- نگار رو بکش حامد!
- نگار؟
نگار: حامد چیکار میکنی؟
- آزادیمو به دست میارم!
نگار:چاقو رو بزار زمین!
مهتاب پشت سر نگار ظاهر شد و گفت: بکشش حامد! تموم کن این برزخ رو!
در یک لحظه نفهمیدم چی شد، چرا این کار رو کردم! برای چی چاقو رو فرو کردم تو قلب نگار...
ولی همه جا ساکت شد! خون جلوی صورتم دیگه نبود! حتی دیگه صدای نگار من هم در نمیومد! کل بدنش خونی شده بود! من چیکار کرده بودم؟
مهتاب: حالا با خیال راحت به عشق ممنوعه خودمون میرسیم!
میخندید! مثله بختک روی روحم افتاده بود!
مرد قدبلند: گفتم ازش فاصله بگیر حامد! حالا روحت رو عریان میکنی برای من!
مهتاب: به حامد نزدیک نشو!
مرد قدبلند: تو هم تبعید میشی به سرزمین فراموش شدگان!
مهتاب: حامد! من دوست داشتم...
هردوتاشون محو شدند! برای من دیگه دنیا تموم شده بود! زنگ زدم به پلیس خودم رو معرفی کردم... و بعدش تا رسیدن پلیس ها رگ خودم رو با چاقو زدم، جسمی را که بی روح باشد، بی نگار باشد... همان بهتر که اصلا نباشد!
 

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #22
به بزرگی خودتون ببخشید اولین تجربه ژانر ترسناک نویسی من بود! خیلی بیشتر از 200 هط بود ولی مجبور شدم تغییر بدم داستانو💎💜
 

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #23
براوو عالیه💎✨
دوباره همان گیجی! همان درد و خون،خون،خون! بازهم سرازیر شدن آبشار خون آلود از چشمانم... چه بلایی است که بر سر من آمده و دائم مرا به جنون می رساند؟
گوشیم زنگ خورد، طبق معمول بدون توجه به شماره و اسم طرف جواب دادم:
- بله؟
صدا خیلی آشنا بود، می شناختم تازه وقتی اسمم را با لحن جذابش صدا زد بیشتر از قبل شناختم!
نگار: حامد! خوبی؟ صدات گرف... مهم نیست! باید بریم دادگاه، یادت که نرفته؟
مگر جرات فراموش کردن تصمیم بی رحمانه تورو من داشتم، آخ نگار!
- نگار! نگار... دوباره، دوباره از چشمام خون اومد، دوباره تموم بدنم درد میکنه!
بازهم حرف های بی پایه و اساس من کاری کرد که نگار عصبی بشه! خیلی عصبی...
نگار: حامد این چرت و پرتایی که میگی دیگه برای من ذره ای اهمیت نداره من واقعا خوشحالم داریم جدا میشیم! خیلی خوشحالم
- چرا باور نمیکنید بابا حالم خرابه تو خواب و بیداری یکی دائم میخواد به تو آسیب بزنه! اینو بفهم که حالم خرابه... .
نگار: صداتو بیار پایین! تنها کسی که به من آسیب میزنه فقط و فقط خودتی حامد، نزار یادآوری کنم... حالا هم زودتر بلندشو من هرارتا کاردارم.
این تصمیم تو بود نگار... تنهایی تصمیم گرفتی! از روی تخت بلند شدم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم،نگار نامرد! یک ذره نمیفهمه حال من رو! صدایی نامفهوم مثله همیشه موج وحشتناکی تو گوشم ایجاد کرد:
صدا: خیلی...خ...ی! دو...ست دارم! من رو ببین!
این چیه؟ اصلا کیه!
- گمشو بابا! از سر من بیا بیرون ل.ع.ن.ت.ی!
سعی کردم خودم رو تو آیینه نگاه نکنم چون آخرین بار آیینه رو شکستم از ترس خون های غلیظی که ریخته میشد، بازهم خون و خون!
-ای بابا! باز کی به این گوشی لامصب من داره زنگ میزنه سرصبحی... .
طبق معمول مامان بود حتما باز می خواست خرافات جن و روح رو نثار حال من کنه دوباره!
-بله؟ کیه!
صدای پشت خط: باید با من بیای حامد! فقط...ف.ق! با م...ن!
- چی میگی تو روانی؟ این همه مدت خسته نشدی از بس تو گوش من چرت گفتی؟
صدای پشت خط: بی تو می میرم!
بلند خندیدم خیلی بلند بیشتر از روی اعصبانیت بود.
- برو بابا روانی... برو بچه برو مزاحم بابات بشو!
تماس رو قطع کردم بعدش از روی سرم خون شروع به ریختن کرد! مثل یک آبشار جهنمی بود داغ ولی سرد... آرام آرام سرم را بردم بالا و به سقف خیره شدم و با چیزی که روبه رو شده بودم تموم تنم درد گرفت! منجمد شدم! نتونستم تکون بخورم! و از هوش رفتم... .ترس! همان ترس آشنا و همان جنازه ای که بارها مرا نگاه می کرد و من بارها از هوش می رفتم! این دیوونه ها از جون من چی میخواستن؟ یکی میگفت من بی تو میمیرم! جنازه جلدی من ظاهر میشد، صدای گریه بچه! آبشاری خون آلود...جهنم! برزخ! تابوت! بسه! بسه!
نمی دونم اصلا چندساعت بیهوش شده بودم، فقط خوب می دانستم که چه کسی دائم مرا صدا می زند! یک صدای آشنا صدا میزد مرا: پسر قشنگم؟ حامد مادر باز کن چشماتو من رو ببین! ای وای خدای بزرگ پسرم رو جادو کردند به خدا،طبق معمول مامانم دنبال خرافات بود مثله همیشه... همش میگفت ارواح تورو محاصره کردند و من دائم به حرفش می خندیدم!
آروم لبخند زدم که مامان اذیت نشه!
- خوبم مامان الکی شلوغش نکن!
مامان: حامد!باور کن از وقتی تو نگار رو دیدی درگیری هات ده برابر شد و دردات بیست برابر بفهم اینو...
عادت داشت همیشه نگار رو سرزنش کنه! طعم خون رو به وضوح توی دهانم حس کردم...
- ربطی نداره...
مامان پوزخندی زد، خون توی دهانم پخش شد!
مامان: مشخصه پسرم!
می خواستم چرا چیزهایی رو که میبینم و حس می کنم را مامان نمیفهمه! مگه مادری وجود داری که درد بچه خودش رو نفهمه؟ سردرد عجیبی داشتم، بوی خون توی سرم پیچید!صدای نازک دختری که مثلا همیشه میگفت دوستت دارم عصبی کرده بود مرا... منشا این صدا کجاست خدای من؟
-مامان؟ صدای یک دختر! جیغ و نالا و فریاد میشنوی؟مغزم داره سوراخ میشه!
مامان: حامد! ببین، بارها گفتم این ارواح روح تورو میخوان فقط...
بلند بلند مثله روانی ها خندیدم!
- عالیه مامان! گوشیم رو بده لطفا!
مامان: نمیشه الان نمیشه!
بازهم یک مرد قد بلند و خاکستری رنگ از گوشه ی در مرا تماشا می کرد! می دونستم اگر ایندفعه حرفی از توهماتم بزنم تیمارستان روانی بستری میشم... سکوت کردم و اجازه دادم آن مرد را تماشا کند، هرچند تصویر واضحی از اون شخص مرموز نمایان نبود!
- پس به نگار زنگ بزن!
تا مامان خواست جواب من رو بده در اتاق باز شد و نگار زیبای من با هزارتا ناز و ادا وارد اتاق شد، خداروشکر خونی از روی صورتش ریخته نمیشد... لبخندی گوشه ی لبم نشست!
نگار: سلام... حامد چی شده؟
هنوزم نگرانم میشه!
نگار: میدونی به خاطر تو وقت دادگاه و اولین جلسمون ح*ر*و*م شد؟
اجازه دادم مامان عقده و کینه ی 5 ساله خودش رو که از اول ازدواج من با نگار اذیتش میکرد رو خالی کنه!
مامان: تو خجالت نمیکشی نگار؟ نمیبینی مگه حامد به چه روزی افتاده...!
جنگ در راه بود بی شک!
نگار: من چیزی نگفتم که!
مامان: حامد این همه مدت 5 سال رو مثله سگ کار کرد تا تو به آرایشگاه و کوفت و زهرمارت برسی!
نگار: منم بچم رو به خاطر حامد از دست دادم مامان!
سکوت وحشی! حال من رو بدتر کرد! هق هق نگار روانیم کرد، نه! الان وقت خون نیست! خواهش میکنم...
- گفتم الان نه! نه! نه! خون نمیخوام، رنگ قرمز نمیخوام! عشق نمیخوام...
با داد و فریاد من مامان بی تاب شد
مامان: حامد؟ چی میگی پسرم؟ آروم باش!
- تو دیگه هیچی نگو! تو هیچی نگو مامان.
نگار: من نمیتونم تحمل کنم... این نمایش برای من قدیمی شده!
فریاد زدم اسمش رو تا نره بیرون ولی رفت! دیگه رفت... بی اختیار تموم بدن خودم رو چنگ انداختم و پرستارها سعی در کنترل بدنی داشتن که مال من نبود... دوباره مرا از هوش بردنند!
وقتی به هوش آمدم دیدم نگار رو به روی من نشسته خیلی گیج بودم... دیدم مرد قد بلند به طرز وحشتناکی میگه: مراقب نگار باش...!
- نگار از اینجا برو بیرون!
نگار: حامد! من میخوام باهات حرف بزنم، بیا باهم بریم پیش این روانشناسه که دوست منه مطمئن با درمان میشی! کجارو نگاه میکنی تو؟
- نگار اون به تو صدمه میزنه!
خندید...
نگار: کی؟ من خوبم!
- صورتت قرمز شده!
نگار: باشه ولش کن!
صورتم رو به سمت پنجره بردم و سیاهی و برزخی دنیام رو تماشا کردم، کم کم از روشنایی روز هم داشتم محروم میشدم!
نگار: خودت میدونی حامد! در هر صورت ما از هم جدامیشیم حالا هرکاری دوست داری بکن!
- سرت رو بدزد نگار!
اون مرد داشت به نگار نزدیک میشد، پرتش کردم از روی صندلی پایین! و زخمیش کردم!
- تو چی از جون زن من میخوای ها؟ حق نداری نزدیکش بشی فهمیدی!
خندید! مرد قدبلند خندید و گفت: خوبه! پس از اون دختر فاصله بگیر!
- کدوم دختر؟ چی میگی مرتیکه؟
مردقدبلند: خودت خوب میدونی...میدونی!
محو شد و تازه موقعیت خودم رو درک کردم که با نگارم چیکار کرده بودم!
- ن...گار؟
نگار: به من دست نزن! دست نزن! تو بچه 4 ماهه ی مارو هم اینجوری کشتی!
نتونستم جلوش رو بگیرم رفت، کنار لبش خونی بود... دستم بشکنه! ل*ع*ن*ت بهم!
ل*ع*ن*ت به تو نامرد، مرتیکه ی بیشعور از من و زندگیم فاصله بگیر... داد زدم و مامان اومد تو اتاق و محکم زد توی گوشم!
مامان: کارای ترخصیت رو انجام دادم حامد ساکت و آروم راه بیوفت!
- چرا من رو زدی!
مامان: حق نداری اسم نگار رو بیاری... اسم ابلیس رو دیگه به زبونت نمیاری!
بدون معطلی از بیمارستان خارج شدیم ناگهان گوشی مامان زنگ خورد و سوییچ ماشین رو داد به من و گفت برم بشینم تا بیاد!
سمت راننده نشستم! با سوییچ بازی می کردم که یکهو نگار سمت شاگرد نشست! چشمای خیلی وحشی داشت، نگار نبود! ل*ب هاش سفدی بود! نگار نبود!
نگار: عشقم؟ چیه؟ تعجب کردی زنت رو دیدی؟
دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم:
- عزیزم؟ تو خوبی! اینجا...چیکار داری؟
با صدای گوش خراشی خندید و گفت:
نگار: کجارو دارم برم زندگیم... دوست دارم!
دوست دارم های بدی میگفت مثل صدای توهم خودم! بهم نزدیک شد و دستای سرد و یخ زدش رو روی صورتم کشید آروم آروم...
- چقدر سردی تو دختر؟
فهمیدم صورتم از خون خیس شده! نگار رو به خودم نزدیک کردم خیلی یخ زده بود...
نگار: حالا روح تو برای من میشه!
- چی؟
یکهو دیدم وسط یک جنگل سیاه و بی رنگ ایستادم و چیزی جز سکوت نمیشنیدم!
- نگار! نگار!
جوابی نمیومد! ل*ع*ن*ت به همتون اینجا کجاست!
مرد قو بلنو با تبر جلوی من ظاهر شد و گفت: رها نکردی اون دختر رو... مهتاب رو رها نکردی! چهره ی ترسناکی داشت! خیلی وحشی بود برای اولین بار چهره ی اون مرد رو دیدم!
- چی میگی مهتاب کیه؟
-منم!
دختری با لباس های ناجور و خونی و موهای قرمز رنگی جلو اومد و گفت: ای وای! به این زودی عشقت رو فراموش کردی؟
- نگار کجاست؟ تو کی هستی زنیکه روانی!
هردو خندیدند و با اوازی ترسناک سمت من اومدن!
مهتاب: روح تو مال منه!
مرد قد بلند:مهتاب! برگرد به زیر زمین!
مهتاب: حامد دیگه مال منی...
نه! نه! نه!
جنگل دور سرم چرخید و بیهوش شدم!
صدای ضعیفی از نگار میومد ولی میدونستم نگار نیست!
نگار: عشقم! اینجا... اینجا چرا خوابیدی؟ از جلوی خونه ی من بلند شو زود باش!
- نمیتونی من رو گول بزنی!
تو جیبم یک چاقو بود! و در گوشم یکی زمزمه میکرد و عصبیم میکرد!
: بکشش! اون نگار نیست! بکشش و از دست هرچی خون و درد و جنازه و زمزمه توی مغزته خلاص شو...
- ولم کنید! ولم کنید
نگار:بیا تو، بیا تو ابرومونو بردی تو!
من رو کشید تو خونه و در رو قفل کرد!
- بکش! بکشش!
باید خلاص میشدم!
- نگار رو بکش حامد!
- نگار؟
نگار: حامد چیکار میکنی؟
- آزادیمو به دست میارم!
نگار:چاقو رو بزار زمین!
مهتاب پشت سر نگار ظاهر شد و گفت: بکشش حامد! تموم کن این برزخ رو!
در یک لحظه نفهمیدم چی شد، چرا این کار رو کردم! برای چی چاقو رو فرو کردم تو قلب نگار...
ولی همه جا ساکت شد! خون جلوی صورتم دیگه نبود! حتی دیگه صدای نگار من هم در نمیومد! کل بدنش خونی شده بود! من چیکار کرده بودم؟
مهتاب: حالا با خیال راحت به عشق ممنوعه خودمون میرسیم!
میخندید! مثله بختک روی روحم افتاده بود!
مرد قدبلند: گفتم ازش فاصله بگیر حامد! حالا روحت رو عریان میکنی برای من!
مهتاب: به حامد نزدیک نشو!
مرد قدبلند: تو هم تبعید میشی به سرزمین فراموش شدگان!
مهتاب: حامد! من دوست داشتم...
هردوتاشون محو شدند! برای من دیگه دنیا تموم شده بود! زنگ زدم به پلیس خودم رو معرفی کردم... و بعدش تا رسیدن پلیس ها رگ خودم رو با چاقو زدم، جسمی را که بی روح باشد، بی نگار باشد... همان بهتر که اصلا نباشد!
 

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #24
🔴🔴🔴شرکت کنندگان گرامی، مهلت مسابقه رو به اتمام است. مهلت ارسال آثار تنها تا روز سه شنبه همین هفته است🔴🔴🔴
 

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #25
اعلام نتایج:
خوب کلا یه اثر داشتیم و این اثر هم اول میشه:
نفر اول:
@Mobina banoo، داستان عشق ممنوعه
جایزه: ۵٠٠سکه

مبارک باشه🌺🥰
 

مبینای پاییز🍁🍁

رفیق رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1255
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
391
پسندها
4,821
امتیازها
399
سن
20
محل سکونت
زیر بارون💕

  • #26
اعلام نتایج:
خوب کلا یه اثر داشتیم و این اثر هم اول میشه:
نفر اول:
@Mobina banoo، داستان عشق ممنوعه
جایزه: ۵٠٠سکه

مبارک باشه🌺🥰
مرسی عزیز دلم 😍😍
به امید مسابقه های دیگر با شرکت کنندگان بیشتر😅
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین