. . .

انتشاریافته مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد اول دنده‌‌ی شکسته | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

نام مجموعه داستان: اسرار واژگون
جلد یک: دنده‌‌ی شکسته
نویسنده: آرا (هستی همتی)
ژانر: معمایی، جنایی

*هدف: نوشتن یه داستان متفاوت گیج کننده!

*خلاصه:
ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یک‌دیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی است که در ظاهر می‌‌بینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا می‌‌کشاند؛ اما جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازل‌‌های معما، با حقیقتی که دیده می‌‌شود، جور در نیایند. آن‌گاه گیجی و سردرگمی اوج می‌‌گیرند و تمام معما، خودش زاده‌‌ی معمای دیگری می‌‌شود.

۲۸ خرداد ۱۴۰۰
ساعت هشت صبح
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #41
دست به کمر و حق به جانب، مشتی به بازویم کوبید.

- بس کن هارپر! تا الان دورت نیومدم تا خوب درس بخونی؛ ولی انگار جدی چیز دیگه‌‌ای حالت رو داغون کرده! تو دیگه هارپر سابق نیستی؛ نگرانتم!

لبخند ضعیفی زدم و کوله را روی شانه‌‌هایم جا به جا کردم. حداقل این‌‌که دوستم داشت، شیرین بود.

- نه مری! بی‌‌حوصله‌‌ام فقط. ماه سختی رو گذروندم.

- فقط برای امتحانات؟

نگاهش شکاک بود. کلافه دستی به گردنم کشیدم.

- بیش‌تر همین‌‌ها، بقیه‌‌اش هم واقعاً دلیلی براش ندارم! بی‌‌دلیل حوصله ندارم؛ می‌‌فهمی که؟!

متفکر، دستی به لبانش کشید.

- نه این‌‌طور نمیشه! ان‌قدر تنها موندی و خودت رو بین یه مشت کتاب حبس کردی، ذهنت درمونده و کسل شده. نظرت چیه بیای امروز رو خونه‌‌ی من خوش بگذرونیم؟!

خوش‌گذرانی دوتایی؟ کاری که اغلب در تعطیلات انجام می‌‌دادیم؛ اما در آن‌شرایط نامساعد روحی، حوصله‌‌اش را داشتم؟!

پیش از آن‌‌که فکری بکنم و تصمیمی بگیرم، دستانم با شدت کشیده شدند و صدای بشاش مری درون گوش‌‌هایم طنین انداخت.

- دختر جون! من وقت ندارم، بذارم تا فردا صبح فکر کنی!

و درحالی که می‌‌خندید، سوی خروجی رفت و من نیز به دنبالش کشیده می‌‌‌شدم. دختره‌‌ی دیوانه!

***

کفشم را پس از مری، درون جاکفشی درون راه‌روی خانه‌‌اش گذاشتم و داخل رفتم. خانه‌‌ی مری برعکس منی که در آپارتمان زندگی می‌‌کردم، در حاشیه لندن و محله‌‌های روستایی نشین‌‌تر بود که هنوز خانه‌‌های ویلایی با تنها یک طبقه، وجود داشت. هرچند خانه قدیمی بود؛ اما دلباز و بزرگ محسوب میشد!

پشت سر مری داخل رفتم و با خستگی، روی کاناپه رها شدم. آن‌‌قدر در بازارهای بزرگ لندن چرخیده و خرج کرده بودیم که نای تکان خوردن نداشتم. مری به حرکتم خندید.

- به نظر میاد خسته شدی که! قرار بود تا صبح بشینیم فیلم ترسناک ببینیم.

چشم در حدقه چرخاندم.

- الان فقط یه چیزی بیار بخورم بعد بخوابم؛ جون تو نای نفس کشیدن هم ندارم!

قهقهه‌‌اش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت.

- گشنه‌‌ی بدبخت!

و انگار مشغول نیمرو کردن تخم مرغ شد. چشمم را دور هال بزرگ خانه چرخاندم که یک سرش به آشپزخانه می‌‌رفت و سمت دیگرش، منتهی به راه‌رویی بود که اتاق خواب‌‌ها و سرویس بهداشتی در آن قرار داشتند. آخر راه‌رو نیز گویا دربی چوبی و کهنه به چشم می‌‌خورد که به انباری بزرگ و جادار زیرخانه می‌‌رفت.

دیوارهای هال را کاویدم. عکس‌‌هایی از بچگی‌‌های مری و یک دست مبل قدیمی. یک آکواریوم بزرگ هم ،کنج هال به چشم می‌‌خورد. از وقتی یادم می‌‌آمد، مری عاشق انواع ماهی‌‌ها بود. مخصوصاً آن نارنجی‌‌های خط‌دار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #42
میان ماهی‌‌ها، دنبال نارنجی خط‌‌دار کوچک و محبوب مری می‌‌گشتم که ناگهان، سرجایم میخکوب شدم. مردمک چشمانم، با وحشت گشاد شدند و همان‌‌جایی که بودند، ثابت ماندند. احساس می‌‌کردم نفسم بالا نمی‌‌آید و وحشت، چنان بر رویم غلبه کرد که چشمانم سیاهی رفتند. آن ماهی لعنتی! درست میان آکواریوم، یک ماهی نسبتاً بزرگ آبی رنگ بادکنکی دیده میشد، با سیخ‌‌هایی روی بدنش که جمع شده بودند. بلافاصله با دیدن ماهی، فقط یک تصویر درون ذهنم نقش بست. همان عکسی که آقای بونز در مطبش نشانم داده بود و جملاتش؛ ماهی بادکنکی سمی‌‌ای که ریه‌‌های شخص در تماس را فلج و خفه‌‌اش می‌‌کرد. آن... .

قبل از تجزیه و تحلیل‌‌هایم، صدای بشاش مری آمد که از آشپزخانه پا به بیرون می‌‌گذاشت.

- هی! نیمرو می‌‌خوری دیگه؟

اما وقتی دید با بهت به آکواریومش خیره شدم، متعجب صدایم زد.

- هی هارپر! چته؟!

گیج و منگ، به سمتش چرخیدم. مری، ماهی بادکنکی و کوین و ناشناس. همه به سرعت باد از مقابلم می‌‌گذشتند و من با احمقانه‌‌ترین حالت ممکن، فقط زمزمه کردم.

- ماهی بادکنکی... کوین... ناشناس... .

فوراً، حیرت، در نگاه مری نشست و برای چند ثانیه، خیره نگاهم کرد. انگار جسمی میخکوبش کرده بود و نمی‌‌گذاشت تکان بخورد. شوکه شده بود و منگ بود؛ اما ناگهان در کسری از ثانیه، چنان خشم به نگاهش دوید که مطمئناً می‌‌توانستم بگویم او را نمی‌‌شناسم! چشمانش، سرخ شدند و وحشیانه جیغ کشید.

- اون بونز لعنتی این کوفتی‌‌ها رو کِی وقت کرد بهت بگه؟!

با خنده‌‌ی هیستریکی که کرد، قلبم فرو ریخت و مری، با آن‌موهای پخش دور صورتش، درست مانند ارواح، وحشتناک به نظر می‌‌رسید. یک دیوانه‌‌ی کامل!

- با این‌‌که به اون کینگ‌‌های پیر و خرفت گفته بودم دهن بونز رو ببندن؛ ولی باز هم گند زدن! اون‌همه تهدیدشون کردم، باز نتونستن جلوی دهن بونز رو بگیرن!

و وحشیانه، نگاهم کرد. او مری نبود؛ اویی که با نفرت به خونم تشنه شده بود!

- آره، خود من اون کوین احمق رو کشتم! خودم با دست‌‌های خودم، در کمال خون‌سردی، سر ناشناس رو بریدم و زیر تختم گذاشتمش تا هیچ‌‌وقت یادم نره چه‌‌جوری از یه مشت پسر بی‌‌مصرف انتقام گرفتم! می‌‌دونی هارپر؟ خیلی نادون بودی که کنجکاوی کردی! ناشناس هم مثل تو، سر پرونده‌‌ی کوین خواست کارآگاه بازی در بیاره؛ اما بلایی بدتر از کوین سرش اومد! تو هم توی ماجرای ناشناس دخالت کردی، گند زدی به همه‌‌ی نقشه‌‌هام و مجبورم کردی ناشناس رو یا بهتر بگم، الکس رو، قبل از این‌‌که حس کنم به اندازه کافی زجر کشیده، بُکشم تا سرنخ‌‌هات گم بشن! اون هم فقط چون دوست صمیمی من بودی، نمی‌‌خواستم بهت آسیب بزنم؛ اما انگار دیگه داری خیلی زیادی پیش میری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #43
در اوج بهت، با حرف‌‌هایی که توان هضم کردنشان را نداشتم، خیره خیره مری را نگریستم که ناگهان با فریادی دیوانه‌‌وار و سرشار از بی‌‌رحمی، سمتم هجوم آورد. ترسیده و با جیغی، خودم را به کناری پرت کردم و سمت آشپزخانه فرار کردم. قلبم تند می‌‌تپید و زبانم در دهانم نمی‌‌چرخید که چیزی بگویم. چه ابلهانه خودم را درون یک فضای بسته‌‌ی کوچک حبس کرده بودم! آخر آشپزخانه چرا؟!

دستم را به لبه‌‌ی کابینت گرفتم که از وحشت، ضعف نکنم. امکان نداشت این مری همانی باشد که من مدت‌‌هاست او را می‌‌شناسم! مری و قتل؟! او هرگز چنین خشن و وحشی نبود! امکان نداشت او دختر بچه‌‌ای را به قتل رسانده باشد!

با بی‌‌فکری،‌‌ تنها از روی غریزه برای امنیتم، کارد تیزی را که مری چندی پیش با آن گوجه خُرد می‌‌کرد، از روی لبه‌‌ی کابینت قاپیدم و در دست گرفتم. اصلاً مگر قرار بود لازم شود؟ واقعاً من به سمت مری چاقو نشانه می‌‌رفتم یا او می‌‌خواست بلایی سرم بیاورد؟

صدای تق و توق کشو از هال آمد و چندی بعد، نگاه نفرت‌بار و خشن مری، با آشفتگی موهایش و آن‌ظاهر هراس‌‌انگیز، درون چهارچوب آشپزخانه نمایان شد؛ آن هم درحالی که اسلحه‌‌ی کلت کوچکی درون دستش بود! این‌یکی دیگر واقعی نبود!

با پوزخند خشنی، کاملاً اسلحه را میان پیشانی‌‌ام هدف گرفت و خنده‌‌ی چندش‌‌آوری کرد. با عجز، دست لرزانم را روی پایم فشردم. حال مساعدی نداشتم و می‌‌ترسیدم از حال بروم. با بغض و التماس‌گونه، زمزمه کردم.

- مری! من و تو دوست‌‌های صمیمی هم‌‌دیگه بودیم، نگو که یادت رفته! تو... واقعاً که نمی‌‌خوای این‌کار رو بکنی؟

چنان وحشیانه به حرفم خندید که جانم دچار رعشه شد و سرمای بدی درون دلم افتاد.

- چرا که نه؟! دوستم باشی، مادرم باشی، خودِ من باشی! هرکس بخواد توی زندگیم دخالت کنه و نقشه‌‌های کوفتی من رو بهم بریزه، باید از سر راهم کنار بره.

- مری! توروخودا! قسم می‌‌خورم من به کسی چیزی نمیگم.

جیغ کشید:

- ساکت شو! فقط اون دهن لعنتیت رو ببند و چیزی نگو! تو یه حال بهم‌زنی که دیگه داری روی اعصاب من میری!

و کامل جلو آمد و مقابل منی که از ترس و وحشت، گریه می‌‌کردم و از پشت پرده اشک، چهره‌‌ی خشنش را تار می‌‌دیدم، ایستاد. دستش را بالا آورد و اسلحه را درست، میان دو ابرویم نشاند. نگاه پیروزمندانه‌‌اش، ته قلبم را خالی کرد و صدای پر از حرصش، کابوس ابدی و تکرارنشدنی تمام عمرم شد.

- آخرین حرفی که داری رو بگو هارپر تا بالاخره تو رو به آرزوت برسونم و تنت رو کنار الکسی که ان‌قدر دنبال هویتش گشتی، دفن کنم و سرت رو هم شاید، داخل کمد لباس‌‌هام نگه دارم.

با بغض، لباسم را درون دستم فشردم و نالان، زیر لب فقط پرسیدم:

- چرا مری؟ برای چی این کارها رو کردی؟

وحشت‌‌زا، غرشی کرد و موهایم را درون دستش گرفته، با شدت به عقب کشید که آخ بلندی گفتم.

- می‌‌خوای بدونی چرا؟ خب فقط برای این‌‌که حقشون بود! وقتی امثال این دوتا پسر احمق، توی دوره دبیرستان، روحم رو خورد کردن، همیشه جایی ته وجودم منتظر خالی کردن این عقده بودم و با دیدن کوین، بعد از سال‌‌ها این‌نفرت بیدار شد! بعد از اون، ناشناسی که بچه‌گانه، درست مثل تو، دنبال کشف حقیقت راه افتاد و چه‌‌قدر قشنگ اعماق انباری خونه من، هم از جسم شکنجه شد و هم روح. درد کشیدن روانش و فریاد زدنش از زور درد جسمش، لذت‌‌بخش‌‌ترین آوای زندگی من بود! حالا هم تو هارپر، تقاص دخالت کردنت رو پس میدی و قطعاً، بعد از تو هم پسران هجده ساله‌‌ی جذاب دیگه‌‌ای به انبار خون‌‌آلود من، دعوت خواهند شد!

و انگشتش، تماماً آماده فشردن ماشه بود که در لحظه‌‌ای کوتاه، بدون فکر و سنجیدن عملی که از روی واکنش طبیعی‌‌ام به ترس انجامش دادم، دست چپم بالا آمد و کارد را که مری متوجه‌‌اش نشده بود، درون قفسه سینه‌‌اش جای دادم. بلافاصله، چشمان سرخش، گشاد شدند و لبانش، لرزیدند. دستش شل شده، کُلت با صدای بدی روی سرامیک‌‌های آشپزخانه روان شد. مقابل نگاهم، سرخی خون از شکاف سینه‌‌اش روان شد و به آرامی، از کنار چاقوی مانده در سینه‌‌اش، روی لباسش ریخت و او را روی دو زانو، فرود آورد. با سرفه‌‌ای دردناک، حالش بدتر شد و منی که ترسیده و گریان نگاهش می‌‌کردم، با عجز عقب‌‌گرد کردم. نمی‌‌خواستم رهایش کنم، ابداً! اما ترسیده بودم و جرئت نداشتم جلو بروم، شاید که نجاتش بدهم. تنها توانستم درحالی که ناباورانه می‌‌گریستم و احساس می‌‌کردم دارم از حال می‌‌روم، موبایلم را از روی مبل چنگ بزنم تا شماره‌‌ی اورژانس و پلیس را بگیرم؛ اما اعلان بولد شده‌‌ی مرورگر، مقابل چشمان خیسم رقصید و خون در تنم منجمد شد؛ پسر جوانی که با هویت ساختگی و توانمندی‌‌اش در ویدیوسازی، طی مدت تنها سه هفته چنل یوتیوبش را به رقمی باور نکردنی رسانده بود!

نه، مطلقاً این یک شوخی بود!



پایان
28 آبان 1400

ساعت یازده شب
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

همیار کتاب

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1513
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
58
پسندها
411
امتیازها
83

  • #44
عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین