مبهوت، دختر را نگریستم که دستش را مقابل دهانش برده بود و عقب میرفت. لکنتی که به جانش افتاده بود، دور از انتظار بود.
- این... این... ه... همون پسرست که... که مرده!
گیج از کنشهایش، سر تکان دادم.
- آره خودشه؛ چرا ترسیدی کوچولو؟
تکان بدی در جایش خورد و دستش را روی گونههایش گذاشت. با آنلحن کودکانهاش، سعی میکرد خونسرد و جدی باشد.
- نه... نه من چیزی ازش نمیدونم... برو لطفاً!
ابله نبودم که تظاهرهای ناشیانهی دخترک ترسیدهای چون او را باور کنم! بالعکس، مطلقاً نگرانیام بیشی گرفته بود و با یک نتیجهگیری منطقی، علت هراسش را از چیزی استنباط کردم که به کوین مربوط میشد و شاید بسیار به کارم میآمد! چه بسا دختر، روز حادثه نیز در همان مکان به بازی مشغول بوده و به عنوان یک شاهد عینی، فاجعه را به چشم خود دیده! پس اینطور، احتمالاً کوین دچار همان سانحه سقوط شده بود و دخترک با دیدنش، هراسزده.
تلاش کردم با زدن لبخندی اطمینانبخش، آرامَش کنم که قرار نیست از جانب من، آسیبی ببیند. به گرمی، بازوی نحیفش را در حصار انگشتان کشیدهام نگاه داشتم و بیش از پیش مقابلش زانو زدم.
- هی هی! خانم کوچولو! نیازی نیست از من بترسی. من قرار نیست با فهمیدن چیزی آزارت بدم؛ ولی واقعاً نیاز دارم که حقیقت رو بدونم. حرف تو میتونه کسی رو از اتهام قتل نجات بده یا به سوال خیلیها جواب داده بشه.
دختر، مغموم نگاهم کرد. دمی گرفت و معصومانه لب زد.
- خب... آره میدونم این پسر کیه. اون، همیشه و هر روز غروب برای تمرین اسکیت میاومد اینجا تا اینکه از دو ماه پیش، غیبش زد و دیگه نیومد. فکر میکردم اسکیت بازیاش رو کنار گذاشته؛ اما... اما دو هفتهی پیش، نزدیکهای غروب، وقتی تازه از خونمون بیرون اومدم تا اینجا بازی کنم، یه آدم قد بلند رو بالای اون پیست دیدم.
و با انگشت اشارهی کوچکش، به یکی از پیستهای هلالی شکل، اشاره کرد.
- اونجا بود؛ لباس بلند مشکی داشت و کلاهش رو گذاشته بود که صورتش مشخص نباشه. اون... یه چیزی کنار پاهاش بود. یه چیز بزرگ مثل بدن یه آدم. با یه لگد از اون بالا به پایین پرتش کرد و بعد برگشت عقب. گوشیش رو در آورد و به کسی زنگ زد؛ بعد از چند دقیقه هم از اونجا رفت. اون... همونچیزی که از بالا پرتش کرده بود پایین، این پسره بود که ده دقیقه بعد از رفتن اون آدم، یه آقا و خانم پیر با کلی آدم دیگه اومدن و پیداش کردن.
زبانم به سقف دهانم چسبید و دهانم خشک شد. متحیر، به صورت رنگپریدهی دختر خیره مانده بودم که بغض کرده و هراسان میخواست تنها از دستم بگریزد؛ اما بازوی محصور شدهاش میان پنجهام، مانع میشد. با صدای خفهاش، تکانم داد و صدایم زد.
- خا... خانم! دستم رو ول کنین... من که بهتون گفتم چی دیدم، بذارید برم!