. . .

انتشاریافته مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد اول دنده‌‌ی شکسته | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

نام مجموعه داستان: اسرار واژگون
جلد یک: دنده‌‌ی شکسته
نویسنده: آرا (هستی همتی)
ژانر: معمایی، جنایی

*هدف: نوشتن یه داستان متفاوت گیج کننده!

*خلاصه:
ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یک‌دیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی است که در ظاهر می‌‌بینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا می‌‌کشاند؛ اما جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازل‌‌های معما، با حقیقتی که دیده می‌‌شود، جور در نیایند. آن‌گاه گیجی و سردرگمی اوج می‌‌گیرند و تمام معما، خودش زاده‌‌ی معمای دیگری می‌‌شود.

۲۸ خرداد ۱۴۰۰
ساعت هشت صبح
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
مبهوت، دختر را نگریستم که دستش را مقابل دهانش برده بود و عقب می‌‌رفت. لکنتی که به جانش افتاده بود، دور از انتظار بود.

- این... این... ه... همون پسرست که... که مرده!
گیج از کنش‌‌هایش، سر تکان دادم.

- آره خودشه؛ چرا ترسیدی کوچولو؟

تکان بدی در جایش خورد و دستش را روی گونه‌‌هایش گذاشت. با آن‌لحن کودکانه‌‌اش، سعی می‌‌کرد خونسرد و جدی باشد.

- نه... نه من چیزی ازش نمی‌‌دونم... برو لطفاً!

ابله نبودم که تظاهرهای ناشیانه‌‌ی دخترک ترسیده‌‌ای چون او را باور کنم! بالعکس، مطلقاً نگرانی‌‌ام بیشی گرفته بود و با یک نتیجه‌‌‌گیری منطقی، علت هراسش را از چیزی استنباط کردم که به کوین مربوط میشد و شاید بسیار به کارم می‌‌آمد! چه بسا دختر، روز حادثه نیز در همان مکان به بازی مشغول بوده و به عنوان یک شاهد عینی، فاجعه را به چشم خود دیده! پس این‌‌‌‌طور، احتمالاً کوین دچار همان سانحه سقوط شده بود و دخترک با دیدنش، هراس‌‌زده.

تلاش کردم با زدن لبخندی اطمینان‌‌‌بخش، آرامَش کنم که قرار نیست از جانب من، آسیبی ببیند. به گرمی، بازوی نحیفش را در حصار انگشتان کشیده‌‌ام نگاه داشتم و بیش از پیش مقابلش زانو زدم.

- هی هی! خانم کوچولو! نیازی نیست از من بترسی. من قرار نیست با فهمیدن چیزی آزارت بدم‌؛ ولی واقعاً نیاز دارم که حقیقت رو بدونم. حرف تو می‌‌تونه کسی رو از اتهام قتل نجات بده یا به سوال خیلی‌‌ها جواب داده بشه‌.

دختر، مغموم نگاهم کرد‌. دمی گرفت و معصومانه لب زد.

- خب... آره می‌‌دونم این پسر کیه. اون، همیشه و هر روز غروب برای تمرین اسکیت می‌‌اومد این‌جا تا این‌‌‌‌که از دو ماه پیش، غیبش زد و دیگه نیومد. فکر می‌‌کردم اسکیت بازی‌‌اش رو کنار گذاشته؛ اما... اما دو هفته‌‌ی پیش، نزدیک‌‌های غروب، وقتی تازه از خونمون بیرون اومدم تا این‌‌جا بازی کنم، یه آدم قد بلند رو بالای اون پیست دیدم.

و با انگشت اشاره‌‌ی کوچکش، به یکی از پیست‌‌های هلالی شکل، اشاره کرد.

- اون‌‌جا بود؛ لباس بلند مشکی داشت و کلاهش رو گذاشته بود که صورتش مشخص نباشه. اون... یه چیزی کنار پاهاش بود. یه چیز بزرگ مثل بدن یه آدم. با یه لگد از اون بالا به پایین پرتش کرد و بعد برگشت عقب. گوشیش رو در آورد و به کسی زنگ زد؛ بعد از چند دقیقه هم از اون‌جا رفت. اون... همون‌چیزی که از بالا پرتش کرده بود پایین، این پسره بود که ده دقیقه بعد از رفتن اون آدم، یه آقا و خانم پیر با کلی آدم دیگه اومدن و پیداش کردن.

زبانم به سقف دهانم چسبید و دهانم خشک شد. متحیر، به صورت رنگ‌پریده‌‌ی دختر خیره مانده بودم که بغض کرده و هراسان می‌‌خواست تنها از دستم بگریزد؛ اما بازوی محصور شده‌‌اش میان پنجه‌‌ام، مانع میشد. با صدای خفه‌‌اش، تکانم داد و صدایم زد.

- خا... خانم! دستم رو ول کنین... من که بهتون گفتم چی دیدم، بذارید برم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
بی‌‌حس و منگ بودم. همان تکان کوچکش، باعث شل شدن دستم شد و دخترک، بی‌‌درنگ گریخت. به درون خانه‌شان شتافت و من، هم‌‌‌چنان مسخ‌شده بر جای مانده بودم. باز یک مسئله‌‌ی جزئی حل شده داشتم و به طبعیت از آن، چند سوال بی‌‌جواب حل نشده! هرچه در این قضیه پیش‌‌تر می‌‌رفتم، تنها پیچیدگی بود که بیش‌تر میشد و من گمراه‌‌تر. یعنی میشد گفت من از آقا و خانم کینگ عملاً جز دروغ نشنیده بودم؟ حداقلش میشد به شکلی متزلزل و نامطمئن، چنین نتیجه گرفت که کوین برای مدت طولانی در حدود یک ماه و نیم، ناپدید شده بود که دلیل روشنی برای دست نخورده بودن اتاقش بود و سرانجام، شخص ناشناسی او را از یک بلندی به پایین رهاند و با اطلاع به تنها بستگانش، متواری شد. به این معنا که یک قتل رخ داده بود، هم‌چنین یک ربوده شدن نیز اتفاق افتاده بود و آقا و خانم کینگ، مقابل رسانه‌‌ها، ادعای طبیعی بودن مرگ وارثشان را داشتند؟! اگر آن‌دو بی‌‌گناه بودند، علت مخفی کردن حقیقت چه بود؟ به جد انتقام و سزای قاتل کوین برایشان اهمیتی نداشت؟

دستم را به سرم گرفتم و روی جدول نشستم. سرم از زور این تعداد بی‌‌شمار معمای حل نشده و سوالات بی‌‌جواب و سرنخ‌‌های ناقص، داغ شده بود. چشمانم تار می‌‌دیدند و موهایم، آشفته شده بودند. حینی که آشفتگی موهایم را مرتب می‌‌کردم، نگاهم جایی درون مغازه‌‌های مقابلم را کاوید. کرکره‌‌ی اکثرشان تا نیمه پایین آمده بود و به علت تاریک شدن هوا، رو به بسته شدن بودند.

سرم را به طرفین تکان دادم خواستم برخیزم که متوجه تکان سریع چیزی مبهم، از کنار چشمانم شدم. عجولانه به عقب چرخیدم و شخصی بلند قامت و باریک اندام را دیدم که شتابان، از من روی چرخانده و درون خیابان کناری می‌‌پیچید. شگفت‌‌زده رد حرکتش را دنبال کردم که در لحظه‌‌ی آخر، ناگاه ایستاد. کت چرمی بلندش و کلاه لبه‌داری که صورتش را از دیدرسم خارج کرده بود، مانع شناسایی‌‌اش میشد.

چند ثانیه‌‌ای خیره نگاهم کرد و در آخر، دستش را به نشان تهدید به مرگ، روی گردنش کشید و درون کوچه دوید. آب دهانم را که درون دهانم جمع شده بود، با استرس فرو دادم و دستان یخ‌کرده‌‌ام را درهم گرفتم. ترس، به جانم نفوذ کرده بود و محتاطانه اطرافم را می‌‌نگریستم. از روی هراس، برخاسته بودم و کوله‌‌ام را در میان مشت ع×ر×ق کرده‌‌ام می‌‌فشردم. آن‌شخص ناشناس مرا تهدید به مرگ کرده بود! آخر برای چه؟

آن‌‌‌قدر احوالم آشوب بود و وحشت سلول به سلول جانم را تسخیر کرده بود که هر لحظه انتظار واقعه‌‌ی دردناک و فجیعی را داشتم؛ تنها پی راهی برای گریز بودم که عجولانه، آن‌طرف خیابان رفتم و برای تاکسی زرد رنگی که می‌‌گذشت، دست تکان دادم تا بایستد. مقابلم که ترمز کرد، بی‌‌فوت وقت به روی صندلی عقب جای گرفتم. راننده، پسر جوان و خوش‌‌‌چهره‌‌ای بود که با دیدن حرکات عصبی‌‌ام، نگاه پرسش‌‌گرش را زوم من کرد. لحنش کمی نگرانی را بازتاب می‌‌‌کرد.

- خوبید خانم؟

تار موهای پخش‌شده به روی پیشانی‌‌‌ام را پشت گوش‌‌هایم راندم و تصنعی، لبخند کج و درهمی تحویلش دادم که شک داشتم بشود آن را لبخند نامید. صدایم نیز بدتر از لبخندم، می‌‌لرزید.

- ب... بله، لطفاً برید به این آدرس.

و آدرس خانه‌‌ام را از حفظ، برایش گفتم و او بی‌‌پرسش دیگری، راه افتاد. تمام طول مسیر، منی که غالباً عادت داشتم در حرکت خودرو بخوابم، چشمانم را حتی ثانیه‌‌ای هم نبستم. با آن‌‌‌چه که دیده بودم، بی‌‌دلیل از راننده نیز حس منفی دریافت می‌‌کردم و ترس از آمدن بلایی بر سرم داشتم. گرچه توانم را به کار گرفته بودم، خودم را قانع سازم من خطایی نکرده‌‌ام و بلایی سرم نخواهد آمد؛ اما بخش آگاه وجودم، دخالتم را در قتل سرپوش‌گذاری شده‌‌ی کوین منعکس می‌‌کرد و خطر را گوشزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
سر سنگین شده‌‌ام را، با خستگی به شیشه فشردم و زیر چشمی، همه‌‌جا را تحت‌‌نظر گرفتم. راننده، با بی‌‌خیالی حین زمزمه‌‌ی آهنگ، ماشینش را می‌‌راند و من، دستان خیس از عرقم را با استرس به یک‌‌دیگر می‌‌فشردم. دختر تنهایی بودم که جدا از خانواده‌‌ی شلوغ و پر فرزندم در منچستر، به لندن آمده بودم و عملاً کسی را نداشتم! تقریباً به جز مری که سال‌‌های ابتدایی دانشکده با او آشنا شدم و صمیمیت زیادی بینمان شکل گرفت. مری پدرش را در یک سانحه‌‌ی دل‌‌خراش سقوط آسانسور از دست داد و مادر پیر بیمارش نیز که آلزایمر داشت و در مرکز نگهداری از سالمندان، تحت نظر بود. به هرحال، نمی‌‌توانستم آن‌وقت شب به خانه‌‌ی مری بروم و بگویم شخصی مرا تهدید به مرگ کرده، بلکه از او کمک بخواهم. از کجا معلوم که مزاحم خلوت او و جیمز نشوم؟ یا حتی او را درگیر این‌بازی خطرناک کنم!

آب دهانم را پر استرس فرو دادم و حینی که از سرعت حرکت تاکسی کاسته میشد بلکه مقابل خانه‌‌ام بایستد، دست در کیفم بردم و از بین دسته اسکناس‌‌هایم، کرایه را حساب کردم. سپس بی‌‌‌‌معطلی، پایین جستم و حینی که با شک و تردید و هراسی مشخص، اطرافم را با ترس از حضور شخصی ناشناس دارای سوءقصد، آنالیز می‌‌کردم، سوی ورودی آپارتمان دویدم.

مقابل درب آپارتمان که ایستادم، آن‌‌چنان دستان یخ‌کرده‌‌ام می‌‌لرزیدند که کلید، چندین‌بار میان انگشتان سر شده‌‌ام لغزید و در آخر، به پایین سُر خورد! هراسم برایم قابل درک بود؛ اما دلیل رو به گسترش بودنش، خیر!

ناخن انگشت سبابه‌‌ام را جویده، پر استرس خم شدم بلکه کلید را از روی پله‌‌ی مقابل آپارتمان برگیرم. حینی که در فواصل میان انگشتانم تکان می‌‌خورد، کمر راست کردم برخیزم که انعکاس تصویری بر شیشه‌‌ی درب ورودی، میخ‌کوبم کرد و تمام اجزای صورتم، تیر کشیدند. شک نداشتم میان بی‌هوشی و هوشیاری دست و پا می‌‌زنم؛ آخر او چه می‌‌خواست از جانم؟! همان بود! همان ناشناس شنل‌‌پوش! همان لاغر اندام هراس‌‌انگیز! آن‌‌سوی خیابان ایستاده بود و با چشمانی خون‌‌بار، مرا می‌‌نگریست. هم‌چنان کلاه شنلش مقابل صورتش را پوشانده بودند و من فقط انعکاس محوی از دو چشم تیره می‌‌دیدم. وقتی دستش را برایم به معنای خداحافظی مسخره‌‌ای تکان داد، هراس درونم به لرزش اندام‌‌هایم تبدیل شد و قدم به قدمِ گام‌‌هایش را دنبال کردم. تا آن‌‌جا که در پیچ بلوار ناپدید شد و دیگر اثری از او ندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
تاب نیاوردم، لغزیدم و کنار درب شیشه‌‌ای ورودی آپارتمان، فرو افتادم. سر سنگین شده‌‌ام را که داغی عجیبی داشت، به زانوان خسته‌‌ام تکیه زدم و بی‌‌محابا، فقط گریستم. امان می‌‌خواستم و حس امنیتی را که از من ربوده شده بود. شاید اشتباه محضی را مرتکب شده بودم و با پا گذاشتن کنجکاوانه‌‌ام درون زندگی پر رمز و راز ناشناس، خودم را مرکز بازیچه‌‌ای بی‌‌انتها قرار داده بودم؛ اما اگر وضع من آن بود، ناشناس چه می‌‌کشید؟ از چشمانش، اعمالش، حرکاتش خوانده بودم که از بینندگان ویدیوهایش طلب می‌کرد عجزش را ببینند و نجاتش دهند. از احمقانی چنین کمکی را خواسته بود که تنها از دیدن عذاب کشیدنش، شادمانانه می‌خندید. به راستی هیچ‌‌کس نفهمیده بود پرده‌‌ی اجبار پشت تمام این‌‌ها سایه دارد؟ اما حالا با تمام این اتفاقات پیش آمده، با همان اوصافِ تهدید شدنم و خطری که درون منجلابش دست و پا می‌زدم، آیا واقعاً دیگر توان ادامه داشتم؟ اصلاً چه کسی نجات ناشناس و کشف رازش را بر دوش من نهاده بود؟ من صرف کنجکاوی پیش آمده بودم، نمی‌‌خواستم درگیر موضوع قتلی پیچیده شوم! مرا چه به انسان‌‌دوستی و کمک به ناشناسی که خدا می‌‌داند شاید همه‌‌ی این‌‌ها را به عنوان بازی در آورده باشد! پس شکستگی دنده‌‌اش؟!

عصبی از خودم و مغز تحلیل‌‌گرم که حتی در آن شرایط هم تجزیه کردن‌‌هایش را بس نمی‌‌کرد، دستی به خیسی صورتم کشیدم. جا زده بودم، آری باخته بودم! برایم مهم بود یک عمر مقابل وجدانم بازنده باشم؟ به جهنم! اگر ناکام می‌‌مردم ارزش چه چیزی را داشت؟ به جهنم که حقیقتی را نفهمیدم و یک بزدل به بزدل‌‌های جهان افزودم!

درحالی که لرزش بدی به مانند تشنجی ضعیف داشتم و به انگار از ترس هذیان‌‌هایی زیر لب میگفتم که یادم نمی‌‌آید چه بودند، به واسطه‌‌ی چشمان تارم، کلید درب ورودی را یافتم و گشودمش. خسته و درمانده، پله‌‌ها در اوج ناتوانی، دو به یک کردم و خودم را به واحدم رساندم. درب قهوه‌‌ای ضد سرقت واحدم را گشوده، پا درونش گذاشتم و بی‌‌ذره‌‌ای مکث، پریز لامپ کنار ورودی را فشردم. بلافاصله، خانه در نور، غرق گشت و چشمانم را زد. دستم را حائل دیدگانم کردم که به سرعت، خانه‌‌ی نقلی‌‌ام را آنالیز کرده، اطمینان یابم شخصی در خانه‌‌ام کمین نکرده. قابل انکار نبود که سایه‌‌ی هراس‌‌انگیز مرگ را احساس می‌‌کردم!

خانه‌‌ی شلخته‌‌ام، همان‌‌گونه که صبح رهایش کرده بودم، تغییری نکرده بود و بوی خفگی و نم هوای رطوبت‌‌دارش، واضحانه اثبات می‌‌کرد کسی درونش پا نگذاشته و مدت‌‌هاست منافذ ورود و خروج هوایش بسته بودند. ناخواسته، امنیت بی‌‌سابقه‌‌ای جانم را فرا گرفت و نفسی که به شماره افتاده بود، خودش را از سینه‌‌ام رهاند. انرژی اندکی هم که برایم مانده بود، رخت بست و تن خسته‌‌ام روی کاناپه رها شد. کوله‌‌ام را بر کف سرامیکی خانه رها کردم که صدای تق بدی داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
چندی که روی کاناپه ماندم، حالم جا آمد و بدنم، به حالت نرمال و روتینش بازگشت. اثر هراس‌‌ها رخت بستند و آن‌افکار غریبی که لحظه‌‌ی وحشت‌‌زدگی مبنی بر رهاییِ تمامِ کنجکاوی‌‌ام داشتم، واقعاً کم‌رنگ شد. اگر پا به تهدید من کشیده شده بود، این معنا را می‌‌داد که موضوع جداً مهم بود! پس ناشناس درون گود بازی خطرناکی می‌‌چرخید و رازهای برملا نشده یا سرپوش گذاشته‌‌ای بودند که چندین بی‌‌گناه را در مرکزیت داشته، جواب مفقود شده‌‌ی آن‌‌ها، قاتلین عجیبی را از مخمصه رهانده بود. اگر من حقیقت را می‌‌فهمیدم، واقعاً میشد به یک جنایت پایان دهم؟ جان خودم هم میان این جنایت بود که!

خسته و درهم شکسته، لباسم را از یقه کشیدم و در آوردم. همان‌جا، روی کاناپه رهایش کردم و با پاهایی بی‌‌رمق، سوی اتاق خوابم گام برداشتم. باقی لباس‌‌هایم را نیز گوش‌‌های پراکنده کردم و حین باز کردن موهای گوجه‌‌ای شده‌‌ام، پا درون حمام گذاشتم. شاید یک دوش کوتاه، می‌‌توانست سنگینی روحم را تسکین دهد.

درحالی که دور موهایم حول‌ه‌های صورتی می‌‌پیچیدم، از حمام بیرون آمدم و درب را بستم. درحالی که افکارم، به شدت درگیر تمام معماهای حل نشده و پیچیدگی‌‌های اخیر بودند، پنجره را گشودم و اندکی باز گذاشتمش تا هوای خنک، به درون اتاق بیاید و فضا از آن خفگی خارج شود. درحالی که کل روزم را به دنبال کردن معماهای بی‌‌سر و ته اختصاص داده بودم و به شدت از دانشگاه عقب افتاده بودم، درمانده به نظر می‌‌رسیدم. بی‌‌هدف، تنها دور خود می‌‌چرخیدم.

با وجود آن‌که برای خواب ترجیح می‌‌دادم اتاقم در تاریکی مطلق باشد؛ اما از سر ترس، آباژور را خاموش نکردم و با تنی کوفته، زیر پتو خزیدم. هنوز به آخر شب مانده بود؛ اما خستگی امان نمی‌‌داد!

***

برای بار دهم با دست در سرم کوفتم و فرز، از پیچ خیابان گذشتم. خواب مانده بودم و در آن لحظه که ساعت نُه و سی دقیقه بود، عجولانه می‌‌دویدم که به کلاس شروع شده در ساعت نُه برسم! هیچ نخورده بودم و بدون حتی ذره‌‌ای آراستگی، موهای شلخته‌‌ام دورم ریخته بودند و صورت خیسم را پس از پاشیدن مشتی آب برای بیدار کردن هوشیاری‌‌ام، حتی خشک هم نکرده بودم! قطرات درشت آب بر کناره‌‌ی گونه‌‌هایم خودنمایی می‌‌کرد و سردی باد، سردتر به نظر می‌‌آمد. کوله‌‌ام روی شانه‌‌ام آویزان مانده بود و اضطراب بدی داشتم! دستی برای تاکسی‌‌ای که می‌‌گذشت تکان دادم و با ترمز زدنش، بی‌‌مهابا داخل جهیدم. درحال نفس‌‌نفس زدن، آدرس دانشگاه را دادم و خرت و پرت‌‌هایی نظیر کتاب و جزوه و موبایلم را که در دست داشتم، درون کوله‌‌ام چپاندم. عصبی بودم و نگران تمامی خطاهایی که اخیراً در رابطه با دانشگاه انجام داده بودم. ناشناس لعنتی، روتین زندگی‌‌ام را بدجور بر هم زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
کرایه را حساب کرده، تند پایین جستم که کم نماند پایم پیچ بخورد. خودم را کنترل کردم و با کوله‌‌ای که روی شانه‌‌ام آویزان مانده بود، با حالت دو، سوی ساختمان اصلی و اولین کلاس طبقه‌‌ی بالا رفتم. درست زمانی که پشت در ایستادم و خواستم تقه‌‌ای بر در بکوبم، در با شدت باز شد و چهارچوب ظاهر جدی استاد، پیدا گشت. با دیدنم، اخمی چاشنی ظاهر عبوسش شد و لحن سرشار از پرخارش، بر سرم آوار شد.

- اوه بله! خانم وینتر! چه بسیار وقت‌‌شناس و دقیق! احساس نمی‌‌کنین کمی زود به کلاس رسیدین؟

صدای قهقهه‌‌ی دانشجویان بامزه‌‌ی کلاس بلند شد و زهر حرف استاد، حالم را منقلب کرد. دستانم مشت شدند و سرم پایین افتاد؛ اما با لحنی که خشونت و نفرتم را نشان نمی‌‌داد، پاسخش را دادم.

- مشکل شخصی برام پیش اومده بود!

پوزخند صداداری زد و حینی که از کنارم روان میشد، تحقیرآمیز خندید.

- امیدوارم منظورتون خواب موندن ساعتتون نباشه!

حرف بی‌‌مزه‌‌ای بود؛ اما باز هم عده‌‌ای خندیدند. چیزی نگفتم و کناری ایستادم تا دانشجویان خارج شوند و از میانشان، مری را پیدا کنم. درست آخرین نفر، مری بود. با دیدنش، متعجب و هاج و واج مانده، نگاهش کردم. مری، دختر سر زنده‌‌ای بود و کم پیش می‌‌آمد توی خود برود. به دنیا سخت نمی‌‌گرفت و غالباً، می‌‌خندید؛ اما در آن لحظه، خشم و ناراحتی، خستگی و بی‌‌حوصلگی، همه در صورتش موج می‌‌زدند. با دیدنش، سویش رفتم و از پشت کوله‌‌اش را کشیدم. اصلاً حواسش به هیچ‌‌چیز نبود و متوجه‌‌ام نشده بود.

- مری!

متوجه صدا زده شدنش که شد، ایستاد. چند لحظه گیج نگاهم کرد و سپس فوراً، ابروهایش با خشونت یک‌دیگر را ربودند. متحیر از واکنشش، فقط می‌‌نگریستمش که صدای خسته و عصبی‌‌اش، با تن کنترل‌شده‌‌ای برخاست.

- سلام هارپر! چی می‌‌خوای؟

مبهوت، کاویدمش.

- هی مری! خوبی؟

اخمی کرد و سرش را با بی‌‌میلی تکان داد.

- خوبم هارپر! بی‌خیال. چرا دیر اومدی؟

- خواب موندم؛ اما تو نمی‌‌خوای بهم بگی که چی‌شده؟ اتفاق بدی که نیفتاده؟!

به وضوح پوزخند تمسخربارش را دیدم؛ سوی من بود یا هر چه ذهنش را مشغول کرده بود، نمی‌دانم!

- هیچی... .

سخنش را با غضب بریدم؛ بهترین دوستم بود و نگرانش شده بودم!

- هیچی؟! من رو نپیچون مری! نمی‌‌خوای به بهترین دوستت بگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
مری نگاه معناداری روانه‌‌ام کرد که نتوانستم مفهومش را بفهمم. برایم گنگ بود؛ اما حس خوبی نمی‌‌داد. چه شده بود آخر؟ موضوع جیمز بود؟

- هارپر! خسته‌‌ام متوجهی؟ تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم، اینه که به خونه‌‌ام برم و کمی بخوابم. ذهنم از این‌همه خیانتی که به روحم شده، متعجب و گیجه!

جای شکی برایم نماند که جیمز، کاری کرده است. چه شده بود را نمی‌‌دانستم؛ اما دلم برایش بدجور می‌‌سوخت. پاپیجش نشدم، تنهایی می‌‌توانست آرامشی به او بدهد که خالی شود و شاید بعد از آن، توان درد و دل کردن بیابد.

دستی به شانه‌‌ی کشیده‌‌ی خوش حالتش زدم و لبخند گرمی روانه‌‌اش کردم.

- برو استراحت کن مری! امیدوارم حالت بهتر شه؛ اما هر زمان که نیاز داشته باشی، من هستم.

زیر لب زمزمه‌‌ای کرد که معنایش را نفهمیدم سپس به سوی پله‌‌ها روانه شد و من عصبی از جیمز، سوی انتهای راه‌رو رفتم. می‌‌دانستم با استاد فلسفه کلاس دارد و منتظر ماندم تا کلاسش تمام شود. در میان جمعیت، او را هم دیدم که آشفته و تلو تلوخوران، پیش می‌‌آمد. متوجهم نشده، از کنارم می‌‌گذشت که لبه‌‌ی پیراهن چهارخانه و جذبش را کشیدم. غیر منتظره بودن حرکتم، باعث برهم خوردن تعادلش شد؛ اما خودش را نگاه داشت و با حرص، سویم چرخید.

- چته ل... .

با دیدن من، دهانش باز ماند و سکوت کرد. اخم بدی کردم و با لحن پر از ظنی، مخاطب قرارش دادم.

- با مری چیکار کردی؟

گنگ نگاهم کرد؛ انگار نمی‌‌فهمید چه می‌گویم. خدایا! این دونفر چه بلایی به سرشان آمده بود؟

به سختی لب زد.

- چ... ی؟!

تکانش دادم و تقریباً فریاد زدم؛ بی‌‌توجه بودم به تمام نگاه‌‌هایی که جلبمان شده بودند.

- میگم با مری چیکار کردی که دم از خیانت می‌‌زنه و مثل مرده‌‌های متحرک، بی‌‌حس شده؟ حتی حوصله‌‌ی من رو هم نداره!

منظورم را که فهمید، عصبی‌‌تر از من شد و با فشاری، دست بند شده‌‌ام به لبه‌‌ی پیراهنش را آزاد کرد.

- برو بابا! جفت شما دونفر دیوونه‌‌اید! ادعا می‌‌کنی من باعث ناراحتیش شدم؟ من دوستش دارم دختر جون؛ اما وقتی بهش اعتراف کردم، دیروز توی اون بهت و سرشکستگی، با بی‌‌تفاوتی ولم کرد و رفت! حالا میگی من کاری کردم که باعث حال بدش شده؟!

و ناسزایی داده، آرام گذشت. درست میان درگیری افکارم و پیچیدگی معماهای حل نشده، در کنار واحدهای درسی که کم نمانده بود تمامشان را بیفتم، همین جدال بچه‌‌گانه‌‌ی این دو نفر را کم داشتم که سر از حرف هیچ‌‌کدامشان در نمی‌‌آوردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
حرصی، کوله‌‌ام را روی شانه‌‌ام جابه‌جا کردم و با سر پایین افتاده، سوی پله‌‌ها هجوم بردم. مغزم توان تحمل حجم عظیم فشاری را که توسط افکار به او وارد میشد، نداشت. کلاس دیگری نداشتم و در حالت طبیعی، برنامه‌‌ی یک روز عادی‌‌ام در آن حالت، رفتن به کتاب‌‌خانه و مطالعه‌‌ی دروسی میشد که از آن‌‌ها عقب افتاده بودم. شاید هم سری به فروشگاه می‌‌زدم و مقداری خرید می‌‌کردم؛ اما آن‌لحظه با وجود آن‌معماهای حل نشده، برنامه‌‌ی دیگری داشتم. کلافه شده بودم از سر نخ‌‌هایی که مدام گم می‌‌شدند و یا به انتها رسیدنشان، سر نخ‌‌های جدیدی را نمودار می‌‌کردند. شاید بهتر بود یک‌بار برای همیشه، تمامش کنم!

با بیرون زدن از دانشگاه، بلافاصله دستی برای تاکسی گذرنده تکان دادم که کمی جلوتر، کنار خیابان ایستاد. سوارش شدم و سعی کردم آدرس خانه‌‌ی آقا و خانم کینگ را به خاطر بیاورم. آقای کینگ روز پیش، کالبدشکاف کوین را آقای استیو بونز معرفی کرده بود که دو خیابان بالاتر از خانه‌‌ی آن‌‌ها زندگی می‌‌کرد. آدرس را به راننده دادم و سپس با آسودگی عجیبی، تکیه بر شیشه زدم. احساس می‌‌کردم کم نمانده به حقیقت نزدیک شوم و شاید، برای همیشه از شر این موش و گربه بازی‌‌ها خلاصی یابم.

در حین حرکت آهسته‌‌ی خودرو و راننده‌‌ی میان‌سالی که با موزیک درحال پخش از ضبط ماشینش، لب‌‌خوانی می‌‌کرد، موبایلم را از جیب کنار کیفم بیرون کشیدم. بی‌‌درنگ، یوتیوبم را گشودم و وارد صفحه‌‌ی ناشناس شدم. فیلم جدیدی بارگذاری نکرده بود و آخرین فیلمش، از همان خوراکی چندشِ زنده‌‌ی لعنتی بود که دو روز پیش، دیده بودم.

بدون بیرون آمدن از برنامه، موبایل را قفل کردم و سرجایش برگرداندم. فاصله، چندان طولانی نبود و زودتر از آن‌چه افکار نابسمانم امان بدهند، صدای ملایم راننده برخاست.

- رسیدیم خانم.

به سردر بزرگی که مقابلم بود، خیره شدم. ساختمان آپارتمانی بزرگ و شیکی بود که مشخصاً به منظور اعمال اداری مورد استفاده قرار می‌گرفت. کنار طبقه‌‌ی دوم، اسم آقای بونز حک شده بود: کالبدشکاف، استیو بونز/طبقه‌‌ی دوم، واحد سه.

هزینه را با راننده حساب کردم و مادام فشردن بند کوله در دستان ع×ر×ق کرده‌‌ام، پیاده شدم. انکار نمی‌‌کنم که کمی مضطرب و نگران بودم. با قدم‌‌های تند اما سست، سوی پله‌‌های مقابل ساختمان رفتم و وارد شدم. از مقابل نگهبان جا افتاده‌‌ای که مقابل درب بود گذشتم و سوی آسانسور گام برداشتم. دکمه‌‌ی طبقه‌‌ی دوم را فشردم و منتظر ماندم. در طبقه‌‌ی مورد نظر، بیرون آمده و سوی واحد سه رفتم. مقابل درب ایستاده، تقه‌‌ای کوبیدم که صدای ملایم زنی به گوش رسید.

- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
به نرمی، درب را گشودم و سعی کردم با اعتماد به نفس به نظر برسم. داخل رفتم و منشی جوان را مقابلم دیدم. لحن گرمی داشت و بیانش جدی بود.

- خوش اومدید! چه کمکی از من ساختست؟

دستم را درون جیب‌‌هایم بردم و لبانم را با زبان تر کردم.

- سلام. پوزش می‌‌خوام، وقتتون رو می‌‌گیرم. راستش بنده عضو استخدامی یکی از نشریه‌‌ها هستم و برای پروژه‌‌ی کاری‌‌ای که می‌‌تونه رزومه‌‌ی خوبی برای من باشه، روی پرونده‌‌ی مرگ مشکوک کوین کینگ، وارث خاندان سرشناس کینگ، کار می‌‌کنم. به بنده گفتن که آقای بونز، کالبدشکاف مسئول بودند و اگر وقت ایشون آزاده، می‌‌خوام نیم ساعتی از وقتشون رو بگیرم.

منشی، سری در تایید تکان داد و دفتر بزرگ مقابلش را چک کرد. سپس، تلفن سیمی روی میزش را برداشته، دکمه‌‌ای را فشرد و شروع به صحبت کرد.

- بله آقای دکتر! وقتتون آزاده؟ خانم جوانی این‌‌جا هستند که از یک نشریه اومده و می‌‌خوان با شما در رابطه با پرونده‌‌ی کوین کینگ صحبت کنند. بله، ممنون!

تلفن را سرجایش برگرداند و لبخندی به رویم زد.

- بفرمایید داخل؛ آقای بونز تا یک ساعت و نیم آینده، پیش از تایم ناهار، وقت آزاد دارن.

در تشکر، سری تکان دادم و سوی درب قهوه‌‌ای رنگ مقابل میز منشی، قدم برداشتم. تقه‌‌ای کوبیدم و با شنیدن «بفرمایید» مرد، داخل شدم. آقای بونز، مرد میان‌سال و توپری بود که قد کوتاهی داشت و صورت تپلش، سرخ و بشاش بود. به گرمی از من استقبال کرد و اشاره زد روی صندلی مقابل میزش بنشینم. جلوی رویش، تعداد زیادی پرونده گشوده بود و فضای بی‌‌روح اتاق، با تعدادی پوستر آناتومی بدن، مزین شده بود. تنها پنجره‌‌ی اتاق باز بود و پرده‌‌ی نارنجی رنگ، مقابلش، به دست باد می‌‌رقصید. سوی مخالف اتاق نیز، تخت فلزی‌‌ای قرار داشت و پرده‌‌ای، دورش.

دستانم را در یک‌دیگر قفل کردم و سعی کردم شروع‌کننده باشم.

- وقتتون بخیر آقای بونز! پوزش می‌‌خوام اگه مزاحمتون شدم. همون‌‌طور که منشیتون عنوان کردن، من کارآموز یه نشریه هستم و برای پروژه‌‌ی آزمایشی که بهم سپرده شده، تصمیم گرفتم روی پرونده‌‌ی مشکوک مرگ کوین کینگ تحقیق کنم. به همین منظور این‌جا هستم تا در صورت تمایلتون، سوالاتی رو مطرح کنم.

آقای بونز، با لبخندی ملایم، پشت میزش جای گرفت و مودبانه پرسید:

- چه کسی به شما گفتند که من کالبدشکاف پرونده بودم؟

- آقا و خانم کینگ. بنده عصر هنگام، دیروز، به منزل ایشون رفته و از هردوی این اشخاص هم در این رابطه سوالاتی پرسیدم. هم‌چنین در مورد کالبدشکاف پرونده که آدرس شما رو به من دادند.

آقای بونز، دستان گوشتی و تپلش را در هم قلاب کرد و صورت پف کرده‌‌اش را تکانی داد.

- خیلی هم عالی! خب، بفرمایید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین