. . .

انتشاریافته مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد اول دنده‌‌ی شکسته | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

نام مجموعه داستان: اسرار واژگون
جلد یک: دنده‌‌ی شکسته
نویسنده: آرا (هستی همتی)
ژانر: معمایی، جنایی

*هدف: نوشتن یه داستان متفاوت گیج کننده!

*خلاصه:
ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یک‌دیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی است که در ظاهر می‌‌بینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا می‌‌کشاند؛ اما جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازل‌‌های معما، با حقیقتی که دیده می‌‌شود، جور در نیایند. آن‌گاه گیجی و سردرگمی اوج می‌‌گیرند و تمام معما، خودش زاده‌‌ی معمای دیگری می‌‌شود.

۲۸ خرداد ۱۴۰۰
ساعت هشت صبح
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
عصبی موبایلم را در دستم فشردم؛ این همه اعداد اتفاقی و تصادفی نبودند و این، امری مشخص بود؛ اما آخر ناشناس قصد داشت چه چیزی را بفهماند؟ مجدد به برگه‌‌ای که اعداد را رویش نوشته بودم نگاه کردم؛ یک، یک... یعنی چه؟

چشمانم را بستم و اعداد را زیر لب زمزمه کردم؛ مرا به یاد دوران مدرسه‌‌ام می‌‌انداخت که با معلممان حروف انگلیسی و اعداد را تکرار می‌‌کردیم. حروف انگلیسی؟!

چنان بالا جستم که لپ‌تاپ از روی پایم سر خورد و اگر سریع دست به کار نشده بودم، روی زمین سقوط می‌‌کرد. این اعداد می‌‌توانند رمزی برای شماره‌‌ی حروف انگلیسی باشند؟ فوراً زیر هر عدد، حرف انگلیسی مربوط به خودش را نوشتم؛ a، a، e، b، b، i، a، d، a، a، i، a، d، g. این همه حروف! درحالی که هیچ‌معنی خاصی کنار هم نمی‌‌دادند. سعی کردم چینششان را بهم بریزم؛ اما حروف تکراری زیادی داشت و هیچ‌گونه، واژه‌‌ی معناداری را پدید نمی‌‌آورد.

کفری، مجدد به اعداد نگاه کردم. تعداد اعداد تکراری، بیش از حد زیاد بود و... . ناگاه چیزی به ذهنم خطور کرد! حروف‌‌های زبان انگلیسی بیش از بیست عدد بودند و اگر قرار بود کلمه‌‌ای پدید بیاید، می‌‌بایست اعداد دو رقمی هم در رمز باشند. درحالی که من همه‌‌ی اعداد را تک حساب کردم.

گویی به کشف مهمی رسیده‌‌ام، جیغ خفه‌‌ای کشیدم و اعداد را دوتا دوتا جفت کردم. یک و یک، یازده. حرف k. پنج و دو، پنجاه و دو، درحالی که حروف انگلیسی بیست و هفت عدد بیشتر نبودند. پنج را جدا حساب کردم، حرف e. دو و دو، بیست و دو. حرف v. نه و چهار، نود و چهار و این هم نمی‌‌توانست یک حرف باشد! عدد نه را تک حساب کردم؛ حرف i. یک و چهار، چهارده؛ حرف n. مجدد، یک و یک، یازده؛ حرف k. نه، حرف i و یک و چهار، چهارده؛ حرف n. هفت در آخر باقی می‌‌ماند، حرف g!
تمام این حروف را کنار یک‌دیگر چیدم که در نهایت، به دو کلمه رسیدم؛ kevin king! کوین کینگ.

ذهنم ناگاه، از حالت تهی خود خارج و لبالب لبریز از سوالاتی شد که مغزم را در حصار خفقان خود کشیدند. کوین کینگ، یعنی چه؟ مغزم پاسخ‌‌های بی‌‌شماری به این سوالات بی‌‌سر و ته می‌‌داد که گیج‌‌ترم می‌‌کردند. می‌‌توانست یک نام و نام‌خانوادگی باشد، یک رمز یا یک استعاره! پادشاه کوین معنای استعاری‌‌اش میشد؛ اما کدام حدس درست بود؟ سعی داشت شخصی را معرفی کند یا رمز دیگری را مطرح؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
سرم را میان دستانم فشردم و چنان چرخیدم که کم نماند لپ‌تاپ غلتی بخورد و سقوط کند؛ اما طی عکس‌العملی سریع مهارش کردم. یک راه برای فهمیدن ماهیت دو واژه‌‌ی کوین و کینگ وجود داشت؛ دستم تنها به مرورگر بند بود.

مرورگر لپ‌تاپم را باز کردم و دو واژه‌‌ی «کوین کینگ» را سرچ کردم. مطلقاً به علت استفاده‌‌های زیاد از واژه‌‌ی «کینگ»، نتایج جستجو زیاد و سرسام آور بود و درحالی که صدای کوبش ساعت، زمانی پس از دو را نشان می‌داد، هنوز نمی‌‌خواستم پا پس بکشم. اگر تا صبح رازش را نمی‌‌فهمیدم، می‌‌بایست به تیمارستان منتقلم کنند!

نتایج بی‌خود و بی‌‌مورد را که از قبیل رستوران‌‌های مشهور و مزون‌‌های لباس‌‌های مدرن می‌‌شدند، چشمی از نظر گذراندم و درست وقتی که به ناامیدی نزدیک می‌‌شدم، سایت خبری‌‌ای توجهم را جلب کرد. بخشی از خبر متعلق به دو هفته‌‌ی گذشته، مشخص بود که می‌‌گفت:
- کوین کینگ، نوه‌‌ی شانزده ساله‌‌یِ برادرِ آقای کینگ، از خانواده‌‌ی سرشناس کینگ، امروز بر اثر مرگی دور از انتظار که علتش ضربه مغزی مشخص شده، به خاک سپرده شدند و ثروت عظیم این خانواده، هم‌چنان بی‌‌وارث مانده... .

چشمانم با آمدن نام وارث و ارث، گشاد شدند و روی آدرس سایت کلیک کردم تا مابقی خبر باز شود؛ ادامه از این قرار بود.

- هم‌چنان بی‌‌وارث مانده است. خانم و آقای کینگ، صاحب کارخانه‌‌ی تولیدی بزرگ و مشهور قطعات سخت افزاری کینگ که قریب هفتاد سال سن دارند و صاحب فرزندی نیستند، مشخص نکرده‌‌اند تمایل دارند با چنین سرمایه‌‌ی هنگفتی چه کنند و به چه کس واگذارش کنند. خانم کینگ، جز خواهری پیر، کسی را ندارد و آقای کینگ که برادر، زن برادر و برادرزاده‌‌اش را سه سال پیش بر اثر سانحه‌‌ی دل‌خراش تصادفی مشکوک از دست داد، تنها نوه‌‌ی برادرش وارث املاکش بود که او هم جان باخته است! آیا این ارث کلان باعث حوادث غیرمنطقی و درگیرکننده بوده است یا همه‌چیز تصادفی عادیست؟ کالبد شکافی که مرگ مغزی کوین شانزده ساله را حین اسکیت سواری، تایید کرده است! قضاوت، با شما... .

گیج به مانیتور خیره شدم. کوین کینگ، نام تنها وارث مرده‌‌ی خانواده‌‌ی سرشناس کینگ بود. براساس تصویری که در انتهای مقاله قرار داشت، او پسری خوش‌چهره، با چشمان آبی و پوستی روشن بود؛ اما چرا ناشناس چنین شخصی را معرفی کرده بود؟ با آن‌همه رمز مرا به یک پسر مرده رساند که قرار بود یک شبه پولدار شود؛ اما ارثش با مرگش در هوا معلق مانده؟ چه ارتباطی داشت آخر؟! ناشناسی که ویدیوهای چندش‌آور را با اجباری مشخص ضبط می‌‌کرد و من کاملاً مطمئن بودم قرار است رمزی رفتار کردنش سر نخی از دلیل اتفاقات مرموز نهفته در کارهایش باشد، مرا به بن بست رساند! قرار بود از یک مرده و خانواده‌‌اش چه‌چیزی دست‌گیرم شود؟!

عصبی، درب لپ‌تاپ را بستم و پلک روی هم فشردم. هرچه پیش‌‌تر می‌‌رفتم، موضوع برایم مبهم‌‌تر و سرنخ اصلی، ناپدیدتر میشد. هرچه بیش‌تر می‌‌فهمیدم، کم‌تر به اصل ماجرا می‌‌رسیدم و دیگر به گمان این‌که تمام کارهای آن پسر ناشناس بازی هستند، نزدیک می‌‌شدم. درحالی که می‌‌توانست با آن رمزنگاری مسخره اطلاعات بهتری بدهد، از یک پسر مرده حرف زده بود و همه‌چیز را برایم گیج کننده‌‌تر کرده بود.

خسته، دستی به لبان خشکم کشیدم. حداقلش میشد دل خوش کرد اگر من دست‌‌خوش بازی بچه‌گانه‌‌ای نشده بودم، سر نخ جدیدی برای یافتن دلایل تمام رمز و رازهای عجیب و غیرمنطقی پشت ماجرا داشتم؛ اما آن زمان، آن‌قدر احساس پوچی می‌‌کردم که برای لحظه‌‌ای همه‌چیز را پس ذهنم راندم؛ حق داشتم! توقع رسیدن به راز بزرگی را داشتم و بوم! یک خبر مرگ شاید مشکوک!

لپ‌تاپ را پایین تخت رها کردم و با حرص، دکمه‌‌ی آباژور را فشردم که خاموش شود و اتاق، در تاریکی مطلق فرور رفت. ذهنم توانش را از دست داده بود و تنها، سیاهی بی‌‌انتهای خواب را می‌‌طلبید.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
چشمانم را با دستان سردم مالیدم و درحالی‌که همه‌‌‌‌جا را تار می‌‌دیدم، تلو تلوخوران از سرویس بهداشتی بیرون آمدم. آن‌‌‌‌قدر شب گذشته برای پیدا کردن رمز اعدادی که ناشناس نشان داده بود بیدار مانده بودم که نای فکر کردن هم نداشتم. می‌‌دانستم باید سر کلاس این جلسه بروم، در غیر آن‌صورت عذرم را در مدیریت می‌‌خواستند؛ اما حتی جان راه رفتن هم نداشتم!

خمیازه کشان، لپ‌تاپ، موبایل و جزواتم را درون کوله‌‌ام چپاندم. حینی که پلک‌‌هایم مدام روی یک‌دیگر می‌‌افتادند، لباس‌‌هایم را با یک دست بلوز گشاد خنک و شلوار جین تعویض کردم. موهای خرمایی بلندم را بدون شانه زدن، به شکلی آشفته، با گیره بالای سرم جمع کردم و شالم را دور گردنم بستم. کوله را روی دوشم انداختم و درحالی که ساعت مچی‌‌ام را چک می‌‌کردم، تند، سوی طبقه‌‌ی پایین روانه شدم.

از درون یخچال، بطری آب‌‌‌میوه‌‌ای بیرون کشیدم و بیخیال معده‌‌ی خالی‌‌ام، از خانه بیرون زدم. اگر وقتم را برای صبحانه می‌‌گذاشتم، دیر به کلاس می‌‌رسیدم پس بی‌‌تفاوت، قدم‌‌هایم را تندتر برداشتم و جرعه‌‌ای از آب‌میوه را نوشیدم.

***

با خسته نباشید استاد، نفس حبس‌شده‌‌ی دانشجویان از زور خستگی، رها شد. من که غالباً در ردیف آخر، چرت می‌‌زدم و یا پلک‌‌هایم را با انگشتانم می‌‌کشیدم که باز بمانند؛ اما نخوابیدن با صدای آرام استاد هاورتز و درس کسل‌کننده‌‌اش از ادبیات انگلیسی، در حالت عادی هم ممکن نبود، چه رسد به منِ خواب آلود!

نفس عمیقی کشیدم و مادام دست کشیدن روی صورت داغ شده‌‌ام از زور گرما، وسایل پخش شده‌‌ام را از روی میز، درون کوله ریختم که سایه‌‌ی کسی رویم افتادم. سر بر آوردم و با لبخند کش آمده‌‌ی مری مواجه شدم. دستی به بازویم کوبید و کنارم نشسته، به گودی زیر چشمانم اشاره کرد.

- به به! رفیق شفیق بی‌‌معرفت! دقت کردی چند روزه توی باغ نیستی و سراغی از من نمی‌‌گیری؟ چشم‌‌هات چیشدن؟

هوفی گفتم و با برخاستن از روی صندلی، با هدف خارج شدن از کلاس، به مری هم اشاره زدم بایستد.

- می‌‌دونی که من برای افتضاح ماه پیش باید امتحان جبرانی بدم و سرم شلوغِ این درس‌‌های کوفتی شده؛ وقت خواب برام نمی‌‌مونه!

مری، متفکر ابرویش را بالا انداخت و به نگاه‌‌های کسلم، چشم دوخت.

- خودت رو بی‌خود خسته نکن هارپر! امتحان‌‌ها می‌‌گذرن و تا ده سال دیگه، این نمرات هیچ‌ارزشی برات نخواهند داشت؛ ولی حداقل خوشحالم سختی درس‌‌ها باعث شد فکرت از اون پسره‌‌ی ناشناس منحرف بشه. خیلی بی‌‌خودی داشت ذهنت رو درگیر می‌‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
حقیقت این نبود؛ به جد ذهن من بیش از امتحانات، هم‌چنان درگیر آن ناشناس بود و روز به روز این درگیری ذهنی، بیشتر هم میشد؛ اما غالباً بدم می‌‌آمد درباره‌‌ی موضوعی با اطرافیانم حرف بزنم که در جهتش، مرا درک نمی‌‌کنند. مری نیز کنجکاوی مرا بی‌‌مورد می‌‌دانست و خوشم نمی‌‌آمد شخصی برای هر طرز فکر حتی کوچکم، مرا ملامت کند. شاید این تنها دلیلی بود که در مورد مشغله‌‌های ذهنی اخیرم، با دوست صمیمی‌‌ام حرفی نمی‌‌زدم!

تظاهر به شادمانی کردم و دستی به موهای پخش شده بر صورتم کشیدم.

- آره خب! شاید این جنبه‌‌ی مثبتش بوده!

موشکافانه نگاهم کرد و گویی او نیز از این دور شدن ذهنم خشنود شده باشد، لبخند گرمی زد و شانه به شانه‌‌ام از کلاس خارج شد. طول راه‌روی طبقه‌‌ی پایین را می‌‌پیمودیم و من غرق افکارم در رابطه با کوین کینگ بودم که صدای مری مرا به خود آورد.

- خب، برنامه‌‌ات چیه؟ جایی میری یا بی‌کاری؟

در حالت کلی دو برنامه بیشتر نداشتم؛ درس یا دنبال کردن معمای ناشناس. هیچ‌کدامشان را هم به وقت‌گذرانی با مری ترجیح نمی‌‌دادم. دوست صمیمی‌‌ام بود و گذراندن اوقاتم کنارش برایم خوشایند بود؛ اما در حالتی که ذهنم درگیر چیزی نباشد.

سری تکان دادم و موبایلم را در دستم چرخاندم.

- بی‌کار نیستم. هم باید برای یه مصاحبه‌‌ی شغلی توی نشریه‌‌ی خبری‌‌ای که اخیراً توی بخش کاریابی دیده بودم که نیازمند خبرنگار هستن، برم و هم قراره برم کتابخونه برای امتحان پس فردا درس بخونم. تو چی؟

دستی میان موهای پر پشت و فر دارش کشید که اغلب، باز، روی شانه‌‌های کشیده‌‌اش رهایشان می‌‌ساخت و او را جذاب‌‌تر می‌‌نمودند.

- اِه... تقریباً بی‌کار! خواستم ببینم اگه کاری نداری، با هم وقت بگذرونیم که خب، تو سرت خیلی شلوغه! پس تنهات می‌‌ذارم که به کارهات برسی و میرم ببینم اگه جیمز سرش خلوته، عصر رو با اون می‌‌گذرونم.

لبخند پهنش را که دیدم، شیطنتم گل کرد.

- خوب با جیمز گرم می‌‌گیری‌‌ها! خبرهایی شده؟

دستی به بازویم کوبید و قهقهه زد.

- بی‌خیال، یه دوستی سادست!

و به درب خروج اشاره کرد.

- من دیگه میرم و مزاحمت نمیشم؛ مراقب خودت باش هارپر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
درحالی که مسیر مخالفش را می‌‌رفتم، دستی تکان دادم.

- مراقب خودت باش! به جیمز هم سلام برسون. خداحافظ!

و به سوی پایین خیابان سرازیر شدم. به انتهای خیابان که رسیدم، خواستم درون خیابان مجاور بپیچم و به کتابخانه بروم؛ اما مردد ماندم. فکر کوین کینگِ مُرده و سرنخ پنهانی که در ارتباط او با ناشناس وجود داشت، در ذهنم جان گرفت. این کنجکاوی و معمای مشهود ماجرا، مرا به شدت وسوسه و تشویق به کشف حقیقت می‌‌کرد.

قلنج انگشتانم را شکاندم و سرانجام، تصمیم گرفتم نیمی از وقت باقی‌مانده‌‌ام را در ابتدا، صرف خانواده‌‌ی کینگ کنم! برای دیدنشان هم بهانه‌‌ی خوبی داشتم. پس بی‌‌معطلی به سمت جایگاه مخصوص تاکسی رفتم و ایستادم.

***

درب تاکسی را بستم و با دهان باز مانده، مقابل درب عمارت ایستادم. بنای بزرگ و باشکوهی بود که تماماً از سنگ‌‌های سفید گران‌قیمت درست شده بود. از مقابل درب ورودی آهنین، بزرگ‌‌‌‌راه سرسبزی سوی بنای عمارت کشیده شده بود و در برکه‌‌ی مصنوعی ساخته شده میان باغ کوچک مقابل عمارت، دو عدد فلامینگو روی تک پایشان ایستاده بودند.

به سختی، ظواهر متعجب و متحیرم را مرتب کرده و جلو رفتم. نگهبان مقابل درب، فوراً با گرفتن دستش مقابلم، از رفتن منعم کرد و با لحنی جدی، پرسید:

- کاری دارید خانم؟

ظاهرم را مرتب کردم و همان‌طور که از پیش، برنامه‌‌ام را برای قانع کردنشان ریخته بودم که قبول کنند وقت ملاقاتی به من بدهند، برای ظاهرسازی، کلاسور در دستم را محکم‌‌تر میان انگشتانم فشردم و با لحن رسمی، چون یک خبرنگار، جواب دادم.

- بله آقا! برای یه ملاقات کوتاه با آقا و خانم کینگ اومدم.

- وقت قبلی دارید؟

ظاهر متاسفی به خودم گرفتم؛ به نظر می‌‌آمد خوب در نقشم فرو رفته‌‌ام!

- متاسفانه نه! من یک خبرنگار تازه کار هستم که برای تایید شدنم از طرف مدیرم، می‌‌بایست تا آخر امروز مصاحبه‌‌ای تهیه کنم و خدمتشون ببرم. تا چند ساعت پیش به شدت ذهنم درگیر بود که باید با چه کسی مصاحبه کنم و چون از پیش تصمیم به ملاقات آقا و خانم کینگ نداشتم، نتونستم وقت قبلی بگیرم. امکانش هست با ایشون صحبت کنید و ببینید حاضر هستن نیم ساعتی از وقتشون رو به من اختصاص بدن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
نگهبان، مردد نگاهم کرد. متوجه بودم آنالیزم می‌‌کند که ببیند چیز مشکوکی در من می‌‌بیند یا نه و سرانجام، با استایل دانشجویی و مدارک در دستم، به این نتیجه رسید که امکان ندارد تروریست باشم! سری در تایید تکان داد و حینی که داخل می‌‌رفت، گفت:

- همین‌جا منتظر بمونید تا من با ایشون صحبت کنم.

و به سوی عمارت رفت. چند دقیقه‌‌ای انتظارم طول کشید و درحالی که فلامینگوها را دید می‌‌زدم، نگهبان قوی جثه با آن کت رسمی و هیکل ورزیده، بازگشت. درب را به رویم باز کرد و با همان لحن خشکش گفت:

- می‌‌تونید برید داخل؛ خدمتکار راهنماییتون می‌‌کنن. فقط! آقای کینگ یک ساعت دیگه جلسه‌‌ای دارن و گفتن نمی‌‌تونن بیش‌تر از نیم ساعت زمان به شما بدن.

تشکری کردم و سوی بنای اصلی روانه شدم. قدم‌‌های نسبتاً سستم را که از روی دلهره بودند، کمی تند کردم و سعی کردم از رایحه‌‌ی م×س×ت‌کننده‌‌ی گل‌‌های روییده لذت ببرم.

وارد عمارت که شدم، درست مقابل درب، خدمت‌کار نسبتاً مسنی را دیدم که گویی انتظار مرا می‌‌کشید. جلوی منی آمد که مسحور زیبایی‌‌های سالن ورودی و مجسمه‌‌های گذاشته در جای جای آن شده بودم؛ چقدر ثروت!

- بفرمایید خانم؛ از این‌طرف. آقا و خانم کینگ توی سالن پذیرایی منتظر شما هستن.

با تک سرفه‌‌ای، تلاشم را به کار گرفتم تا آن‌‌‌قدر ندید بدید به نظر نیایم و مودبانه پشت سر خدمت‌کار روانه شدم. از راه‌روی باریکی گذشت و درب بزرگ سفید رنگی را رویم گشود که به سالن زیبایی منتهی میشد. چند دست مبل و میز غذاخوری طویل درونش نهاده بودند و اتاق بر اثر درخشش لوسترهای مدرن، در روشنایی مطلق غرق بود.

وقتی خدمت‌کار درب را پشت سرش بست، به خودم آمدم و متوجه مرد و زن مسنی روی مبل شاهانه‌‌ی نیلی رنگ در وسط اتاق شدم. کمی معذب بودم و نگران؛ اما روی خود مسلط شدم و پیش رفتم. گلویی صاف کردم و محترمانه، لب گشودم.

- سلام آقا و خانم کینگ! روزتون بخیر!

به احترامم، آرام برخاستند و لبخندهای گرم؛ اما رسمی زدند. با اشاره‌‌ی آقای کینگ، روی مبل تک‌نفره‌‌ی روبه‌رویشان جای گرفتم و سعی کردم لبخندم را حفظ کنم.
- ممنونم که وقتتون رو به من دادید! من یک خبرنگار تازه کار هستم و می‌‌بایست تا عصر امروز، مصاحبه‌‌ای آماده کنم که باعث تاییدم نزد مدیر نشریه‌‌ام باشه. پوزش می‌‌خوام که یادآوری می‌‌کنم؛ اما به نظرم اومد بحث فوت حزن‌‌‌انگیز تنها وارث شما که از قضا مشکوک بوده اما به اون پرداخت چندانی نشده، می‌‌تونه باعث پذیرش من بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
خانم کینگ که زنی بود با موهای کوتاه سفید و پوستی چروکیده، نگاهی جدی و ظاهری آراسته، گویا کمی از پیش کشیدن این موضوع احساس ناراحتی کرد که صاف‌‌تر نشست و لبه‌‌ی دامن گلبهی‌‌اش را در مشت فشرد. آقای کینگ اما نگاه غم‌‌انگیزی اختیار کرد و فقط در تاسف سر تکان داد. در کت و شلوار رسمی‌‌اش، چهره‌‌ی گیرایی داشت و هنوز آثار توان‌مندی در زمینه‌‌ی تجارت، میان نگاهش موج میزد.

- البته موضوع تاسف‌‌‌باری بود و یک فاجعه برای خانواده‌‌ی بدون وارث ما. مطمئنم حق می‌‌دید ذکر کنم چندان تصمیم شما به مزاجم خوش نیومده و این یادآوری، برای من و همسرم به شدت تلخه؛ اما مانعی نداره و من هم به شما حق میدم دنبال پیشرفت جایگاهتون باشید! به سوالاتتون پاسخ خواهیم داد؛ اما لطفاً کوتاه باشن و سوالات چندان خصوصی رو هم متشکر میشم مطرح نکنید!

فضای جدی و جو خفه، مرا مشوش کرد. تصمیمم از پایه کمی مشکل داشت و خوب می‌‌دانستم آن زن و شوهر را در تنگنا گذاشته‌‌ام؛ اما دروغم در مورد خبرنگار بودنم و فضای نیم ساعتیِ گرفته‌‌ی آن‌جا، به کشف یک معما می‌‌ارزید؛ اما اگر نتیجه‌‌ای می‌‌داشت!

لرزش دستم را مهار کردم و با تلاش در مصمم بودن، لبخندم را بر لبانم نگاه داشتم و مستقیم به سر اصل مطلب رفتم.

- بله، ممنونم! خب، بذارید بپرسم دقیقاً چه حادثه‌‌ای باعث مرگ مغزی کوین شد؟

خانم کینگ که گویی تمایلی به صحبت نداشت، نگاهش را از من گرفت؛ اما آقای کینگ به جلو خم شد و جدی، جوابم را داد؛ درست مانند یک مصاحبه‌‌ی رسمی بود.

- سه هفته‌‌ی پیش، کوین عصر هنگام، از خونه بیرون رفت. عادت داشت سه روز در هفته رو به اسکیت‌سواری بپردازه؛ علاقه‌‌ی زیادی به این موضوع داشت! مدت زمان طولانی‌‌ای گذشت و کوین به خونه برنگشت که این مورد باعث نگرانی ما شد. با موبایلش تماس گرفتیم؛ اما پاسخی نداد و ما فوراً خودمون رو به جایی رسوندیم که غالباً برای اسکیت‌سواری به اونجا می‌‌رفت. کاملاً تنها بود که البته، عادت داشت تنهایی کارش رو انجام بده و دوستِ به خصوصی نداشت. لبه‌‌ی مسیر مخصوص اسکیت سواری، به پشت افتاده بود و تمام بدنش غرق خونی بود که از سر و پهلوش رفته بود. به نظر می‌‌اومد از روی ارتفاع بالای سرش که تخته‌‌ی تمرین بود، سقوط کرده. صحنه‌‌ی کاملاً دلخراشی بود... .

عجولانه تمام این‌‌ها را یادداشت کردم و سوال بعد را پرسیدم.

- متاسفم واقعاً؛ اما شما مطمئنید این یک حادثه بوده، نه یک سوءقصد؟ به هرحال، کوین تنها وارث خونواده‌‌ی شما محسوب میشد و طبیعیه شخصی بخواد جونش رو بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
ابروهای آقای کینگ کمی درهم تنیدند؛ اما ظاهرش را حفظ کرد و پاسخم را بدون ذره‌‌‌ای مکث داد.

- البته! جواب کالبد شکافی مرگ بر اثر ضربه مغزی رو تایید کرده؛ زاویه‌‌ی قرارگیری اسکیت و کوین هم به‌صورتی بودن که نشون می‌‌دادن کوین حین انجام حرکت سقوط کرده و کالبدشکاف این رو هم ذکر کرده که پای کوین پیچ خورده بود و می‌‌تونست دلیلی برای سقوطش باشه.

گیج نگاهش کردم. تمام این تاییدها بر طبیعی بودن مرگ، متعجبم می‌‌کرد و در ذهنم سوالات متعددی که سر و ته نداشتند، شناور بودند. به نظرم می‌‌آمد یک سویه و صرفاً با توضیحات آقای کینگ، نمیشد تصمیم گرفت و نیاز به صحبت با شخصی دیگر بود که با این واقعه آشنایی کافی داشت. پس سری در تایید تکان دادم و محترمانه پرسیدم:

- امکانش هست آدرس یا شماره‌‌ی کالبدشکاف رو هم به بنده بدید بلکه یه صحبت کوتاهی هم با ایشون داشته باشم تا بتونم ضمیمه‌‌ی گزارشم کنم؟

آقای کینگ، این‌بار جدی‌‌تر، اخم کرد. گویی دیگر از دستم کلافه میشد؛ اما نه نیاورد و با لحن تحلیل‌رفته‌‌ای گفت:

- موردی نداره! کالبدشکاف آقای استیو بونز بودن، دو خیابون پایین‌‌تر می‌‌تونید ملاقتشون کنید.

متشکرانه لبخند گرمی زدم و با یادداشت کردن نام کالبد شکاف، خودکارم را بستم و با کلاسور، درون کیفم سُراندم. سپس ایستادم که هم‌گام با من، آن دو نیز برخاستند و منتظر نگاهم کردند. دستانم را درهم قلاب کردم و عمق لبخندم را بیش‌تر کردم.

- آقا و خانم کینگ! ممنونم که وقت گران‌بهاتون رو در اختیار من قرار دادید! بیش‌تر از این مزاحمتون نمیشم و شما می‌‌تونید به کارهاتون برسید. فقط اگه اجازه بدید من از اتاق کوین هم دیدن کنم و تعدادی عکس تهیه کنم، خیلی خوشحال میشم. اوه! البته احتیاجی نیست همراهم بیاید، با خدمتکارتون میرم و به محض انداختن چند عکس، از این‌جا میرم.

خانم کینگ لب برچید؛ اما آقای کینگ محترمانه و جدی جوابم را داد.

- البته!

و تُن صدایش را بالا برد.

- لوسی!

فوراً دختر خدمت‌کار جوانی وارد اتاق شد و مودبانه ایستاد. لباس یک‌‌‌دست سفید و مشکی به تن داشت و آراسته بود.

- بله آقا!

آقای کینگ دستی به ته‌‌‌ریشش کشید.

- خانم رو راهنمایی کن به اتاق کوین برن؛ بعد به سمت خروجی هدایتشون کن.

دختر، چشمی گفت و اشاره زد پشتش بروم. با لبخندم از آقا و خانم کینگ خداحافظی کردم و همراه دختر، روانه شدم. احتیاجی نبود؛ اما صرف محکم‌کاری دروغ خبرنگار بودنم، خواستم فقط اتاق کوین را ببینم؛ شاید هم کمی محض احتیاط. لحن بیان آقای کینگ و بی‌‌میلی‌‌های همسرش در رابطه با شرح وقایع، ذهنم را پیچیده و مرا مشکوک می‌‌کرد. به نظرم می‌‌آمد جایی از این توضیحات می‌‌لنگد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
لوسی، با بیرون رفتن از درب پذیرایی، سوی پله‌‌های مجلل طلایی‌‌‌رنگی روانه شد که میان سالن واقع بودند و مارپیچ‌گونه، سوی طبقه‌‌ی بالا روان می‌‌شدند. بر سرعت گام‌‌هایم افزوده، دنبالش کردم که با طی کردن پله‌‌های مرمرین، به راهروی عریضی رسید و مقابل سومین درب سمت راست ایستاد. دربی بود به رنگ آبی که به رویش کلمات k.king حک شده بودند.

محترمانه، با کلیدی که گویی از جیب لباس رسمی‌‌اش خارج کرده بود، درب را گشود و اشاره زد داخل بروم. خودش همان‌مقابل در ایستاد و من، باتشکری کوتاه وارد شدم. به محض رسیدن، پایم به روی قالیچه‌‌ی سرخ‌‌رنگ و خوش‌‌طرح واقع به روی کف پارکت‌شده‌‌ی اتاق، مشامم از بوی نایی که به مشام می‌‌رسید، تکان خورد و صورتم مچاله شد. اتاق، به طرز مشخصی بوی کهنگی می‌‌داد. شبیه به مکانی بود که مدت‌‌ها، غریب به چند ماه، استفاده‌‌ای از آن نشده! درحالی که طبق گزارشات منتشرشده به روی وب‌‌سایت‌‌ها و گفته‌‌ی شخص آقای کینگ، تنها سه هفته از درگذشت کوین گذشته بود.

دستی زیر بینی‌‌ام گذاشتم و صورتم را درهم کشیدم. چه‌‌‌طور تنها سه هفته از مرگ کوین می‌‌گذشت، درحالی که اتاق ماه‌‌ها استفاده نشده بود؟! مشخص بود دروغی از زبان آقای کینگ آمده و رسانه‌‌ها را تماماً در اشتباه فرو برده؛ اما به چه علت آقای کینگ قصد پنهان کردن حقیقت را داشت؟ جز این بود که بیان هرچه بهتر جزئیات به حاصل شدن صحیح‌‌تر نتیجه منجر میشد و رفع شبه‌‌ی قتل بودن یا صرفاً حادثه بودن ماجرا؟ آیا او نمی‌‌خواست حقیقت فاش شود؟! تنها میشد چنین نتیجه گرفت که او از آشکار شدن اصل حقیقت، ضرر خواهد کرد!

چانه‌‌ام را میان انگشتان اشاره و شستم، بند کردم. حال، برایم در فرآیند ماجرای ناشناس، یک مظنون پیدا شده بود و شاید که ارتباطی با اصل ماجرای ناشناس نداشت؛ اما مظنون معمای کوینی که ناشناس به او اشاره کرده بود، برایم در آن‌حین آقا و خانم کینگ تلقی می‌‌شدند!

باصدای لوسی که جدیت را درون بیانش نشانده بود، عقب چرخیدم.

- خانم! مهلتتون تموم شده. آقای کینگ باید همین‌حالا سر یک‌جلسه‌‌ی مهم حاضر باشن و من معذور از نگه داشتن شما در خونه هستم!

سری تکان دادم و با لخند رسمی‌‌ای که بر لب نشاندم، پس از سرسری نظاره کردن اتاقی که کاملاً مرتب و دست‌نخورده بود، به سویش گام برداشتم. از اتاق خارج شدم که معنای هوای تازه، برایم تداعی شد و لوسی حینی که درب را قفل می‌‌کرد، دستش را سوی پله‌‌ها گرفت.

- بفرمایید.

- بله، ممنون!

و جلوتر از او روان شدم. پله‌‌ها را به مقصد سالن طبقه‌‌ی پایین و سپس درب خروجی عمارت طی کردم که حین پایین آمدن از سه پله‌‌ی مقابل عمارت، با آقا و خانم کینگ مواجه شدم، مادامی که سوار خودروی مشکی رنگشان می‌‌شدند. به رسم ادب، لبخندی زدم و مسیر خروج را در پیش گرفتم، درحالی که انزجار دور از وصفی نسبت به آن زن و شوهر پنهان‌‌کار داشتم و حس منفی مشخصی از هردویشان دریافت می‌‌کردم. منتها نمی‌‌دانستم این معمای علت دروغ‌گویی‌‌های آقای کینگ را چه‌‌‌طور حل کنم؟! آن‌‌‌دو در همان دیدار اول از من متنفر شده بودند که متقابل بود و مشخصاً بیان مستقیم آن‌‌چه مرا به هردویشان مشکوک کرده بود، می‌‌توانست برایم خطرآفرین باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
پایم را که از آن خانه‌‌ی منفور بیرون نهادم، نفس عمیقی فرو خوردم و احساس خفگی منحوسی که بر من چیره گشته بود، سایه‌‌ی شومش را از سرم پس کشید. رد دود ماشین آقا و خانم کینگ را که به سرعت دور میشد، با نگاه شکاکم دنبال کردم و حین جابه‌‌جا کردن کوله‌‌ام به روی شانه‌‌ی چپم، با پای پیاده، مسیر نامشخصی را در پیش گرفتم. هدفی برای مقصدم نداشتم و علی‌‌رغم کارهای زیادی که برای انجام، اعم از پژوهش‌‌های دانشگاه، داشتم، ذهن درگیرم و کلاف پیچیده‌‌ی افکارم وادارم کردند قدم زدن را در پیش بگیرم و تمام دانسته‌‌های هرچند ناقصم را، تجزیه و تحلیل نمایم.

به پیچ انتهای خیابان که رسیدم، درون خیابان مجاور پیچیدم و از کنار جدول، به راهم ادامه دادم. تا آن‌لحظه معماهای زیادی در ذهنم شکل گرفته بودند که همگی، حل نشده و بی‌‌هیچ سرنخی، باز مانده بودند. بدتر از همه آن بود که دست‌‌یابی به تمام این پیچیدگی‌‌ها، هیچ‌‌‌کدام به حل شدن معمای پسر ناشناس کمکی نکرده بودند. نه معمای علتِ اجباری که ناشناس برای خوردن غذاهای تهوع‌‌‌آور بر خود تحمیل می‌‌کرد، آشکار شده بود و نه ارتباط ناشناس با کوین کینگی که ناشناس، ابتدای هر ویدیوی ضبط‌شده‌‌اش به طور رمزی از او اسم برده بود و هم‌‌چنین، نه علت دقیق مرگ کوین کینگ و دست داشتن صاحبان ارثش در مرگ او یا خیر!

گیج و منگ از این‌همه پیچیدگی، دستی به موهای آشفته‌‌ام کشیدم که ناگاه به یاد مصاحبه‌‌ی کاری عصر افتادم و هراسان به ساعت بسته به دور مچم، نگاهی انداختم. لعنتی! نیم‌‌‌ساعت از زمان جلسه گذشته بود! این‌بار هم گویا می‌‌بایست قید کار در نشریه را بزنم؛ به انگار که من به درد خبرنگاری نمی‌‌خورم! همان که درون یک آزمایشگاه زیست‌‌‌شناسی مشغول به کار شوم، کفایت می‌‌کند.

خسته، سنگ‌‌‌ِ ریزی که زیر پایم بود را به سویی پرتاب کردم و رد حرکتش را دنبال کردم که روی سنگ‌فرش خیابان غلتید و سرانجام، مقابل ورودی فضای باز و گسترده‌‌ی زمین بازی اسکیت مجهزی، متوقف شد. مبهوت، فضای فراخ زمین‌بازی را از نگاهم گذراندم و سعی کردم حلاجی کنم که دقیقاً چند قدم و یا چند خیابان از خانه‌‌ی آقا و خانم کینگ دور شده‌‌ام. به نظر نمی‌‌آمد بیش‌تر از دو خیابان باشد! امکانش بود که این زمین بازی، همان پاتوق همیشگی کوین باشد؟

نگاهم را اطرافم گرداندم. زمین بازی بر سر خیابان باریکی بنا شده بود و روبه‌رویش ردیف مغازه‌‌های لوازم ورزشی، لباس فروشی، قنادی و کتاب فروشی واقع بودند. کمی دورتر نیز مقابل درب کوچک خانه‌‌ای محقر، دختر بچه‌‌ای حدوداً شش ساله، با عروسک‌‌هایش بازی می‌‌کرد. بد نبود برای اطمینان، از اشخاص این خیابان پرس و جو کنم که آیا کوین را می‌‌شناسند و دیده‌‌اند به این‌جا بیاید یا نه؟! اگر او را دیده بودند که مشخص میشد همین مکان، محلی بوده که آقا و خانم کینگ ادعا کردند جسد کوین را درونش پیدا کردند و شاید گشت و گذار در آن می‌‌توانست سرنخی به من بدهد.

فوراً سوی همان دختر بچه پا تند کردم که با دیدن من، ترسیده عقب رفت. لبخند گرمی زدم که شاید کمی از اطمینانش جلب شود و دستی برایش تکان دادم.

- هی خانم کوچولو! می‌‌تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟

شکاک، ابروهایش را در هم کشید. برای ثانیه‌‌هایی نه چندان طولانی، نظاره‌‌ام کرد و بدون آن‌که نشان دهد از من خوشش آمده، آرام جواب داد.

- با من چیکار دارین خانم؟

شال گردنم را مرتب کردم و کمی خم شدم تا هم قدش به نظر بیایم.

- من خبرنگارم خانم کوچولو! می‌‌خوام یه چندتا سوال ازت بپرسم که شاید کمک کنن من به جواب معماهام برسم.

- چه سوال‌‌‌هایی؟

به زمین بازی آن‌سوی خیابان، اشاره‌‌ای کردم که نگاهش معطوف آن‌جا شد.

- اون زمین بازی رو می‌‌بینی؟ می‌‌خوام بهم بگی که تا حالا دیدی این پسر اون‌جا اسکیت‌بازی کنه؟

و عکس کوین را درون موبایلم یافتم و نشانش دادم. با دیدنش، بهت و هراسی غیرمنطقی به جان دختر رخنه کرد که واضحاً میشد انعکاسش را از چشمانش خواند. تلوتلوخوران عقب رفت و اشک، در نگاه بلورینش پیدا شد که مطلقاً، مرا حیرت‌‌‌زده می‌‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین