- شناسه کاربر
- 498
- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-28
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 291
- نوشتهها
- 4,597
- راهحلها
- 61
- پسندها
- 13,939
- امتیازها
- 1,409
- سن
- 23
- محل سکونت
- آسمون هفتم
کوچه پر از برف بود. بچهها توی کوچه برف بازی میکردند. امید و مینا و داوود هم مانند بقیه بچهها لباس گرم پوشیده بودند و بازی میکردند. آنها گلولههای برفی درست میکردند و به طرف هم پرتاب می کردند. امید یک گلوله برف را به سمت مینا پرت کرد. مینا هم گلولهای ساخت و آن رابه سرامید زد و خندید.
داود گلولههایی را که درست میکرد به کسی پرت نمی کرد. آنها را به هوا میانداخت و یا به دیوار میزد. او فکر می کرد این طوری بهتر است. چند بار هم به بچهها گفت که مراقب باشند. اما کسی به حرفهای او گوش نمیداد.
بچهها به سمت یکدیگر برف پرت میکردند و میخندیدند. خانم بزرگ یکی از همسایههای همان کوچه بود. او خیلی پیر بود. به همین دلیل همه به او میگفتند خانم بزرگ!
خانم بزرگ از خانهاش بیرون آمد و آرام آرام حرکت کرد. او میخواست برای خرید به مغازه سر کوچه برود. بچهها همچنان مشغول بازی بودند. امید یک گلوله برفی بزرگ درست کرد و به سمت مینا پرت کرد. مینا جاخالی داد و ناگهان گلوله برف به خانم بزرگ خورد.
خانم بزرگ ایستاد و به آنها نگاه کرد. امید و مینا فکر کردند حالا او آنها را دعوا میکند و سرشان داد میزند. اما خانم همسایه چیزی نگفت. خودش را تکان داد. برفها را پاک کرد و آرام به راهش ادامه داد. معلوم بود که او پاهایش هم درد میکرد. چون با دستش دیوار را گرفته بود و راه میرفت.
مینا و امید خیلی خجالت کشیدند. داود هم خجالت کشید. نمیدانستند چه کار کنند. آنها آنقدر به خانم همسایه نگاه کردند تا او از کوچه بیرون رفت.
آنها دوباره مشغول بازی شدند. اما مراقب بودند که به کسی برف پرتاب نکنند. آنها خیلی بازی کردند. خسته شدند. گوشهای ایستادند و دستهایشان را کمی گرم کردند.
کوچه هنوز پر از برف بود. ناگهان از دور خانم بزرگ را دیدند که وارد کوچه شد. خانم بزرگ خرید کرده بود و تعدادی کیسه در دستهایشان داشت. او آرام آرام جلو میآمد.
مینا و امید و داوود به هم نگاه کردند. انگار هم زمان باهم به یک موضوع فکر کردند. هر سه با سرعت به طرف خانم بزرگ دویدند. هر کدام از آنها یکی از کیسههای او را گرفتند. داود هم دست خانم بزرگ را گرفت تا در راه رفتن به او کمک کند.
خانم بزرگ خیلی خوشحال بود. او پرسید: ” بازیتان تمام شد؟ معلوم بود که خیلی به شما خوش میگذشت. ”
امید و مینا و داود خندیدند. به آنها خیلی خوش گذشته بود. اما حالا احساس خوبی داشتند و این خیلی بهتر بود.
نوبسنده: نادر سرایی
داود گلولههایی را که درست میکرد به کسی پرت نمی کرد. آنها را به هوا میانداخت و یا به دیوار میزد. او فکر می کرد این طوری بهتر است. چند بار هم به بچهها گفت که مراقب باشند. اما کسی به حرفهای او گوش نمیداد.
بچهها به سمت یکدیگر برف پرت میکردند و میخندیدند. خانم بزرگ یکی از همسایههای همان کوچه بود. او خیلی پیر بود. به همین دلیل همه به او میگفتند خانم بزرگ!
خانم بزرگ از خانهاش بیرون آمد و آرام آرام حرکت کرد. او میخواست برای خرید به مغازه سر کوچه برود. بچهها همچنان مشغول بازی بودند. امید یک گلوله برفی بزرگ درست کرد و به سمت مینا پرت کرد. مینا جاخالی داد و ناگهان گلوله برف به خانم بزرگ خورد.
خانم بزرگ ایستاد و به آنها نگاه کرد. امید و مینا فکر کردند حالا او آنها را دعوا میکند و سرشان داد میزند. اما خانم همسایه چیزی نگفت. خودش را تکان داد. برفها را پاک کرد و آرام به راهش ادامه داد. معلوم بود که او پاهایش هم درد میکرد. چون با دستش دیوار را گرفته بود و راه میرفت.
مینا و امید خیلی خجالت کشیدند. داود هم خجالت کشید. نمیدانستند چه کار کنند. آنها آنقدر به خانم همسایه نگاه کردند تا او از کوچه بیرون رفت.
آنها دوباره مشغول بازی شدند. اما مراقب بودند که به کسی برف پرتاب نکنند. آنها خیلی بازی کردند. خسته شدند. گوشهای ایستادند و دستهایشان را کمی گرم کردند.
کوچه هنوز پر از برف بود. ناگهان از دور خانم بزرگ را دیدند که وارد کوچه شد. خانم بزرگ خرید کرده بود و تعدادی کیسه در دستهایشان داشت. او آرام آرام جلو میآمد.
مینا و امید و داوود به هم نگاه کردند. انگار هم زمان باهم به یک موضوع فکر کردند. هر سه با سرعت به طرف خانم بزرگ دویدند. هر کدام از آنها یکی از کیسههای او را گرفتند. داود هم دست خانم بزرگ را گرفت تا در راه رفتن به او کمک کند.
خانم بزرگ خیلی خوشحال بود. او پرسید: ” بازیتان تمام شد؟ معلوم بود که خیلی به شما خوش میگذشت. ”
امید و مینا و داود خندیدند. به آنها خیلی خوش گذشته بود. اما حالا احساس خوبی داشتند و این خیلی بهتر بود.
نوبسنده: نادر سرایی
نام موضوع : قصه وقتی که برف آمد
دسته : داستانهای کودکانه