. . .

متروکه قصر عذاب | ماهک جهانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
★به نام خدا★

نام رمان: قصر عذاب

نویسنده: ماهک جهانی

ژانر: ترسناک، هیجانی، طنز

ناظر: @Zahra.v.n

خلاصه: داستان در مورد دختری‌ست که به او میگویند مادر ندارد... تا وقتی که یک شب، حقیقت را می‌فهمد و ارزو می‌کند، کاش نمی‌فهمید!

مقدمه:
تلخ است که برای به اغوش کشیدن مادرت، تا مرز سکته بروی و بیایی!
تلخ است ارزو کنی مادرت زنده باشد ولی وقتی بفهمی زنده است، ارزو کنی کاش متوجه زنده بودن مادرت نشده بودی!
زندگی من سراسر همین تلخی‌هاست... هفت سال با غم نبودن مادر زندگی کردم و دوازده سال با غم بودن مادر!


(تقدیم به پدر و مادرم، مشوقان من در راه نوشتن)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #2
پارت یک:
*از زبان کلارا، شخصیت اصلی رمان*
از ترس به خودم می‌لرزیدم. سرد بود. دندون‌هام به هم می‌خورد و صدای بدی ایجاد می‌کرد. با همه‌ی توانی که تو وجودم مونده بود، فریاد زدم: بابا؟ عمه کترین؟ کجایین؟
وقتی جوابی نشنیدم، شروع کردم به هق‌هق کردن. صدای نجوا مانندی به گوشم رسید:
- نترس، دخترم، نترس...
- ت... تو کی... ه... سس... تی؟
- مادرتم... بیا بغلم، چشم عسلی مادر!
خنده ی تلخی کردم:
- من... من که مادر... ندارم!
- چرا! داری! مطمئن باش داری و من... اون شخصم
اشک توی چشمام جمع شد: و... واق....عا راس... ت میگی؟
- معلومه که راست میگم! من مادرتم... راشل ! حالا، میای پیش مادرت؟
خندیدم. خوشحال بودم: م... معلومه که... م... یا... میام!
رفتم به سمت منبع صدا که پشت یک درخت گردوی بزرگ بود:ک... جایی؟
دست های رنگ پریده و سردی از پشت درخت بیرون اومد و منو به سمت خودش کشوند. چند ثانیه بعد، دندون های تیزی رو روی شونه‌ام حس کردم و بعد از اون، فقط و فقط تاریکی!
-کلارا؟ هووی کلارا؟ کجایی دختر؟
با حرص دنبالش دوئیدم: صبر کن ببینم... من بدبختو چیکار داری آخه؟
- بابا خانم تی‌ان‌تی وقت غذاست
چشم غره‌ای بهش رفتم: خوب مثل یه خون‌آشام عادی بگو
پوکر فیس بهم نگاه کرد. از هر سه طبقه پایین رفتم تا رسیدم به غذا خوری. سر میز بزرگ نشستم و شروع کردم به خوردن. زودتر از همه غذامو تموم کردم و راه افتادم سمت طبقه پنجم که یه هوایی به سرم بخوره. احساس می‌کردم سرم داره منفجر میشه.
در پشت بوم‌رو باز کردم، نسیم سردی وزید. داخل رفتم و در رو بستم. نمی‌خواستم صدام بره تو قصر. هوا گرفته بود و درخت‌های جنگل هیچ برگی نداشتن. آب‌های رودخونه خیلی خیلی آروم بودن؛ مثل این‌که نایی برای خروشان شدن نداشتن. گریه‌ام گرفت. رو کردم به آسمون و فریاد زدم:
- من دیگه ازت بریدم دنیا... هفت سال به یه نوع زجر دادی و دوازده سال هم به یه نوع دیگه... ولم کن... من دیگه بریدم... دیگه ولم کن...
گریه‌ام شدید تر شد. نفهمیدم چقدر گذشت که با احساس گرما بلند شدم:
- خوبی دخترم؟
مامان بود. چشمامو به نشونه تائید بستم. رو کردم بهش:
- مامان من می‌خوام از این قصر برم...
- چی؟! چی میگی کلارا؟!
- می خوام از این قصر برم
این جمله رو شمرده شمرده گفتم. مامان با چشمای وحشت‌زده نگاهم کرد:
- نمی‌تونی... نارسیسا و الکس اجازه نمی‌دن... الان که یه خوناشامی باید تو همین قصر بمونی...
توپیدم بهش:
- نارسیسا و الکس کین که بخوان برای من تصمیم بگیرن؟! من نمی‌خوام تو این قصر کوفتی بمونم... خوناشام شدنم دست خودم نبوده که سزاش رو بدم...
با عجز نگاهم کرد:
- نمی‌تونم بزارم بری...
- چرا می‌تونی...خوبم میتونی
آهی کشید:
- باشه، حالا که اصرار داری بری باشه... با الکس و نارسیسا صحبت می‌کنم...
لبخندی زدم:
- ممنون
لبخند کج و کوله‌ی تلخی زد و رفت سمت در؛ لحظه‌ی آخر، نگاهی بهم کرد و گفت: خداحافظ...
جوابشو دادم. سرم رو روی بالش گذاشتم و سعی کردم با وجود بدبختی‌هایم بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #3
*از زبان کلارا*
امروز سه روز از روزی که درخواستمو به مامان گفتم می‌گذره. مامان اون روز با اون دو نفر صحبت کرد و مجوز خروجم رو گرفت. اونها هم از خدا خواسته قبول کردن! یادم میاد هیچ وقت ازم خوششون نمیومد. با اومدن دنیل به سمتم، از افکارم در اومدم.
-کلارا، شنیدم می‌خوای از قصر بری؟
- آره، فردا می‌خوام برم.
قیافش ناراحت شد: - اخه چرا؟
چشمامو به زمین دوختم: - دن، خودت بهتر از من میدونی!
- ولش کن!
با عجولی بهش زل زدم: - نمی‌تونم!
خواستم برم سمت اتاقم که جلومو گرفت: - مگه چی هست که نمی‌تونی؟ ولش کن کلارا، به خاطر اون زندگیتو خراب نکن!
- من زندگیمو خراب نمی‌کنم! اتفاقاً دارم خودمو از این شکنجه گاه نجات میدم. اگه اینجا بمونم، به چه موفقیتی می‌رسم؟ اون بیرون می‌تونم به موفقیت برسم، ولی اینجا نه!
دن با نگرانی نگاهم کرد: - باشه، هرجا که می‌خوای برو!
نفس عمیقی کشیدم. از دست خودم ناراحت بودم، دنیل از طرفی راست می‌گفت، منم از طرفی راست می‌گفتم! بین یه دوراهی سخت بودم.
-کلارا، چرا یه جا وایستادی؟
با حرف دن به خودم اومدم. سری تکون دادم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم. وقتی به اتاقم رسیدم، شروع کردم به جمع کردن وسایلم. فردا ظهر می‌رفتم، بنابراین فرصت زیادی نداشتم. توی اتاقم وسایل زیادی نداشتم؛ اما جمع کردن همون وسایل هم با وجود سر و صداهای پایین و درگیری های ذهنی خودم خیلی سخت بود! پایین جشن بود، جشن چی؟ باورتون نمیشه! نارسیسا با اینکه اندازه‌ی مادربزرگ من سن داره، تولد گرفته، اونم برای خودش! واقعاً موندم تو کار این دوتا دیوونه‌ها‌، اندازه‌ی یه مادربزرگ و پدربزرگ سن دارن، اندازه‌ی یه بچه‌ی دو ساله عقل ندارن! هعی خدا شفاشون بده. حواسم رو به کارم جمع کردم. آخه من که این همه وسیله ندارم، اینا چرا تموم نمیشن؟! کارم تا شام طول کشید. یعنی اگه لیا و دن و ساردی و سوفی نبودن، من تا همون فردا همون اتاقم می‌موندم! ارنجم رو میز گذاشتم و چونم رو با دستم گرفتم:
- بالاخره اجازه میدین برم؟
- نه!
- هووف آخه چرا؟
- چون هنوز تکلیفمون با تو مشخص نشده!
به ساردی نگاه کردم:
- آخه دیگه چه تکلیفی؟ من میرم و شما هم اینو قبول می‌کنین.
- نه! قبول نمی‌کنیم!
- سوفی بس کن! بمونم ور دلتون چیکار کنم آخه؟
- چه می‌دونم! یه کاری بکن، فقط بدون اجازه نداری بری
- والا اون دو تا اجازه دادن مادرمم اجازه داده نمی‌دونم شما چرا اجازه نمیدین
- اون دوتا که از خداشونه، مادرتم چون نمی‌خواد ناراحت بشی اجازه داده، وگرنه کدوم مادری می‌خواد بچش از خودش جدا بشه؟ اونم مادری که هفت سال بچش از خودش جدا بوده!
- خوب به هر حال که راضی شده!
پوکر فیس بهم نگاه کردن.
- یعنی ما الان داشتیم با دیوار حرف میزدیم؟
- نمی‌دونم، شاید هم با مبل حرف میزدی!
- کلارا بدون ما اجازه نمیدیم بری!
- بابا یه جوری میگین انگار کجا می‌خوام برم! می‌خوام بمیرم مگه؟ دوباره می‌تونم ببینمتون که!
- شاید هم نتونی
- میتونم، اصلاً قول میدم که هر دو روز بیام دیدنتون...
- نوچ، هر دوروز کافی نیست! هر روز باید بیای
- باشه باشه
رو کردم بهشون:
- حالا اجازه میدین برم؟
- برو...
بلند شدم و راه اتاقمو در پیش گرفتم: - شب بخیر
- شب بخیر
با لبخند کاملاًمصنوعی‌ای سمت اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #4
پارت ۳ قصر عذاب

*از زبان لیا*

بعد از اینکه کلارا رفت، من به اتاقم برگشتم. بقیه هم همین کارو کردن. از اون موقع تو فکرم. هم ما حق داشتیم هم کلارا. ما می‌گفتیم بیرون خطرناکه و راست بود، کلارا هم می‌گفت نمی‌تونه فراموش کنه و بیرون مراقبه که اینم راست بود. سخته هر روز با قاتل خانواده پدریت و البته پدرت چشم تو چشم بشی. به ساعت نگاه کردم، پنج و چهل و شش دقیقه
یعنی کلارا خوب بود؟ نه، شایدم آره، به سقف زل زدم. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و رفتم سمت اتاق کلارا.

*از زبان کلارا*

آهی کشیدم، نمی‌دونم چی الان حالمو خوب می‌کنه، یه لحظه فکری به ذهنم رسید، یه دفتر و یه قلم برداشتم و شروع کردم که زندگیمو برای اون دفتر تعریف کردن و نوشتن خاطراتم و زجر های زندگیم. از زمانی که حتی خوندن و نوشتن بلد نبودم، حرف زدن با یکی، حتی شده یه شئی بی جان، دردمو تسکین میداد. وقتی دلم می‌گرفت، یه کاغذ و قلم برمی‌داشتم و دردامو برای کاغذ تعریف می‌کردم یا یه چیز قدیمی که باهاش کلی خاطره داشته باشم رو برمیدارم و باهاش صحبت می‌کنم. نوشتن رو تموم کردم و یه دور از روی نوشته‌ام برای خودم خوندم. به خط سه تا مونده به آخر رسیده بودم که صدای در زدن رشته‌ی افکارمو پاره کرد:
- کیه؟
- منم، لیا
- بیا
در باز شد و لیا وارد اتاقم شد:
- سلام کلارا...
- سلام
لیا خودش رو روی مبل آبی کم رنگ دو نفره انداخت:
- آمم... خوبی؟
- ممنون
لیا نگاهی به اطراف کرد:
- همه‌ی وسایل رو... جمع کردی؟
- آره
کلافه بهم نگاه کرد:
- اه کلارا چرا این جوری جواب میدی؟
- چجوری؟ تو گفتی وسایلتو جمع کردی منم گفتم آره
بدون حرف یا جوابی پرید سمتم و دستام رو گرفت:
- کلارا خواهش می‌کنم، نرو!
- اه لیا بس کن! ما دیروز این مسئله رو حل کردیم!
به ساعت نگاه کردم:
- الانم وقت صبحونه‌ست.
با نومیدی نگاهم کرد:
- آخرشم کار خودتو میکنی!
- آره چون من همیشه کار درستو میکنم!
بلند شدم و به سمت غذاخوری حرکت کردم:
- و الانم دارم میرم برای صبحونه، نمیای؟
- هووف اومدم
(بعد از خوردن نهار و البته بحث با لیا)
در اتاقم رو بستم. دن، ساردی، لیا و سوفی اومده بودن به دیدارم. به ساعت نگاهی کردم ساعت دو و نیم دقیقه این قصر عذاب رو برای همیشه ترک می‌کنم. سمت اتاق مامان راه افتادم:
- دختره‌ی حواس پرت!
بدون اینکه به کسی که بهش خورده بودم نگاهی کنم، گفتم:
- تو کوری تقصیر من چیه؟
- چی؟! با من اینجوری حرف میزنی؟!
- بعله. من با هرکی هرجور که دلم بخواد حرف میزنم!
- نشونت میدم!
پوزخندی زدم و راهمو از الکس جدا کردم. اه اه اه خودش خورده به من هفت قورت و نیمش هم باقیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #5
لبخندی به سوفی که با نگرانی نگاه‌ام می‌کرد، زدم و نگاه اطمینان بخشی نثار چشمان سبزش کردم.
در سیاه رنگ قصر که نقش طاووس طلایی داشت را بستم؛ چقدر با همین در سیاه رنگ خاطره داشتم! اولین روزی که این به اصطلاح «قصر» را دیدم، روزهایی‌که گریه کنان از قصر بیرون می‌اومدم و هزاران روز تلخ دیگر، هوا نسبت به ظهر‌های دیگه، خیلی سرد و سوزناک بود. آسمان گویا عذا گرفته بود، ابر‌های تیره و بارانی در پس زمینه رنگ پریده آسمان، همچون خط‌های گورخر به نظر می‌آمد. هوا، سوز عجیبی داشت. شنل سیاه رنگ را بر روی گردن‌ام فشردم، باد سرد و سوز هوا کم کم داشت گردن‌ام را بی حس می‌کرد!
-کلارا! کلارا!
به سمت صدا برگشتم:
-اوه! دن؟!
دن به سمتم دوید و دستش را به سمت شانه‌ام آورد:
-ببخش، کلارا! دیر رسیدم
لبخندی زدم:
-عیبی نداره!
-ممنون؛ راستی، کلارا
گردنبند یاقوت زردی را به سمتم گرفت:
-این برای توئه
با لبخند و نگاهی سرشار از تشکر، گردنبند یاقوت را از دن گرفتم:
-ممنونم دن
-قابل نداره... ولی کلارا...
منتظر ادامه حرف‌اش ماندم؛ ولی جوابی نشنیدم. دن، گویا از حرف‌اش پشیمان بود، خداحافظی کرد و به سمت قصر دوید. ناگهان، متوجه تاکسی کنار خود شدم، سوار تاکسی شدم و منتظر زمان رسیدن‌ام به هتل شدم. برای این‌که در شهر ساکن شوم، می‌خواستم چند روز در هتل بمانم و بعد، خانه‌ای بگیرم. اندازه و جدید بودن خانه اصلاً مهم نبود؛ تنها چیزی که مهم بود این بود که سقفی بالای سرم باشد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #6
۴:
با عصبانیت عجیب و شدیدی که منشاش نامعلوم بود، در یخچال را محکم کوبید؛ در حدی که یخچال لرزید و در فریزر خود به خود تا نصفه باز شد! عصبانیت زده بود به سرش، تخم مرغ‌ها را روی میز انداخت و به سمت جای سیب زمینی‌ها رفت تا کمی سیب زمینی بردارد.
تنها غذایی که اکنون به ذهنش می‌رسید، همین بود: تخم مرغ آب پز با سیب زمینی آب پز! با مقدار زیادی کوبیدن وسایل به هم برای خالی کردن عصبانیتش، بالاخره تخم مرغ و سیب زمینی بیچاره را گذاشت بپزد و با حرص به سمت قرص ویتامین دی روی میز رفت، یکی را برداشت و به سختی قورت داد:
- مثل زهرماره!
چاره‌ای نداشت، برای این‌که فعلا‍ً خون نبود از قرص‌ها برای زنده ماندن استفاده می‌کرد تا بالاخره دن، ساردی، سوفی و لیا برایش از قصر آذوقه خونش را بیاورند.
آهی کشید، اکنون کمی عصبانیتش فرو کش کرده بود، دیگر نمی‌خواست یقه هرچه را به دستش می‌رسد بگیرد و در حد مرگ بکوبانتش به در و دیوار!
منتظر و با امید، به در نگاه کرد. چه می‌شد اگر همین الان بچه‌ها می‌آمدند؟ حداقل او از تشنگی و این تغییر حالات عجیبش در اثر گرسنگی رها می‌شد!
با صدای فریاد آب درون ظرف غذایش که داشت می‌پخت، با دو به سمت گاز رفت و شعله‌ای که ظرف غذا روی آن بود، خاموش کرد:
- هووف، گند زدم...
تخم مرغ‌ها و سیب زمینی داغ را که همانند آتش بودند، برداشت و تند تند به سمت بشقاب روی میز رفت:
- ایی سوختم... چرا اینقدر داغین شما آخه؟
این جمله را با لحن حرصی‌ای به زبان می‌آورد. حس سوزش دست هایش به شدت روی مغزش بود، پس شیر آب سرد را باز کرد و دستش را زیر آب گرفت تا کمی از سوزشش بکاهد.
صدای زنگ در، اعصاب خرد شده‌اش را بدتر کرد:
- در این شرایط فقط یه مهمون کم داشتم!
با غرولند به سمت در می‌رود و در را باز می‌کند:
- کدوم موجود بی‌کاریه پشت در؟
با دیدن لیا، ساردی، سوفی و دن چشم‌هایش برقی می‌زند:
- شمایین؟
- پس خالته پشت در؟
لیا با شوخ طبعی همیشگی‌اش جواب او را داد، می‌دانست چرا به جای کلمه:«عمه» از کلمه«خاله» استفاده کرد، چون نمی‌خواست داغ عمه کلارا، عمه کاترین را در دل کلارا زنده کند. به جز لیا، ساردین، دنیل و سوفیا هم هرگز از کلمات بابا، عمه و عمو استفاده نمی‌کردند و به جایش از کلمات مامان، خاله و دایی استفاده می‌کردند. هر چند، کلارا خاله‌ای هم نداشت و فقط یکی دایی داشت که آن هم معلوم نبود که کجاست! در کل، خانواده کایلا خانواده به هم ریخته‌ای بودند. پدر و مادر کلارا، آدام کایلا و جسیکا کایلا، پسر عمو- دختر عمو بودند. آدام کایلا، پدر کلارا، یک خواهر به اسم کاترین داشت و جسیکا کایلا، مادر کلارا هم یک برادر به نام ادوارد داشت. یعنی یک دایی و یک عمه! خانواده کایلا اصلاً خانواده پر جمعیتی نبود، به جز پدربزرگ و مادر کلارا، و البته خود کلارا شخص دیگری از خاندان کایلا باقی نمانده است. واقعاً، چه خاندان کوچکی!
-کلارا، کلارا! کجایی؟
حرف دن، اورا از فکر کردن درباره خانواده‌اش منصرف کرد.
- چی شده دن؟
با این حرف دن، گویا تازه یادش افتاد چقدر سوال برای پرسیدن از او دارد؛ مهم ترینشان، ماجرای آن گردنبند یاقوت بود. هزاران سوال در مورد آن گردنبند عجیب در ذهنش بود، حرف کامل دن چه بود و چرا، دن به او این گردنبند عجیب یاقوت زرد که حتی تازه هم نبود را داده بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
9
بازدیدها
645

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین