. . .

در دست اقدام فی البداهه اجتماع نقیضین | نویسنده دمیورژ

تالار فی‌البداهه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام : اجتماع نقیضین
ژانر: فلسفی، تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
نویسنده: نویسنده دمیورژ(آرمیتا حسینی)
مقدمه
تضادهای بسیاری
قلموی تیز
در صورت جهان می‌کشند
کشیدنی که
سرسره می‌کند
هردو سوی جهان را
اما
آیا پارادوکس اساسا ممکن است؟
پارادوکس می‌تواند
مرگ را از ما دور کند
در عین حال که پایش
روی گلوی
زندگی ماست؟


negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B8%DB%B0%DB%B8_%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B6%DB%B3%DB%B7_4nyn.jpg
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11

ثانیه‌های ناب، لحظاتی هستند که خشاب ذهنم
با شیرین‌ترین عاشقانه‌ها برای تو
پر می‌شوند. اینجا در ساعت شش و نیم صبح که خورشید مجالی برای
خالی شدن از دست ابرها ندارد، و مردم هرکدام سرمازده با زندگی می‌دوند
من نشسته‌ام و شومینه‌ای در درونم برای تو روشن است
اگر بگویم هوا سرد است و من با وجود تو از سرما می‌لرزم
مطمئن باش این اغراق‌آمیزترین دروغی است که به ریش هوای درونم بسته‌ام
چند چیز در کنار تو عملاً معنایی ندارد. اولی هوایی هست که می‌خواهد مرا بی پناه
به دست ویبره ترسناک بیندازد، دومی شبی است که در خیال خود
توانسته مرا با زغال در دست‌اش رنگ بزند
نیازی به بود و نبود ماه هم ندارم و یا حتی خورشید. آنها برای این کارها زیادی پیر شده‌اند
نور هاله‌‌ی تو با چنان چابکی می‌دود که علاقه من با چنین عظمتی به پایش نمی‌رسد
چه برسد به خورشیدی که ابرها دور پاشنه‌هایش چپیده‌اند
حرف‌های زیادی باید پا به جهان بگذارند و اگر خوش اقبال باشند و صدای زیبایی یارشان باشد
به جای متولد شدن در متروکه‌های شهر و مرگ دردناک کنار زباله خالی از غذا،
قرار است وسط شهری نسبتاً پیشرفته با مردمان احمق ستاره‌پرست، رو به رو شوند
حرف‌های ناب اگر به دست شخصیتی بیفتد که از صدای قدم‌های قدرتمندش، تن صخره‌ها می‌لرزد
ما شاهد ستاره‌بارانی در زمین خواهیم بود
من برای تو حرف‌های زیادی دارم. می‌خواهم محکم‌تر از ریشه‌های یک درخت
که زمین را به آغوش کشیده، تو را به آغوش بکشم
و نزدیک گوشت زمزمه کنم
تو زمزمه‌های مرا بلندتر از هر صدای دیگری می‌شنوی
نمی‌دانم جهان من به تو تعلق دارد یا تو به جهان من!
اما از وجد واژه"تعلق" آنقدر آگاه هستم که فکر پاک کردنش را دفن کرده‌ام
همان‌جایی که مغول‌ها با آن عظمت‌شان دفن شده‌اند و هیچ چیز جز چند نوشته تاریخی
از آنها نمانده.
جهان همیشه چند قدم از ما جلوتر است زیرا او اسلحه‌ای به نام "زمان" در دست دارد
چیزی که تیرهایش برای ما محدود و برای او بی حد و اندازه است
اما من می‌دانم چطور می‌شود باعث تولد زمان‌های زیادی شد
چطور می‌شود از جهان قدم‌هایش را قرض گرفت
چهره‌ات شبیه علامت سوال نشده ، تو بهتر ازمن پاسخ سوال‌های ذهنم را می‌دانی
من می‌توانم درون یک ساعت، هزاران ساعت متولد کنم اگر تو پیشم باشی
تو، پادشاهی برای ساعت‌های منی که مسیری ندارند در نبود تو
تا بروند
و اگر می‌روند، چشمان من چندان قادر به دیدنشان نیست!
ساعت شش و نیم صبح نیست
دستش برای گرفتن هفت، دراز شده
تو پیشم نیستی؟ این چنین نیست. تو در آغوش کلماتم جای داری
صدایت انعکاسی برای شنیدن صدای درونم
و اگر این ساعت سرد صبحگاهی این چنین برایم عزیز است فقط به خاطر نوشتن
برای زیباترین تندیسی است که در میدان قلبم گذاشته‌ام و من هر روز آن را
چه وقتی صدای پیام‌هایش زنگ بخورد و چه وقتی جای‌خالی پیام‌هایش را احساس کنم
در همه لحظات من آن میدان را بارها دور می‌زنم
جاده‌های دیگر زیادند
اما می‌خواهی با تنی بی روح کجا بروم؟
شهر در انقلابی بی پایان دست و پا می‌زند
چندصباحی گمان می‌بردم قصدش فرار از مرگ است
او برای ادامه حیات و زنده ماندن پرچمی دور مغزش پیچیده
"و آب را گِل می‌کند"
اکنون می‌فهمم تلاشش عمیق‌تر کردن قبریست که قصد دارد تمام مردم جهان را
با لالایی از تعصب در آن بخواباند
به سوی چیزی نمی‌دوم نه به خاطر نخواستن آن چیز
بلکه می‌دانم اگر من کامل شوم
همه چیز به سویم می‌آید چون به اندازه کافی جا هست برای دریایی که گِل‌آلودش نکرده باشم
و اما تو کامل‌کننده‌ای، برای جهان من که انقلاب یک جهان را به تمسخر گرفته
تو می‌دانی انقلاب چیست؟
من به کاشتن وجودم در وجودت می‌گویم انقلاب
دمیورژ​
1402/3/10خرداد
چهارشنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
پنجره‌ای در من پرده‌هایش را کنار می‌کشد
برای لمس خیابان‌های پر فراز و نشیب و چراغ‌های آمیخته در تاریکی
باران در تن بلورین پنجره عشق‌بازی می‌کند
اتاق در سکوت به نمایش آوای شکسته گوش می‌دهد
تصویر کوچکی از شهر شب‌زده در قلب قطرات خسته از سقوط
به شکل کج و معجوبی جاخوش کرده
و امشب انگار قلم تنها از پرده‌های کشیده شده به روی پنجره‌های لبخند
دلگیر بود
همچون من!
احساس می‌کنم
جهان بانویی شده با کفش‌های تیغ‌دار که با هر رقص پایش
تیغی در تن افکارم فرو می‌برد
تا پرده‌ها را می‌کشم
نوری در پشت پرده در خیابان‌های شهر
مدلینگ می‌کند و مردم دست می‌زنند
کِل می‌کشند
شاید این فقط خیالات افکار من از ابهام پشت پرده باشد
به هرحال با کنار رفتن پرده
باز همان خیابان پر از چاله آب
شب‌زده و باران‌خورده
خالی از قدم‌های شبانه دو عاشق
دمیورژ
1402/3/10خرداد
چهارشنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
گاهی دچار از خودبیگانگی ترسناکی می‌شوم
انگار تنم را زیر باران جا گذاشته‌ام و پاهایم با چتری به سوی کوچه تاریک می‌دود
اعضای وجودم در هوایی نامتناهی پراکنده شده و هرچه نگاه می‌کنم
چشمانم را نمی‌یابم
یعنی حتی نمی‌دانم چیزی که با آن نگاه می‌کنم چشمانم است یا آنها را جایی در منظره زیبای
تابلوهای هنرمندان عصر پوچی جا گذشته‌ام
هرجا که چینی از هنر در دامنه‌اش کشیده شده باشد
بی شک بخشی از من را تصاحب می‌کند
اما از ماجرای اصلی دور نشویم. من داشتم خودبیگانگی‌ام را تحلیل می‌کردم
آن هنگام که تن بی جان خود را شناور در آب می‌یابم
و دستم را برای نوازشش آلوده به خیالی خیس می‌کنم
موج‌ها مرا می‌زنند و فرسنگ‌ها زیر اعماق
خورشید را از خاطر چشمانم می‌شویم
هوا را در عشق‌بازی با آب ، فراموش می‌کنم
در آن لحظه غرق شدن اگر کسی بگوید تو چرا اینگونه شده‌ای؟ چرا تغییر کرده‌ای؟
یا اگر بگوید تو مثل همیشه نیستی!
بیشتر گم می‌شوم . شاید اجزایی از خودم را به دست موج‌های آشفته از سقوط می‌سپارم و آنها
مرا بر تنی آبی می‌کوبند
کوبیده می‌شوم بر سقوطی خیس در صخره‌ای بُریده از نور
لحظات عجیبیست. مثل همان لحظاتی که بی دلیل به نقطه‌ای خیره هستی و نمی‌دانی چه از جان آن نقطه می‌خواهی؟
چرا حوصله تکان دادن کره تاریک چشمانت را نداری؟
من اما شاید خوب بدانم چه می‌خواهم وقتی بیگانه‌ای مرا از من می‌گیرد
و او را به کهکشان دیگری می‌برد... کهکشانی که تازه درحال کامل‌تر شدن است
فقط می‌خواهم به دنبال دمیورژی بدوم که دارد می‌رود
او را چنان به آغوش بکشم که در من بماند
یا هم من سوار بر او، بروم!
تغییرات هر از گاهی، بی دلیل مسافرخانه‌ای می‌خواهند و به وقت رفتن
عقایدم و باورهایم و شاید خواسته‌هایم را بر کوله انداخته، می‌روند!
نیامده‌اند که مرا بیگانه کنند با دختری که در آیینه می‌رقصد
شاید آمده‌اند من و تو... دمیورژ طرف سخنم تویی
آمده‌اند ما را از تنه درخت بالا ببرند ونگاهمان را با جهانی بزرگ‌تر بشویند
اما از قضا آنقدر ناگهانی بادبانمان را می‌کشند که تو می‌روی
و من اقیانوس را در خیانت به اکسیژن
می‌بوسم


دمیورژ
1402/3/11
خردادماه

 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
زمان سکوتمان، صدایی اعتراف می‌کند در من
بر ترسی که مانند باران سردی در آسمان خفته اتفاق می‌افتاد
هیچ رعد و برقی بلند نشده اما چشمان او از ترس می‌درخشد در لولای فاصله‌ای حتی
به اندازه‌ای محو که به آهستگی در مکث عمیق مردمکانت
بر حرکت ابرهای آسمان، رخ می‌دهد
تو در من با کلمات رشد می‌کنی و ما رشته عمیقی از سخنانمان را برای هم‌آغوشی در هم می‌پیچیم
تختی از جنس کتاب ، شب برایمان فلسفه‌ای از شعر می‌سراید
تو در کنار من و دستانت نوازنده ماهر پیانو و دستان من لایه موهای تو می‌رقصد
من در پشت پلک‌هایم مداری از جهان را به دور تو می‌چرخانم و هرچیزی
در ارتباط با تو هویتی دیگر می‌یابد که او را از خود دروغینی که با شعارها مزین شده
دور می‌کند... آنقدر دور که تازه می‌فهمد به دور از مردم در جزیره‌ای خالی
نمی‌داند کیست!
تو همان مسیری هستی که در قدم به قدم با تو بودن
هزاران مسیر دیگر شکل می‌گیرد و منظره‌هایی که انگار بی تو نمی‌خواستند تماشایشان کنم
در همان جاده‌های همیشگی اما به تازگی نگاهشان به نگاهم گره می‌خورد
گاهی پلک که باز می‌کنم و آن مدار و جهان سایه روشنی که با تو دارم
به جهان خشک و سرد واقعی مبدل می‌شود و من
در مسیری هستم که با سکوتت در تنم می‌لرزد!
صدای کفش‌هایت نیست که بدانم در هنگام عدم کلمات
باز هستی و همراهم قدم برمی‌داری
من از پایان کلمات می‌ترسم... من از فاصله‌‌ی حتی اندک میان مکالماتت...
و هرچه بیشتر در تو عمیق می‌شوم و آن چاه لب‌هایت معبدی می‌شود برایم،
راستش در همین میانه‌های زیادی خواستنت
ترس مرا ذره ذره می‌بلعد
من صدای ناهنجاری در میان دندان‌هایش می‌دهم
صدای شکستن نوک مدادی در تردد نوشته‌ها!
هر جمله به پایان می‌رسد و اگر جملات تو دیگر نتوانند به سویم کشیده شوند
یا لب‌هایمان نامفهوم برای یکدیگر تکان بخورند
دستانم اراده‌ای برای جارو کردن منطقی قدم‌هایم از مقابل قدم‌هایت را، ندارند!
هیچ جمله‌ای نمی‌تواند وزن‌دار ظاهر شود اگر مخاطبش در دایره دفترهایم، تو نباشی
راستش را بخواهی ، هنوز احساس می‌کنم
دستانی که مرا از پشت به آغوش کشیده‌اند و لب‌هایی که سرد در گردنه گلویم
نفس می‌کشند... ترسی نچسب و چسبیده به من
من تنها با سخن گفتن به تو وصلم و این سکوت هرچند اندک
مرا به نیامدن واژگان آینده‌ات، نگران می‌کنند اما بی شک تو ترسم را مردود می‌کنی اگر اینجا کلاس تو باشد
موهایم را نوازش کن ... می‌خواهم تمام پریشانی افکارم
لایه انگشتان تو گیر بیفتند و با تمام خشونتی که داری
نابودشان کنی
من از ابتدا می‌دانستم هرچیزی زیادیش ترسناک است و از هرکسی که گرفتارش شود
یک انسان ترسوی پر از چاله‌های نقطه ضعف می‌سازد
من با سکوت درگیرم و تو شاید مدتی با نبود من...
اما برمی‌گردم و اکنون من درگیرم که آیا در مسیر برگشتنم تو همچنان انتظارم را می‌کشی؟
یا از دلتنگی‌ات چند زباله کوچک که ساعت هشت خواهند رفت، چیزی بیشتر نمانده
دمیورژ
دوشنبه
22خرداد



 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
حرکت، را در کفن چشمانت به خاک می‌سپاری
هیاهوی پاهایت
خواب گوش‌ها را بیدار می‌کند و در بیداری
جهان در تو می‌پیچد و درد
درد می‌کند در تیر افکارت
تیرها به سنگ قبری می‌رسند
که گلی خسته از خورشید
گلی خسته از بودن
روی سنگ قبر
تسبیح می‌گوید
آرامش هم‌آغوشی با سکوتی که
اعتراض‌های خونینت را
در حنجره‌‌ات می‌چپاند، نیست
آرامش، سقوط پاهایت در ایستادگی حسرت
و خمیدگی تو مابین باور «کنار آمدن با شرایط»
نبوده و نخواهد بود
تو همیشه از انقلاب‌ها می‌ترسیدی
از فریادی که حقت را آواز می‌خواند
و آوازی که سحرگاهان از گلوگاه پرندگان بیدار می‌شد بر شاخه درختان سنگینی می‌کرد
برگ‌هایی بندهای خود را می‌کشیدند
هوا را در لمس آزادی می‌شکافتند
تو در پالتوی ترست فرو رفته‌ و جهان
تو را سرد به آغوش می‌کشد و برف برف می‌بارد که شاید
پلک‌هایت آتش خواب را در جهش افکاری
دود کند
حرکت کن در خواب به خوابی که بیدارت کند
و طوفان به پا کن در چشمانی که
آرزو را در جنس رسیدن‌ها کشیده‌اند
ایستگاه‌های اینجا همه گورستان هستند
31 تیر
شنبه


 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
سایه روشنی
در خود می‌کِشی هیچ بودنت را
و جهان به وسعت دهانی تشنه
هوایت را می‌بلعد
امروزت، صدای خمیازه‌ای خاموش است و کارها
بیکار برایت کف می‌زنند که تو
سایه‌ای از خود شده‌ای
جایی برای موج شدن نیست که تو
ج×ن×س×ی از اقیانوس نداری و لباست سال‌هاست
در تن آویز، تو را در هیچ می‌آویزد
راه کجا ایستاده بود که مقصد ایمان به هیچ دارد
و تو هیچ را می‌پرستی و آیینه به تو مشت می‌کوبد
شاید در آخرین مشت، خودت را به آیینه بخشیدی
و آیینه، سایه‌هایت را نمی‌بخشد
نشانم بده
کجای «بودن» به سر می‌بری که بوی نبودنت
مرا کویر کرده
چند فروختی آیینه‌ها را به فردا
که سایه روشن، به روشنی
فردایت را می‌نوشد
تو در معرکه بازار امروز
خریداران زیادی داری
به نرخ روشنی«هیچ» بودنت
خورشید را خاموش کنید
سایه روشنی اینجاست
2 مرداد دوشنبه



 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
ترازوها دهان عدالتمان را
آسفالت می‌کوبند
عدالت کبابیست به قیمت جانت
و تو جانِ جان من بودی که ماه را
از چاه، نگاه می‌کردی
زبانست، صدای سقوط ما به چاه که
گوش می‌خراشد
گوشِ گوشه‌ای از شعورمان
شعر هم احساسِ جا مانده از عدالتست
ما که کتاب‌ها به آتش ورق می‌زنیم
ما که ترازوی عدالتمان به وزن پر رسیده
ما که پس مانده‌ای از شعرهای بی شعورانیم
از چراغی بگو که هدایت را
به کفه نقاحت رسانده
و علم، قلمیست خونین از عدالت
بیا یقه عدالت را بکشیم که با هایو هویه بزرگان
به باد می‌چرخد
در عدالتخانه پرها را دیده‌ای؟
اینجا سرهای زیادی پرهای اجاره‌ای
به مقصد نیستی، خریده
گران است اجاره‌هایی که
دروغ‌هایش کمر عدالت‌هایش را به هزار قاچ
به قیمت هزار نفر یک شرف
تقسیم کرده
دادگاه چه داد؟ دادهای مادر مرده پشت گلویت را می‌گویی؟
از صدای تو که مردگان سبز می‌شوند و زندگان سرخ
با سیلی در عدالت سرد، گرم می‌شویم
سرخ می‌شویم
سرخ به سرخی توهمی که ما عادلیم
ببین با دستان خونی!
خون چه سرها که سر می‌کشیم
آه
امان از تلخی جامم
ژگوندوار می‌خندم به پیچش عدالتی سم
که دوربین روی ما زوم است
بخند
دوربین روی ما زوم است
2 مرداد دو شنبه

 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18


احساس برهنگی
در دندان شکسته یخ
احساس بودن‌های پلاستیکی
احساس دوست داشتن‌های کاغذی
احساس بی احساسِ چکیدن از بام توهم
احساس بیداری، برای دوباره خوابیدن
تو در من بیدار می‌شوی
برای خواباندن ساعت
ساعتی که توپ تپیدنش
از دندان همسایه، آویزان مانده
تو تخت بودی
وقتی گوش‌هایم فریاد می‌کشید
وقتی لب‌هایم رویا می‌بافد
وقتی دستم برای پیاده‌روی
خالی را پوشیده
تو تخت بودی
که من غریبانه در خانه‌ات
کلکسیونی حرف داشتم
و من بالشت‌ها را می‌پوشیدم
حرف‌هایم را بخوابی
و تو دیگر تخت نبودی
غریبه‌ای در چشمانم!
دوستت دارم‌های کاغذیت را
به دهان خر و پف‌هایت سپردی
مرا به کدام تخت بخشیدی
که تخت، بختم را زنگ زده نوشت
من در خانه‌ات زنگ زدم
اما تو همیشه اِشغال بودی
خواب بودی
من پروانه‌‌ی پیله‌ات بودم که
پیله شدم
دمیورژ
5 مرداد
پنج شنبه




 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین