. . .

در دست اقدام فی البداهه اجتماع نقیضین | نویسنده دمیورژ

تالار فی‌البداهه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام : اجتماع نقیضین
ژانر: فلسفی، تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
نویسنده: نویسنده دمیورژ(آرمیتا حسینی)
مقدمه
تضادهای بسیاری
قلموی تیز
در صورت جهان می‌کشند
کشیدنی که
سرسره می‌کند
هردو سوی جهان را
اما
آیا پارادوکس اساسا ممکن است؟
پارادوکس می‌تواند
مرگ را از ما دور کند
در عین حال که پایش
روی گلوی
زندگی ماست؟


negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B3%DB%B0%DB%B8%DB%B0%DB%B8_%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B6%DB%B3%DB%B7_4nyn.jpg
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
سلام خدمت نویسنده گرامی؛ متشکریم از انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار دل نویسه‌‌هایتان!

لطفا قبل از تایپ اشعارتان قوانین زیر را با دقت مطالعه بفرمایید:​

پس از ارسال حداقل پانزده پارت از فی البداهه‌‌ی خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.

با اتمام فی البداهه خود، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.

پس از اتمام تایپ مجموعه شعر، در تاپیک زیر اعلام کنید.

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام رصد، برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.

متشکریم از همکاری شما با انجمن رمانیک!​

با آرزوی موفقیت‌های روز افزون شما
|کادر مدیریت انجمن رمانیک|
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
حالم را در دل گلی که گلبرگ‌هایش در امتداد غروب‌ها می‌لرزید، یافتم
حالم را در امواجی که روی سنگ‌های رودخانه جان می‌دادند، یافتم
اما هیچ‌کدام واقعاً حال من نبود. مجموعی از خشم‌ و غم سوزان و شادی برق‌آسا
در ویلای متروک درونم جای گرفته. اگر برق خانه قطع شود، باید از کدام یک سوال کنم؟ شادی‌ای که در لحظه با ذوق کورش
برق را بُرده؟ غمی که با تاریکی معاشقه می‌کند؟ خشمی که تنها آتش خود را نور مطلق می‌داند و با نورهای دیگر بی‌گانه است؟
این همه تناقص و من سرگردانم. معلق در فضای تاریک به این سو و آن سو چنگ می‌زنم اما مسیرم کدام سو است؟ آیا مسیری هست؟
یا تمام جهان با تاریکی وصف‌نشدنی خود، مسیرم را بلعیده و مرا در خلع واقعیت‌های بی رنگ جا گذاشته؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
جهان آنقدر زرق و برق داشت که مرا به شک انداخت. خنده که بیش از میزان طبیعی باشد... شاید مابقی زورکی باشد
سخنی که بیش از حد تعریف شود، یعنی در واقعیت آن سخن شکی نهفته است. وگرنه این همه تاکید چرا؟ این همه اصرار به خاطر ترس از کدام تردید است؟
و من تردید داشتم ... تردیدی مثل خار دور گل. آن خار برای من نه... اما شاید برای دیگران نقش خار را بازی می‌کرد. دستم در جایگاه خود می‌لرزید و دو بال تمنا می‌کرد اما من آدمی بودم که از ارتفاع وحشت داشتم زیرا هرگز اوج گرفتن را ندیدم بلکه سقوط که تاوان اوج‌گیری بود برایم چهره‌نمایی می‌کرد. در نهایت دستم را به کار بستم و زرق و برق‌ها را کنار کشیدم. باید به عمق جهان می‌رفتم جایی که آدم‌ها، رازها، نمادها از آن سر باز می‌کرد.
سرچشمه تمام باورها و اصول‌هایی که این جاده و زرق و برق را ساخته بود. مسیر عمیق، درون انسان را عمیق می‌کند و مسیر سطحی، افکار انسان را بیشتر شبیه یک آسفالت ساده کشیده شده روی صورت زمین.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
دامنی که در تن جهان ماست، از بافت‌های خطای‌دید ساخته شده. به دام خطایش افتادم و گمان بردم
درون مسیری عمیق قدم برمی‌دارم و هرچه بیشتر می‌روم شهر خالی‌تر و پوچ‌تر می‌شود. عمق همان حاشیه است؟ همان تکیه‌گاه سرد و خاکی
دور از خط‌کشی‌های انسان‌ها؟ کویری که خود را از هیچ پوشانده؟ شاید در انتها هیچ نباشد... ما روی یک جای خالی زندگی می‌کنیم
ما براساس بی اساس‌ترین چیزها نفس می‌کشیم و برنامه می‌چینیم
اما سخن آخر را در ابتدا گفتم
خطای دید...
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
ماجرای اصلی این است که یک جاسوس هرگز خود را جاسوس معرفی نمی‌کند
او در پوست تیم آهسته نفوذ می‌کند و چندین لانه می‌سازد، این لانه‌ها در افکار مردم شاخ و برگ می‌گیرد و مهمانی از پرندگان در لانه
نشست و برخاست می‌کنند. افکار دور چیزی می‌چرخند که آن جاسوس می‌خواهد... او سیم‌پیچی‌های متصل به مغز را در محور دلخواه می‌چرخاند پس ما نمی‌دانیم او جاسوس است قرار هم نیست بفهمیم مگر در آخر بازی.
زندگی آنقدرها هم که فکر می‌کنیم شبیه زندگی نیست. شاید پیرمرد مخوفی باشد که از زیر عینک ته استکانی ما را تماشا می‌کند و ما در دفتر ساکت و تیره او، منتظر حرکات کند و عجیبش هستیم. شاید حتی عینکی نباشد و سیگار نکشد اما یک عینک و جاسیگاری دارد. بی قائده و قانون دیده می‌شود. چرا باید تفنگی در خانه داشته باشی اما هرگز شلیک کردن را یاد نگرفته باشی؟ هر بیننده عادی‌ای می‌گوید خب او احمق است. اما وجود تفنگ در خانه او یک نوع امنیت است، ترساندن و زهر چشم گرفتن! چه کسی می‌داند او شلیک کردن بلد نیست؟ مسئله دقیقاً همین است
پس اگر تصور می‌کنیم زندگی بی پایه و اساس و همین شکلی است... شاید هدف زندگی همین باشد . اگر طرز فکر دیگری داشته باشیم و تمام جهان را با هدفی مشخص بدانیم که سمت مسیر مشخصی می‌رود... مسیرمان پیدا می‌شود و جلو می‌رویم و پیروز می‌شویم
1402
4 اردیبهشت
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
می‌خواهم از کسی بگویم که شبیه انقلابی جدید در شهر متروکه‌ام بود
و در پیاده‌روهای شهرم تو کاغذهایی را می‌دیدی
که با رقص باد همسو چرخ می‌خوردند و هیچ صفحه‌ای شماره مشخصی نداشت... هیچ نوشته‌ای متعلق به کتاب خاصی نبود
اینجا همه چیز بوی رطوبت می‌داد شاید اشک‌های نویسنده‌ای روی ورق کاغذ بو گرفته باشد بویی تند... خیس و سرد
و چاله‌ها را انعکاسی از حالت‌های مختلفم پر کرده. برجی در من فرو می‌ریزد و قطراتی در چاله می‌لغزند
دیوارها، کافیست که قدرت باورم را از دست بدهند... کافیست جایی به وجودشان شک کنم تا آجر به آجر فرو بریزند
هیچ چیز دیوارتر از ذهن و افکار نبوده و نیست حداقل در شهر من که چنین می‌گذرد
اما امان از روزی که چیزهایی را بیشتر از خودم باور کنم... شاید در وجودی که دارم شک داشته باشم اما آنها را ثابت می‌دانم
شاید تمام این شهر با عظمتی که دارد از همان یک باوری که خودش تولد تمام باورها بود، بیدار شده باشد
برای من خورشیدگرفتگی‌ای وجود ندارد چون خورشید را تنها نمادی از او دریافتم
و او تمام خورشید ؛ تمام چیزی است که باید باشد
"باید" صرفاً سخنی است که در ته مانده قلبم مانده و نمی‌دانم بایدی وجود دارد؟
خلاصه این انقلاب رها شدنی نیست چون بخشی از بایدها را شامل می‌شود و اگر قرار باشد تنها یک بار ببینمش آن یک بار را از دست نمی‌دهم
ساعت 10 و 43
1402 4 فروردین
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
بخار نشسته در شیشه‌های شکسته
جز نفس‌های آخر زندگی
معنای دیگری دارد؟
نفس‌هایی که آلوده به بوی فساد مغزهاست
دانایان در بر جهان حکم می‌رانند
من امروز کفش‌هایی را دیدم که در جهت چپ بود و
قصد رفتن به راست را داشت
قبل پیچیدن به سویی، برچسب محکوم بر چرمی پوستش کوبیدند
نگاه‌ها نقاد ایستاده، جهان را قبل از حرکت قضاوت می‌کردند
و چه لبخندها و آرزوهایی که نمی‌سوخت در شومینه قضاوت
تماشاچیان که عقل در دو چشم داشتند
دانایان را باور کرده و با باورهای خود بیگانه می‌شدند
من آیینه‌های شکسته زیادی هم دیدم
اشک‌های مظلومان در تنه شیشه جاری
و لابه‌لای شکستگی به خونی مبدل می‌شد
گویی آیینه خود آگاه بود که "فقط ظاهر" آدم‌ها را می‌بیند
اما چشم‌های نقاد دانایان، نه!
شاید "بیش از حد دانا بودند که نمی‌دانستند"
دانایی زیاد، عقل را ضایع می‌کند و قدم‌ها را
مجبور به ایستادن
در توهمی که تو می‌گویی "من دیگر می‌دانم چیزی برای دانستن نیست"
و همین دانایان نفس‌های آخر زندگی شدند
بوی فساد عقل
بوی باتلاقی از جنس قدم‌های دانایان
اینجا هر روز
دانایی در اقیانوس توهمات باطل غرق می‌شود
و تنی خیس از نادانی مقابل من قد علم کرده
اینجا هنوز همه دانا هستند
و هر روز تعداد زیادی مهربانی ، کدر
لبخندها ، سست
و صمیمیت‌ها، تجارت می‌شود
نویسنده دمیورژ
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
دیروز در تاریک‌ترین نقطه جهان
پوتین‌هایم را وادار به دیدن مسیر کرده بودم
ما باهم در کافه‌ای که بوی زغال می‌داد
که دور از وجودهای بزرگ بود
مهمان شدیم و مقابلش نشستیم. شاید حتی یک چراغ هم در کافه روشن نبود
صدای نفس‌ها در میزان صفر به صدای باد برخورد می‌کرد
چندان سخنی قرار نبود بگوییم. من می‌دانستم او «قدرت» است که با لباسی سرتاپا بی رنگ
کلاهی لبه‌دار و عینکی دودی، مقابلم نشسته و تنها عمیق به چشمانم نگاه می‌کند
عمق نگاهش اعماق اقیانوس آرام را می‌شکافت و در قلب زمین
جایی که آتش عشق جهانیان می‌جوشد، توقف می‌کرد
ما از تماشاچیانی که پچ پچ پوفیلایشان ، تمسخر بر نمایش تراژدی‌ست
به دوریم
بسیار دور!
درواقع قدرت وجود دارد و وقتی من می‌دانم وجود دارد نیاز ندارم با خودکار مشکی لباس سفیدم را بنویسم
و بگویم
«من قدرتمندم»
این کار در مکانی روشن با حضور جماعتی مدرن و درحالی‌که جشن بالماسکه برپا شده
اجراء می‌شود و مجری کسی نیست جز
ضعیف‌ترین و ترسوترین آدمی که چشمانت بویش را استشمام کرده باشد
و فقط کافیست بگویی«نه ! تو قوی نیستی»
آنگاه چون شیری بر تو می‌غرد و تمام استواریش می‌لرزد و با فحش‌هایی که دهانش را به آن
آراسته و آب دهانی که همراه آن فرو می‌ریزد
نوشته خودکار را پاک می‌کند
کلمات آلوده به ترس و فحشا، چون گردبادی تمام ابهت او را می‌چیند و می‌برد
و می‌دانی چه می‌شود؟
از او تنها غباری باقی می‌ماند که مرا به سرفه می‌اندازد و بی آنکه بتوانم پاسخی بدهم
دهانم را می‌گیرم و از آن محیط دور می‌شوم
خب قدرت در تاریکی و در جایی که ظلم بال عقاب را پوشیده باشد و مردم در برابر عقاب سر خم کنند
قدرت، در کوچه‌های ترسناکی که کودکان تفنگ بر دست ، سایه‌هایشان را نشانه رفته‌اند
قدرت در بدترین مکان‌ها باید کمر راست کند و جلو برود
نه در مهمانی و نه در تلوزیون و نه در تابلوهای تبلیغاتی!
آنها قدرتمند نیستند تنها زیادی مشهورند
4 شنبه
3 خرداد
1402

 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
سوال مهمی پیش می‌آید که چطور می‌شود «قدرت» را یافت؟
باید چند تپه کتاب خواند و مقابل چند داور ایستاد و در چند مسابقه پیروز شد
تا جهان به عنوان «قدرت» تو را قبول کنند؟
وقتی پالتوی شکلاتی به تن کرده و با پاشنه‌های بلند قدم می‌زنی
عینک دودی در چشم داری و با لبخند و غرور
صدای قدم‌هایت را گوش می‌دهی
پچ پچی از مردم را می‌شنوی که تو را ستاره خودشان و قهرمان کره زمین می‌دانند
فراموش نکن که تو در تاریکی کورمال کورمال دنبال کلید برق خواهی گشت
و ستاره هیچ‌کس نخواهی بود
تو قدرتمند نیستی بلکه نقاشی‌ای از بازوان پر عضله کشیده و در بازوان خود چسبانده‌ای
هر زمان توانستی در تاریک‌ترین و مخوف‌ترین مکان‌ها قدم برداری
و برایت مهم نبود کسانی تو را از پشت پنجره نگاه می‌کنند
قدرتمند هستی!
زمانی که آیینه بزرگی مقابل خود بگذاری و دختر ضعیفی که می‌‌بینی را قبول کنی
قدرتمند هستی!
آنگاه که او اشک می‌ریزد و تو زمزمه می‌کنی ما از ضعف‌هایمان بالا خواهیم رفت
ولی تا زمانی که دختر ضعیف وجودت را با لباس‌های شیک و بهترین آرایش‌ها
و گشت زدن با تیم خفن، مخفی کنی
تا زمانی که ادای لاکچری بودن در بیاوری و خود واقعیت را که می‌ترسد روزی رو شود، در
وجودت دفن کنی
تو فقط روز به روز بیشتر متزلزل می‌شوی
بی ریشه به کدام آسمان چنگ می‌اندازی؟
بی بال از کدام بام می‌پری؟
قدرت در تایید مردم نیست
قدرت در دستان دختر ضعیفی است که
رهایش کرده‌ای و او را نمی‌پسندی!
4 شنبه
3 خرداد
1402
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین