. . .

در دست اقدام فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی

تالار فیلمنامه و نمایشنامه
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
ayande2_copy_3qa6_x77s.png


نام نویسنده: آرمیتا حسینی(قلم سرخ)
ژانر: تراژدی . معمایی. تراژدی، عاشقانه، جنایی، فراطبیعی (نمیدونم این ژانر هست یا نه ولی فراطبیعی حس اصلی موجود توی فیلمنامس. نمیتونم اسمشو بذارم تخیلی چون تخیلی نیست و حتی علمی تخیلی نیست

خلاصه: دو خواهر با دیدن آینده خود زندگیشان عوض می‌شود و خواهر اول به دنبال تغییر سرنوشت خود کارهایی انجام می‌دهد که دور از ذهن است و اما در اخر پاسخ به هیچ کاری جز کار غیراصلی نمی‌رسد. اتفاقی که نامهم جلوه می‌کند و پشت چمنزارها مخفی می‌شود، کلید اصلی است. هیچ خورشید و کوهی نشانه نیست فقط آن تکه مقوا که انعکاس خورشید را دارد پاسخ ماجراست! گاهی نامهم‌ها زندگی را به مقصد اصلی می‌رسانند اما مسیر روی کلمات اصلی هایلات می‌شود و جاده به سرازیری می‌رسد چیزی به اسم پاک کن آینده هست؟
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
***
لاوان: این بارم می‌دونم می‌بازی ، ولی الکی بازی می‌کنی
لاوین: اینکه قبلاً باختم دلیل بر این نیست که بازی نکنم
لاوان: خب وقتی می‌بازی چرا باید بازی کنی؟
لاوین: واسه اینکه برنده شم.
لاوان: من قوی‌تر از توئم خب، پس اینکه برنده بشی محاله
لاوین: داداش در تمام مراحلی که ازت می‌بازم، دارم روش‌هات رو یاد می‌گیرم، دارم با رقیبم آشناتر می‌شم، تا ببرم. تو با زمین زدن من، داری بلند شدن رو بهم یاد میدی. حالا بچین
لاوان: ببینیم و تعریف کنیم.
حاجی کاظم وارد بالکن می‌شود و روی صندلی سوم می‌نشیند.
حاجی شاهد: می‌بینم پسرا نشستن واسه شطرنج، داور باشم؟
لاوان: از الان می‌تونی منو برنده اعلام کنی
لاوین: شروع کن لاوان.
حاجی کاظم: پسرم هیچ چیز یکسان نمی‌مونه. بازنده دیروز می‌تونه برنده امروز باشه نباید دست کم بگیری.
لاوان: اخه کسی که صدبار باخت؟
حاجی کاظم: اتفاقاً از شخصی که همیشه باخته باید بترسی. اون داشت خودشو برای بردهای آینده آماده می‌کرد.
لاوان: فیل‌ت رو زدم.
مدتی در سکوت سپری شد و لاوین به فکر فرو رفت که حاجی شاهد گفت:
حاجی کاظم: پسرا می‌دونین دلیل اصلی باخت چیه؟
لاوان: مهارت نداشتن
حاجی کاظم: نه! انتظار داشتن! گاهی همیشه انتظار برنده شدن داریم، یعنی میگیم ما باز برنده هستیم و جدی نمی‌گیریم بازی رو. دومی، انتظار باخت داشتن. همیشه منتظریم مثل قبل ببازیم و روحیه نداریم.
لاوان: ولی خب من به خودم مطمئنم
حاجی کاظم: به خودت یا به باخت برادرت؟
لاوین: وزیرت رو زدم
لاوان: چطور؟ من برای اون محافظ گذاشتم! نمی‌بینی با فیل می‌تونم بزنمت؟
لاوین: خب بزن! سرباز من رو بزن، به جاش من وزیرت رو زدم
حاجی کاظم: نباید سر یک چیز با ارزش معامله کنی پسرم! تو حاضری قلبت رو بذاری وسط، بگی اگر بزنینش من هم دستتون رو می‌زنم؟
لاوان: خب فکر نمی‌کردم بزنه
حاجی کاظم: چون دست کم گرفتی‌ش!
لاوان: خیله خب ادامه بده
بازی در سکوت ادامه پیدا می‌کند و در طی بازی، لاوان ع×ر×ق روی پیشانی خود را پاک می‌کند و کاملاً جدی بازی می‌کند.
لاوین: وقتی فقط هدفت حمله باشه، از دفاع غافل میشی، و وقتی فقط دفاع کنی، جلو نمیری. پس اگر به همه جا نگاه نکنی، یعنی عجله داری برای برد، یا برای شکست نخوردن و پس یعنی نگرانی!
لاوان: اینطور نیست
لاوین: به نظرت الان دارم الکی مهره‌ها رو این ور اون ور می‌کنم؟
لاوان: خب حرکات مهرت دور از بازیه.
لاوین: به میان‌بُر ، اعتقاد داری؟ از حاشیه می‌گذریم و زود به مقصد می‌رسیم.
حاجی کاظم: لاوان به نظرم یک قصد خاصی داره و باز نمی‌فهمی؟
لاوان: آخه هیچ‌کدوم از مهره‌هاش ربطی به مهره من نداره.
لاوین: و کیش و مات!
لاوان: چطور شد؟
لاوین: تکی نیومدم جلو که. وقتی یک بازیکن تنهایی بره سمت دروازه، همه می‌ریزن رو سرش توپ رو بگیرن. اما وقتی همه با هم باشن، همکاری کنن، و ضلع تشکیل بدن، تیم حریف گیج میشه. میره از اون بگیره، می‌بینه توپ رفته دست یکی دیگه، و دوباره چرخ می‌خوره. در نهایت گل!
حاجی کاظم: نتیجه می‌گیریم، فوتبالیست شدن اینجا هم به درد می‌خوره. پس لاوین برنده شد.
لاوان: صحیح!
لاوین: بریم ناهار که گرسنمه.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
***
آویشن: ولی عجب مرد خوش چهره‌ای. چشماش رو! اگر این رو بد بکشم کارم زاره. باز اگر زشت بود می‌شد یک کاریش کرد.
چشمه درحالی‌که ورق‌ها و جزوه‌ها را از زیر زمین جمع می‌کرد، و در کشو می‌گذاشت، به آویشن اشاره کرد که از روی تخت بلند شود.
چشمه: یک ذره کافیه رنگ به تختم بخوره تا بری اون دنیا
آویشن: بابا هنوز نکشیدم که! تو بیا این رو ببین آخه
چشمه: خب که چی؟
آویشن: شایدم قراره با این ازدواج کنم! شایدم این منو ببره خارج.
چشمه: پاشو جمع کن برو حیاط نقاشیت رو بکش
آویشن: بی ذوق
چشمه: به چشم آبی و موی رنگی نیست که!
آویشن: انسانیت بله به انسانیته! انسان زشت به چه درد می‌خوره؟
چشمه: زیبایی بی انسانیت به چه درد می‌خوره؟
آویشن: به نظرت ممکن نیست یکی خوشگل باشه و آدم باشه؟
چشمه: کم پیدا میشه
آویشن: تو زشت رو که انسان باشه ترجیح میدی؟
چشمه: بله
آویشن: چه مسخره! با اون آدم دو روز کنار میای بعد تو خیابون تا چشمت به یک خوشگل بیفته دلت برای اون می‌لرزه. و تهش شاید خیانت کردی اون موقع تو انسان نیستی و همون آدم رو اذیت می‌کنی. چه بهتر با یک خوشگل باشی و اون رو واسه خودت اهلی کنی
چشمه: حیوون رو نمیشه آدم کرد
آویشن: حیوون پیش زمینه پیشرفت نداره. آدم ولی یک جوهر انسانیت داره که اغلب فراموشش می‌کنه کافیه اون حس رو بیدار کنی
چشمه: گاهی آدم بدتر از هر حیوونی میشه! و اون جوهر رو میکُشه و هیچ‌وقت هم درست نمیشه
آویشن: برای آدم «هیچ‌وقت» وجود نداره
چشمه: کسی که خوابه می‌تونه بیدار شه اما انسانی که خودش رو به خواب زده، نه! تو اینجور آدم‌ها رو شاید ندیدی اما منی که روانشناسی می‌خونم خیلی از اینا دیدم. این دسته از آدما به هیچ عنوان درست نمیشن ، هیچ‌وقت. مدرک بیار، و صدتا دلیل، مگه زیر بار میرن؟ حتی با اینکه پیامبر ماه رو به دو نیم کرد باز هم این آدما حرف قبول نکردن تو چی میگی؟
آویشن: عشق درستش می‌کنه
چشمه: این آدما چه می‌دونن عشق چیه؟ کسی که قلب‌ش سیاه شده و دست شیطونه چه می‌دونه عشق چیه خواهر من؟
آویشن: همه تو وجودشون عشق هست
چشمه: خیلی خوش بینی خواهر من ، خیلی!
آویشن: والا تو به همه چیز بد نگاه می‌کنی. پس چرا اون اتفاقا برای من نیفتاده؟ چون من خوب می‌بینم و تو بد.
چشمه: تو سنت کم‌تره.
آویشن: قانع کننده نبود آبجی. کمی بهتر ببین.
چشمه: دنیای من با تو فرق داره. تو نیاز نیست واقعیت رو ببینی، باید زیبایی‌ها رو ببینی و بکشی. اما من روان آدم‌ها رو می‌بینم. آدمایی که خودشون رو زدن به مریضی، درست بشو نیستن. و بعضیا به خاطر همون آدما، روانی شدن. سیستم روان و روح ما خیلی پیچیدس، و خیلی حساس! سالانه انقدر اتفاقات رخ می‌ده که روح و روان آدما نابود میشه. عاشق شدن و شکست عشقی خوردن اصلاً در مقابل درد این آدما هیچی نیست هیچی!
چشمه کمی سکوت کرده و ادامه می‌دهد:
چشمه: آدم‌های روانی که بی دلیل مردم رو آزار میدن هیولا نیستن! خیلی‌هاشون به خاطر همین مردم روانی شدن، درد کشیدن. دختری که همش کتک می‌خورد برای باباش مواد بگیره، دختری که اذیت شدن مادرش رو دید! دختری که جیغ و داد آبجیش رو دید که دچار آزار ج×ن×س×ی شده! و خیلی چیزهای دیگه. دنیا جای ترسناکیه آبجی، باید محتاط بود! خیلی محتاط باید باشی تا از ظرف روح و روانت محافظت کنی! بدترین بیماری ، بیماری روان و روح هست که متاسفانه تو کشور ما مردم زیاد بهش توجه ندارن، می‌ترسن برن درمان بشن. می‌دونی حتی شاید خیلی‌ها بیمار باشن، ولی بی خبر از اون زندگی کنن.
آویشن: چطور مثلاً؟
آویشن: مردی که زنش رو هی کتک می‌زنه ولی عاشقشه، مردی که به زنش شک می‌کنه و زندونیش کرده، اینا روانین خبر ندارن. روانی یعنی چی؟ فقط به دیوونه‌ها که مردم رو می‌کشن نمی‌گیم روانی. باید بیان درمان بشن اما نمی‌دونن و بدونن هم نمیان! چون اون بیماری مانع میشه. بیماری می‌خواد زنده بمونه و بیشتر روی سیستم عصبی فرد تاثیر بذاره، وقتی می‌فهمه قراره از بین بره وحشت می‌کنه و باعث میشه فرد به پرخاشگری دست بزنه و نره واسه درمان. این بیمارها معمولاً در برابر درمان حالت تدافعی دارن.
آویشن: اینطور که میگی یعنی اینا عاشق نمیشن؟
چشمه: میشن ولی کمتر عشق باعث درمان میشه. به نظرم عشق باعث میشه حساس‌تر بشن و به فرد مقابل آسیب برسونن. هر زوج قبل ازدواج باید برن پیش ورانپزشک و هردو سلامت روانیشون بررسی بشه. قبل ازدواج هیچی معلوم نیست، سریع میرن تو یک اتاق کمی حرف می‌زنن و بعد عقد! عقد هم که می‌کنن معتقدن نباید برگردن، وگرنه آبروشون میره. درحالی که نامزد شدن فقط و فقط برای آشنایی بیشتر افراده اما اینا حتی اگر ایراد ببینن، ناسازگاری ببینن، جدا نمیشن و میگن بعد ازدواج درست میشه! اما بدتر میشه.
آویشن : اما ممکن نیست برن پیش روانپزشک که!
چشمه: چرا ممکن نیست؟ این قانون خون دادن رو می‌بینی؟ همه میرن خون میدن و آزمایش میشن، این قانونه! اگر قبل ازدواج بررسی روانی دو طرف هم قانونی می‌شد، مجبور بودن برن. این واسه خودشون بهتره. این همه طلاق، این همه جنگ و دعوا بری دقیق نگاه کنی همش به خاطر مشکل روانی فرد از کودکی تا الانه و یا هر وقت دیگه. به خاطر بچه هم باید بسوزن و بسازن یا طلاق بگیرن که یک بچه بدبخت بشه. کدوم بهتره؟
آویشن: حق با توئه
چشمه: پس آبجی هیچ‌وقت نگو فقط زیبایی مهمه و انسان بودن و نبودنش رو خودم درست می‌کنم! این رو هیچ‌وقت نگو! اینجور چیزها خیلی مهم هستن. می‌فهمی که؟
آویشن: مطمئن باشی هرکاری هم بکنم اول با تو مشورت می‌کنم.
چشمه: آفرین. حالا برو یکم استراحت کنم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
***
کیمیا: پس ما شب مزاحم میشیم دیگه
سیمین: والا شما هر وقت بیاین قدمتون رو چشم اما من شک دارم این دختر جواب بله بده
کیمیا: حالا ما بیایم شانسمون رو امتحان کنیم شاید از کامران خوشش اومد
سیمین: باشه .
کیمیا: فعلا خدافظ
سیمین: خدانگهدار
آویشن: ماما من بیرون کار دارم
سیمین: زود بیای دخترم، خواستگار داریم.
آویشن: از کی؟
سیمین: آبجیت.
آویشن: به خواستگار نگفتی نیاد؟ می‌ترسم بیان ضایع شن
سیمین: گفتم ولی گوششون بدهکار نیست. حالا من با آبجیت حرف می‌زنم.
آویشن: باشه فعلاً خدافظ.
***
- دخترم بیام تو؟
- بله مامان.
- داشتی چی کار می‌کردی؟
- دراز کشیده بودم.
- دخترم امشب خواستگار داریم برات. فقط می‌خوام عجولانه تصمیم نگیری و سریع بیرونشون نکنی. شاید آدمای خوبی بودن.
- بیا بشین مامان جان بیا بشین اینجا.
بعد از نشستن سیمین خانم، چشمه به پنجره خیره می‌شود و می‌گوید:
- به آسمون نگاه کن مامان. پرنده‌ها رو می‌بینی؟ خوشگلن درسته؟ ولی من نمی‌خوام شکارشون کنم.
- دخترم بالاخره که چی؟ باید یک روزی ازدواج کنی یا نه؟
- ولی اون روز که امروز نیست. هرچیزی زمان خودش رو داره .
- ولی شاید مثل این آدم گیر نیاد
- آدم رو زمین زیاده، تا دلت بخواد! بعدشم گیر نیاد، من محتاج شوهریم؟ به مردی نیاز دارم؟ نه که ندارم. یک خدا بالا سرم هست و شغلمم که جوره.
- زن و مرد مکمل همدیگن دخترم
- مکمل؟ یعنی من الان ناقصم؟ به نظرم اینا حرفن مادر من. تا وقتی خدا رو دارم که همه جوره پشتمه، خانوادمو دارم، به یک انسان دیگه چه نیازیه؟ خدا برای من بسه.
- ما که همیشه نیستیم، تنها می‌مونی‌ها
- اولاً که زبونت رو گاز بگیر. دوماً من یک ساعته دارم خدا خدا میگم اصلاً نمی‌شنوی؟
- خدا که هست، ولی باز احساس تنهایی می‌کنی. آدما به یک هم نوع نیاز دارن، با خدا که نمیشه حرف زد.
- یعنی خدا باشه باز احساس تنهایی می‌کنم؟ خب این رو آدمایی میگن که واقعاً با خدا نیستن. خیلی‌ها الکی میگن خدا هست و با خدام اما با خدا باشی، همه جا حسش می‌کنی، صداش رو می‌شنوی، باهاش حرف می‌زنی، باهاش قدم می‌زنی. خدا که باشه، همه چیز رو خدا می‌بینی. به هرچی نگاه کنی، خدا رو پیدا می‌کنی. خودت، زندگیت، پر از خدا میشه. دیگه اون وقت حتی دلت نمی‌خواد به آدما نگاه کنی، وقتی چیزی بالاتر هست، چرا به پایین نگاه کنی؟ وقتی ارزشمندترین دوست تو، همیشه ، همه جا همراه تو هست، درکت می‌کنه و تو رو می‌فهمه وقتی هیچ کس جز اون تو رو نمی‌فهمه، چه نیازی به وصل شدن به یک آدم داری؟ چه نیازی به یک آدم هست؟
چشمه دست مادرش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- همه بلدن الکی بگن خدا هست. اما کسی واقعاً حسش نمی‌کنه! کمتر کسی می‌فهمه اینو. وقتی دیگه خدا باشه، با هیچ چیز دیگه، سیر نمیشی. قانع نمیشی. انتظار داری آدما هم مثل خدا تو رو بفهمن، تو رو دوست داشته باشن، بهت کمک کنن، اما نمی‌تونن. اون وقته که از آدما ناامید میشی و دیگه اصلاً راضیت نمی‌کنن، اون وقت فقط و فقط خدا رو داری. با تمام وجود حسش می‌کنی، همیشه شادی ، چون می‌دونی همیشه کنارته همیشه هست! من در اصل احساس می‌کنم نمی‌تونم با کسی جز اون باشم. آدما توقعی که ازشون دارم رو برآورده نمی‌کنن. بهشون میگم خوبم، باور می‌کنن. حس می‌کنم نمی‌تونم خودم رو با کسی جز خدا شریک بشم. انگار فقط باید برای خدا باشم.
- دخترم خدا خودش قانون ازدواج رو گذاشته. حتی حس تنهایی هم نکنی باید ازدواج کنی. این یک قانونه
- و خدا گفته مجبورین این کارو بکنین؟
- نه
- پس چرا مجبورم می‌کنی؟ من علاقه‌ای به پسر ندارم. وقتی عاشق یکی شدم، و ازش خوشم اومد، باشه. اما اینا که میان، یا مامانشون منو دیده، یا خودشون گذری منو دیدن. کسی که با یک نگاه به ظاهر طرف، میره خواستگاریش ارزشی نداره. یعنی به خاطر زیباییم اومدن خواستگاری. نه عقاید من رو می‌دونه، نه من رو می‌شناسه. اصلاً کسی که بر پایه زیبایی یکی ازش خوشش میاد و میره خواستگاری طرف، به نظر من این فرد بی ارزشه. هم خودش، هم شخصیتش! چون معیار اون ظاهره.
- خب پس چطور تو رو بشناسه بیاد خواستگاریت؟
- مثلاً همکارم باشه، یا من رو دورادور بشناسه، بگه رفتار این خانم خیلی خوب بود. حرفش، حرکاتش، برخوردش، اندیشش و من بر اساس این میرم خواستگاریش.
- خب اینم کیمیا خانم رفتار تو رو دیده پسندیده
- پسرش چی؟ الان عقیده من با تو، زمین تا آسمون فرق داره. اومدیم و پسرش از رفتارم خوشش نیومد، اون وقت چی؟
- اون وقت ازدواج نکنین.
- مگه قراره با یک بار حرف زدن من رو بشناسه؟ بر پایه حرف مادرش میاد دیگه.
- نمی‌دونم چی بگم دختر از دستت دیوونه شدم
- حالا مامان خانم منو نخوای عیبی نداره پا میشم میرم
- دختر دیوونه! یک بار دیگه از این حرفا بزن.
- شوخی کردم خب
***
آویشن و ستاره و لاوان و یاسین، در نمایشگاه نقاشی مقابل یک نقاشی باستانی ایستاده‌اند که آویشن می‌گوید
آویشن: از این نقاشیا خوشم میاد. یک حس الهی توش هست.
ستاره: فکر کنم نقاشی دوران قرون وسطی باشه.
یاسین: درباره عیسی مسیح کشیده شده.
لاوان: هرچی جلوتر میریم نقاشی‌ها مصنوئی‌تر میشن.
آویشن: از چه لحاظ؟
لاوان: مثلاً دیگه اون حس عمیق رو نمیده، یک حالت نقابی شکل و بی روح داره. چشم و ابرو و ظاهر یک شخص، و همچین چیزایی.
یاسین: البته این نقاشی‌های بی روحی که میگی کلی فروش دارنا
آویشن: آقا لاوان درست میگن! البته دلیل فروشش به خاطر طرز فکر مردمه. مردم هم بیشتر دیگه به ظاهر و نقاب توجه دارن
ستاره: منکه میگم مشکلی نداره. ظاهر زیبای کسی رو کشیدن چه اشکالی داره؟
لاوان: اشکال که نداره، بی روحه فقط. من بهش میگم نقاب. نقاشی فقط نباید ظاهر یک ماجرا رو نشون بده، باید یک معنا و مفهومی داشته باشه، یک چیزی بهمون بده، یک حسی، یک آموشی.
یاسین: مثل کشیدن کودکان کار، یک باغ بهشتی، یک انسان کمک کننده، حتی کشیدن جنگ جهانی و زخمی‌ها.
لاوان: یا گل پژمرده که کنار پنجره با پرده ضخیم قرار داره.
ستاره: مفهوم این کجاش بود؟
آویشن: میشه من بگم؟
لاوان: راحت باشین
آویشن: این خیلی مفهوم داره. گلی که از نور محروم مونده. پرده‌هایی که مانع رسیدن نور و روشنایی به خونه‌ها میشن و مردمی که از نور و روشنایی گریزانن و قلبشون تیره شده. به جای لذت بردن از نور خورشید، کلی ضد آفتاب و عینک و پرده و هزارتا چیز به کار می‌برن. اصلا نمی‌ذارن نور بهشون برسه و رفته رفته قلبشون تیره میشه. مثل گل پژمرده.
لاوان: احسنت. خلاصه من به نقاشی‌هایی که خالی هستن و حرفی برای گفتن ندارن میگم نقاب.
یاسین: حالا حتماً باید چیزی بگه؟
لاوان: هر اثری باید سودی برای مردم داشته باشه، یک چیزی به علمشون اضافه کنه، یک کمکی برای جامعه باشه. چیزهای پوچ و الکی به نظرم مسخرن
ستاره: شاید هم تو درست میگی. ولی خیلی وقتا مردم از همین چیزهای چرت لذت می‌برن.
آویشن: این دیگه مشکل خودشونه. مردم دوست دارن با کار بیهوده عمرشون رو بگذرونن و از این لذت می‌بردن. مثلاً من یک پسر دیده بودم که صبح تا شب مشغول بازی آنلاین بود و از زندگی و اینا هیچی نمی‌فهمید. فکر می‌کرد زندگی هم مثل بازی‌های جنگیه باید بیاد مردم رو بزنه. وقت‌ش رو هدر می‌داد با یک موضوع چرت. تفریح باید باشه اما نه برای کل زندگی.
لاوان: حالا من با بقیه کار ندارم اما می‌خوام اثرم چیزی رو بگه، یک کمکی باشه برای مردم و جامعه. مفید بودن بهتر از پروفروش بودن است!
آویشن: صددرصد!
یاسین: راستی آویشن خانم شما انقدر تایید می‌کنی خودت چیا می‌کشی؟
ستاره: اثر اون رو ندیدی؟ نصف عمرت به فنا رفته .
آویشن: من بیشتر سبک‌هام فرشته و الهی و آسمون و پله آسمونیه. یعنی بیشتر تو سبک الهی هستم. مبارزه نور در برابر تاریکی، از بین رفتن کابوس‌های یک کودک، روییدن نور توی قلب کره زمین. معمولاً با همینا سر و کار دارم.
یاسین: واقعاً؟ میشه یکی از اثرهات رو ببینم بعداً؟
آویشن: چرا که نه. فکر کنم شما هم طبیعت می‌کشی اکثراً
یاسین: بله.
ستاره: منم که ترکیبی همه چی می‌کشم. هر وقت یک حسی بهم اومد و ایده فراهم بود می‌کشم. یعنی مرزی ندارم.
لاوان: به نظرم اینم خودش یک سبکه خانم ستاره. نقاشی‌های منم فلسفی هستن و مفهوم پیچیده‌ای دارن، مثل رشد یک انسان از قلب انسان دیگه و گیر کردن بعضی آدما بین دیوارهای ترک خورده و ساختمون‌های کجی که به رعد و برق آسمون میرسن.
ستاره: زیر اینا یک تفسیر هم بنویسی بد نمیشه
لاوان: مزه مسئله به حل کردنش هست دیگه!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
آویشن با خداحافظی کردن ، از نمایشگاه خارج می‌شود که لاوان نیز پشت سرش می‌آید و می‌گوید:
- خانم آویشن: فردا ساعت ده صبح باید بریم پیش همون آقای سیاوشی
- کدوم آقای سیاوشی؟
- مسابقه
- آهان متوجه شدم
- می‌خواین بیام دنبالتون؟
- نه من خودم میام.
- موفق باشین
- همچنین
***
مهربان بانو و سیمین در حیاط خانه مشغول شستن سیب‌ها هستند که آویشن وارد خانه می‌شود و فریاد می‌کشید
- وای مامان تو سیب تو حوض می‌ریزی؟ خواستگارا اومدن. این چه وضع خونس؟
سیمین: از عمد کردم که بیان فرار کنن. آبجیت که راضی نشد
آویشن: وای آبرومون رفت ، مهربان خانم شما یک چیزی بگو
مهربان بانو: من خبر نداشتم خواستگار اومده. لابد واسه چشمه؟
آویشن: مامان سر کوچن جدی میگم خودم دیدم
سیمین: خیله خب داد و بیداد راه ننداز با صدای تو فرار می‌کنن دیگه. دوتا سیب تو حوضه حالا چی شده مگه؟
مهربان بانو: خب پس من برم.
سیمین: نه بابا شما از خودمونی
مهربان بانو: حالا من برم بعداً مزاحم میشم
آویشن: لابد آبجی هم آماده نشده
سیمین: چه می‌دونم والا خستم کردین.
سیمین سمت خانه می‌رود و آویشن سریع وارد اتاق چشمه می‌شود . چشمه روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته است و تمام موهایش نیز پراکنده روی صورتش ریخته.
آویشن: آبجی؟ واقعاً که! پاشو ببینم.
چشمه: چی شده مگه بیماری؟
آویشن: پاشو ببینم روز خواستگاریش گرفته خوابیده.
چشمه: برو یکم آرایش کن به جای من بشین سفره عقد. بلکه بختت باز شد.
آویشن: پا میشی یا ورق‌های روی میزت پاره بشه؟
چشمه سریع بلند می‌شود و سمت آویشن می‌دود که آویشن از اتاق خارج می‌شود.
***
سیمین: سلام، خیلی خوش اومدین، بفرمایین بفرمایین.
کیمیا: سلام سیمین خانم ، حال شما؟
آویشن: خوش اومدین.
خانواده کیمیا خانم می‌نشینند و کامران با چشم دنبال چشمه می‌گردد که سیمین خانم به آویشن اشاره می‌کند پیش خواهرش برود.
سیمین: خب دیگه چه خبر خوب هستین انشالله؟
کیمیا: قربان شما خداروشکر همه خوبیم. شوهر شما تشریف ندارن؟
سیمین: نه والا رفتن ماموریت
کیمیا: وا بد شد که. ای کاش می‌گفتین.
سیمین: به هرحال دیگه دیدم این بار هم رد کنم اومدنتون رو ، زشت میشه
کامران: این چه حرفیه؟ ما هر وقت شما بگین میایم اصلاً عیبی نداره
آقا سپهر پدیر کامران می‌گوید:
سپهر: بدون پدر عروس عیب شد اومدیم
سیمین: حالا امشب واسه آشناییه ببینم چشمه چی میگه اگر قسمت شدن انشالله یک بار هم اون موقع بیاین.
کیمیا: پس شما فکر می‌کنین اصلاً چشمه خانم قبول نمی‌کنن که نیازی به آشنایی با پدرشون بشه
سیمین: نه حالا من کی این حرف رو زدم؟ ببینیم قسمت چیه.
چشمه: من به قسمت اعتقاد ندارم، سرنوشت و قسمت به دست ما رقم می‌خوره، هیچ چیز همینطوری بر طبق قانون طبیعت پیش نمیره. طبیعت هم تحت کنترل ماست. یعنی من بخوام، قسمت میشه، نخوام، نمیشه!
چشمه چای را مقابل تک تک افراد می‌گیرد و کنار مادرش می‌نشیند و آویشن نیز در صندلی دورتر می‌نشیند.
کیمیا: خب دخترم بهتره کمی با آقا کامران ما آشنا بشی بعد نظر بدی. درسته هرکی اومد رد کردی اما بالاخره هر چیزیو نباید از دست بدی
چشمه: وقتی قصد دارم پسر با ارزشی رو از دست بدم یعنی از اون باارزش‌تر رو دارم. اما خب با پسرتون حرف می‌زنم بعد نظر میدم.
سیمین: دخترم آقا کامران رو می‌بری اتاقت؟
چشمه: چرا که نه.
چشمه و کامران به اتاق می‌روند و آویشن می‌گوید:
آویشن: راستی شغل پسرتون چیه؟
سپهر: جراح قلب هستن.
سیمین: چند سالشونه؟
سپهر: سی و پنج. کلاً پسر کوشا و تلاش‌گری هست.
کیمیا: انشاالله هم چشمه خانم تصمیم درستی بگیره
آویشن: خواهر من دانشجوری روانشناسی هست، مطمئنم همیشه تصمیم درست رو می‌گیره چون آدم‌شناس خوبیه.
کیمیا: یعنی همه خواستگارهایی که داشته آدمای بدی بودن؟
سیمین: اخه دخترم فعلاً قصد ازدواج هم نداره وگرنه خیلی‌هاشون آدمای خوب و شریفی بودن.
کیمیا: مشکلی که ندارن؟
آویشن: البته مشکل از شما نیست مشکل از فرهنگ ماس. فکر می‌کنین هر دختری ازدواج نکنه مشکل داره. اما فقط نمی‌خواد ازدواج کنه، قصدش رو نداره. می‌خواد به اهداف بزرگ برسه و بعد
کیمیا: با شوهرش نمی‌تونه به اهداف برسه؟
آویشن: به نظرم سخت میشه. چون ازدواج یک مسئولیت‌هایی به بار میاره. باید حواست به زندگیت، شوهرت و بچت و خانوادت باشه و به کارتم برسی. خسته میشی و کم میاری. ازدواج مسئولیت بزرگی هست که وقتی قبولش کنی دیگه فقط برای خودت نیستی، و وقت کمتری هم برای خودت می‌تونی بذاری چون کار و مشغله زیاد میشه. به هرحال رسیدن به اهداف بزرگ خیلی سخت میشه. اول باید بهشون برسی بعد ازدواج کنی. اصولاً تمرکزت رو به چند چیز بذاری زیاد موفق نمیشی
کیمیا: والا منکه سر در نمیارم مگه یک دختر چه هدف‌هایی مثلاً می‌تونه جز مادر شدن داشته باشه؟ هدف و وظیفه اصلی دختر نگهداری خانوادشه دیگه این چیزای جدیدم از شماها در اومده
آویشن: یعنی دختر فقط هدفش همینه؟ مادر شدن؟
سیمین: حالا از بحث خواستگاری دور نشیم
آویشن: نه مادر من! وایسا. دختر خیلی هدف‌ها می‌تونه داشته باشه، مادر شدن هدف نیست، ازدواج کردن هدف نیست. اینا اتفاقات معمول جهانه. هدف چیزای دیگه هست. نقاش شدن، پزشک شدن، معلم شدن، اینا هدفن. تشکیل خانواده و مادر شدن و اینا، همه چیزهای طبیعی زندگیه یک هدف نیست.
کیمیا: دختر چه لزومی داره تو جامعه باشه؟
آویشن: پس از نظر شما یک دختر خدمتکار خونه و بچه بزرگ کنه؟ ما که حیوون نیستیم ببخشیدا، ما هم انسانیم، یک انسان کاملاً اجتماعی. حق مشارکت در جامعه و ایفای نقش داریم. اینطور نیست که فقط یک موجود خونگی باشیم و نیازهای مرد رو برآورده کنیم. تو خیلی کارهای جامعه، زن باید ایفای نقش کنه نه مرد. مثل رسیدگی به خیلی چیزهای بیماران مونث که زن باید دکتر باشه اونجا، نه مرد! مثل آرایشگری زنونه. جامعه به هردو گروه مرد و زن نیاز داره و مرد و زن فرقی با هم ندارن! یک خانواده تشکیل میدن و هم برای خانواده هستن هم جامعه.
کیمیا: جوونای این دور و زمونه زبونشون هم درازه. اون یکی دخترتون هم اینطوره؟
آویشن: بله خواهرمم همینطوره! ما حرف حق می‌زنیم، از حقوقمون دفاع می‌کنیم و اهداف بزرگی داریم و دنبال موفقیتم! دنبال مفید بودن برای خود و جامعه و دنبال شاد کردن خودمون. ما باطل زندگی نمی‌کنیم و الکی عمرمون رو هدر نمیدیم. ما به چیزهایی که سهممونه از زندگی می‌رسیم و بدون ترس و نقاب همیشه خودمونیم و از خودمون دربرار حرف‌ها و کارهای غلط مردم دفاع می‌کنیم. ادب به سکوت کردن و تو سری خور بودن نیست! ادب اینه حرفای زشت و نامناسب نزنی، تهمت نزنی، کسی رو تحقیر نکنی، ارزش کسی رو زیر سوال نبری و در کمال ادب و ارزش، حرفت رو بزنی!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
سیمین: دخترم دیگه بسه. این حرفا چیه تو مجلس خواستگاری می‌زنی
آویشن: هروقت حرف درست زدیم به جای حمایت کوبیدی به دهنمون.
آویشن خشمگین بلند شد و سمت اتاق‌ش رفت و سیمین گفت
سیمین: ببخشید بچس دیگه
سپهر: نخیر حرف دختر شما درسته. همسر من زیاده‌روی کرد. حالا دلیلی نداره نظر خودش رو به کسی تحمیل کنه وقتی می‌بینه دختر ناراحت میشه
کیمیا: والا بدتون نیاد ولی دختر گستاخی دارین
سپهر: خانم!
کیمیا: مگه دروغ میگیم سپهر آقا؟
سپهر: شما وقتی به ارزش یک دختر بی احترامی کنی انتظار داشته باش چنین عکس‌العملی نشون بده. حالا هم صلوات بفرستین بحث رو تموم کنین
***
چشمه: راحت باشین آقا کامران
کامران: ممنون راحتم
چشمه: چرا اومدین خواستگاریم؟ مادرتون گفت؟
کامران: بله.
چشمه: یعنی ترجیح میدین با حرف مادرتون یکی رو انتخاب کنین؟ نه من رو می‌شناسین و نه هیچی.
کامران: بعداً می‌تونم بشناسم
چشمه: بعداً ؟ بعد ازدواج؟
کامران: الان اینجام بشناسمتون. خب؟
چشمه: شرط‌هات چیه؟
کامران: هیچی.
چشمه: زنم چادر بپوشه و چیزای دیگه؟
کامران: من شرطی ندارم. شما انسان آزادی هستی، فقط کافیه دوستم داشته باشی و زندگی گرم و با آرامشی بسازی. ما فقط تکه‌های زندگیمون رو به هم وصل می‌کنیم و با هم شریک میشیم. من نمی‌تونم برای تکه زندگی شما تعیین تکلیف کنم.
چشمه: اما من به یک شرط این زندگی رو با شما شریک میشم
کامران: چی؟
چشمه: مدتی صیغه می‌مونیم تا من شما رو بشناسم. آدم بدی بودین ردت می‌کنم
کامران: اگر توی این مدت من عاشق شدم و شما ولم کردی چی؟
چشمه: هیچی. آدم بدی نباشی ول نمی‌کنم. یعنی به خودت شک داری؟
کامران: اومدیم من آدم بدی نبودم اما مثل معیار شما نبودم.
چشمه: خب چرا باید با کسی که معیار من نیست ازدواج کنم و بعد به دردسر بخورم؟
کامران: پس نمیشه
چشمه: پس موفق باشین
کامران: ردم کردی؟
چشمه: بله
کامران: یعنی چی؟ نمی‌تونی این کارو بکنی. من قبول نمی‌کنم صیغه بشیم
چشمه: منم قبول نمی‌کنم ازدواج کنیم
کامران: هه متوجه نمیشم
چشمه: خب الان صورت اصلی رو شد. فقط کافیه کمی عصبانی بشی اون موقع لو میری. من سر زندگیم ریسک نمی‌کنم که با کمی حرف زدن بگم بله! من طرف رو عصبانی می‌کنم، آزمایشش می‌کنم، و توی موقعیت‌های مختلف بررسی می‌کنم ببنیم میشه کنار اومد باهاش یا نه.
کامران: الان به این نتیجه رسیدی من بدم؟
چشمه: نخیر. من قصد ازدواج ندارم
***
یک ساعت بعد از رفتن خواستگارها
سیمین: این یکی بلای الهی هم رفت. آویشن هم خوب جوابشون رو داد
آویشن: زنه نشسته واسه من چرت و پرت می‌بافه
چشمه: دم پسرشم من قیچی کردم
آویشن: مامان جان تو لطف کن دیگه خواستگار راه نده تو این خونه
سیمین: چشم خواستگارهای تو رو هم رد می‌کنم
آویشن: من؟ من دیگه چرا؟
چشمه: ای کلک پس اینطوره؟
آویشن: برو بابا من مثل تو نیستم که. اصلاً من خواستگارم رو پیدا کردم
چشمه: اون مرد پولداره؟ یا لاوان خان؟
آویشن: ببینم دیگه
سیمین: قضیه مرد پولداره چیه؟
آویشن: همون که مسابقه گذاشته. فردا میرم نقاشیش رو بکشم.
سیمین: هی از دست تو. بیاین شام دخترا
***
آویشن مقنعه‌اش را مرتب می‌کند و سریع وارد ویلای بزرگ می‌شود. از حیاط بزرگ که می‌گذرد وارد خانه شده و در سالن قدم برمی‌دارد . خانه سه طبقه دارد و دوازده اتاق. و سالن بزرگ پایین به آشپزخانه می‌رسد و پله دیگری نیز به طبقه دوم که اتاق‌ها در آن واقع هستند، می‌رسد. سالن شلوغ و پر از رفت و آمد شده و آویشن گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کند که ستاره به سویش می‌آید.
ستاره: کجا گیر کردی یک ساعته؟
آویشن: بابا راه شلوغه. کجا بریم؟
ستاره: طبقه دوم
ستاره همراه با آویشن به طبقه دوم می‌رسند. لاوان و محمد و امیر و شیلا و میرم هم بودند. همه روی صندلی نشسته و در انتظار.
آویشن: خب چی کار کنیم؟
ستاره: این در کرمی وقتی باز بشه میریم تو و می‌شینیم جلوش و همه نقاشی می‌کشیم. نقاشی هرکدوم واقعی‌تر بود، قبول میشه .
آویشن: جواب رو الان میگه؟
ستاره: بین ما چند نفر، دو یا یک نفر انتخاب می‌کنن دیگه.
محمد: یاسین هم که نیومد
مریم: معلوم بود دیگه
لاوان: رقیب کمتر بهتر
امیر: رقیب کم و زیاد فرق نداره، درهرحال من برندم
ستاره: آره خب کار تو راحت‌تره چون نقاش چهره‌‌ای
آویشن: دیگه کی‌ها نقاش چهرن؟
امیر: من و شیلا
خانمی از اتاق کرمی بیرون آمد و گفت : بیاین تو
همه وارد اتاق بزرگ شدند و روی صندلی، مقابل بوم‌های نقاشی نشستند. اقای سیاوشی با لباسی سفید روی مبل چرم سیاه نشسته بود و به آنها نگاه می‌کرد.
اقای سیاوشی: خب شروع کنین. هر وسایلی نیاز دارین هست اگر چیز دیگه‌ای خواستین بگین میارن
امیر: میشه لطفاً مدل نشستن خودتون رو تغییر بدین؟ صاف بشینین، دستتون رو روی دسته مبل بذارین، و به ما نگاه کنین.
آقای سیاوشی: بقیه این رو نگفته بودن
امیر دیگر چیزی نگفت که آویشن گفت
آویشن: بله به نظر منم اینطوری نقاشیتون بهتر و خوشگل‌تر میشه. توی اولی بی نظمی دیده میشد.
شیلا: حالت شما روی نقاشی تاثیر می‌ذاره حتی برق چشماتون که آیا چشم‌ها غمگینن، خستن، شادن؟
آقای سیاوشی: انگار شماها ماهرین. هرطور بخواین همونطور می‌شینم. الان کمی خستم البته.
بعد از چند ساعت
امیر: نقاشی من تموم شد
شیلا: مال منم
آقای سیاوشی : می‌تونین از اتاق برین بیرون منتظر نتیجه بمونین
لاوان: منم تموم کردم، با اجازه
لاوان با این سخن اتاق را ترک می‌کند. یکی یکی همه خارج می‌شوند و فقط آویشن می‌ماند
آقای سیاوشی: گردنم خشک شد شما تموم نکردی؟
آویشن: می‌تونین هرطور می‌خواین بشینین، من دارم رو نقاشی کار می‌کنم.
آقای سیاوشی : بسیار خب. می‌تونم بیام ببینم؟
آویشن: من می‌دونم قرار نیست برنده بشم، اما دوست دارم یک نقاشی از شما داشته باشم.
آقای سیاوشی: یعنی خیلی بد کشیدی؟
آویشن: نه. اما چون تخصص من نقاشی‌های الهی و آسمونیه، برای همین همیشه از حقیقت ماجرا فراتر میرم.
آقای سیاوشی: که اینطور . این بد نیست
آویشن: اما مطابق با واقعیت هم نیست. تموم شد.
آقای سیاوشی: شما می‌تونین بمونین تو اتاق. الان میام همه رو بررسی می‌کنم.
***
خانم ندا: خب بچه‌ها همه بیان تو اعلام نتایج رو بخونیم.
همه وارد اتاق می‌شوند و پسر جوانی که عینک مربعی شکلی دارد، ورق را از سیاوشی گرفته ومی‌خواند
- اولین نفر خانم شیلا، دومین نفر آقای لاوان و سومین نفر آقای امیر. بقیه متاسفانه رد شدن. البته یک خانمی هم اسمش نوشته، خانم آویشن، با اینکه واقعی نکشیدن اما خیلی زیبا کشیده بودن . لطفاً شما منتظر بمونین آقای سیاوش باهاتون کار دارن. بقیه می‌تونن برن و این سه نفر هم تا یک هفته دیگه باهاشون تماس می‌گیریم. بفرمایین.
همه از اتاق خارج شدند و تنها آویشن ماند. آقای سیاوشی یک لیوان شربت ریخت و قدم‌زنان سمت آویشن آمد و لیوان را سمتش گرفت.
آقای سیاوشی: شما می‌تونین به عنوان معلم آموزشی برای من کار کنین؟
آویشن: دقیقاً چه جوری؟
آقای سیاوشی: من یک گروه نقاش دارم که تو طبقه سوم آموزش می‌بینن. روزهای زوج بیاین و بهشون آموزش بدین. روزهای فرد هم یک گروه دیگه میاد قبول کنین می‌تونین معلم اونا هم بشین.
آویشن: چه سبکی؟
آقای سیاوشی: نقاشی‌های باستانی، رمزدار ، آسمانی. اینا معمولاً حیوان و طبیعت و چهره انسان نمی‌کشن. این شماره منه، دربارش فکر کنین و بهم خبر بدین.
آویشن: باشه حتماً
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
امیر و لاوان و شیا در پارک بیرون ساختمان

امیر: خب چی کار می‌کنین؟ برنامتون چیه؟

شیلا: امیدوارم بهم کمک مالی کنه تا نمایشگاهمو بزنم. به کمی حمایت نیاز دارم

امیر: من که هنوز نمی‌دونم

لاوان: من واسه تفریح شرکت کردم... کاری باهاشون ندارم. جایزه‌ای هم بود به آویشن خانم میدم.

امیر: حالا چرا اون؟

آویشن: چون نقاشی خیلی خوبی داشتن. منم که نیازی ندارم. چند هفته دیگه پرواز دارم

شیلا: به کجا؟

لاوان: فکر کنم استرالیا . شرایط خوبی داره برای هنر و کسب موقعیت

امیر: موفق باشی

آویشن سمت آنها می‌آید و می‌گوید:

آویشن: سلام بچه‌ها. منتظر من بودین؟

شیلا: فکر کنم

لاوان: بهتون چی گفت؟

آویشن: بهم پیشنهاد کار داد.

امیر: حس خوبی به مرد نداشتم، بهش اعتماد نکن

شیلا: لابد حسودی می‌کنه

امیر: من؟ برای چی؟ نه فقط حسم رو گفتم هرطور راحتی

لاوان: از روی حس نباید افراد رو قضاوت کرد. اینکه شغل پیشنهاد داده یک زمینه پیشرفت و ترقی به حساب میاد و نباید از دستش بده. حالا کار می‌کنه اگر بد بود، راه برگشتی هم هست.

آویشن: به نظرم که حقوق و شرایط‌ش خیلی خوب بود. بعد کلی بیکاری و الکی نقاشی کشیدن برای من که عالیه

شیلا: انشالله که موفق میشی.

آویشن: ممنونم شیلا جان.

لاوان: خب بچه‌ها برنامه خاصی دارین یا من برم؟

آویشن: من باید به یک گل‌فروشی سر بزنم ، پس فعلاً خدافظ

همه خداحافظی می‌کنند

آویشن از بقیه جدا می‌شود و با تاکسی به سوی دیگری می‌رود.

امیر: برنامه خاصی که نیست ولی بخواین می‌تونیم دور هم جمع بشیم.

لاوان: اصلاً امشب بیاین خونه باغی ما. کمی تفریح کنیم

شیلا: منکه نمی‌تونم بیام کارام زیاده. امیدوارم دفعه بعدی گروهی جمع بشیم.

امیر: والا صادقانه بگم من که از خدامه بیام

لاوان: باشه پس شب منتظرم

***

دانشگاه الزهرای روانشناسی تهران

استاد معینی: می‌دونین مهم‌ترین و بهترین تعریف برای روانشناسی اینه که بدونیم در واقع روانشناسی علمی هست که به بررسی دروغ هایی که انسان به خودش می‌گه می‌پردازه و برای تعیین حد و مرزهایی هست که برای خود قائل می‌شه که انسان با شناخت اون و صداقت داشتن با خود می‌تونه بسیار مشکلاتش رو حل کنه. بدترین دروغ، دروغی هست که به خودمون می‌گیم. انسان‌های خطاکار، اول از همین‌جا شروع کردن. کار اشتباه کردن و با حرف‌های پوچ و دروغین سعی کردن بگن من اشتباه نکردم و خودشون رو قانع کنن. کم کم این روش ادامه پیدا کرد تا جایی که وقتی یکی رو می‌کشتن هم می‌گفتن حقش بود! قانع کردن خود، دروغ گفتن به خود، اینا باعث میشه از حقیقت دور بمونیم و خودمون رو گم بکنیم!

زهرا: استاد الان دیگه همه همینطورن . اصلاً صداقت ارزشی نداره، صادق هم باشی میگن این سادس. خودمون باشیم میگن چرا مثل بقیه نیستی، این چه رفتاریه؟ پس باید خودمون رو گم کنیم

استاد معین: خب دخترم فرض کن تو طلایی داری و پیش مردمی که تصوری از طلا ندارن، طلای تو بی‌ارزشه. چون اونا درکی ازش ندارن، ارزشش رو نمی‌فهمن! این به دلیل بی ارزش بودن طلای تو نیست، به دلیل کم فهمی اون مردمه. نباید به خاطر افکار غلط بقیه در مسیر غلط قرار بگیری. حرفت مثل اینه که مردم میگن پرت کردن خودمون از دره چیز خوبیه و پرواز کردن بده! اون وقت تو خودتو پرت می‌کنی؟ درضمن کی گفته مثل بقیه باش؟ انسان همیشه باید خودش باشه، همیشه مثل خودش رفتار کنه و خودش رو ارتقا بده. همرنگ جماعت شدن رو در صورتی قبول دارم که باید مثل بقیه مردم از برخی قوانین پیروی کنیم . کسی که قوانین رو زیر سوال می‌بره و مسیر خودش رو میره اگر قوانین درست باشن، باید همرنگ با بقیه رفتار کنه!

چشمه: استاد به نظرم بعضی چیزها رو لازم نیست نشون بدیم. همین که با خودمون خوب باشیم، همینکه با خودمون صادق باشیم و این رو بدونیم، با ارزشه. نیاز نیست به کسی ثابت کنیم ما صادقیم، صادق بودن خوبه و یا هرچیز دیگه.

استاد معین: درسته! لازم نیست چیزی به بقیه ثابت بشه. مهم‌ترین کار اینه هر شخص قبل شناختن اشخاص دیگه، اول خودش و روان خودش رو بشناسه. با خودش صادق باشه، اگر اشتباهی کرد خودش رو سرزنش کنه و اگر کار خوبی کرد از خودش تشکر کنه. تعامل و ارتباط و حتی صحبت ما با خودمون، باعث داشتن روان سالم‌تر میشه. خیلی از ماها خودمون رو رها کردیم و با هر حرف مردم، می‌شکنیم و روانمون رو مریض می‌کنیم. کسی به ما بی احترامی کرد و یا گفت ضعیف هستیم، رو روان ما تاثیر می‌ذاره و ناراحت میشیم. چرا؟ مگه نیاز به رد و یا تایید داریم؟ شخصی که با خودش در ارتباطه، خودش رو می‌شناسه، با اعتماد به نفس از خودش دفاع می‌کنه، اجازه نمیده کسی روح و روان‌ش رو زیر سوال ببره. وقتی به خودت اعتماد داری، حرف بقیه دیگه مهم نیست. خودت پشتیبان محکم خودت هستی و همه جوره محافظ روح و روانتی. خانم چشمه می‌دونین چرا خیلی‌ها نیاز به تایید دارن؟

چشمه: بله فکر کنم. به نظرم این افراد به افکار مردم تکیه کردن نه خودشون. مردم و دیگران رو معیار و تیکه‌گاه خود قرار دادن و با هر حرفی می‌لرزن. مردم مثل تپه ماسه‌ای ناپایدارن. هرکدوم حرف متفاوتی می‌زنن و وقتی معیار اونا باشن، به هیچ وجه نمیشه همیشه خوب بود! چون همیشه بعضی‌ها هستن از ما بدشون میاد. این آدما شخصیت ضعیفی دارن و می‌ترسن مورد قبول جامعه قرار نگیرن و هی دارن تو دست ملت بازی دادن میشن. مثل عروسک خیمه‌شب بازی.

استاد معین: پس شما میگین چون به افکار مردم تکیه کردن. کسی نظر دیگه‌ای نداره؟

طاها: به نظر من چون این آدما خودشون رو ناقص می‌دونن و به دنبال پر کردن شخصیت خودشون با افکار ناقص آدمای دیگه هستن. احساس می‌کنن ناتوانن و توانایی تصمیم‌گیری تو زندگی خودشون رو ندارن، باید کسی راه رو نشونشون بده.

میلاد: شایدم چون ترسو هستن. ترس از اشتباه کردن دارن و نمی‌خوان خودشون رو قبول کنن و پشت افکار و تصمیم‌گیری‌های بقیه مخفی میشن.

استاد معین: همتون درست جواب دادین. این افراد توانایی تصمیم‌گیری ندارن چون می‌ترسن تصمیم غلطی بگیرن و برای همین به افکار مردم تکیه می‌کنن. قدرت دفاع از خود ندارن. بیشترین شکست روحی رو همین افراد می‌خورن. و دلیل اصلی ترسیدن، ناتوانایی در تصمیم‌گیری و ضعیف بودن چیه؟ دلیل اینا چیه؟

چشمه: خودشون و توانایی‌های خودشون رو نمی‌شناسن. به خودشون باور ندارن

استاد معین: چرا خودشون رو نمی‌شناسن؟

چشمه: چون همون تعامل و ارتباط رو با روح و روان نداشتن. برای خودشون وقت نذاشتن و توجهی به عواطف نداشتن.

استاد معین: چرا؟

بیتا: خب استاد علم‌ش رو نداشت دیگه. می‌گفت مگه دیوونم با خودم حرف بزنم؟

استاد معین: راستش دلیل این بود که یادنگرفتن. توجه به خود، خود را دوست داشتن، احترام به خود و ارزش‌هامون، محبت کردن به خود، اینا خودشیفتگی و دیوونگی نیست. اما بیشتر مردم اینطور فکر می‌کنن. هر چه قدر خودمون رو دوست داشته باشیم و برای خودمون وقت بذاریم همینقدر شخصیت والایی خواهیم داشت. واسه یک شخصیت ضعیف که وابسته به آدماس، کی ارزش میده؟ کی اهمیت میده؟ اینا به خودشون ارزش قائل نیستن و می‌خوان بقیه بهشون ارزش و احترام بدن.

میلاد: استاد یه سوال. اینکه ما به خودمون ارزش و اهمیت بدیم چرا رو بقیه تاثیر می‌ذاره؟

استاد معین: گویا چشمه خانم جواب‌ش رو خوب می‌دونه.

چشمه: لطف دارین استاد. خب انسان ارزشمند، وقتی کسی بهش توهین کرد، ساکت نمی‌مونه، بدون ترس و با اعتماد به نفس از خودش و ارز‌شش دفاع می‌کنه. با احترام با مردم برخود می‌کنه و به ارزش دیگران هم احترام می‌ذاره و این باعث احترام متقابل بقیه میشه. شخصیت محکمی می‌سازه، شجاع، جسور، و با اعتماد به نفس، همه این شخصیت رو دوست دارن و بهش اعتماد می‌کنن، وقتی می‌بینن کسی انقدر محکم قدم برمی‌داره و دقیق کارش رو انجام میده، اینا هم بهش اعتماد می‌کنن. اما حتی اگر کسی چیزی رو بدونه و با پای لرزون حرکت کنه، مردم بهش اعتماد نمی‌کنن! مثل دکتری که تو عمل دستش بلرزه.

استاد معین: جواب بسیار خوبی بود. خب کدوم یکی از شماها با خودتون حرف می‌زنین؟ به خودتون محبت می‌کنین و برای خودتون ارزش قائلین؟ خیلی صادقانه بهم بگین.

زهرا: استاد من قبل‌ش یک سوال بپرسم؟

استاد معین: بفرمایین

زهرا: چی باعث میشه بعضی‌ها صدای گربه در بیارن، فحش بدن، دعوا راه بندازن، و خیلی خیلی بی ادبی کنن؟ حالا هرچی هم بهش از اخلاق و فلان بگین مسخرتون می‌کنن. من اینجور آدما تو زندگیم زیاده نمی‌تونم درستشون کنم.

استاد معین: سوال خیلی خوبی پرسیدی دخترم. اینا از همین آدما هستن که به خودشون ارزش قائل نیستن. کسی که به خودش احترام بذاره صدای گربه در میاره؟ شصخیت‌ش رو مثل گربه می‌کنه؟ اینا دچار بیماری روح و روانی هستن. شاید تو زندگی تک تکتون زیاد باشه از اینا آدما. این اشخاص فکر می‌کنن سالمن، اما نیستن. یک شخصیت شکننده دارن، انقدر بهشون بی احترامی شده، ضعیف بودن، توسری خور بودن که باعث شده حالا بخوان خودشون رو قوی نشون بدن! چطوری قوی؟ با زور بازو و جیغ و داد و دعوا می‌خوان از خودشون دفاع کنن. فحش میدن فکر می‌کنن حرصشون خالی میشه اما دهنشون با کثافت پر میشه. از بچگی تحت تاثیر محیط‌های غلطی تربیت شدن که هیچی از ارزش و اخلاق، بهشون یاد ندادن. پس طبیعیه مسخره کنن این حرف‌هارو و فکر کنن کار بچه سوسول‌هاست. اینا اخلاق و ارزش رو توی جنگ و دعوا و داد زدن می‌دونن. تنها این مدلی بلدن از خودشون دفاع کنن. اگر بشینی بهشون از اخلاق بگی، به جایی نمی‌رسی. باید یا کلاً نادیده بگیری اینارو و نشون بدی که «شخصیت‌شون در حدی نیست که باهاشون حرف بزنی» و یا خیلی محترمانه برخورد کنی تا ازت یاد بگیرن. با حرف زدن نه، با عمل کردن. کار بدشون رو خوب جواب بده. اینا می‌ترسن، از اینکه کوچیک بشن و اقتدار و قدرتشون رو نبینی. برای همین دعوا راه می‌ندازن تا به قول معروف نذارن کسی پروو بشه. وقتی با احترام برخورد کنی، نه جوری که فکر کنه ازش ترسیدی، درکل محترم برخورد کنی و برای خودت ارزش قائل شی، کم کم روشون تاثیر می‌ذاره.

زهرا: ممنون استاد

میلاد: بهتر نیست مثل خودشون بشیم تا بفهمن دنیا دست کیِ؟

استاد معین: دنیا دست خداس که به تک تک خوبی و بدی‌ها رسیدگی می‌کنه. و اگر قراره تو هم مثل اون بشی چه فرقی در تو و اون وجود داره؟ لابد بعد باید یکی دیگه هم مثل تو بشه بهت نشون بده دنیا دست کیِ!

زنگ کلاس به صدا در آمد

استاد معین: خب شمارو به خدای بزرگ می‌سپارم . خانم چشمه شما هم جلسه بعد کنفرانس داری فراموشت نشه.

چشمه: چشم استاد.

چشمه و زهرا از کلاس خارج می‌شوند و در حیاط قدم می‌زنند

زهرا: دیدی استاد چطور حال میلاد رو گرفت؟

چشمه: حال گرفتن نبود که، حرف حق زد.

زهرا: خلاصه میلاد رنگ‌ش کلاً پرید.

چشمه: به نظرم کارش غلط بود. یک دانشجوی روانشناسی بیاد این رو بگه دیگه وای به حال بقیه مردم. اینکه درس خونده تحصیل کرده هست نباید بیاد مثل بچه‌های لات و کم فکر پایین شهر حرف بزنه.

صدای میلاد از پشت سر دخترها می‌آید.

میلاد: شما که تحصیل کرده هستی نباید پشت سر کسی حرف بزنی.

زهرا: خب جلو روت هم میگیم.

چشمه: در اصل من پشت کسی حرف نمی‌زنم، وقتی سایه تو رو دیدم فهمیدم پشت مایی و گفتم بشنوی.

میلاد: الان دست پیش گرفتی پس نیفتی؟

چشمه: نه.

آرش، دوست میلاد نیز می‌رسد و می‌گوید:

آرش: خانم چشمه کلاس رو گرفته بودین دستتون. چه خبره یکم اطلاعات رو به ما هم بده.

چشمه: کتاب‌هایی که می‌خونم رو معرفی کنم؟

آرش: بکن.

چشمه: هیچی.

آرش: هیچی؟

چشمه: من کتاب نمی‌خونم! اینا اطلاعات ذهن خودمه اگر خیلی دوست داری بدونی به ذهنت رجوع کن

آرش: واو!

میلاد: چشمه خانم، شما الان حرف می‌زنی، تو موقعیت قرار بگیری می‌فهمی من چی میگم

چشمه: درباره؟

میلاد: انسان‌های نفهم.

چشمه: یعنی در موقعیت قرار بگیرم میشم یکی مثل انسان‌های نفهم؟

میلاد: خوب باشی و ادای مظلوم‌هارو در بیاری قشنگ سوارت میشن

چشمه: روش اول، بهشون اهمیت نده

میلاد: نوقتی هر ثانیه کنارت باشن و عضوی از خانواده باشن، نمیشه.

چشمه: میشه. فقط کافیه حس کنی نیستن.

میلاد: یکی صبح تا شب داد و بیداد کنه و وسایلت رو برداره و زور بگه و ... اون وقت میشه ندید؟

چشمه: میشه برخورد قانونی کرد! مثلاً یک جور بترسونیش. حرف‌ها و توهین‌هاشو ضبط کن و یا فیلم بگیر از اون لحظه ، و نشون قانون بده.

زهرا: ایول عجب ذهنی

میلاد: مگه میشه؟

چشمه: من یک بار این کارو کردم. توهین کردن جرمه!

آرش: این دختر باید به جای انیشتین می‌نشست.

چشمه: من جای خودم نشستم! و بالاتر از هر انیشتینی میشم.

آرش: اعتماد به سقف!

چشمه: تو می‌تونی اسمش رو اعتماد به سقف بذاری، من بهش میگم حقیقت مطلق. روز خوش پسرا.

چشمه و زهرا دور می‌شوند و به بوفه می‌روند.

میلاد: از این دختر خیلی خوشم میاد. با جسارت، شجاع، محکم، حتی وقتی حرف می‌زد، انقدر مطمئن و محکم حرف‌هاش رو می‌گفت که آدم لذت می‌برد.

آرش: آره. اما دختر احساسی‌ای به نظر نمیاد. بیشتر منطقی و سخت گیر و دقیق!

میلاد: اهوم. فکر نکنم تا به حال با پسری رابطه عاشقانه داشته باشه. با تمام اندیشه‌ها و فکرهای‌ بزرگ‌ش، آدم سرد و بی احساسیه

کیوان: همین آدما به موفقیت می‌رسن.

آرش: تو کجا بودی؟

کیوان: داشتم میومدم سمتتون حرفاتون رو شنیدم

میلاد: چرا اینا موفق میشن؟

کیوان: آدمای با احساس، نود درصد حرفاشون از رو حسه، حس هم زیاد اشتباه می‌کنه پس این آدما کمتر موفق میشن. اما آدمای بی احساس با روش عقلی و استدلال منطقی، موفق‌ترن. چون یهویی با حس نمی‌رن جلو و زیاد فکر می‌کنن.

میلاد: حالا بیخیال. من بهش درخواست ازدواج بدم رد می‌کنه نه؟

کیوان: با شناختی که از چشمه خانم دارم، طی این دوسال به شدت دختر درس‌خون و سخت‌گیر و خشکی بود. نه قبول نمی‌کنه. با اینکه خوش اخلاقه و خیلی صبور به اشکالات درسی بچه‌ها کمک می‌کنه و درکل اخلاق خوبی داره، اما مطمئنم حس خاصی به هیچ پسری نداره. یک سال اول کلاس که به هیچ پسری حتی نگاه هم نمی‌کرد

میلاد: الان شماها فقط جمع شدین من رو ناامید کنین؟ برین پی کارتون بابا.

آرش: حقیقت را باید درک کرد.

میلاد: تو هم واسه ما آدم شدی؟

آرش: اعع اعع؟ شخصیتت کو پسر؟

میلاد: تو جیب این یارو

آرش: کدوم یارو؟

میلاد: چشمه!

آرش: مسخره.

***

چشمه نزدیک به باشگاه فوتبال متوقف می‌شود تا چیزی از کیف خود پیدا کند که لاوین از باشگاه خارج شده، به سمت خیابان می‌رود.

چشمه: ببخشید آقا یک لحظه

لاوین: بله؟

چشمه: این نزدیکی‌ها تاکسی گیر نمیاد

لاوین: این ور خیر. اما اون ور میدون شاید پیدا کردین

چشمه: عجب گیری افتادیما

لاوین: چهره شما کمی آشناس برام.

چشمه: من شمارو می‌شناسم.

لاوین: چطور؟

چشمه: وقتی اومدم پیش خانم بهشت شما اونجا بودی.

لاوین: بله خالم هستن. احتمالاً واسه دیدن آینده ، درسته؟

چشمه: بله البته آینده الکی. ببخشید ولی خاله شما چیزی نمی‌دونه.

لاوین: معذرت خواهی لازم نیست. آدما آزادن نظر بدن ، چه غلط چه درست

چشمه: الان به نظرتون نظرم غلطه؟

لاوین: من با نظر کسی کاری ندارم. اهل قضاوت نیستم. از کجا معلوم نظر واقعی شما این باشه؟ شاید سعی دارین آیندتون رو انکار کنین.

چشمه سکوت می‌کند و سمت خیابان می‌رود که لاوین می‌گوید

لاوین: خانم، آینده متغیره. تنها چیزی که روشن شده، و یقیناً درسته، چیزی هست که اتفاق افتاده. بقیه پیش فرضه. همه چی دست ماست

چشمه: گفتی خالت درست میگه

لاوین: خالم پیش فرض رو می‌بینه. آینده فرضی. خالم دیده بود که من تو یکی از مسابقه‌های فوتبال پام می‌شکنه و خونه نشین میشم. گفت تو مسابقه بزرگ جمعه این اتفاق میفته. الان پام شکسته؟

چشمه: نه

لاوین: توی مسابقه یکی از بازیکن‌ها با سرعت میومد سمتم و احتمال اینکه اون و دو نفر دیگه پیچ بخورن و بیفتن روی من و اتفاق بدی بیفته، خیلی زیاد بود. چون آیندم رو می‌دونستم، احتیاط کردم. سریع به یکی دیگه پاس دادم و همون لحظه آیندم عوض شد. این پیشگویی به خاطر این نیست که بشینی گریه کنی بگی آینده من بده، به خاطر احتیاط و تغییر شرایطه. راننده اگر خطر جاده رو بدونه بیشتر آگاهه یا اگر ندونه؟

چشمه: خیلی ممنونم بابت حرفات.

چشمه بعد از این سخن، به آن سوی میدان رفت .
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
***
آویشن وارد گلخانه کوچک شد که پیرزن گفت:
مهلا: به به سلام دخترم. خیلی وقت بود اینجاها نمیومدی.
آویشن: سلام خاله جون. آره این روزا سرم زیادی شلوغه. گفتم بیام یک سری بزنم و ببینم گل جدید چی دارین.
مهلا: یک گل کوکب داریم، به چه خوشگلی. بیا ببین. این گلا ، گلای عجیبی هستن. از هر نوع و طرح، با احساسات و عواطف متفاوت. ولی هرچی زیباتر باشن، حساس‌ترن.
آویشن: واقعاً زیباس. و البته زیبایی هم تاوانی داره. دردسرهایی داره.
مهلا: اما به جاش من پیرزن، وسط این همه گل زیبا و رنگی، انرژی می‌گیرم. حس می‌کنم روز به روز وسط این قشنگی جوون‌تر میشم.
آویشن: همینطوره. آدم هرچی به طبیعت نزدیک‌تر باشه، بیشتر احساس نشاط میکنه. آدمای امروزی که فرسوده و پژمرده شدن، مثل گل‌های دور از خورشیدن.
مهلا: اما خیلی گیاه هم هست که دور از خورشیدم با طراوته. مثل آناناسیان، سانسوریا، نخل مرداب
آویشن: فکر نکنم به زیبایی اونایی باشن که جلوی نور رشد کردن. نور یعنی الهی عشق و محبت! هرکسی از این محبت دور باشه، بی حس دیده میشه به نظرم. فقط سرسخت و محکمه، اخه بدون نور عشق که اصلاً ارزشی نداره.
مهلا: ولی همین سرسختا بیشتر عمر می‌کنن.
آویشن: من به دنبال عمر کوتاه اما همراه با خورشیدم. زندگی طولانی بدون نور، چه اهمیتی داره؟
مهلا: اما دنیا الان همین شده. آدما می‌جنگن حصار سنگی دور خودشون رو محکم کنن و بی رحم، اما قوی زندگی کنن. هرکس دنبال اینه قایقش غرق نشه. بقیش مهم نیست. اهمیت نداره این دریا تاریکه، یا ذرات طلایی روش نقش بسته.
آویشن: پس متاسفم واسه جماعتی که برای جنگ زندگی می‌کنن، نه برای زندگی! شدیم یک ایل و قوم تشنه به خون همدیگه و بی اعتماد. آدما خیلی وقتا تو تله‌های خودشون میفتن.
مهلا: فکر می‌کنن دنیا کثیف و نا امنه و از همه می‌ترسن و آماده باش هستن! ولی کی این ناامنی، بی اعتمادی و کثیفی رو ساخت؟ مردم رو هیولا می‌بینیم اما شاید هیولای واقعی درون ماست.
آویشن: دارم کم کم از این زمینی که ریشه‌های فرسوده درخت نادونی دورش کرده، می‌ترسم.
مهلا: همشون می‌ترسن. ترس این ریشه رو قوی‌تر می‌کنه دخترم. کسی پا نشد جهاد کنه، و با این ریشه بجنگه. کسی سعی نکرد تله‌ای از جلوی پای کسی برداره. هرکس به فکر خودشه، هرکس تو لاک خودش، هرکس مراقب جلوی پای خودش! همین ترس باعث شد کسی دست کسی رو نگیره و همه باهم زمین بخورن. دست کسی رو گرفتن، یعنی دست خودم رو گرفتن! اما آدما از هم جدا شدن، همشون به همدیگه نیاز دارن، جدا از هم نابود میشن.
آویشن: شایدم راست میگی خاله ، ما از خودمون می‌ترسیم نه از بقیه. دوست و دشمن اصلی خودمونیم.
مهلا: ترس باعث میشه بگیم، زندگی اون به ماچه؟ هیچ شجاعت و دلیری و جوون‌مردی نمونده. ملتی خودخواه و راحت‌طلب شدیم، همین. فقط بلدیم بشینیم جلوی تلوزیون و از زمین و زمان گلایه کنیم. از خدا ، از بنده خدا! مقصر اصلی همه چیز اما خودمونیم. این گل‌ها منو از زمین سنگی جدا می‌کنن. باهاشون حرف می‌زنم، موهاشون رو نوازش می‌کنم، براشون آهنگ می‌خونم. قدرشناس‌تر از آدمان. یکمم نازک نارنجین، اخم کنی پژمرده میشن، داد بزنی پژمرده میشن.
آویشن: آدما هم همینطورن دیگه. ولی نشون نمیدن. اخم کنی، دلشون می‌شکنه، داد بزنی، خورد میشن، ولی نشون نمیدن. پژمردگیشون به تدریج با گذشت زمان معلوم میشه، اون وقت که سرد و یخی نگاهت کنن، اون موقع معلوم میشه.
مهلا: درسته. تو اصلاً شبیه خواهرت نیستی. اونم قبلاً میومد کمی سر میزد بهم.
آویشن: من و خواهرم؟ چرا شبیه نیستیم؟
مهلا: اون مثل تو، لطیف نیست. سفت و سخته. محکم و جدی! نم پس نمیده. می‌دونم دلش عین دریاس، اما نرم نیست. سریع طوفانی میشه و یک دنیا رو غرق می‌کنه. اما معمولاً آرومه و با کسی کاری نداره. دختر محکم و قوی‌ای هست. دو شخصیت خوب و متفاوتین. یکی نرم مثل گل. یکی دریا، همونقدر که آروم و خوبه، همونقدر هم ترسناک و خطرناکه
آویشن: خواهر من خطرناکه؟ خاله جون شما که آدم شناس بودی.
مهلا: حالا هم هستم. آبجیت خطرناک هم می‌تونه بشه، شاید ندیدی، اما اون دریا نباید طوفانی شه.
آویشن: خب من دیگه نقاشیمو بکشم.
مهلا: منم برم یک چایی برات بیارم زیاد حرف زدم دیگه
آویشن: نه این چه حرفیه اخه؟ دستتون درد نکنه
***
سیمین: چشمه مادر پاشو دیگه. نمی‌خوای حاضر بشی؟
چشمه: نه. آویشن رو ببر. من خوابم میاد خستم.
سیمین: دخترم؟ عموت مارو شام دعوت کرده بعد تو رو نبرم؟ بگم چشمه خوابید نیومد؟
چشمه: همینو بگو
سیمین: پاشو زود باش اتاقتم جمع کن.
چشمه: مجلس اونا همیشه کسل کنندس. یا از اقتصاد حرف می‌زنن، یا از کیک پختن زن عمو. بیام که چی بشه؟
سیمین: بیا بحث رو عوض کن از علم و اطلاعات خودت حرف بزن. بهانه هم قبول نمی‌کنم، باباتم نیم ساعت دیگه میرسه.
چشمه: آویشنم میاد؟
سیمین: بله اونم میاد
چشمه: با اینکه حوصله ندارم، ولی میام، یعنی انتخاب دیگه‌ای ندارم
سیمین: بعدشم تو خیلی می‌خوابیا
چشمه: مادر من، شماهم ساعت هفت پاشی بری کارای دانشگاه رو بکنی و دو ساعت بی وقفه تو کلاس بشینی بحث کنی ، بری تحقیقات جمع کنی، و این همه راهم از اونجا پیاده بیای خونه، بدون شک خوابت میاد و خسته میشی
سیمین: من بیشتر از این کارا رو می‌کنم! صبح زود که پا میشم صبحانه شماهارو میدم. خونه رو جمع می‌کنم، ناهار می‌پزم، حیاط رو جارو می‌کنم، لباس آویزون می‌کنم، سفره می‌چینم.
چشمه: تسلیم!
سیمین: اون لباس آبی رو بپوش، بهت میاد.
چشمه: چشم!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
***
امیر همراه با لاوان وارد باغی بزرگ می‌شود که با چراغ‌های بلندی روشن مانده بود. مادر لاوان با چادر سفید و گل‌دار روی سرش جلو می‌آید و خوش آمد می‌گوید.
شهرزاد: خیلی خوش اومدین. بفرمایین تو لطفاً، هوا سرده.
لاوان: مامان جان هوا که خوبه. ما می‌خوایم کمی تو باغ بمونیم.
شهرزاد: باشه . ولی باد تندیه ، زود بیاین تو
لاوین: چی کارشون داری مادر من؟ این نقاش‌‌ها کلاً تو باغ نیستن، تو فضان. سرما حالیشون نیست.
لاوان: مارو آدم فضایی نکن دیگه داداش!
لاوین: سلام امیرخان ، چطوری؟
امیر: سلام ، ممنون شکرخدا خوبیم.
لاوین: شکرخدا منم خوبم!(بعد مکث) آدم فضایی نه ، فضا‌نورد داداش.
لاوان: این داداش من زیادی شوخی می‌کنه هرچی بهت گفت به شوخی بگیر
لاوین: درون هر شوخی‌ صدها جدیت نهفته هست برادر من. من در اصل انسان جدی‌ای هستم و حرفای جدی و تلخ رو در قالب شوخی ارائه میدم.
لاوان: ممنون از توضیحات ویژه شما. اجازه هست ما بریم بشینیم؟
لاوین: بفرما بفرما.
امیر و لاوان سمت صندلی که رویش گالی کشیده شده بود، رفتند.
امیر: داداشت انگار خیلی باهات فرق داره. البته چهرتون کمی شبیه هست ولی رفتار ، نه.
لاوان: داداشم هر روز یک مدله! شخصیت رفتاری ثابتی نداره که بخوام نظری دربارش بدم. منکه همیشه همینم، به وقت‌ش مهربون و بلند پرواز و یک نقاش ماهر، به وقت‌ش هم شوخی می‌کنم. اما لاوین شخصیت خاصی نداره.
لاوین: شخصیت بسیار بسیار نادری داره. غیبت؟ زشته پسرا. سبزی هم بیارم بشینین در حین پاک کردنش غیبت کنین؟
لاوان: بدیت رو نگفتیم بشه غیبت.
امیر: حالا خودت بگو، چطور شخصیتی داری؟
لاوین: نمی‌دونم. شخصیت چیزی نیست که بشه راحت دربارش نظر داد، هیچ‌کس شخصیت ساده‌ای نداره. یکی خودش رو دانشمند می‌دونه، من می‌بینمش فکر می‌کنم نادونه، و یکی دیگه فکر می‌کنه اون شخص هوش متوسطی داره. اصل ماجرا چیه؟ شخصیتی که مردم می‌بینن؟ چیزی که خود فرد می‌بینه؟
لاوان: چیزی که ثابته، پیچیده بازی این پسره! همیشه باید موضوع رو دور بزنه.
لاوین: موضوع همیشه یک میدونه که باید بچرخی و از زاویه مختلف تماشاش کنی. وگرنه هیچی نمی‌فهمی.
امیر: حالا فرض کنیم اونی که تو می‌بینی درسته. شخصیتت چه جوریه؟
لاوین: آفتاب‌پرست، این شخصیت اصلی منه. همرنگ همه جا میشم، در هرجا یک شکل متفاوتم، اما همچنان هویتم یک آفتاب‌پرسته .
امیر: جواب جالبی بود.
شهرزاد: بیاین پسرا، چای رو زود بخورین تا سرد نشده.
لاوان: مادرم با هرچیزی که سرد باشه مشکل داره. مرسی بابت چای. مامان نیاز نیست زحمت بکشی شام بپزی، امیر زودی میره
شهرزاد: وا ! این چه حرفیه؟ ساعت ده شب کجا بره؟
لاوین: مامان شوخی می‌کنه. مگه این می‌ذاره مهمونش گرسنه بره؟ ساعت پنج ظهر هم باشه واسه شام نگهش می‌داره.
امیر: نه من زحمت نمیدم. زیادم گرسنه نیستم.
لاوان: مامان فقط تو برنج رو بذار ، پختن کباب و گوجه‌ها با من.
لاوین: دیدی ؟ من چی گفته بودم؟
شهرزاد: خیله خب. پس من گوشت رو می‌زنم به میل . چیز دیگه که نمی‌خواین؟ راستی امیر جان چرا خانوادتو نیاوردی؟
امیر: من اینجا دانشجوی هنرم، خانوادم اهل تهران نیستن. ما اصفهانی هستیم
شهرزاد: اعع؟ به سلامتی. حتماً دوری از خانواده سخته. یک بار خانواده رو دعوت کنین بیان تهران. هر وقتم کاری چیزی بود ما هستیم.
امیر: خیلی ممنون. در اصل خانواده از تهران متنفرن! یک لقبی هم به تهران دادن. بهش میگن شهر دودی، زیادم به اینجا نمیان.
لاوین: شهر دودی؟ چه لقبیه خب، ماهی دودی هم خوب بود
لاوان: ایده نقاشی بعدیم هم که جور شد
شهرزاد: البته حق دارن. دیگه روز به روز جمعیت زیاد میشه، مردم هم که فکر هوا رو نمی‌کنن. البته گلایه که دارن، میگن چرا هوا کثیفه؟ اما دو تا دوتا ماشین سوار میشن.
لاوین: خود شما مادرجان، یک ماشین، من یک ماشین، داداش یک ماشین، مال باباهام یک ماشین. خب؟
شهرزاد: خب پسرم ما که شکایتی نکردیم
لاوان: قانع کننده بود بچه؟ پس دیگه سعی نکن از بزرگ‌ترت ایراد بگیری
لاوین: مامان میل رو هم بیار خود لاوان بهتر بلده گوشت بزنه به میل. شما زحمت نکش.
لاوان: عجبا!
امیر: آره شما زحمت نکشین. ما خودمون همه فن‌ها رو بلدیم.
شهرزاد: خیله خب. پس میرم وسایل رو میارم. فقط پسرا هوا سرده به نظرم بیاین تو. بازم خوددانی.
شهرزاد داخل خانه می‌رود و لاوان روی شانه لاوین می‌کوبد.
لاوان: من کجا بلدم؟ حالا کباب رو خراب می‌کنیم و باید پیتزا سفارش بدیم.
لاوین: آخ آخ بلد نیستی؟ یاد می‌گیری پسر، یاد می‌گیری.
امیر: من بلدم
لاوین: عزیزم شما مهمونی این حرفا چیه، برادر جان خودشون مسئولیت رو به عهده گرفتن! مگه نه لاوان جان؟
لاوان: نه. همکاری‌ای گفتن، چیزی گفتن. تک دستی نمیشه که.
لاوین: برای همین خدا دو دست به انسان داده.
امیر: به دو دست این اعتباری نیست. شکم گرسنه مجبور میشیم بخوابیم.
لاوین: تو که گرسنه نبودی، چی شد؟
لاوان: خیله خب. ترور کردی مارو. برو اون ور ببینم.
***
همه سوار ماشین هستند که چشمه می‌گوید
چشمه: همه ماسک می‌زنن خوشگل میشن، من ماسک می‌زنم شبیه جغد بیابون میشم.
آویشن: چه خوشگل، چه جغد، فرقی به حالت داره مگه؟ هر خواستگاری هم که بیاد می‌پرونی.
چشمه: من برای خودم دوست دارم خوشگل باشم، برم جلو آیینه و از خودم لذت ببرم، اصلا نیازی نیست کسی ازم خوشش بیاد یا نیاد. مگه من با ملت کار دارم؟ اصلاً خواستگاری که برای زیباییم بیاد، همون بهتر که نیاد.
آویشن: کی حاضره خب با میمون ازدواج کنه؟ معلومه زیبایی مهمه.
چشمه: نه. اون وقت اگر پیرتر شدی و دیگه زیبا نبودی چی؟ ولت می‌کنه میره دنبال جوون خوشگل؟ آبجی عشق با این حرفا کار نداره. تو عاشق نشدی، نمی‌دونی.
آویشن: تو شدی؟
چشمه: نخیر. ولی من روانشناسی می‌خونم، بهتر از تو این روحیات رو می‌دونم
آویشن: پس برای من هم توضیح بده.
سیمین: کلکل شما تموم شد؟ داریم می‌رسیم.
چشمه: مامان جان کلکل نیست دارم به دخترت دو کلوم حرف یاد میدم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
شاهد: دخترم خواهرت راست میگه. عشقی که فقط زیبایی رو ببینه، عشق نیست، بعد یک مدتی هم کسل کننده میشه و ناپایداره. زیبایی فقط حاشیه هست، مثل جلد کتاب. اول جلد رو می‌بینی، ازش خوشت میاد برمی‌داری اما اگر متن کتاب خوب نبود، پرت‌ش می‌کنی اون ور. ولی اگر کتاب خوبی بود و جلد کهنه و ساده داشت، پرت نمی‌کنی جایی، می‌خونیش و بعد هم می‌ذاری تو کتابخونه.
چشمه: بهترین مثال دنیا.
آویشن: حالا فرض کنیم من تو کتابخونم، اونجام پر از کتابه، خب معلومه کتابی با جلد زیبا برمی‌دارم نه زشت. اولین گام مهمه.
چشمه: مگه بچه‌ای؟ من که اسم کتاب رو می‌خونم، از اسم خوشم بیاد، برمی‌دارم دو سه خط مقدمه رو هم می‌خونم، خوب بود ، انتخاب‌ش می‌کنم.
شاهد: خب بچس دیگه. دخترم کوچیک‌تر از توئه
آویشن: بابا؟
شاهد: جان بابا؟
آویشن: هعی هعی هعی. حرفی ندارم.
سیمین: رسیدیم. همینجا نگه دار ما بریم ، تو جا پارک پیدا کن.
شاهد: باشه.
سیمین و دخترها وارد خانه می‌شوند و شاهد سمت کوچه دیگری می‌رود.
عمو پژمان: به به. برادر‌زاده‌های گلم. چه عجب ما شماهارو دیدیم.
(بعد از احوال‌پرسی، وارد خانه می‌شوند و همه روی مبل می‌نشینند و شاهد نیز می‌آید و روی مبل کنار برادرش می‌نشیند.
شاهد: خب چه خبر از احوال بازار و زندگی؟
عمو پژمان: والا همه چی که خوبه. اما دلیل اصلی این شام و خبر مهم، اینه که نگین خواسته به خواستگارش جواب مثبت بده و با یک مهمونی کوچیک برن خارج.
شاهد: خب؟ ما اومدیم شیرینی رو بخوریم؟
پژمان: نه. داداش به نظرت تصمیم درستیه؟ من یکم نگرانم. این دختر چطور تو خارج بمونه؟ دور از ما؟ اونم با پسری که زیاد نمی‌شناسیم.
شاهد: مگه تحقیق نکردی؟
پژمان: با تحقیق چی رو میشه فهمید اخه؟ این روزا هم در و همسایه دیگه غریبن، کی اخه کی رو می‌شناسه؟
شاهد: خب بذارین بیشتر آشنا بشین، بعد تصمیم بگیرین.
پژمان: اخه پسر عجله داره. دکترِ و از خارج دعوت‌نامه دادن و تو فلان تاریخ باید بره برسه اونجا. نمی‌تونه زیاد منتظر بمونه.
شاهد: نمی‌دونم. این ماجراها حساسن. هرچیزی نیست که بشه روش الکی تصمیم گرفت. مثل قمار سر زندگیه.
آویشن مشغول چت با گوشی است و سیمین و نگین هم در آشپزخانه مشغول هستند .
سیمین: خب؟ پس مبارکا باشه. چه خبر خوبی. فقط شیدا راضیه؟
نگین: راضی نبود ما قبول می‌کردیم مگه؟ فقط کمی پژمان دو دلِ. نمی‌دونم چی میشه.
سیمین: حق داره خب. بحث یک عمر زندگیه، تازه اونم کجا؟ اون ور دنیا.
نگین: تو جای من بودی، دخترت رو می‌دادی بره اون سر دنیا؟
سیمین: خب اگر طرف آدم خوبی باشه، چرا که نه. اینجا بودن یا اونجا بودن فرق نداره. بالاخره میره. نباید سخت گرفت. اتفاقاً تجربه خوبی میشه با یک محیط جدید رو به رو بشه .
نگین: یعنی می‌تونه؟
سیمین: چرا نتونه؟ دیگه دختر بزرگی شده. پرنده تا وقتی نپره که نمی‌تونه پرواز کنه. حرفا می‌زنی. به نظرم نگرانی بی موردیه. فقط مهم اینه طرف آدم خوبی باشه.
نگین: آره درسته. آخه چطور میشه فهمید یکی خوبه یا بد؟ تا قبل ازدواج مثل هندونه بسته می‌مونن. راحت هم که میشه تظاهر کرد. دیگه همه بازیگر شدن.
سیمین: اینطوریام نیست. آدم گاهی کنترل خودش رو از دست میده. همیشه نمیشه نقش بازی کرد.
نگین: یکی دو بار فقط دخترم رو می‌بینه، تو این مدت کم، راحت میشه نقش بازی کرد.
سیمین: شیدا می‌تونه امتحان‌ش کنه.
نگین: مثلاً چطور؟
سیمین: عصبانیش کنه.
نگین: خب اون وقت دختر من بد میشه.
سیمین: نه. نیاز نیست حتماً بد رفتار کنه که، با هزار و یک رفتار می‌تونیم یکی رو عصبانی کنیم، بدونه اینکه مقصر ما باشیم.
نگین: نمی‌دونم. یعنی جواب میده؟
سیمین: چرا نده؟
***
چشمه و شیدا در اتاق شیدا روی تخت نشسته و سخن می‌گویند.
چشمه: یعنی دوست‌ش داری؟
شیدا: نه . دیگه پسر خوبی بود، منم قبول کردم.
چشمه: چطور فهمیدی پسر خوبیه؟
شیدا: آخه هم دکتر بود، هم خانواده باکلاسی داشتن. یک تیپی زده بود بیا و ببین. بوی عطرش کل اتاقم رو گرفته بود. با احترام هم حرف می‌زد.
چشمه: از همینا فهمیدی پسر خوبیه؟ به نظرت کافیه؟ شاید یک شب تظاهر به با ادب بودن کرد. باکلاس و پولدار بودن چه ربطی به آدم خوب بودن داره؟ مگه هر دکتری آدم خوبیه؟ هرکی درس بخونه آدم خوبی میشه؟ تو اون کتابا درس اخلاق نمیدن که، درس معده و قلب و اینا رو میدن.
شیدا: پس به نظر تو یک آدم خوب چطوری می‌تونه باشه؟
چشمه: آدم خوب برای هرکس فرق داره. مثلاً من به کسی که به روح و روان و علایق بقیه احترام بذاره، آدم خوبی میگم. کسی که به همه کمک کنه، بی تفاوت و بی احساس نباشه، رو احساس خودش کنترل داشته باشه و زود عصبانی نشه، کسی که خودش رو جای بقیه هم بذاره و خودخواهانه نظر نده و حرف نزنه. یک انسان متفکر و اهل ادب! کسی که به خدا معتقد باشه، و بدونه فرق بین انسان و حیوان اندازه یک تار مو فاصلشه و انسانیت به ظاهر انسانی نیست.
شیدا: مطمئنی اصلاً همچین کسی وجود داره؟ تو خیلی توقع بالایی داری دیگه. مگه همچین افرادی هم مونده؟
چشمه: من همچین آدمیم.
شیدا: بخوای کسی مثل خودت پیدا کنی باید بشینی موهای سفیدت رو ببافی.
چشمه: بهتر از اینه که با یک نفهم ازدواج کنم و بشینم غم‌هام رو ببافم.
شیدا: خب نفهم چرا؟ حالا آدم عادی. تو یک فرشته رو توصیف کردی.
چشمه: نه شیدا. من یک آدم رو توصیف کردم، ولی انقدر آدما از انسانیت فاصله گرفتن و دارن مثل حیوون رفتار می‌کنن که دیگه این رفتارها برامون غیرعادی میاد! فکر می‌کنیم مثل انسان رفتار کردن یعنی مثل فرشته رفتار کردن. نه جان من، فقط کافیه آدما بفهمن اینجا جنگل نیست، کره زمینی هست که قراره آبادش کنیم و ما هم حیوون نیستیم به جون هم بیفتیم و همیدگه رو شکار کنیم. اینجا میدون جنگ نیست، باید صلح کنیم و دست همدیگه رو بگیریم. چون به دستای همدیگه نیاز داریم.
شیدا: اون جامعه آرمانی، فکر نکنم دیگه باشه. همه دنبال اینن بشن شیر جنگل. کسی به انسانیت و این چرت و پرتا اهمیت نمیده.
چشمه: اینا که چرت و پرت نیست. شیر جنگل شدن چرت و پرته! چون هیچ شیری تا ابد اون بالا بالاها نمونده، این دنیا و مقام هم خیلی نامرد و بی وفاس. این چیزایی که ابدی نیستن و باد هوان، این چیزا در اصل چرت و پرتن. نه توشه سفر که اسم‌ش انسانیته. اینکه از خاکیم، به این دلیل نیست که باید حتماً به خاک بخوریم، کل برنامه خدا اینه که ثابت کنه، از خاک هم میشه به عرش رسید!
شیدا: درسته. تعداد انگشت شماری فقط دنبال راه خدان و می‌خوان برنامه رو پیروز کنن.
چشمه: ارزشش به همینه! به اینکه تعداد انگشت شماری آدم هست که انسانیت داره. زیاد بود بی مزه می‌شد. تو هم معیارت رو ببر بالا. سطح توقعت رو ببر بالا، کم نخوا، کم چیزی نیستی. به متوسط قانع نباش، عالی رو بخوا. چون آدم خوب کمه، دلیل بر این نیست بری گیر آدم بد بیفتی. منتظر بمون، یا گیر میاد، یا نمیاد. فدای سرت.
شیدا: خب حالا شاید اینم آدم خوبی بود، ما که نمی‌شناسیم‌ش. ولی چشمه میگما، تو روانشناسی خوندی، تو می‌فهمی. بیا یک قرار بذاریم باهاش، کمی رفتارش رو ببین، شاید چیزی دستت اومد.
چشمه: فکر بدی نیست. مثلاً فردا بی کارم.
شیدا: وایسا زنگ بزنم ببینم فردا می‌تونم یک قرار باهاش جور کنم.
سیمین: دخترها بیایین کمک کنین سفرِ بندازیم.
چشمه: اومدم مامان. تو زنگ بزن من میرم کمک.
شیدا: باشه.
***
باربد: گردنت نشکست؟
آویشن: چرا؟
باربد: سرت تا ته تو گوشیه.
آویشن: آهان. نه نگران نباش ، سالمم.
باربد: آفرین آفرین. قصد هم نداری بهم کمک کنی ظرف‌ها رو بچینم؟
آویشن: بذار فکر کنم؟ نه. خودت می‌تونی دیگه.
باربد: ممنون!
چشمه: بده به من. برو لیوان‌هارو بیار.
باربد: باز این چشمه! خدا خیرت بده.
باربد سمت آشپزخانه می‌رود که چشمه زمزمه‌وار می‌گوید:
چشمه: تو چرا اخم کردی؟ چی شده؟
آویشن: این لاوان دو سه روز دیگه فکر کنم پرواز داره ، میره خارج.
چشمه: خب؟
آویشن: خب. خواستگارم پرید. یعنی آیندم عوض شد؟
چشمه: شاید این شبیه خواستگار توئه. بیا به جاش به ما کمک کن. لاوان کی باشه اصلاً؟ از اون بهترش گیرت میاد.
آویشن: از اون بهترش رو چی کار دارم آخه؟ نمایشگاه خارجم پرید.
چشمه: نمی‌دونم آینده توئه خل چی میشه.
آویشن: منم دیگه نمی‌دونم.
باربد: آیندش؟ من بگم؟
آویشن: نخیر! نگو! لیوان‌ها رو بده به من.
باربد: هرچند نگفته هم معلومه
نگین: آقایون نمیان سر سفره؟ زیاد حرف زدن هم خوب نیست.
پژمان: ما هم ندیدیم شما چقدر تو آشپزخونه حرف زدین که!
سپس پژمان آرام سمت شاهد می‌گوید
پژمان: پس فعلاً دست نگه داریم. راست میگی. عجله داره که داره. نمیشه که ریسک کنیم.
شاهد: دقیقاً. حالا بریم سر سفرِ تا خانما باز صدامون نکردن.
نگین: بفرمایین بفرمایین. امیدوارم که دست پختم رو بپسندین.
چشمه: دست پخت شما که همیشه عالیه.
آویشن: البته عمو هم خیلی خوب بلدن غذا بپزن.
باربد: بابا ، تیکه رو داشتی؟ تیکه انداخت بهت.
پژمان: بشکنه این دست که نمک نداره. به اون خوبی غذا پختم قدر نمی‌دونن.
چشمه: در اصل مشکل نمک بود. به برنج نمک نریختین، به مرغ نریختین. فقط دوغتون شور بود.
پژمان: پیری و فراموشی! حالا لازم نکرده اون غذا رو همش یادم بندازین.
شیدا: تجربه شد براش.
نگین: آره. الان یک غذاهایی می‌پزه که بوش تا ته کوچه میره.
باربد: بوی سوختن؟
پژمان: پسرم شامت سرد شد ، بخور.
شاهد: ما خانوادتن دست پخت بدی داریم. مادرم خدا بیامرز، بیشتر املت می‌پخت.
نگین: دخترا تعارف نکنین‌ها، راحت هرچی می‌خواین بردارین.
چشمه: ممنون زن عمو جان.

 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
***
آویشن با قدم‌های تند وارد همان ساختمان (که در آن مسابقه نقاشی داده بودند) می‌شود. پله‌ها را طی می‌کند و در سالن ، آقای سیاوش را می‌بیند.
آویشن: سلام. دیر که نکردم؟
سیاوش: نه. زمان خوبی رسیدین. خب بفرمایین کلاس‌ها رو نشونتون بدم.
بعد کمی مکث
سیاوش: الان می‌تونین کارتون رو شروع کنین؟ این اتاق شماره دو ، اتاقی هست که باید آموزش بدین. بچه‌ها نیم ساعت دیگه میرسن
آویشن: بله. من آمادم.
سیاوش: خوبه. بفرمایین.
آویشن: ممنون
سیاوش به طبقه پایین می‌رود و آویشن وارد اتاق می‌شود. مدتی بعد، لاوان وارد می‌شود.
لاوان: می‌بینم که خانم معلم تو فکر فرو رفتن.
آویشن: اعع آقا لاوان شما هم اینجایین؟
لاوان: اومدم جایزم رو بگیرم.
آویشن: و گرفتین؟ چی بود جایزه؟
لاوان: کارت پول، بلیط سفر به آمریکا و بوم نقاشی جدید و اینا.
آویشن: چه عالی. تبریک میگم.
لاوان: منم به شما تبریک میگم.
آویشن: بابت شغلم؟
لاوان: نه. بابت هدیه‌ای که بهتون میدم .
آویشن: من؟ واسه چی؟
لاوان: چون من نیاز ندارم.
آویشن: خب چرا به من میدین؟
لاوان: دلم خواست به شما بدم. کی لایق‌تر از شما؟ امیدوارم ازش خوب استفاده کنین.
لاوان جلو آمد و هدیه‌ها را روی میز گذاشت.
لاوان: من دیگه میرم. موفق باشین.
آویشن: اما...
لاوان از اتاق بیرون می‌رود.
آویشن (با فریاد) : ممنونم
***
باشگاه فوتبال، بخش رخت‌کن.
لاوین: خب من دیگه باید برم. به مربی بگو کار داشتم.
بابک: این روزا زیادی باشگاه رو دور می‌زنی. دلیل خاصی داره؟ عاشق شدی؟
لاوین: بهت حق میدم کنجکاو بشی اما عاشق شدی آخر حرفت رو درک نمی‌کنم.
بابک: گفتم شاید با نامزدت می‌گردی.
لاوین: از کی تا حالا نامزد کردم که خبر ندارم؟
بابک: خیله خب پسر!
لاوین: دارم کارای دیگه‌ای می‌کنم. یک برنامه‌‌هایی دارم.
بابک: درباره چی؟
لاوین: می‌خوام یک چیزو بفهمم و عوضش کنم.
بابک: چی رو؟
لاوین: اون اتفاق نباید بیفته. دوست ندارم اینطور بشه، من خیلی برنامه‌ها برای زندگیم دارم، نمی‌خوام با یک ژانر عاشقانه مسخره همشون خراب بشن
بابک: الان داری با من حرف می‌زنی یا خودت؟
لاوین: فکر کنم خودم. بعداً برات تعریف می‌کنم.
بابک: می‌خوای عاشق نشی؟ فقط همینو فهمیدم.
لاوین: همین هدف رو دارم.
بابک: مگه عاشق بشی زندگیت نابود میشه؟
لاوین: بی شک! من حوصله لیلی و مجنون بازی رو ندارم. می‌دونی عشق یک بدبختی کامله. تا حالا هیچ عشق ساده و بی فراز و نشیب ندیدم. هی دلت برای طرف تنگ میشه، هی قهر و آشتی، جدایی و نزدیکی، محتاج بودنش بدتر از همس. چه دلیلی داره به یکی محتاج بشی؟ بدون اون خواب و خوراک نداشته باشی؟ این یعنی رسماً دیوونگی.
بابک: خب دیوونگیه دیگه.
لاوین: چیز خوبی نیست. قطعی‌ترین نظرم همینه. تو رو از یک انسان بالغ و عاقل، تبدیل میکنه به بچه ابله و ساده. معنی نداره، بیخودیه.
بابک: کسی به زور بهت گفته عاشق شو؟
لاوین: امیدوارم نگه.
بابک: مامانت مجبورت کرده ازدواج کنی؟
لاوین: نه. ماجرا این نیست. خب من دیگه میرم.
لاوین سریع از سالن خارج می‌شود و سمت خانه خاله بهشت می‌رود.
***
کتابخانه دانشگاه
میلاد: انگار هفته بعد کنفراس با شماس
چشمه: همینطوره. نکنه می‌خواین با من شریکی کنفرانس بدین؟
میلاد: بلا به دور! نخیر
چشمه: خوبه پس میشه برین کنار؟
میلاد: رسماً گفتین مزاحمم.
چشمه: نه. فقط می‌خوام رد شم.
میلاد: آهان امیدوار شدم.
چشمه: به؟
میلاد: به اینکه دیگه زیادی هم بی رحم نیستین.
چشمه: بی رحم؟ نه من اصلاً بی رحم نیستم. اما مهم اینه این رحم رو برای کی خرج کنم این مهمه. فرض کنیم من پول دارم، به هرحال نمیام پولم رو واسه شما خرج کنم.
میلاد: صد البته. ولی خب اگر شوهرتون بودم که شاید یکم خرج کنین.
چشمه: شوهرم؟ بله. اما ممکن نیست.
میلاد: که خرج کنین؟
چشمه: که شوهرم بشین.
چشمه از کنار میلاد عبور کرده و از کتابخانه خارج می‌شود. سپس به بیرون دانشگاه می‌رود و شیدا را می‌بیند.
شیدا: سلام. خیلی وقته منتظرم
چشمه: یکی سرش به دیوار خورده بود، داشتم کمکش می‌کردم. با ماشین اومدی؟
شیدا: آره بیا سوار شو
چشمه: حالا کجا قرار گذاشتی؟
شیدا: کافه
چشمه: از محیط بسته بدم میاد. پارک بهتر نبود؟
شیدا: منم از پارک بدم میاد. بیا سوار شو بهانه نیار.
چشمه: خیله خب بانو. اومدم.
شیدا: فقط جلو روش نگی این بده‌ها.
چشمه: منو چی فرض کردی؟
شیدا: والا حقیقتو میگم. تو خیلی رکی ، اصلاً بدون خجالت هرچی هست تو روی طرف می‌کوبی.
چشمه: بهتر از اینه پشتش بکوبم.
شیدا: نخیرم. بهتر نیست. آبروی من رو نبریا.
چشمه: حالا بریم
شیدا: چشمه! چیزی نگی‌ها
چشمه: این چه عادت بدیه همه شما دارین. صدبار سفارش می‌کنین.
شیدا: هی خدا. باشه . راه افتادم. پس نمیگی؟
چشمه نگاه چپی به شیدا می‌اندازد و سکوت می‌کند.
***
بهشت از پشت صندلی بلند می‌شود و سمت لاوین می‌رود.
بهشت: خوش اومدی پسرم. چقدر یهویی. من فعلاً کار دارم، یکی توی اتاق هست، بعد حرف می‌زنیم. منتظر بمون.
لاوین: باشه.
بهشت وارد اتاق می‌شود.
بهشت: خب عزیزم. کجا بودیم؟
آهو: داشتین آیندم رو می‌دیدین.
بهشت: بله. دخترم تو در آینده بر سر یک اتفاق خودکشی می‌کنی
آهو: بله. تازگیا فکرشو دارم. چون مشکلم حل نمیشه
بهشت: چون حل نمیشه باید تسلیم بشی؟
آهو: این حرفا واسه شماها که بیرون بازی هستین آسونه. می‌دونی مثل چی میمونه؟ انگار داری با لذت فیلم ترسناک می‌بینی و حال می‌کنی، ولی تو چه می‌دونی اونی که توی فیلم ترسناکه چی میکشه.
بهشت: همیشه یادت باشه، تو درون فیلم ترسناک حضور نداری. تو هم تماشاگری.
آهو: هعی . شما نمی‌دونین
بهشت: من می‌دونم، اتفاقاً من می‌دونم و تو نمی‌دونی. آهو جان تو به جای اینکه توی فیلم ترسناک باشی، داری کابوس می‌بینی. خوابش رو می‌بینی. و به زودی بیدار میشی. اگر صبر کنی بیدار میشی. نباید توی خواب خودت رو خفه کنی. وگرنه هیچ‌وقت بیدار نمیشی
آهو: این واقعیته، خواب نیست، بازی نیست. پدرم اعدام شد، مادرم خودکشی کرد، برادرم معتاد شد و حالا من دارم کار می‌کنم و خرج موادش رو میدم. اگر ندم چی میشه؟ میمیرم! منو می‌کشه. اینا خوابه؟
بهشت: منظورم این نیست که مرگ پدرت خوابه، منظورم اینه، این زندگی یک خوابه. هیچ چیز واقعی نیست، هرچیزی که براش جون می‌کنیم و سر و دست می‌شکنیم، یک هیچ واقعیه. مثل شعر مولانا، میگه ای هیچ برای هیچ، بر هیچ، مپیچ. یعنی گفته هم تو هیچی، هم دنیای تو، و هم مشکلات تو! ما به زودی از این خواب و توهم بیدار میشیم. راه درست اینه ، زنگ بزنی به پلیس و بیان داداشت رو ببرن بستری کنن و درست شه. تو هم با پولی که بهت میدم، میری و درست رو ادامه میدی. بعد جایی مشغول به کار میشی و خونه می‌خری و زندگیت درست میشه. بعد با یک پسر خوب هم که از قضا، همکارته، ازدواج می‌کنی. داداشت هم بهتر میشه.
آهو: چه رویای شیرینی.
بهشت: من آینده رو می‌بینم. آینده متغیره، می‌دونی چرا؟ چون چندتا شاخه داره. آدما یک وقتایی تو سه راهی یا دو راهی قرار می‌گیرن. اونجاس که باید تصمیم درستی بگیرن، یا میرن راه اشتباه و آیندشون خراب میشه، مثل یکی از آینده‌هات که خودکشیه. یا میرن راه درست ، یا اصلاً جایی نمیرن، می‌شینن بین سه راهی، آه و افسوس و ناله، و بعد می‌دونی چی میشه؟ روزگار براشون تصمیم میگیره. گاهی تصمیم خوب و گاهی بد. وقتی تو شنا نکنی، امواج تو رو می‌بره. تا زمانی که زنده هستی، چیزی به اسم ساکن بودن و حرکت نکردن، وجود نداره. تا زمانی که زمین می‌چرخه نمی‌تونیم یک جا وایسیم. رویاهاتو واقعی کن. تصمیم با توئه، فعلاً تنها آینده‌ای که برات می‌بینم، مرگ با خودکشیه. فکرهاتو بکن و بهم خبر بده.
آهو: ممنون. فعلاً خدافظ.
مدتی بعد، لاوین وارد اتاق می‌شود.
لاوین: خسته نباشین خاله جان.
بهشت: همچنین. ببینم تو باشگاه نداشتی؟
لاوین: مدتی می‌خوام نرم باشگاه. یک مدتی در اصل نیستم دیگه.
بهشت: خیر باشه. بشین ببینم چی شده.
لاوین: فکر کنم می‌دونی چی شده. من نظرم قطعیه و عوض نمیشه.
بهشت: که می‌خوای فرار کنی؟ موفق نمیشی.
لاوین: میشم.
بهشت: بعضی آینده‌ها عوض نمیشن. لاوین. تلاشت بیشتر تو رو غرق می‌کنه.
لاوین: آیندم دست منه.
بهشت: همشون نه. بعضی چیزها طبق برنامه خداس و باید پیش بره. اصلاً برای تکامل و پیشرفت تو لازمه.
لاوین: نه، اینطور نیست. نباید اینطور بشه ، نمی‌خوام.
بهشت: فرار کردن تو مثل اینه که شخصی، آیندش رو عقب عقب حرکت کنه . تو آینده جدید نمی‌سازی، داری میری عقب. و اینم طبق برنامه دنیا، غیرممکنه. باید بری جلو، نترس.
لاوین: نمی‌خوام خاله! نمی‌ترسم، فقط نمی‌خوامش. چنین آینده‌ای نمی‌خوام، باید راه دیگه‌ای هم باشه.
بهشت: تو آینده خوبی داری، چرا نمی‌خوای؟ همیشه راه دیگه‌ای هست. اما راه دیگه به نفعت نیست! بده ، خوب نیست.
لاوین: راه دیگه چیه؟
بهشت: بری مسابقه فوتبال، اونجا ماشین بهت بزنه، بری توی کما و دو ماه دیگه به هوش بیای. اون موقع می‌تونی از عاشق شدن فرار کنی و اون اتفاق‌ها نیفته.
لاوین: بعدش خوب میشم؟
بهشت: ضربه بدی بهت میزنه. تو که نمی‌خوای این دیوونگی رو بکنی؟
لاوین: ممنونم خاله. خدافظ.
بهشت: لاوین! اگر این کارو بکنی، منم به خانوادت میگم.
لاوین: ببخشید خاله، اما آینده من به خودم مربوطه.
بهشت: چرا فرار می‌کنی اخه؟ چشمه دختر خوبیه. عاشق اون شدن ضرری به تو می‌رسونه؟ اگر تو باهاش باشی، آینده اون هم عوض میشه. دیگه قتل نمی‌کنه و اعدام نمیشه چون تو پشتشی. مراقبی. دو سر سوده!
لاوین: نمی‌خوام. دیگه میرم
لاوین سمت در رفت که بهشت گفت:
بهشت: آینده ما همیشه دست ما نیست. دو شاخه برات هست؛ یکی خوب و اون یکی بد. خدا هر بنده رو که بیشتر از بقیه دوست داشته باشه، بیشتر مراقبشه. و اگر تو نتونی تصمیم بگیری، اون به جات تصمیم میگیره.
لاوین بیرون می‌رود و خشمگین از خانه خارج می‌شود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
397

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین