. . .

در دست اقدام فیلمنامه آینده را بلعید| آرمیتا حسینی

تالار فیلمنامه و نمایشنامه
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. تراژدی
ayande2_copy_3qa6_x77s.png


نام نویسنده: آرمیتا حسینی(قلم سرخ)
ژانر: تراژدی . معمایی. تراژدی، عاشقانه، جنایی، فراطبیعی (نمیدونم این ژانر هست یا نه ولی فراطبیعی حس اصلی موجود توی فیلمنامس. نمیتونم اسمشو بذارم تخیلی چون تخیلی نیست و حتی علمی تخیلی نیست

خلاصه: دو خواهر با دیدن آینده خود زندگیشان عوض می‌شود و خواهر اول به دنبال تغییر سرنوشت خود کارهایی انجام می‌دهد که دور از ذهن است و اما در اخر پاسخ به هیچ کاری جز کار غیراصلی نمی‌رسد. اتفاقی که نامهم جلوه می‌کند و پشت چمنزارها مخفی می‌شود، کلید اصلی است. هیچ خورشید و کوهی نشانه نیست فقط آن تکه مقوا که انعکاس خورشید را دارد پاسخ ماجراست! گاهی نامهم‌ها زندگی را به مقصد اصلی می‌رسانند اما مسیر روی کلمات اصلی هایلات می‌شود و جاده به سرازیری می‌رسد چیزی به اسم پاک کن آینده هست؟
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
کافه
مکالمه بین چشمه و کیارش و شیدا
چشمه: خوب هستین اقای کیارش؟
کیارش: ممنون. تعریفتون رو از شیدا زیاد شنیدم. روان‌شناسین انگار.
چشمه: روان‌پزشک ، البته فرقی نداره به هرحال.
کیارش: رشتتون چی بود؟
چشمه: تجربی؟
کیارش: پس فرق داره.
شیدا: حالا نیومدیم که درباره رشته بحث کنیم.
کیارش: درباره چی بحث کنیم؟
شیدا: آفرین پسر حرف گوش کن. مثلاً درباره چیزهای غیرعلمی بحث کنیم.
چشمه: ببخشید دخالت می‌کنم ولی به نظرم توی ازدواج چیزی که باعث میشه زندگی خوب پیش بره، با منطق بودن زنه. یعنی اگر لج نکنه و به حرف شوهرش گوش بده و چشم بگه، هیچ مشکلی پیش نمیاد. چون مرد و جنس مذکر عقلش بیشتره و تصمیمات بهتری میگیره. دخترا و زنا با حس تصمیم می‌گیرن.
شیدا: پس یعنی همیشه باید به شوهرمون بگیم چشم و اون نه؟
چشمه: اینجوری زندگی با دوام‌تر پیش میره.
کیارش: پس ما عقلمون از شما بیشتره؟
چشمه: صادقانه بگم، آره. من طرف حقم، برام مهم نیست دخترم یا نه. خیلی زنا لج می‌کنن به حرف شوهر گوش نمیدن و دعوا پیش میاد. اصلاً شوهرت بگه بمیر هم صددرصد دلیل خوبی داره.
کیارش: دلیل خوبی داره؟
چشمه: و با آزادی دخترا هم موافق نیستم. اصلاً چه دلیلی داره؟ دخترا ضعیفن، باید با یک مرد برن بیرون و بیان خونه. بیرون مگه چی کار دارن؟ هرکاری دارن با شوهرشون برن انجام بدن. اونا در اصل برای شوهرشون هستن، چموشی و مسخره بازی واسه چیه؟
کیارش: برای شوهرشون هستن؟ هوم. شوهرا چی؟ واسه زنشون نیستن؟
چشمه: نه اونا آزادن. برای همین می‌تونن چندتا زن بگیرن.
کیارش: پس زنا حیوون اهلی هستن و مردا صاحب حیوون؟
شیدا: این چه طرز حرف زدنه؟
کیارش: یعنی خانم چشمه، شما خودتون رو یک حیوون اهلی فرض می‌کنین؟ که نه حق نظر دادن دارین، نه حق آزاد بودن، نه حق تصمیم گیری و زندگی. فقط باید اطاعت شوهر کنین؟
چشمه: اینجویم نیست. به هرحال شوهر بهتر میدونه.
کیارش: شوهر خداس مگه؟ من معتقدم روان‌پزشک‌ها خودشون روانین. نمونش شما. ببخشید قصد توهین ندارم، واقعیت رو بیان می‌کنم. عقل زن و مرد نداره. مگه خدا واسه زن رو کم کرده به مرد داده؟ عقل هممون مساویه. تجربی بخونین باید اینارو بدونین. هیچ‌کس مال هیچ‌کس نیست. هرکس حق انتخاب داره، حق زندگی، تصمیم گیری. زن حق داره بره بیرون و نیاز نیست با شوهر بره . باید یاد بگیره قوی به بار بیاد و همش به مرد تکیه نکنه. شوهرش مُرد چی میشه پس؟ هر زن باید یک قهرمان باشه واسه غیرت خودش. انگار زنایی که با غیرت شهید شدن و جون دادن واسه خاک کشورشون رو نمی‌شناسین. انگار اون همه شیر زن رو نمی‌شناسین. تو کدوم قرن عقب مونده زندگی می‌کنین شما؟ زن من آزاده نظر بده، تصمیم بگیره، و هرجا که می‌خواد بره. تا زمانی که تصمیمات و کارهاش غیرمعقولانه و خلاف شرع نباشه، آزاده.
چشمه: شما داری من رو قضاوت می‌کنی!
کیارش: شاید فکر می‌کنین پسرا از زنای مطیع خوششون میاد. درست فکر کردین. پسرا در مرحله اول زنی که به حرف گوش بده و چشم بگه دوست دارن. اما بعد براشون تکراری میشه. مثل دوستی که هرچی میگین تایید می‌کنه و نظر جدید نمیده. ما دوست داریم بهمون چشم گفته بشه اما تا کی؟ فرض کنین تو دنیایی زندگی می‌کنین که هیچ تضادی توش نیست. کسل کننده نمیشه؟ اصلاً تا دهنتون رو باز کنین بحث تمومه. اما وقتی یکی نظر مخالف بده، بحث داغ میشه. یا از اون یک چیزی یاد می‌گیرین، یا اون رو به سمت راه درست می‌کشونین. زندگی یعنی همین. بالا و پایینی ضربان قلب نباشه میمیریم. منم زن مطیع نمی‌خوام. زن عاقل می‌خوام که فکر کنه و حرف بزنه و چیزی بهم یاد بده.
چشمه: مهم دیدگاه ماس. در اصل کسی هم که متضاد ما باشه، باهاش بحث می‌کنیم تا عقاید خودمون رو به خوردش بدیم. بهش بگیم بیاد و با ما هم نظر شه. وگرنه چرا باهاش حرف می‌زنیم؟ بیخیال میشیم میگیم خب نظر اون اینه به ما چه؟ اما بحث می‌کنیم تا نظرش عوض شه.
شیدا: درست میگه
کیارش: خیر غلط میگه. شما رو نمی‌دونم اما من تو بعضی از نظراتم شک دارم. وقتی نظر جدید شنیدم و منطقی بود، با طرف بحث می‌کنم تا نظرش رو بیشتر بشنوم، با دلایلش رو به رو بشم. دلایل ضد حرفش رو میارم و در طول این کارها دنبال اینم ببینم اون درست میگه یا نه؟ باید به نظر همه احترام گذاشت. عقاید همه محترمه. ادما برده نیستن، کسی مجبور نیست با من هم نظر بشه و برعکس.
چشمه: گیرم که درست میگین. اصلاً شما مردا چرا ازدواج می‌کنین؟ زنا فقط یک بار اضافین که باید براشون کیف و کفش بخرین.
شیدا: چشمه دیگه شورشو در آوردی.
کیارش: هرکسی به یک همدم نیاز داره که وقتی خسته از کار میاد، به امید اون تا خونه سریع برونه. که پولاش رو براش خرج کنه و لذت ببره. این پول که با ما تا قبرمون نمیاد. تا کی بگردیم و ول بچرخیم و به قول تو آزاد باشیم؟ خیلی‌ها اون بیرون که دارن با دوست و رفیق لاس می‌زنن و همه جا می‌گردن، آرزوی یک خونه گرم با یک همسر مهربون رو دارن. از ول چرخیدن خسته شدن. این چیزها به یک باد بنده. هیچی به اندازه آرامش یک خونه و زندگی گرم، به آدم نمی‌چسبه.
چشمه: مسخرس
کیارش: احترام به عقاید!
چشمه: بله خب به هرحال هر مردی یک زن خدمتکار تو خونش میاد که وقتی رسید به خونه ببینه زنش چی پخته.
شیدا: من دیگه میرم.
کیارش: عزیزم بشین چرا زود عصبانی میشی؟ نباید جا زد. باید درست و منطقی حرف بزنی. وقتی جا می‌زنی و میری انگار حرف غلط طرف رو قبول کردی.
شیدا: بعضی حرفا انقدر بی ارزشن که لایق جواب دادن نیستن.
کیارش: هیس. صبر کن. بیا بشین باهم میریم.
شیدا: باشه.
کیارش: راستش کار کردن تو خونه وظیفه زن نیست. اگر دنبال خدمتکار بودیم، یکی می‌گرفتیم. هزینه هم کمتر داشت، فقط یک حقوق می‌دادی نیازی به کیف و کفش نبود. موضوع مهم عشقه. شاید خیلی مردا رو خونه داری و پختن غذای زن حساس باشن. میرن خواستگاری می‌پرسن غذا بلدی بپزی؟ اخه اینا عاشق نیستن. عاشق حتی خدمتکار می‌گیره تا زنش دست به سیاه و سفید نزنه. همه رو باهم قاطی نکن. اینکه زن تو خونه کار می‌کنه لطفه نه وظیفه.
چشمه: حرفای خوشگل می‌زنی تا بعد تور کردنش بزنی زیر همه اینا؟
کیارش: حرفایی که بهشون معتقد نباشم نمی‌زنم. مثل این میمونه تف سر بالا بندازم.
چشمه: الان باید باور کنم؟ کدوم دروغگویی به دروغش اعتراف می‌کنه؟
کیارش: کی مجبورتون کرد باور کنین؟ حتی کسی شیدا رو مجبور نکرده با من ازدواج کنه. نمی‌دونم ته این حرفا چی میشه. برای چی منو صدا زدین؟ شیدا؟ به شکل غیرمستقیم خواستی ردم کنی تا دلم نشکنه؟ از پیچوندن خوشم نمیاد. اگر من رو نمی‌خوای، رک بهم بگو.
شیدا: این حرفا رو چشمه از خودش می‌زنه. من نمی‌دونم چی میگه.
کیارش: شما خانما خیلی پیچیده‌ هستین. توی ذهنتون راحت صدتا فکر می‌چرخه که تنظیم و دسته بندی می‌کنین و می‌ذارین تو پوشه نقشه‌های پلید.
چشمه: یک نوع توهین به خانما؟
کیارش: تعریف کردم.
چشمه: دستت رو شده. من یکی خیلی خوب بلدم روان آدما رو بشناسم. می‌دونم دروغ میگی، و وقتی نامزد شدین اون روی وحشیت دیده میشه. حرفات بوی دروغ میده. از تاریخ مصرف حرفات بگذره، فاسد میشن.
کیارش: صحیح.
چشمه: آدمایی مثل تو واسه به دست آوردن چیزایی که می‌خوان هم می‌تونن فرشته بشن، هم شیطون.
کیارش: هم شیطون . بله صحیح.
چشمه: اجازه نمیدم شیدا باهات ازدواج کنه.
شیدا: چشمه نمی‌دونم موضوع چیه. میشه تمومش کنی؟ از اول که اومدی یک حرفایی...
چشمه: شیدا، کشتی رو دست باد بسپار.
شیدا: که گم بشم؟
چشمه: که نجات پیدا کنی. خب آقای کیارش، برو ماهی دیگه‌ای تور کن، شیدا جواب رد بهت میده.
کیارش: که اینطور.
کیارش بلند می‌شود و کت خود را از روی صندلی بر می‌دارد و رو به شیدا می‌گوید
کیارش: خب شیدا چرا منو وارد این بازی کردی؟ گفتم بدم میاد از دور زدن.
شیدا: چشمه؟
چشمه: خب هردو بشینین قهوه مهمون من. می‌خوام یک چیزی بگم.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
هردو مردد نشستند
چشمه: وقتی بیام از چیزهای بد حرف بزنم، طرف مقابل راحت اعتراف می‌کنه. درکل اگر اهل چیزهای بدی که میگم باشه، با احساس راحتی اعتراف می‌کنه. اما اگر از اصول و اخلاق بگم، تظاهر می‌کنه اینا رو دوست داره و خودش رو لو نمیده.
شیدا: پس اینم یکی از روش‌های شناخت بود
چشمه: صدالبته
کیارش: همش بازی بود؟
چشمه: امتحان بود.
کیارش: که من قبول شدم؟
چشمه: صدالبته.
شیدا: خب این رو زودتر می‌گفتی. آقا دوتا کیک شکلاتی میاری؟
چشمه: آها اشتهای خانم باز شد.
شیدا: آره خیلی گرسنمه.
کیارش: خدا به خیر کنه از شما دخترا نمیشه سر در آورد.
***
آویشن از محل کار ، خارج می‌شود و به خانه می‌رود.
آویشن: سلام. من اومدم. کسی خونه نیست؟
سیمین: آها به موقع اومدی. بدو بیا اینجا.
آویشن: چی شده؟
سیمین: این مبل‌ها رو بردار بذار بیرون.
آویشن: خیر باشه.
سیمین: تو کارتو بکن.
آویشن درحالی‌که مبل جا به جا می‌کرد، پرسید:
آویشن: مبل‌ها رو می‌فروشی؟
سیمین: مبل جدید خریدیم.
آویشن: مبل خودمون خوب بودا.
سیمین: مبارک باشه‌ای، چیزی از دهنت در نیاد
آویشن: مبارکمون باشه.
سیمین: برو سر کوچه وایسا ببین مبل رو کی میارن.
آویشن: مامان جان هر وقت بیارن، زنگ در رو می‌زنن خب.
سیمین: دیدی یهو اشتباهی رفتن دم در یکی دیگه. برو حرف نباشه.
آویشن: اینم چشم.
آویشن از خانه بیرون رفت و منتظر ماند. که ناگهان ماشین لاوان را دید. لاوان شیشه ماشین را پایین کشید.
لاوان: سلام آویشن خانم. خوب هستین؟
آویشن: خو... خوبم. شما اینجا چی کار می‌کنین؟
لاوان: میشه کمی وقتتون رو بهم اختصاص بدین؟
آویشن: البته.
لاوان: پس سوار شین.
آویشن سریع سوار شد و ماشین از محله دور شد.
سیمین پشت در ظاهر شد و با دیدن مبل‌ها و راننده‌ای که سر می‌چرخاند در اطراف، روی صورتش ضربه‌ای زد و جلو رفت.
- ببخشید معطل شدین. این دختر من معلوم نیست کجا رفته گفتم دم در باشه.
- اشکال نداره خانم. مبل‌هارو بیارم داخل؟
- ممنون میشم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
ماشین کنار یک پارک، متوقف می‌شود.
لاوان: خانم آویشن شما نمی‌خواین خارج یک نمایشگاه نقاشی باز کنین؟
آویشن: دوست دارم به جاهای خیلی بالایی برسم. اما الان وقتش نیست. راستی می‌خواستم چیزایی که بهم دادین رو پس بدم. واقعاً نمی‌تونم قبولشون کنم.
لاوان: چیزی که داده شود، پس گرفته نمی‌شود.
آویشن: ممنونم ولی...
لاوان: من به اونا نیاز نداشتم. فقط چون شما با استعداد بودین، به خاطر همین بهتون دادم تا روزی به کارتون بیاد. پس می‌تونین قبول کنین.
آویشن: اما من ترجیح میدادم برنده بشم و جایزه بگیرم. اینجوری اونا سهم من نیستن. اگر واقعاً نقاش خوب و لایقی بودم، من برنده می‌شدم و جایزه به من می‌رسید، نه شما.
لاوان: دوست ندارم هدیه‌ای که میدم رو کسی پس بده.
آویشن: خیله خب. این بار رو قبول می‌کنم. راستی، چی کارم داشتین؟
لاوان: خواستم درباره شراکت حرف بزنم. که گفتین نمی‌خواین.
آویشن: نمایشگاه؟ آهان. بله فعلا نمی‌خوام.
لاوان: خب باشه. برگردیم پس.
آویشن: شما کی قراره برین؟ منظورم اینه چه ساعتی.
لاوان: میاین بدرقه؟ نصف شب میرم پس فکر نکنم بتونین بیاین.
آویشن: امیدوارم موفق بشین.
لاوان: ممنون.
ماشین حرکت می‌کند
آویشن: ولی سخت نیست؟ تنهایی برین اونجا و هیچکس رو نداشته باشین. خودتون تنهایی باید شروع کنین.
لاوان: فرقی نداره. داره؟
آویشن: متوجه نمیشم.
لاوان: اینجا هم تنهام. اینجا ظاهراً دورم پر شده از دوست و رفیق. اما هیچکدوم قرار نیست توی برپا کردن نمایشگاه کمکم کنن، حمایت کنن، پولی بدن. هیچکدوم! حتی شاید به خاطر حسودی، افتتاحیه هم نیان. الکی دورم پره. در اصل تنهام. اونجا الکی دورم پر نیست، واقعاً تنهایی دیده میشه. فرقی دارن؟
آویشن: نه. اما خب بازم این الکی پر شدن‌ها کمی امیده. اطراف رو می‌بینی میگی خب آدمایی هستن دورم. اونجا یعنی غربت واقعی. حس کردن اینکه غریبی، با اینکه واقعاً غریبی، فرق داره.
لاوان: این الکی پر شدن‌ها، گولت می‌زنن فقط. هیچ سودی ندارن. من امیدی که بهم سود نمیده دوست ندارم. حس غریبی با غریب بودن واقعی، چه فرقی داره؟ هردو غربتن. این ور چون حس می‌کنی غریبی اما بعضیا هستن، شاید وقتی به مشکل خوردی به رفقای الکیت امید ببندی و منتظر بمونی بیان به دادت برسن. تا اونا برسن، میمیری. اما این ور چون می‌دونی واقعاً غریبی، به کسی امید نمی‌بندی و خودت پا میشی کاری می‌کنی.
آویشن: واقعاً فکر می‌کنین هیچ رفیقی ندارین؟ از بین این همه آدم شاید یکی رفیق باشه خب.
لاوان: به نظرم بهترین رفیق خودمم. امید بستن به بقیه، اشتباهه.
آویشن: انقدر نسبت به آدما بدبین هستین؟ شما که هنرمندین نباید انقدر تاریک ببینین.
لاوان: چون هنرمندم بیشتر از همه زخم‌ها رو دیدم. شکسته شدن شاخه درخت زیر پا رو، شاید کسی نفهمه. اما من چون فهمیدم و راحت رد نشدم، همراه با اون شاخه شکستم. دلیل سیاهی نگاهم، همینه.
آویشن: آبجیمم مثل شما بدبینه. اما من میگم خوبی هنوز نمرده. هنوز آدمایی هستن که تا ببینن به مشکل خوردین، می‌دوئن میان کمک. شما خودت اگر ببینی کسی مشکل داره کمک نمی‌کنی؟
لاوان: می‌کنم.
آویشن: شما هم عضوی از تمام این آدمایی. پس بعضیا هنوزم خوبن اگر نه، شماهم باید بد بودی.
لاوان: اینکه نمی‌تونی تشخیص بدی، کار رو سخت می‌کنه. اما اگر آدمی خوب باشه، به غریبه هم کمک می‌کنه نیازی به دوست بودن نیست. پس حتی اون ور این مرز، شاید آدمای خوبی باشن . درسته؟
آویشن: درسته.
لاوان: رسیدیم.
آویشن: من دیگه میرم. خوشحال شدم از هم صحبتی.
لاوان: شما یک چیز متفاوتی نسبت به همه دارین.
آویشن: چی؟
لاوان: دنیا رو آرمانی می‌بینین، دنبال روشنایی هستین و تاریکی رو باور نمی‌کنین. یک روح روشن.
آویشن: و این بده؟
لاوان: فکر کنم عالیه.
آویشن: ممنون. خداحافظ
لاوان: شما چی؟
آویشن از ماشین پایین آمد اما در را باز نگه داشت.
لاوان: نظری درباره من ندارین؟
آویشن: خب شما خیلی پسر باهوشی هستین. از آدمایی که اهل فکرن و دنبال چیزای با ارزش زندگین و به فکر لهو و لعب نیستن، خوشم میاد. اینا ارزش زندگی رو می‌دونن، قدر عمرشون رو می‌دونن و کارای بیهوده نمی‌کنن. همیشه هم یک راه حلی زیر آستینشون دارن. مطمئنم موفق میشین.
آویشن وارد خانه می‌شود و ماشین لاوان با کمی تعلل، حرکت می‌کند
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
اعضای خانواده همه دور سفره جمع شدند (چشمه، آویشن، سیمین، شاهد)

سیمین: دخترم چطور شده؟ مبل به خونه میاد؟ این آویشن که هیچی نمیگه از وقتیم اومده رفته تو خودش.
شاهد: خانم چندبار بگیم؟ عالیه مبل‌ها. تازه من یک تصمیم جدی‌ هم گرفتم.
چشمه: اتفاقاً رنگ مبل با فرش هم ست شده.
سیمین: چه تصمیمی؟
شاهد: می‌خوام خونه رو بفروشم بریم یک جای دیگه.
آویشن: چی؟ چرا؟
شاهد: هرچی از این آدما و محله دورتر بشیم، بهتره. محله کوچیکه، آدما تو همه چیزمون دخالت می‌کنن، مو به موی زندگیت رو بهتر از خودت می‌دونن. سرشون تا ته تو زندگی ماست. بریم یک جای بزرگ‌تر، یک آپارتمان وسط شهر.
آویشن: اتفاق جدیدی افتاده مگه؟
شاهد: درکل میگم. با همه چیز کار دارن! خوبه آدم زندگی خودش رو بکنه. وقتی جایی که کوچیکه، همه همدیگه رو می‌شناسن، خبرا زودتر پخش میشه، صمیمیت زیاده.
سیمین: مگه صمیمیت بده؟
شاهد: بده خانم، زیادیش بده! حتی بین من و تو هم نباید زیاد صمیمیت باشه. مرزها، حرمت‌ها، همه باید حفظ شن. هر آدمی یک حریمی داره که چقدرم با بقیه صمیمی باشه، نباید اونا به این حریم، وارد بشن. به قولی خط قرمز. زیادی جلو اومدن و دخالت کردن‌ها، واقعاً آزار دهنده میشه.
چشمه: حالا بگو ببینم کی چی گفته؟
شاهد: داشتم میومدم خونه همسایه بغلی میگه این خواستگارم رد کردین؟ بابا بدین بره وگرنه می‌مونه رو دستتون‌ها! بعدم یک نگاه به حیاط انداخته گفته مبل قبلی بهتر از این بود.
سیمین: دیگه اینا دارن شورش رو در میارن.
شاهد: بریم جایی که، بزرگ باشه، همسایه همسایه رو نشناسه! خیلیا میگن این بده، باید صمیمیت باشه، گرمی باشه، ولی نه! همون سردی بهتره. هرکس سرش تو کار خودش هست و زندگی خودش رو می‌کنه، تو لونه کسیم نمیره. اونجا فرهنگ بالاتره. فرهنگ که بالا شد، کسی با کسی، کاری نداره.
چشمه: بالا شهریا کار و زندگی دارن، مشغله دارن، زن‌ها هم شاغل، مردا هم شاغل، دیگه بیکار نیستن به فکر این باشن همسایه دخترش رو شوهر داد یا نداد.
سیمین: البته تو همین پایین شهرم هستن آدمای با معرفت و خوب. تازه کی گفته اینا بیکارن؟ کسی که پول نداره بیشتر از اون بالا بالاها کار می‌کنه.
چشمه: مادرم بحث اصلاً بالاشهر و پاییین شهر نیست. بحث اصلی محله بزرگ و محله کوچیکه. هرچی آدم زیاد، محله بزرگ‌تر، دوری بیشتر.
شاهد: یک خونه پسند کردم، همون رو می‌خریم. ظهر اگر خواستین بیاین بریم خونه رو ببینیم. اینجا رو هم گذاشتم فروش. آویشن جان، دخترم چیزی شده؟
آویشن: نه! داشتم به یک چیزی فکر می‌کردم. بابا من بخوام برم خارج نمایشگاه نقاشی بزنم، می‌ذاری؟
سیمین: خارج؟ همینمون مونده بود
شاهد: آره. دخترم، هرجا که فکر کنی به رشدت لازمه، علف‌های هرز رو بکن و برو جلو. برو رشد کن! موانع که توی مسیر زیاده، تو اگر ارادت قوی باشه، یک روز تو لاکچری‌ترین جا، می‌شینی و و میگی تهش موفق شدم.
سیمین: حالا ما شدیم علف هرز؟
شاهد؟ مگه شما مانع پیشرفتش میشی؟
سیمین: نه! هر مادری آرزوشه بچش موفق بشه. فقط من نگرانم، دختر حساسه، باید خانواده دور و برش باشه، هواش رو داشته باشه. تنهایی که نمیشه ولش کرد.
شاهد: اینجوری بچه رو لوس بار میاری. فردا پس فردا، من نبودم، تو نبودی... رفتیم زیر یک خاک سرد، کی میاد بال و پرش رو بگیره؟ شوهر؟ زن نباید متکی به کسی باشه. باید از بچگی بهش یاد بدی چطور بال و پر خودش باشه، چطور پرواز کنه، چطور بره جلو! شیرزن بودن رو باید بهش یاد بدی. که اگر جایی تنها بود، آواره نمونه!
چشمه: از لحاظ روانشناسی، نود درصد دخترایی که آسیب دیدن از جنس مخالف، یا دچار مشکلات بزرگی شدن و نتونستن از خودشون دفاع کنن، ضعیف نبودن، ضعیف بار اومدن. هیچ‌کس اولش ضعیف نیست. خانواده بهش حق انتخاب و تصمیم‌ گیری نداده، حق نظر دادن نداده. اعتماد به نفس بچه رو خورد کرده، و بهش گفته، تو حرف نزن! تو نمی‌فهمی! وقتی این بچه بزرگ بشه و وارد جامعه میشه، چطور حرف بزنه؟ چطور از خودش دفاع کنه؟ دخترا ضعیف نیستن، دخترا رو ضعیف بار میارن.
سیمین: خب اخه تنها بره خارج؟ من دلم هزار راه میره.
آویشن: تنها که نه! با چندتا از دوستام می‌خوایم نمایشگاه بزنیم و باهمیم. مدام هم باهاتون تماس می‌گیرم.
شاهد: انشاالله خیر باشه. شغلت رو چی کار می‌کنی؟
آویشن: اونم اجازش رو می‌گیرم. مرد خوبیه.
چشمه: حالا که همتون یک چیزی گفتین، منم باید بگم. قرار بود یک هفته بعد کنفرانس بدم، استاد بهم گفت کنفرانس رو می‌ندازه واسه یک ماه دیگه. توی این یک ماه، باید برم اصفهان فکر کنم، نمی‌دونم دقیق کدوم شهر. میرم اونجا و تحقیق جمع می‌کنم.
سیمین: شهر خودمون نمیشه؟
چشمه: نه! درباره تعداد افراد یک شهر خاص که مشکلات ذهنی دارن باید تحقیق کنم.
شاهد: کی میری؟
چشمه: یا فردا، یا پس فردا.
سیمین: یک ماه می‌مونی؟
چشمه: آره. شایدم کارم زودتر تموم شد و اومدم.
شاهد: باشه دخترا. خدا یارتون باشه
***
لاوین توی اتاق لباس‌ش رو جمع می‌کنه که مادرش با وحشت میاد توی اتاق.
شهرزاد: لاوین، اینی که خالت میگه درسته؟
لاوین: آینده‌‌ای که خاله می‌بینه همیشه درست نیست
شهرزاد: دیوونه شدی؟ می‌خوای بری زیر ماشین بمیری که چی بشه؟ اگر آینده‌ای که می‌بینه درست نیست، پس اون عشقی که گفته هم درست نیست.
لاوین: اگر یک درصد هم درست باشه من بدبخت میشم
شهرزاد: اگر یک درصد بری زیر ماشین و بری توی کما، من چی میشم؟
لاوین: مامان جان بیخیال. میرم یک مسابقه فوتبال و میام
لاوان: پسر تو عقلت رو از دست دادی؟
لاوین: خواهش می‌کنم بیخیال من بشین.
شهرزاد: اینطور نمیشه. ول کن اون لباس‌هارو بیا پایین. باید حرف بزنیم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
همه در پذیرایی نشسته‌اند

شهرزاد: یک موضوع قطعیه، اونم اینکه تو هیچ‌جا نمیری. این مسخره بازی‌های بچگونه رو هم تموم می‌کنی
لاوین: خیلی قطعیه مگه نه؟ چون زورتون بیشتر از منه؟ و یا چون پدر و مادرین و بزرگ‌ترین! نه نه... شایدم به خاطر این باشه که همیشه شما به جای من تصمیم گرفتین. این قانون خونمونه. ما عقل نداریم و پدر و مادر بهتر می‌دونن!
شهرزاد: بس کن چرت و پرت گفتن رو
لاوین: اینا فقط عقایدمه. عقاید من همیشه چرتن، و حرف‌های شما همیشه درست. اما می‌دونی چیه، وقتی از دور نگاه کنم، من کار شما رو درست نمی‌دونم و شما کار من رو! بیا یک بار هم که شده به همدیگه حق بدیم و حرف حرف خودمون نباشه.
شهرزاد: لاوین، بس کن! تو نمی‌فهمی و می‌خوای با آیندت بازی کنی اما من می‌فهمم و اجازه نمیدم.
لاوین: ولی یک چیزی رو ، هنوز نمی‌دونین. من خیلی وقته به سن قانونی رسیدم و حالا حق انتخاب دست خودمه. می‌خوام آیندم رو مچاله کنم، پاره کنم، یا قاب کنم بذارم بالا سر تختم.
لاوین از روی مبل بلند می‌شود که پدرش می‌گوید.
کاظم: عقلت به سن قانونی رسیده؟
لاوین: از نظر شما پیرم بشم بازم بچه ابلهم.
کاظم: نه پسرم. فقط پرسیدم. بشین از خودت بپرس و بررسی کن. مزایا و معایب کاری که می‌خوای بکنی رو بدون دخالت هیچ‌گونه احساسی بررسی کن. نه خشم داشته باش، نه غم، نه نفرت، نه هیجان. بشین به عنوان یک آدم عادی بالغ دو دوتا ، چهارتا کن، ببین با خودت چند چندی. و بعد انتخاب کن. ما حق هیچ‌گونه دخالتی نداریم فقط باید راهنما باشیم.
شهرزاد: چی داری میگی؟ اگر بره کما از همه اول تو می‌شینی گریه می‌کنی نه من.
کاظم: عزیزم همیشه به بچه‌هات اعتماد داشته باش تا استوار و درست برن جلو. اگر اعتماد نداشته باشی، اونا هم کج میرن. مثل اینه سرت رو خم کنی و کج به دنیا نگاه کنی!
شهرزاد: تو با این بچه‌ها زیاد نبودی، من بودم و می‌شناسمشون.
کاظم: اتفاقاً تو نمی‌شناسی. تو یک مادری و با احساساتت جلو میری و نمی‌تونی واقعیت بچه‌هات رو ببینی.
شهرزاد: اعع؟ خوبه پس عواقب همه چیز هم با تو باشه.
شهرزاد جمع را ترک می‌کند
کاظم: لاوان تو کی پرواز داری؟
لاوان: فردا شب.
کاظم: لاوین پسرم نمی‌شینی چای بخوری؟
لاوین آرام می‌نشیند
لاوین: بابا من خیلی بهش فکر کردم اینطوری نیست که یهو تصمیم بگیرم. تمام عواقب رو از خاله پرسیدم. باید برم تا یک زندگی خوب داشته باشم. با برنده شدن توی مسابقه، هم به مسابقه کشوری راه پیدا می‌کنم، هم پول خوبی می‌گیرم. از طرفی از دست این عشقی که قراره بدبختم کنه خلاص میشم.
کاظم: عشق خیلی ترسناکه مگه نه؟
لاوین: آره. همینطوره!
کاظم: یکی از دوستام با مار توی خونه زندگی می‌کرد. تعجب کردم و ازش پرسیدم، اخه مار؟ نمی‌ترسی بلایی سرت بیاره؟ اصلاً خیلی خطرناک نیست؟ گفت برای تویی که شناختی از مار من نداری و از دور نگاه می‌کنی، ترسناکه ولی واسه من، خیلی جذابه. این رو نگفتم که نظرت عوض بشه، فقط خواستم واقعیت رو بدونی. بازم انتخاب با خودته. موفق باشی
کاظم بلند می‌شود و به اتاقش می‌رود.
لاوان: به نظرم این کار رو نکن.
لاوین: داداش تو دیگه شروع نکن.
لاوان: اوکی اوکی! یک نظر کوچیک بود. نمایشگاه من که میای؟
لاوین: تو هنوز نمایشگاه بزن، صددرصد میام.
لاوان: شک داری ؟
لاوین: تو چی؟
لاوان: تو زدن نمایشگاه!
لاوین: نه.
لاوان: خوبه وگرنه لیوان توی دستم ممکن بود بیاد سمتت! خیلی هم اتفاقی
لاوین: اوه اوه پس من پاشم برم.
لاوان: فقط اینکه... با مامان خوب حرف نزدی... گفتم که بعد بری از دلش در بیاری
لاوین: آره کمی عصبانی شدم. اون همیشه به جای من تصمیم می‌گیره فکر می‌کنه این به نفع منه اما همیشه عکس این ماجرا بوده.
***
خانواده چشمه وارد خانه جدید می‌شوند تا آن را بررسی کنند. یک آپارتمان پنج طبقه وسط شهر با پنجره‌های بزرگ و پذیرای نسبتا بزرگ و دو اتاق.
سیمین: خوبه! خونه ساده و خوبیه.
آویشن: واو! عجب تراس بزرگی.
سیمین: ولی حیاطش خیلی کوچیکه
چشمه: مامان الان دیگه حیاط مهم نیست. دوران قبل نیست بری توی حیاط ظرف بشوری و لباس بشوری.
سیمین: چی بگم والا. شما راضی باشین منم راضیم
شاهد: پس مبارکمون باشه. فقط خدا کنه خونمون رو زود بخرن.
سیمین: خونه به اون خوبی! حیاط داره دو برابر اینجا. راحت می‌تونن عروسی و جشن بندازن تو حیاط
چشمه: الان تو تالار عروسی می‌‌گیرن. مامان چرا حس می‌کنم تو دوران قبل موندی؟
سیمین: میشه هرچی میگم الان الان نیاری وسط حرفم؟
چشمه: بله چشم
شاهد: خب اگر همه جاش رو دیدین، بیاین بریم دیگه
آویشن: عجب حمومی هم داره. من توی این وان جا میشم؟
چشمه: هنوز بذار بخریم .
همه از خانه خارج می‌شوند.
شاهد: ببین چقدرم شلوغه. تا چشم کار می‌کنه آپارتمان.
سیمین: نمایه‌های خوبیم دارن.
شاهد: حالا می‌تونی موهای سفید دخترت رو ببافی بازم کسی چیزی نگه.
آویشن: بابا فهمیده کسی نمیاد خواستگاری ما.
شاهد: نه! من فهمیدم هرکی بیاد یک «نه» می‌شنوه میره
چشمه: خب بابا همشون یک ایرادی داشتن دیگه
شاهد: میشه آدم بی ایراد نشونم بدی؟
آویشن: چشمه! یعنی کسی عین خودش بیاد خواستگاریش بله میگه
چشمه: اینطور نیست.
شاهد: باید تا زیر پل پیاده بریم تا برسیم به ماشین.
همان‌طور که قدم می‌زدند، چشمه گفت:
چشمه: زندگی با کسی که عین خودت باشه خیلی بده. یک زندگی کسل‌کننده و بدون هیجان . نه حرفی واسه گفتن هست، نه کاری واسه کردن. مثل مجسمه تو خونه می‌شینم و به در و دیوار نگاه می‌کنیم
آویشن: اینم یک نوع کاره.
شاهد: پس تو چجور آدمی می‌خوای؟
چشمه: آدمی که شبیهم باشه، نه عین من. عقایدش بهم نزدیک باشه و حتی بهتر از من. عقاید غلطم رو درست کنه، اشتباهاتم رو بپوشونه و باهم حلش کنیم. چیزهایی بهم یاد بده. گاهی نظرات متفاوت از من بیان کنه و با این بحث‌ها، به تکامل برسیم. اما همیشه بهم نگه نه! گاهی باهم هم عقیده باشیم. در اصل تو چیزهای مهم اگر هم عقیده نباشیم و هرکس ساز خودش رو بزنه نمی‌تونیم باهم کنار بیایم.
شاهد: آهان! پس شبیه به تو، نه عین تو و در عین حال، معلوماتش بیشتر از تو باشه و ندانسته‌هات رو به دانسته تبدیل کنه. کمی تعریفش سخته ولی می‌فهمم چی میگی.
سیمین: مثل من و بابات.
شاهد: من ندانسته‌های مادرت رو پر کردم
سیمین: تا جایی که می‌دونم تو هیچی نمی‌دونستی من بهت یاد دادم.
آویشن: عجب هوای خوبی! نرسیدیم پس؟
شاهد: من هیچی نمی‌دونستم؟ پس چرا سریع گفتی بله؟ یک ثانیه هم به خواستگاریم فکر نکردی
چشمه: اوه اوه!
آویشن: هیچی دیگه تموم شد
سیمین: من؟ دلم برات سوخت!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
دانشگاه روانشناسی(استاد صابری... استاد کتاب آسیب‌شناسی اجتماعی)
صابری: خب بچه‌ها چه کسایی قرار بود کنفرانس بدن؟
چشمه: من استاد!
صابری: بسیار خب. البته این مسئولیت سنگینه. چون شما قرار نیست این‌بار مطالب رو بخونی، بیای توضیح بدی. باید بری ببینی، از نزدیک آشنا بشی و تجربه کنی و تمام خطوط کتاب رو در اصل لمس کنی.
چشمه: تجربه خوبیه.
صابری: بستگی داره به هرحال مهم روحیه شماست. یک نکته جدی که همه روان‌شناس‌ها و افرادی که با بیماران ملاقات می‌کنن باید حتماً رعایت کنن، اینه که، اول دکتر خودشون باشن. روحیه قوی داشته باشین تا درد و ناراحتی کسی رو جذب نکنین، بلکه اون رو برطرف کنین و غم کسی روی رفتار و زندگی شما، تاثیر نذاره
صابری کمی مکث می‌کند. سپس می‌گوید
صابری: از همکاران من بعضیا بودن خودشون بعد یک مدت با دیدن این هجم از بیمار، افسرده شده بودن. می‌گفتن هر روز با آدمای غمگین سر و کله بزنی ناراحت میشی. اما نه این درست نیست. ما باید روحیه بسیار بسیار محکم و قوی داشته باشیم و همه غم‌ها رو حل کنیم. منم بیام غمگین بشم، بیمار به کی امید ببنده؟ باید جوری باشم که بهم اعتماد کنه
آرش: خب استاد الان منظورتون اینه که ما روحیمون ضعیفه؟
صابری: نه منظورم اینه، اگر ضعیفه، قویش بکنین. الان شما خانم چشمه، قراره برین بین بیماران و تحقیق کنین. قراره با انواع بیماران که بیماری‌های روانی متعددی دارن آشنا بشین، درسته؟
چشمه: بله. قراره با چند نوع افراد که بیماری متفاوتی دارن حرف بزنم و درباره اون بیماری‌ها کنفرانس بدم. در اصل نوع بیماری رو قراره به جای خوندن، ببینم و لمس کنم.
صابری: و این با خوندن خیلی فرق داره
کیوان: استاد، در اصل من کلاً دل سنگی دارم و روحیم محکمه. نسبت به هیچی حس خاصی ندارم.
صابری: اینم بده! باعث میشه نسبت به شرایط بیمار بی اهمیت باشی و اونطور که باید، تلاش نکنی. باید برات مهم باشه، ولی ناراحت نشی.
چشمه: خیلی متناقص نیست؟
صابری: نه . بهش میگن کنترل احساسات. مثل اینه سریع برونی، ولی کنترل‌شده برونی و جایی نزنی. به وقتش ترمز کنی، به وقتش خوب فرمون رو بچرخونی و تا ته دره نری.
میلاد: این کار حرفه‌ای هاست.
صابری: خب حرفه‌ای شو . مردم دنبال دکتر فوق‌العاده عالی هستن که جواب قطعی بگیرن، نه یک دکتر ساده!
چشمه: گاهی برای من این سوال پیش میاد که... اصلاً بیماری از کجا شروع شد؟ چطور اومد به زمین؟ یعنی انسان‌های اولیه هم اینجوری مشکلات داشتن؟
صابری: یک حقیقت تلخی هست که، هرچی بشر جلوتر بره و همه چی پیشرفت کنه، بیماری هم بیشتر میشه. چون آدما از اون زندگی طبیعی دور می‌افتن ... از اصل و وجودیت دور میفتن. فکر می‌کنی بیماری چطور به وجود میاد؟ کی می‌تونه حدس بزنه؟
آرش: زندگی ناسالم؟
صابری: تعریف از ناسالم؟
زهرا: دور شدن از استاندارد
صابری: و تعریف از استاندارد؟
کیوان: یعنی قوانین صحیح که در چارچوب اونا موفق میشیم.
صابری: یک جمله درست که بهش اشاره کنه، نگفتین. اما اینا هم میشه گفت درستن.
چشمه: میشه خودتون بگین؟
صابری: بله. درخت، جنگل، طبیعت، خاک و گیاه، اینا مادران ما هستند. وجود و اصل و ریشه ما. درون ما چاکراهایی هست که با این انرژی طبیعی، باز می‌مونه و قدرت می‌گیره. می‌بینی بچه چقدر الکی می‌خنده؟ پر انرژی به بالا و پایین می‌پره! اون استاندارد ماست. می‌بینی بچه چقدر رک ... چقدر صاف و دلرحم و مهربونه؟ بدون کینه! اون اصل ما هست. وقتی تمام انرژی‌ها و چاکراها باز بشن، خیلی پرانرژی و شاد خواهیم بود.
آرش: چطور ازش فاصله می‌گیریم؟
صابری: عوامل محدود کننده. مردم و قوانینشون... ترس از حرف بقیه... در اصل رفتار بقیه مردم و ورود به جامعه و فهمیدن اونا، باعث میشه چاکرا بسته بشه. بچه وقتی یکی سرش داد می‌زنه، نمی‌دونه این داد زدن کار بدیه یا خوبه! پس ناراحت هم نمیشه. بزرگ‌تر بشه دلیل رفتار و حرف و کارها رو می‌فهمه و دلخور میشه و میگه نباید خود واقعیم باشم.
چشمه: پس دو دلیل داره. دوری از خود واقعی، و دوری از طبیعت و ورود به زندگی مصنوئی.
صابری: به صورت کلی همینی که شما گفتی. بیماری رو خود بشر می‌سازه. خودمون به خودمون ظلم می‌کنیم و دیگه برای خلاص شدن ازش، به بقیه متوصل میشیم.
میلاد: استاد وقت کلاس گذشت
صابری: پس شمارو به خدای بزرگ می‌سپارم.
همه از کلاس بیرون رفتند و قبل خروج چشمه، استاد گفت
- اگر به زمان زیادی نیاز داشتی واسه تحقیق، بگو وقت کنفرانس رو عقب بندازم.
- باشه چشم. ممنون
***
محل کار آویشن
آویشن: خب با توضیحاتی که دادم همین الان اولین فکری که تو ذهنتون هست رو با نقاشی بکشین. دقت کنین این خیلی مهمه که مردم بفهمن معنی نقاشی چیه. وگرنه ارزشش میره.
ساینا: بله حتماً. فقط اگر فکرمون مبهم بود چی؟ فکری که خودمون نمی‌فهمیمش.
آویشن: حسش رو به نقاشی منتقل کن. ببخشید من باید برم بیرون یک تماسی بگیرم. الان میام
آویشن از کلاس بیرون می‌رود و درحالی‌که در راهرو راه می‌رود، به لاوان زنگ می‌زند
آویشن: الو سلام آقای لاوان. خوبین؟
لاوان: سلام. آویشن خانم؟ ممنون شما خوبین؟ کاری داشتین؟
آویشن: در رابطه با سفر به خارج خواستم چیزی بگم.
لاوان: خب؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
آویشن: من کمی درباره پیشنهاد شما فکر کردم و تصور می‌کنم فرصت خیلی خوبی باشه واسه پیشرفت. شاید منم بتونم بیام.
لاوان: یعنی با من میاین؟
آویشن: الان که زمانش رو ندارم. اما بعداً که شما رفتین می‌تونم بهتون ملحق بشم
لاوان: این خیلی خوبه. ممنون که نظرتون رو تغییر دادین. پس من منتظرتون می‌مونم.
***
میلاد در سالن نمایش، چشمه را می‌بیند و پیش او می‌رود.
- سلام خانم چشمه، حالتون چطوره؟
- بد نیستم
- درباره این کنفرانس و قضایا جدی هستین؟ می‌دونین که اجباری نیست
- بله جدیم. چطور مگه؟
- نگرانتونم. خیلی خطرنکه می‌دونین چی میگم؟
- نه نمی‌دونم. اولاً چرا شما باید نگران من باشین؟ دوماً ما روانپزشکیم، اصلاً کارمون همینه. مگه نه؟ نکنه درس می‌خونم مدرک رو بذارم طاقچه برم شوهرداری؟
- اینم فکر بدی نیست. شوهر کردن خیلی خوبه.
- به نظرم کم حرف زدنم خیلی خوبه آقا میلاد. کم حرف بزن تا بیشتر زنده بمونی.
- تو چرا واقعاً انقدر دختر خشنی هستی؟ همش جبهه می‌گیری. یکم بیا پایین خب.
- تو!
- با جمع بستن آدما راحت نیستم.
- راستش راحتی یا ناراحتی شما برای من مهم نیست اصلاً. اصولاً باید بهتون بگم تو کارای من حق دخالت ندارین. اما منطقی‌تر جواب میدم
- خب؟
- آقا میلاد اونا زامبی نیستن، انسان هستن و نیاز به کمک ما دارن. باید بهشون آرامش فکری و روحی بدیم. باید جوری باهاشون رفتار کنیم که احساس بکنن هیچ ترسی ازشون نداریم و اونارو یک دوست می‌دونیم! شما چرا اصلاً اومدی به این رشته؟ لبخند روی لب‌های شما اصلاً مهم نیست! صداقت کلامتون، نگاهتون، کارهاتون، اینا هست که باعث میشه حسم به شما شفاف بشه
- یعنی چی؟ متوجه نمیشم
- خب شما الکی لبخند بزنی ولی ازم فرار بکنین، ولی دستاتون کنار من بلرزه، ولی با ترحم نگاهم بکنین، اینا باعث میشه حس بدی نسبت به خودم پیدا کنم و بگم من هیوولام و درمان نمیشم.
- ببین چشمه اصلاً داری بیراهه میگی. من مقصودم این بود تو دختری... ممکنه یک اتفاقی بیفته هنوز تجربه نداری
- من دخترم؟ لابد اینم رشته مخصوص پسرا هست؟
- چرا همیشه حرفام رو اشتباه می‌فهمی؟
- شاید چون بلد نیستی چطور حرف بزنی! روز خوش.
چشمه میلاد را ترک می‌کند و میلاد کلافه پیش آرش که در بیرون دانشگاه بود، می‌رود.
- داداش چرا به هرچی دست می‌زنم خرابش می‌کنم؟
- باز چی شده میلاد؟
- خواستم به چشمه نشون بدم برام مهمه و دوستش دارم زدم همه چیز رو خراب کردم.
- می‌دونی چشمه از جنس دخترای نکته‌یاب و تیزبینی هست. پس وقتی باهاش حرف می‌زنی باید خیلی محتاط و دقیق باشی.
- نکته‌یاب؟ از همه حرفام علیه خودم استفاده کرد
- پس حرفات رو سنجیده بزن داداش. تو هم عادت داری همش دهنت رو بی فکر باز بکنی.
- به نظرت کینه‌ای هست؟
- چه بدونم؟ ولی خشنه این مشخصه.
- این رو منم می‌دونم.
***
چشمه در ماشین نشسته و با آویشن تماس می‌گیرد.
- الو سلام آویشن، خوبی آبجی؟
- سلام عزیزم. خوبم تازه کلاس تموم شد. تو کجایی ؟ خیر باشه به من زنگ زدی؟
- می‌خوام درباره موضوع مهمی باهات حرف بزنم. میام دنبالت.
- باشه. منتظرم
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
395

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین