. . .

سرگرمی سوتی آباد

تالار مطالب جالب و دانستنی

Nstrn_jz

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
27
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
334
نوشته‌ها
979
پسندها
2,517
امتیازها
333
سن
20
محل سکونت
بلندای پرتگاه آرزوهای محال...^^

  • #1
سلوووووم برشوما کاربران رمانیک
تو این تاپیک سوتی های خودتون رو تعریف کنید هم یاد خاطرات میشه هم دل ما شاد میشه ?:roflym:

باتشکر ? :rose:
 

Nstrn_jz

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
27
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
334
نوشته‌ها
979
پسندها
2,517
امتیازها
333
سن
20
محل سکونت
بلندای پرتگاه آرزوهای محال...^^

  • #2
امده ام خاطره ای بسی زیبا بگم از تجربیاتم بهره ببرید:/

چند وقت پیش با داییم رفته بودم دریاچه مصنوعی پیاده روی کنیم یوهو داییم گفت عه اقای فلانی! یه مرده متوجه ما شد با یه پسره اومد نزدیک ما بعد سلام احوال پرسی داییم رو کرد طرف من گفت همکارم هستن این اقا پسر گلم باربد پسرشونه قبلا باهاش دوست بودی باهم بازی میکردین:/

منو میگی حالا هیچی یادم نمیومد ولی خواستم از رو نرم سر تکون دادم گفتم بله بله یادمه :/

بعد اشنایی داییم با دوستش جلو میرفتن من پشت سرشون با فاصله میرفتم این پسرم با من میومد :/

چشمتون اون شب افتضاح رو نبینه :/

از اون جایی که اخلاقم جوری تنظیم شده همه اسامی رو مخفف میکنم یوهو با صدا بلند اومدم سوال بپرسم باربد چند سالته از دهنم پرید گفتم باربی چند سالته:|

بدبخت رنگ به رنگ شد نمیدونست از خنده کدوم طرفو نگاه کنه سرش بالا بود که من نبینم داره میخنده خجالت بکشم پاش گیر کرد به سنگ با مخ افتاد تو دریاچه://

منم دیگه خودتون حدس بزنین نمیدونستم تو کدوم عمود محو بشم هعییییی روزوگار :///////
 

Nstrn_jz

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
27
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
334
نوشته‌ها
979
پسندها
2,517
امتیازها
333
سن
20
محل سکونت
بلندای پرتگاه آرزوهای محال...^^

  • #3
چند وقت پیش رفته بودیم خونه عموم مهمونی پسرعمو تازه از خواب بیدار شده بود

سرپا بود عموم بهش گفت پسرم الان که سرپایی تو آشپزخونم هستی برا زنعموت یه لیوان آب بیار (منظورش این بود لیوان بیار برا زنعموت چایی بریز:/ )

اینم هنوز ویندوزش پایین بود گفت لیوانه چی؟

خونه یوهو ساکت شد نفهمیدم چی چی شد من از دهنم پرید گفتم لیوان ماست خوری ?

خونه به فنا رفت از خنده همه تشنج من افق:|||||
 

Nstrn_jz

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
27
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
334
نوشته‌ها
979
پسندها
2,517
امتیازها
333
سن
20
محل سکونت
بلندای پرتگاه آرزوهای محال...^^

  • #4
ما رفته بودیم مراسم عزاداری مسجد

زنا بالا بودن مردا طبقه پایین بعد صدا یکی میومد داشت مداحی میکرد خداییش خیلی صداش گوش خراش بود:/

پیش دوستام گفتم اینی که داره میخونه صداش چرا شبیه بوقلمونه هرهر میخندیدن ولی یکیشون ی چی گفت چون صدا بلندگوها زیاد بود نفهمیدم چی بلغور کرد.

هیچی اقا مراسم تموم شد مردا زنا رفته بودن بیرون همون پسره نرفته بود با دو سه تا پسر دیگه حرف میزد من و دوستامم تازه بلند شده بودیم بریم بیرون

دیدم هیچ کس نیس از اون بالا آویزون شدم گفتم حاج برادر دفعه بعد بوقلمونی نخون ما گوش لازمیم:/

هنوز بقیه حرفم نزده بودم یکی از پشت محکم کوبوند پس کلم:/

برگشتم دوتا فوش قشنگ به باعث بانیش بدم دیدم رفیق خودمه:/ گفتم چرا میزنی بوزینه؟

گفت اونی که بهش میگی بوقلمون دامادمونه مگه اون موقع بهت نگفتم نافهم؟ ?

بعد یادم اومد راس میگه قبلش همون موقع که صداها زیاد بود ی چی بلغور کرد نفهمیدم دیگم نپرسیده بودم :/
من میگی :////

همون جوری آویزون مونده بودم پسره با دوستاش داشتن نگامون میکردن میخندیدن

تا خونمون دویدیم من با این پسره رو به رو نشم شرفم رفته بودم کف جورابم :rose:?
 

Nstrn_jz

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
27
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
334
نوشته‌ها
979
پسندها
2,517
امتیازها
333
سن
20
محل سکونت
بلندای پرتگاه آرزوهای محال...^^

  • #5
من دوتا دخترعمو دارم دوسال از خودم کوچیکترن ولی پایه همه خرابکاریا و شیطنتامونن... زهرا و کوثر :/

یه شب خونه عمم مهمونی بود فامیلای شوهرعمم فامیلای عمم که ما بودیم...همه بودن:/

من و زهرا رفتیم اشپزخونه چایی بریزیم بیاریم زهرا چایی ریخت نگاه کردم گفتم یه قندون کم میاد

گفت برو کوثر و صدا کن از تو اتاق بیاره

منم نامردی نکردم رفتم در آشپزخونه وایسادم هوار کشیدم کوثر و مخفف صدا زدم یعنی خونه غرق سکوت شد ?

بعد که همه ساکت شدن تازه فهمیدم چی گفتم :/ هیچی دیگه تا همه مهمونا برن تو آشپزخونه نشسته بودم شرف برام نمانده بود://
 

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
327
پسندها
1,023
امتیازها
328

  • #6
برادرم درس طلبگی می‌خوند. یکی از دوستاشو آورد خواستگاری من.
بهشون نگفته بود خواهر خودمه. 🤦‍♀
اونم بعد کلی سوال پرسید:
شب شام غریبان چیکار می‌کنید؟
منم نمی دونم حواسم کجا بود با شب یلدا اشتباه گرفتم. 😐
گفتم دور هم جمع می‌شیم، تخمه می‌خوریم، می‌گیم، می‌خندیم...
دیگه دیدم طرف سرخ شد، پا شد رفت. 🚶🏻‍♀
به داداشم گفته بود اصلا توقع نداشتم
همچین کسی معرفی کنید. 😂🤦‍♀

کانال خاطرات سمّی خواستگاری
 

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین