. . .

در دست اقدام رمان چکاو | مهدیه(M.R)

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
رمان:چکاو
ژانر:عاشقانه
خلاصه: داستان، زندگی سه خواهر، به نام چکاو، تمیس و جوانه. دخترهایی با سن کم؛ اما قد و قواره بزرگ‌. آن‌ها محکوم شده‌‌اند اطاعت کنند، سربه‌زیر باشند و لال! آن‌ها عروسک هستند عروسک خیمه‌ شب‌بازی. در آن‌ها احساسی به نام عشق وجود ندارد، بی‌احساس نام دارند. در آن‌ها مانعی وجود دارد به نام ترس! ترس از قوانین و فرهنگ! ترسی از جنس مرگ و شکنجه. ترس از سلطان‌علی مسیحا، پدری ریش سفید و مسن، زمانی از ایران پا به فرار گذاشته بود، رذل‌تر شده بود. چکاو بزرگ‌ترین دختر سلطان‌علی مسیحا، از خواهرهای کوچک‌تر خود جسور‌تر بود؛ اما زیبایی چندانی نداشت. او‌ مخالف قوانین و مقررات پدر و پدربزرگش بود، او بیشتر از پدرش عاشق وطنش ایران و آداب و رسومات ایرانی بود. او متفاوت بود، نه از نظر ظاهری بلکه روحیات او فرق داشت و... .


نویسنده: مهدیه(M.R)
 
آخرین ویرایش:

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #21
پارت 20
ریلی کنار پنجره ایستاد و در حالی که به حیاط نگاه می‌کرد، سوتی زد، گفت:
- عجب ماشینی!
الا کفش‌هایی را ریلی انتخاب کرده بود را روی زمین گذاشت و اشاره کرد بپوشمشان.
کفش‌ها را پوشیدم و صدای حیرت‌انگیز ریلی را شنیدم.
- درست می‌بینم خدا؟ ماشین رولز رویس؟
با حرف ریلی سر بلند کردم و بند کفش را رها کردم.
الا متعجب به‌سوی پنجره حرکت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد.
پرسیدم:
- دخترا به چی نگاه می‌کنین؟
الا با دهانی نیمه باز، سرش را به شیشه چسباند،‌ گفت؛
- چکاو دختر خودت رو برسون.
به سمت پنجره رفتم، ریلی و الا را کنار زدم و به ماشین گران‌قیمتی که در حیاطمان در حال پارک شدن بود، نگاهی انداختم.
چشم‌هایم را ریز کردم و لب زدم:
- یعنی ماشین کی می‌تونه باشه؟
ریلی پرده را کشید و در حالی که به سمت وسایل‌هایش می‌رفت، با رغبت گفت:
- بجنب الا، وقت رفتن هست. من باید هر چه زود صاحب اون ماشین رو تور کنم. احساس می‌کنم این حجم از سینگلی برام کافیه.
الا کتش را برداشت، گفت:
- ازت تقاضا می‌کنم دست از این کارهای مزخرفت بردار ریلی.
اخم آلود، کمی پرده را کنار زدم و به ماشین خیره شدم. یعنی مال چه کسی می‌توانست باشد؟
یعنی ماشین همان کسانی هست که پدر راجع به آن‌ها صحبت کرده بود؟‌
مطمئناً این ماشین چشم پدر را گرفته بود. پدر عاشق پول و ثروتشان شده بود. هر جایی بوی پول به دماغ پدر می‌خورد، پدر آن‌‌جا را می‌دید و می‌پرستید. پرستش بت با شرافت‌‌تر از پول پرستی بود.
منزجر و اندوهگین، پرده را کشیدم و به ریلی و الا که آماده رفتن بودند، خیره شدم.
- میرین؟
ریلی کلاهش را روی سرش گذاشت، گفت:
- بمونیم چکاو؟ به نظرت برازنده هست که این‌جا بمونیم؟ اون هم روز خواستگاری؟
الا دستکش‌هایش را پوشید، گفت:
- از هر لحاظ آنالیزش کن و زنش شو.
منظورش را نفهمیدم، گفتم:
- کی رو؟
الا: شوهر آینده‌ات رو.
ریلی شکاک توپید:
- اول تعداد دوست دختر‌هاش رو بپرس، تا بعداً متعجب و گوشه‌نشین نشوی.
لب زدم:
- چرا؟
ریلی به طرف در اتاق رفت، گفت:
- یادت نره چکاو، تو اهل ایرانی، ملیت، عقاید، رنگ پوست و مو، نژاد و حتی‌ها طرز فکر تو متفاوت. قطعاً یک مرد خارجی، مناسب تو نیست.
با باز شدن در‌ و با ورود مادر، هر سه سکوت کرده و به مادر که رنگ از رخسارش پریده بود، خیره شدیم.
مادر حاضر و آماده، با تدقیق نگاهم کرد، گفت:
- چکاو آماده باش، توی راه هستن، چند دقیقه بعد می‌رسن.
الا کیفش را برداشت، گفت:
- پس اون‌ ماشین توی حیاط مال کیه؟
مادر با بشاش موهای فر شده‌اش را پشت گوشش راند، گفت:
- قبل از اومدن، کلی هدایا و زیورآلات گران‌قیمت آوردن. حقیقتاً این کارشون باعث تعجب ما شد.
غریدم:
- چی؟ قبول کردین؟
مادر با چشم‌های درشت شده، گفت:
- چکاو چرند نگو، نمی‌تونستیم بهشون بی‌احترامی کنیم.
ریلی پوفی کشیده و در حالی که در را کامل باز کرد تا عبور کند، گفت:
- چه سیرت‌های باستانی و حرف‌های عبثی.
ریلی آهی کشید و با نگاهی پر از اندوه، سری با تاسف تکان داد و به خاطر اطلاع داشتن از این ازدواج اجباری، رو به من لب زد:
- مستقل باش چکاو. هیچ‌وقت از مستقل بودن و‌ تنها شدن نترس. تسلیم سرنوشتت نشو، چون حیفی که طعمه‌های گرگ‌های درنده بشی.
بعد نگاهی به سمت الا انداخت، گفت:
- بیا الا.
ریلی نگاه معناداری به من انداخت و از اتاق خارج شد.
الا سرش را تکان داد، گفت:
- به امید دیدار.
سری تکان دادن و‌ مادر متغیر گفت:
- به سلامت.
الا بیرون رفت و در را پشت سرشان بست و‌ من مات در بسته‌ی اتاق شدم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #22
پارت 21
مادر پریشان حال لب زد:
- چکاو!
لب زدم:
- بله؟
مادر به طرف جعبه‌ی جواهرات حرکت کرد و در حالی که کلید جعبه را از جیبش بیرون می‌کشید، گفت:
- به نظرت چطور خانواده‌ای هستن؟
در اتاق را باز کردم، گفتم:
- بابا بهتر می‌دونه، می‌تونی از بابا بپرسی.
مادر گردنبند الماس را از جعبه بیرون کشید، با فخر گفت:
- داماد‌های من قطعاً برترن.
به سمتم آمد، گردنبند را به دستم داد.
- این رو بنداز و بیا پایین. الان میرسن.
با بهت لب زدم:
- داماد‌هات؟ منظورت چیه؟
مادر گفت:
- هیچی.
این را گفت، در را که من باز کرده بودم را بست و من را در اتاق تنها گذاشت. نگاهم را به الماس‌های روی گردنبند دوختم. می‌توانستم چهره‌ی خود را روی الماس‌ سرخ رنگ، تماشا کنم.
می‌توانستم رنگ غصه را داخل چشم‌هایم را ببینم، خیلی مشهود بود غم داخل چشم‌هایم، پس چرا پدر و مادر نمی‌دیدنش؟ اصلاً آن‌ها به من اعتنایی می‌کردند یا حکم عروسک باربی را برایشان داشتم؟
دیوانه‌ بازی‌هایمان را می‌دیدند؛ اما من را دیوانه نمی‌خواندند. طریقه‌ی دیگرسان زندگی‌ام را می‌دیدند؛ ولی من را رها نمی‌کردند.
چرا نمی‌خواهند بفهمند، من یک انسان هستم. دوست دارم طعم آزادی، تعیش را بچشم. من ازدواج خواهم کرد، اما اکنون زمان مناسبی برای ازدواج و صاحب خانواده و فرزند شدن، نبود.
گردنبند را جلوی چشم‌هایم تاب دادم و جلوی آینه ایستادم و گردنبند را به گردن بستم.
از اتاق خارج شدم و صداهای مهمان‌ها را از طبقه‌ی پایین شنیدم.
آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم.
قلبم با شتاب و بی‌ثباتی به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیده میشد. دانه‌ی درشت ع×ر×ق از پیشانی‌‌ام راه باز کرده، از کنار چشمم رد شد و روی زمین سقوط کرد. با سقوطش جان من را نیز با خودش برد. من قصد نجات دادن خودم را نداشتم، من بازیچه‌ شده بودم، بازیچه‌ی دست پدر و مادر!
ندایی در گوشم فریاد زد" چکاو دل جنگل، شیر جنگل! قطعاً اون بازیچه‌ی سرنوشت و تابع حرف‌های پدر و مادرش نمیشه. اون تا الان مداومت کرده و برای آینده‌اش خواهد جنگید" می‌جنگیدم، شده کلت پدر را برمی‌داشتم و به خاطر خپه کردن من و حبس کردنم در این عمارت ملعون، یک گلوله در سرش خالی می‌کردم.
نفس عمیقی کشیدم و به پایین پله‌های خیره شدم و پله‌ها را یکی‌یکی پایین آمدم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #23
پارت 22
با برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایم به سرامیک‌ها، توجه همه به من جلب شد و سرها سمت من چرخید.
ایستادم و دستم را روی نرده گذاشتم و به چشم‌های رنگی‌شان چشم دوختم. چشم‌های رنگی‌شان مانند الماسی گران‌بها می‌درخشید. مانند ستاره‌های رنگی در ظلام شب بود! می‌درخشیدند؛ اما سودی برایمان نداشتند. انگاری از یک جنس دیگری بودند، زبان مادری‌شان با ما متفاوت بود. دینشان و آداب رسومشان، فرق داشت، حتی رنگ پوستشان نیز ناهمگون بود!
پدر با دیدنم از جایش برخاست، گفت:
- بیا چکاو جان، بیا.
مرد مسن و شیک پوشی که کنار پدر بود، سر تا پایم را آنالیز و با فخر گفت:
- ماشالله! چه دختر ملیح و ملوسی.
اخم کردم‌ و به سرامیک‌ها چشم دوختم.
به سمت مادر که روی مبل سه نفره نشسته بود، حرکت کردم ‌و کنارش نشستم.
پدر نیز سرجایش نشست، با سرور و تلاطم گفت:
- از حضور شما خیلی خوشحال شدیم، فکر نمی‌کردیم خودتون هم تشریف بیارید.
مرد مسن، با وجود این‌که سن و سالش زیاد بود، اما لباس‌های شیک و مرتبی بر تن داشت و حتی از پسر جوانش نیز زیبا به نظر می‌رسید.
پسرش کمی بور بود و رنگ چشم‌هایش به رنگ آبی بودند. قد و قامتش عظیم و مردی خشن به نظر می‌رسید. به گل‌ها روی میز خیره شده بود و سر بالا نمی‌گرفت. مادرش نیز یک زن خوش رو و‌ جمیلی بود، کت و شلوار زرشکی رنگ به تن داشت و به خاطر پوست سفیدش، بسیار زیبا به نظر می‌رسید.
مرد لب زد:
- مگه میشه در چنین شبی پسرم رو تنها بذارم.
پدر گفت:
- البته. البته.
مادرش پا روی پا انداخت، گفت:
- من برای ملاقات شما خیلی مشتاق بودم. چکاو جان هم همون عروسی میشه که تصور کرده بودم.
مادر اخم کرده، به پاهای بـر×ه×ن×ه زن چشم دوخت و زیر لب فحش رکیکی زمزمه کرد. با این کار مادر، خنده‌ام گرفت، اما سعی کردم علنی‌اش نکنم.
پدر گفت:
- میلیس دوران بازنشستگی چطور می‌گذره؟
میلیس عصای عتیقه و طلایی‌اش را به عسلی تکیه داد، گفت:
- دوران بازنشستگی؟ می‌تونیم اسمش رو بذاریم لذت بردن از زندگی. متیو پسرم همه‌ی کارها رو به عهده داره، دیگه نیازی نیست من در سازمان حضور داشته باشم.
پدر دوباره پرسید:
- تاجر هستین؟ درسته؟
میلیس ابرویی بالا انداخت، گفت:
- تاجر؟ نه. من از قدرت برکنار شدم و جایگاه خود را به پسرم متیو دادم.
پدر لب زد:
- از قدرت برکنار شدی؟
میلیس خندید، گفت:
- متاسفم با حرفم شما رو هم سردرگم کردم. راستش ما صاحب یک سازمان بزرگ و مقتدری هستیم که قبلاًها سازمان رو من اداره می‌کردم؛ اما به خاطر دلایل ناهنجاری مجبور به ترک سازمان شده و سازمان رو به متیو و یک فرد سرشناس ایرانی سپردم. شاید هم اسم سازمانشون به گوشتون خورده؟ درسته؟
متحیر سرم را بلند کردم و به خالکوبی‌های روی گردن میتو دوختم. یک متن خیلی ریزی زیر چانه‌اش، در گردنش نوشته بود و کنارش سر گرگ را خالکوبی کرده بود!
کمی چشم‌هایم را ریز کردم و متن روی گردنش را زمزمه کردم:
- درنده!
چشم‌هایم گرد و مو‌های تنم سیخ شدند.
پدر متعجب گفت:
- نه. اسم سازمانتون چیه؟
میلیس به تابلوهای روی دیوار چشم دوخت، گفت:
- شکنجه. اسمش شاید برای شما چرند باشه؛ اما برای ما پر از معنا، گلایه و رویداد‌های بزرگی هست. هر چند ما برای گفتن این حرف‌ها به این‌جا نیامدیم؛ ولی شاید شما هم بخوایین درباره متیو چیز‌هایی رو بدونین که می‌تونین بپرسین.
پدر سرش را خاروند و در حالی که به متیو که بی‌حرکت ایستاده بود، نگاه می‌کرد، بی‌پروا گفت:
- ببخشید. من از حرف‌هاتون چیزی متوجه شدم. خب! شغل آقا متیو چیه؟
میلیس ناخرسند لب زد:
- رئیس مافیاست.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #24
پارت 23
مادر ناخودآگاه به ران من چنگی زد و ناخن‌های بلندش را در گوشتم فرو کرد که ناله‌ای در گلو سر دادم و با چهره‌ای متحیر به پدر چشم دوختم.
پدر چشم‌هایش را گشاد کرده و تسبیحی که در دستش بود را تکان داد که صدای برخورد عقیق‌هایش به هم، به گوش رسید. پدر دستی به ریش سفید و بلندش کشید و سرش را با تعجب جنباند، گفت:
- رئیس مافیا؟ یعنی متیو، پسرت مافیاست؟
میلیس ابروهایش را بالا انداخت، پرسید:
- مشکلی هست؟
پدر سرش را بالا انواخت، گفت:
- ابداً. چه مشکلی می‌تونیم داشته باشیم؟ کم‌کم داریم آشنا میشیم. مشتاق شدم درباره‌ی خانواده‌اتون و حتی رسم و رسوماتتون بیشتر بدونم.
میلیس دستش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و نگاه پرمفهومی به زنش انداخت، لب زد:
- البته. رسم و رسومات خیلی گرانمایه هستند، برای هر طایفه، یک آیین هست. برای خاندان ما نیز یک آیین و مقررات خاصی وجود داره. ما نیز تابع آیین خودمان هستیم. مثل شما ایرانی‌ها؛ اما با یک تفاوت اساسی.
پدر با صدایی آرام، گفت:
- تفاوت اساسی؟ مثلاً چه تفاوتی؟
میلیس که انگار فضای خانه برایش کسالت‌آور شده بود، نگاهش را به پدر دوخت، گفت:
- می‌تونیم درباره‌ی این جزئیات جلسات بعد صحبت کنیم، بهتر امشب رو اختصاص بدین به متیو و چکاو.
مستخدم همزمان با پایان این جمله‌اش، سینی را جلوی میلیس گرفت و پدر نیز از آن‌ها خواست تا از خودشان پذیرایی کنند.
کنج مبل نشسته بودم و مات و مبهوت نظاره‌گرشان بودم!
دیگر حرکت عقربه‌های ساعت را نیز فراموش کرده بودم و در سکوت به سخن‌هایشان گوش می‌دادم.
میلیس جرعه‌ای از قهوه نوشید، گفت:
- خب... تا زمانی که ما داریم صحبت می‌کنیم بچه‌ها هم می‌تونن در حیاط یه گپی بزنن.
زنش که انگار منتظر این حرف میلیس بود، سر تکان داد، گفت:
- البته. باید خودشون تصمیم بگیرن و به توافق برسن، پس بهتره با هم کمی صحبت کنن.
مادر اخم‌ کرد و لب زد:
- باشه.
میلیس با سرش اشاره‌ای به زنش کرد و زنش با اشاره‌ی سر میلیس، بازوی پسرش را به آرامی تکان داد که میتو، سر بلند کرد و با اخم نگاهی به سوی من انداخت و از جایش برخاست.
پدر:‌ چکاو! دخترم پاشو.
مکث کردم و نگاهی به چهره‌ی پدر انداختم و به آرامی از جایم برخاستم. نگاه ملتسمانه‌ام را به مادر دوختم و به او فهماندم که باید من را از این وضعیت نجات دهد! مادر سرش را کج کرد و به من فهماند که هیچ کاری از او ساخته نیست!
دستی به گلویم کشیدم و دل‌زده راه خروج را در پیش گرفتم.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #25
پارت 24
وارد حیاط شدیم و هر دو به بادیگارد‌های دور باغ چشم دوختیم.
متیو سیگارش را در دستش گرفته و در حالی که خسته به نظر می‌رسید، با صدایی گرفته و ترسناک‌، گفت:
- چند سالته؟
از گوشه‌ی چشم نگاهی به چهره‌اش انداختم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
دست‌هایم را بغل کردم، گفتم:
- بیست و یک.
متیو پوزخندی زد و سیگار را روی زمین انداخت و با کفشش لهش کرد.
متیو: بیست و یک؟ اون‌وقت می‌دونی من چند سالم هست؟
لب زدم:
- نمی‌دونم و مایل نیستم بدونم.
میتو: می‌دونم، قرار نیست مایل باشی!
با چشم‌هایی رقیق شده نگاهش کردم، گفتم:
- قصد ازدواج ندارم.
متیو دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشت، گفت:
- به من مربوطِ؟
- شاید. گفتم بدونی.
متیو سرش را به سوی آسمان گرفت، گفت:
- کک مک‌هات رو چرا زیر اون کرم‌ها پنهون کردی؟
با این حرفش، دستی روی گونه‌هایم گذاشتم و با تعجب نگاهش کردم.
- چی؟
متیو سرش را سمت من برگرداند، گفت:
- می‌شناسمت. دختر زبر و زرنگی هستی.
لب زدم:
- من رو می‌شناسی؟ یادم نمیاد قبلاً دیده باشمت!
متیو گره‌ی کراوتش را کمی شل کرد، گفت:
- همدیگر رو ندیدیم.
- پس از کجا می‌شناسیم؟
متیو نگاهش را به من دوخت، زمزمه کرد:
- نقاشی‌ات!
- نقاشی‌ام؟
متیو اخم کرد، گفت:
- بگذریم. م... .
بین حرفش پریدم، گفتم:
- از چی بگذریم؟ نقاشی من رو کجا دیدین؟
متیو فندک طلایی رنگش را از جیب کتش بیرون کشید، گفت:
- منظورم عکست در فضای مجازی بود.
- عکس من در فضای مجازی؟ فکر نکنم چنین چیزی ممکن باشه، من هیچ عکسی در فاصله مجازی به اشتراک نذاشته‌ام!
متیو دستی به صورتش کشید و متلاطم لب زد:
- خواهش می‌کنم بحث‌رو کشش نده. نیازی به پرسش‌های بی‌خاصیت نیست. من تو و خانواده‌ات رو و داستان‌های شگرف و مستور خاندانت رو می‌دونم.
سیگاری از پاکت درآورد، با فندک روشنش کرد، ادامه داد:
- پدر و مادرت اهل ایران هستند و چندین سال که در آمریکا زندگی می‌کنند و تو و خواهرانت در این‌جا به دنیا اومدین و خیلی اطلاعات دیگر که نیازی به گفتنش نیست! راستی حتی می‌دونم چندتا پرنده زیبا و‌ خاص در زیر زمین خونه‌اتون هست یا می‌دونم مشتاق رفتن به ایرانی و پدرت مانع این کارت شده. غذای مورد علاقه‌ات ماکارونی و از بین نوشیدنی‌ها نسکافه رو بیشتر دوست داری. همین حد کافی یا بیشتر بگم؟
مدانستم که می‌دانست! جای هیچ تعجبی نبود! در خود جمع شدم و به نیم‌رخش خیره شدم. درست شبیه شخصیت‌های سریال پدرخوانده بود، همان‌قدر ظالم و بی‌رحم!
کت و شلوار مارک‌دار و خالکوبی‌های معنادار و رد چاقو پشت گردنش، بسیار وحشتناک بود!
ندای درونم این‌بار هشدار می‌داد که زبان درازم را بی‌موقع و بی‌جهت به کار نگیرم و تا حد ممکن از این مرد خارجی دور باشم!
قدمی عقب رفتم و به گلدان بزرگی که کنار پایم قرار داشتند نگاهی انداختم، گفتم:
- می‌دونم، می‌دونی. تو مافیایی، قدرتمند و پرنفوذ هستی!
متیو ته سیگارش را روی سرامیک‌ها انداخت و با نوک کفشش سیگار را له کرد، گفت:
- گفتم که دختر زیرکی هستی.
نگاهی به جوانب انداختم و با دیدن بادیگارد‌ها، سرم را چرخاندم تا بتوانم به این بحث خاتمه دهم و به تاقم پناه ببرم.
لب زدم:
- چی شد خواستی با یه دختر ایرانی ازدواج کنی؟‌
با استفهام بهش چشم دوختم که سرش را بلند کرد و ابروهایش را بالا انداخت، با شگفتی گفت:
- دختر خاصی بودی به نظرم، زیبا و جسور!
چشم‌هایش را به من دوخت و چند قدمی به سمتم برداشت و درست مقابلم قرار گرفت، طوری که هرم نفس‌های داغش به پوستم برخورد می‌کرد و‌ من را آزار می‌داد. نگاهم را به گلدان کوچک و کریستالی که داخلش یک کاکتوس کوچک بود دوختم، گفتم:
- چه جالب!
سرم را کج کردم تا از کنارش رد شوم که دستش را روی قفسه‌ی سینه‌‌ام گذاشت و من را به دیوار خانه چسباند. هینی کشیدم، خشمگین غریدم:
- چی‌کار می‌کنی؟
متیو لبخند دندان‌نمایی زد، گفت:
- دارم مقدار خشونتت رو می‌سنجم.
با نفرت به چشم‌های بادومی‌اش نگاهی انداختم و با خشونت دستم را روی دستش گذاشتم، توپیدم:
- مردک دستت رو از روی سینه‌ام بردار!
متیو سمج سرش را به من نزدیک کرد، گفت:
- مردی مثل من باید زنی مثل تو رو انتخاب کنه!
پشت سر این حرفش سرش را جلو آورد که متوجه نیت خبیثش شدم. دندان‌هایم را به هم فشردم. وقتی متوجه شدم که زورم به او نمی‌رسد، گلدان کریستالی را برداشتم و همراه با کاکتوس تیغ‌دارش به سرش کوبیدم که با صدای بلندی آخی گفت و خودش را عقب کشید و هر دو دستش را روی سرش گذاشت.
خاک گلدان روی سرش ریخته و تیکه‌های شکسته گلدان، همراه کاکتوس شکسته شده روی سرامیک‌ها ریختند.
 

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #26
پارت 25
متیو فریاد دیگری زد که بادیگاردهایش با دیدنش، به سویش آمدند.
- آقا چی شده؟ خوب هستین شما؟
نگاه به خونی که از لای انگشت‌های متیو بیرون می‌زد، انداختم.
متیو سرش را فشرد، با درد گفت:
- سرم، آخ سرم!
از فرصت استفاده کردم و به سمت در خانه رفتم و در را باز کردم، بدون این‌که نگاه دیگری به سمت متیو بندازم، سراسیمه وارد سالن پذیرایی شدم.
با دیدن فضای صمیمی بینشان، دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم وانمود کنم نگران هستم.
با صدایی که ممزوج از ترس بود، گفتم:
- متیو! متیو سرش زخمی شده.
سرشان به سمت من چرخید و مادر متیو با تشویش لب زد:
- چی؟‌ متیو سرش زخمی شده؟
سرم را تندتند جنباندم، گفتم:
- آره سرش خون‌ریزی داره.
مادرش با برافروختگی از جایش برخاست، غرید:
- چرا؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
شانه‌ای بالا انداختم، به دروغ لب زدم:
- خودش! یعنی خودش سرش رو کوبید به دیوار!‌
رنگ از رخسار پدرش پرید و عصایش را به دست گرفت و از جایش برخاست. پدر و مادر نیز به تبعید از ایشان برخاستند، مادر گفت:
- بریم ببینم چه اتفاقی افتاده، چکاو تو‌ هم برو جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو از آشپزخونه بیار.
میلیس جلوتر از همه به سمت حیاط راه افتاد، گفت:
- خانوم کیفت رو بردار بیا.
زنش بی‌هیچ چون و چرایی کیفش را برداشت و پشت سر شوهرش راه افتاد. مادر با خروجشان دستی به صورتش کشید، به فارسی گفت:
- چکاو چه بلایی سر پسر مردم اومد؟ چی‌کارش کردی؟
با چشم‌های ریز شده غریدم:
- چی؟ مگه قرار بود بلایی سرش بیارم؟
پدر غرید:
- بسه ریحانه، بسه! به جای این‌جا ایستادن، بیا بریم ببینیم چه اتفاقی افتاده!
سرش را سمتم برگرداند، گفت:
- زود باش چکاو برو و جعبه کمک‌های اولیه رو بیار.
- باشه.
سمت آشپزخانه راه افتادم و وارد آشپزخانه شدم و با جای خالی مستخدم روبه‌رو شدم. نفس آسوده‌ای کشیدم و به سمت شیر آب رفتم. شیر آب را باز کردم و سرم را زیر شیر آب گرفتم.
با برخورد قطرات آب سرد به صورتم، چشم‌هایم را بستم.
با بستن چشم‌هایم، تصویر میتو پشت پلک‌هایم شکل گرفت.
بوی سیگار، چشم‌هایش، حتی طرز برخوردش چندش‌آور بود، خوب شد با گلدان توی سرش کوبیدم، وگرنه نمی‌توانستم عصبانیتم را کنترل کنم!
سرم را از زیر شیر بیرون کشیدم و شیر آب را بستم. دست‌هایم را به سینک تیکه داد و سرم را به بالا گرفتم‌. زندگی‌ام هیج شیرینی نداشت، مانند اسپرسو تلخ بود! گاه و بی‌گاه می‌نشستم و به تنهایی‌هایم و روز‌هایی که می‌گذراندم، فکر می‌کردم. به این نتیجه می‌رسیدم که هیچ‌گاه لبخندی روی لب‌هایم ننشست، اگر هم می‌نشست، ماندگار نبود! پول و اعتبار را دوست نداشتم، لباس‌های رنگین و گران‌قیمت را دوست نداشتم. زندگی در یک کاخ و ماشین‌های لوکس را دوست نداشتم. من زندانی شدن در پشت حصار‌های خانه را دوست نداشتم.
مستقل بودن، لباس‌های ساده بر تن کردن، در خانه‌ای چوبی زندگی‌ کردن، آرامش و آبرو داشتن، لبخند حقیقی روی لب‌ها، زندگی بدون اجبار و قانون را دوست داشتم، حتی گمانش هم شیرین و لذت‌بخش بود!
پلک‌هایم را باز کردم ‌و صدای غرغر مادر را شنیدم:
- چکاو کجا موندی؟
داد زدم:
- این‌جام دارم میارم.
مادر داد زد:
- نیازی نیست دیگه بیاری، رفتن. ببا برو توق اتاقت.
با شنیدن این حرف مامان، لبخندی روی لبم نشست. بالاخره رفتند! خم شدم کفش‌های پاشنه بلندم را از پایم در آوردم و روی کابینت‌ها پرت کردم.
نگاهی به انگشت‌های سرخ شده‌ام انداختم و از آشپزخانه خارج شدم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
201
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین